Image

قصه مسافر، قسمت ۲۰، جنگ اول در مزارشریف

جنگ اول در مزار شریف

رویش: در دورانی که شما در مزار شریف بودید، یکی از تجربه‌های زندگی تان باید سه جنگی باشد که در مزار اتفاق افتادند که در دو جنگ آن مزار سقوط کرد و یک جنگ دیگر که یک جنگ طولانی و فرسایشی بود و با وجودی که شهر سقوط نکرد؛ ولی جنگ بسیار طولانی شد. می‌خواهم خاطرات تان را از جنگ بگویید. در جنگ اول شما در کجا بودید، جنگی که طالبان مزار را تصرف کردند و سپس جنرال ملک از درون قیام کرد و دوباره طالبان شکست خوردند. در آن دوران شما چه کار می‌کردید؟ آیا هم‌چنان در بنیاد بودید، یا از شهر فرار کرده و از آن‌جا بیرون شدید؟ آیا خانه رفتید، مخفی شدید، چه کار کردید؟

مسافر: جنگ که شروع شد من در بنیاد بودم، یک زمان دیدم که اوضاع بسیار خراب است.

رویش: از حوادثی که در میمنه و جاهایی دیگر اتفاق می‌افتادند، شما در مزار خبر می‌شدید که دور و اطراف تان چه می‌گذرد؟

مسافر: بلی، کاملاً در جریان بودیم. در بنیاد یک کسی به نام قوماندان حفیظ بود که مسوولیت امنیت بنیاد را هم داشت. وقتی دیدیم که اوضاع خراب است، به خانه رفتم. آن روزها زمانی بود که بنیاد هنوز کمره‌ی فیلم‌برداری نخریده بود. ببخشید، بنیاد کمره خریده بود که یک کمره‌ی ام سه هزار بود؛ کمره‌هایی که تازه به بازار آمده بود. روزی که طالبان مزار را گرفتند، برای من بسیار مشکل بود که کمره را به بیرون ببرم؛ چون طالبان همه جا را گرفته بودند. من باطری کمره را کشیدم، کمره را پشت الماری و باطری‌اش را در جای دیگری پنهان کردم.

طالبان تقریباً بیش از بیست و چهار ساعت در مزار دوام نیاوردند و شکست خوردند. ماما ابراهیم و غریب حسین خان از تکیه‌خانه‌ی سیدآباد مزار شریف قیام کردند. قیام چطور شد و من این را بعد از مصاحبه با ماما ابراهیم فهمیدم. سارنوال سخی را استاد خلیلی وظیفه داده بود که مساله‌ی قیام مزار شریف باید مستند و فیلم‌برداری شود. سارنوال از سوی استاد خلیلی مکتوب رسمی داشت. او این مکتوب را به کمیته‌ی فرهنگی برده بود؛ اما کسی به حرفش گوش نداده بود.

سارنوال سخی در بنیاد نزد من آمد و گفت که همراهش همکاری نکرده‌اند، چه کار باید بکند. من همراهش همکاری کردم.

در مصاحبه، ماما ابراهیم جریان قیام را تعریف کرد و گفت که ما به خانه‌ی آقای دوستم رفتیم و دیدیم که مَلِک را آورده‌اند. با ملک در یک جای خلوت‌تر صحبت کردیم تا جریان را برای ما بگوید که داستان چه هست. ملک گفت که احتمالاً او را فردا به کابل انتقال خواهند داد و اگر کاری باید انجام شود، باید سریع‌تر روی دست گرفته شود و گرنه کار از کار خواهد گذشت.

ماما ابراهیم وقتی دوباره به سیدآباد بر می‌گردد، غریب حسین خان را هم می‌بیند. رابطه‌ی ملک و غریب‌ حسین خان از گذشته بسیار نیک و خوب بوده است و ملک او را کاکا صدا می‌کرده و احترامش را زیاد داشته است. ماما ابراهیم و غریب حسین از تکیه‌خانه قیام را شروع می‌کنند. طالبان می‌خواستند به منطقه‌ی سید آباد داخل شوند که قیام‌ کنندگان آن‌ها را هدف قرار داده بودند. بعدها من در منطقه‌هایی که جنگ شده بود، در خود محل با غریب حسین خان گفت‌وگو کردم. او تمام ماجرا را شرح داد. ضمناً یک کسی به نام «علی سرور» که یکی از قوماندان‌های جان‌فدا بود، نقش بسیار تعیین کننده در جنگ دوم داشت.

شکست طالبان در مزار شریف

رویش: در جنگ اول که می‌گویید بیست‌وچهار ساعت دوام کرد، در مزار شریف چه اتفاقی افتاد؟ طالبان علاوه بر اسیر کردن برخی قوماندان‌ها و مسوولان، رفتار شان با عامه‌ی مردم چطور بود؟ رفتار شان بد بود یا خوب؟

مسافر: در جنگ اول وضعیت متفاوت بود. وقتی من با بایسکل از بنیاد به سمت خانه می‌رفتم، با چشم سر دیدم که تعداد زیاد نیروهای طالبان پاکستانی بودند. آدم‌هایی که ظاهر آفتاب‌سوخته و قواره‌های شان نشان می‌داد که پنجابی هستند. در کوچه من دیدم که برخی شان مرمی خورده بودند و خود را زیر چپری‌های دوکان‌ها کشیده بودند و تعداد دیگر شان هم روی سرک افتاده بودند. من خودم دیدم که حتا عرب نیز در آن‌جا بود.

طالبان در جنگ اول، آن‌قدر فرصت نداشتند که به سمت مردم بیایند تا آن‌ها را اذیت و آزار کنند. ضمناً طالبان در جنگ اول تلفات زیاد دادند. گفته می‌شد که آن‌ها با نیروی پانزده‌هزار نفری به شهر حمله کرده بودند که به نظرم یک مقدار غیر واقعی است؛ چون پانزده هزار نفر مسلح نیروی بزرگی است.

رویش: یعنی شما معتقد هستید که تعداد نیروهای طالب در جنگ اول مزار شریف زیاد نبوده است؟

مسافر: والله من نزدیک به پنج سال و شش ماه عسکری کرده‌ام، به نظر من پانزده‌هزار نیروی مسلح، نیروی بزرگی است. تصور من آن است که تعداد طالبان کمتر از این بوده و شاید در بین شان تعدادی بدون اسلحه هم بوده است؛ دقیق نمی‌دانم.

علی‌سرور گنگس

رویش: بعد از آن‌که در جنگ اول طالبان در مزار شریف شکست خوردند، چه اتفاقی افتاد؟ پس از آن فضا آرام شد و زندگی مردم عادی بود یا نه فضا جنگی شد؟

مسافر: فضا دوباره عادی شد. یک کمپ بود در مزار که به آن کمپ سخی تاجیکستانی‌ها می‌گفتند و در آن‌جا کسانی زندگی می‌کردند که از تاجیکستان آواره شده بودند. فاصله‌ی آن کمپ تا مرکز شهر چیزی در حدود هشت یا نه کیلومتر بود.

ضمناً یک تعداد از بی‌جا شدگان کابل نیز در نزدیک شهر و رد شده از چهارراهی فردوسی زندگی می‌کردند. زندگی مردم عادی و بازار دوباره بیروبار شده بود و هر کسی مشغول کار و زندگی خود بود. جنگ دوم طالبان در مزار بیست و دو یا بیست و سه روز دوام کرد. در جنگ دوم یک میل اسلحه‌ی «BM40» بود که آن‌هم پیش علی سرور بود که مشهور به علی سرور گنگس بود. علی سرور یکی از سرداران پر افتخار افغانستان بود که برای عزت و دفاع از مادروطن در برابر بیگانه‌ها ایستاده بود. او واقعاً رشادت‌های زیادی داشت و بسیار جانانه از شهر دفاع کرد.

رویش: از دورانی که قصه می‌کنید آیا شما برای فیلم‌برداری به خط اول جنگ یا به منطقه‌ای که نزدیک به خط اول باشد، رفتید؟

مسافر: بلی، بارها به خط مقدم جنگ رفتم. منطقه‌‌ای به نام کمپ سخی را که نام بردم، ما برای فیلم‌برداری به آن‌جا رفته بودیم که خط اول جنگ بود.

رویش: با علی سرور هم صحبت کردید و او را از نزدیک دیدید؟

مسافر: بلی، چندین بار علی سرور را دیدم و با او مصاحبه هم داشتم.

رویش: علی سرور چطور آدم بود؟ وقتی با شما حرف می‌زد، فن بیان و قدرت حرف زدنش چطور بود و قدرت سازمان‌دهی‌اش نسبت به سایر قوماندان‌های دیگر مثل شفیع، ضابط اکبر، نصیر و امثال آن‌ها که در کابل دیده بودید، چطور بود؟ آیا علی سرور خودش یک آدم جنگ‌بلد و جنگی بود یا نه، صرفاً یاد داشت که نیروهای خود را خوب بسیج و رهبری کند؟

مسافر: علی سرور خودش هم یک آدم کاملاً آشنا با فنون جنگ بود و هم‌چنین در بسیج کردن و هدایت نیروهایش نیز خوب عمل می‌کرد. در جنگ دوم او اسلحه‌ی چندانی نداشت و افرادش هم بسیار کم بود. او در جنگ دوم جنگ‌جویان جنبش ملی را خلع سلاح کرده بود. غوند ۱۱۴ جنبشی‌ها در ورودی شهر از سمت شرق در حال عقب‌نشینی و فرار بودند که علی سرور اسلحه‌ی آن‌ها را گرفته و با آن اسلحه در برابر طالبان می‌ایستد. طالبان بسیار پیش آمده بودند که علی سرور با آن‌ها جنگید و آنان را تا دوازده‌ کیلومتری شهر عقب راند.

فضای بعد از جنگ

رویش: تلفات نظامی‌ها و غیرنظامی‌ها چطور بود؟ وقتی جنگ می‌شد، مردم زیاد کشته می‌شدند یا خیر؟

مسافر: در جنگ‌ها طبیعی است که مردم از بین می‌رفتند؛ مثلاً وقتی از طرف طالبان با اسلحه‌ی «BM40» شلیک می‌کردند، حتماً مردم تلف می‌شدند. اما تلفات مردم در جنگ در مزار شریف نسبت به کابل بسیار کم بود.

رویش: از برخورد مسوولان حزب وحدت هم برای ما بگویید که پیش از جنگ و بعد از جنگ چگونه بود؟ آیا آن‌ها آدم‌های مسوولی بودند که به فکر زندگی و بهبود شرایط زندگی مردم باشند یا نه مصروف خوش‌گذرانی، زورگویی و قلدربازی‌های خود بودند؟

مسافر: در این زمینه راستش من با آن‌ها بسیار نزدیک نبودم تا آنان را دقیق مطالعه کنم و ببینم. تمام تمرکز من روی مسایل هنری بود و وقتی در آن بخش مشکلاتی ایجاد شد، توسط علم جویا رفع می‌کردم.

یک چیز دیگر را هم برای تان بگویم که ژورنالیست‌ها در کل دنیا دو دسته هستند: یکی آن‌ها که برای یک هدف و آرمان کار می‌کنند که هدف شان نیز فقط واقعیت‌های بدون سانسور است. آن‌ها معمولاً از کسی دستور نمی‌گیرند و صرف نظر از آن که چه کسی خوش می‌شود یا ناراحت، به دنبال انعکاس واقعیت‌ها هستند. نوعی دیگر ژورنالیزم وابسته هم هست که آن‌ها فقط برای یک جریان کار می‌کنند و بیشتر شان جاسوس هستند. کسانی که اختیار از خود ندارند و سفارشی کار می‌کنند؛ اما من به عنوان یک ویدیوگرافر و کسی که هنرمند است، هدف اساسی ام این بود که درد مردم را انعکاس بدهم؛ چون من درد مردم را در کابل دیده بودم.

من دیده بودم که چه جنایت‌هایی در حق مردم صورت گرفت و دیده بودم که از سر کوه، احتمالاً به خاطر شرط‌‌ بندی روی یک نخ سیگار مردم را هدف می‌گرفتند. جان مردم در واقع محل تفریح شده بود. به همین دلیل، من دوست داشتم که مصیبت‌های جنگ را در مزار شریف انعکاس دهم.

البته این کار را تا زمانی انجام می‌دادم که جانم در خطر نباشد؛ چون یکی از اصول ژورنالیزم این است که باید جان خبرنگار در امان بماند تا کار کند. من همراه علی سرور تماس می‌گرفتم و وقتی او می‌گفت که بیا، من نزد آن‌ها می‌رفتم.

علی سرور وقتی نیروهای جنبش را خلع سلاح کرد، لوای راکت را نیز در اختیار گرفت و من همراه او و برخی از هم‌راهانش مصاحبه کردم. علی سرور گفت که در ابتدا اسلحه بسیار کم داشتند؛ اما آن زمان که من دیدم، اسلحه به اندازه‌ی کافی در اختیار داشتند.

اثرات هول‌ناک جنگ

من در جنگ دوم برای تصویربرداری به «قلعه‌ی جنگی» هم رفتم. آن‌جا کسی به نام قوماندان دیدار بود که فکر می‌کنم از منطقه‌ی «چارکنت» بلخ بود. به قلعه‌ی جنگی هم به تنهایی نرفتم؛ چون بسیاری از قوماندان‌های آن زمان مرا نمی‌شناختند و اگر من به تنهایی می‌رفتم، اول اجازه نمی‌دادند و دوم در شرایط جنگی به من مشکوک می‌شدند که این آدم چه کسی است که از مناطق نظامی و ساحه‌ی جنگی فیلم می‌گیرد.

من رازهای نظامی و جنگ را تا اندازه‌ای می‌فهمم که یکی از اصول اولیه‌ی آن بیرون ندادن اطلاعات است. یک خبرنگار دیگر همراه من بود که با تمام قوماندان‌های آن زمان آشنا بود. معمولاً او میکروفون را می‌گرفت و من فیلم‌برداری کرده و سوال می‌پرسیدم.

قلعه‌ی جنگی را نیروهای قوماندان دیدار و سایر قوماندان‌های مناطق چارکنت و این جاها از طالبان پس گرفته بودند. من رفتم و از همه چیز فیلم گرفتم. آن‌جا یک منطقه را به من نشان دادند که «شیخ‌آباد» نام داشت که از قلعه‌ی جنگی کمی پایین‌تر موقعیت داشت و گفتند که در آن‌جا طالبان حین عقب‌نشینی، پیرمردان زیادی را کشته‌اند. ما به شیخ‌آباد رفتیم و صحنه‌هایی را دیدیم که بسیار ناراحت‌کننده و تراژیک بود.

رویش: چه چیزهایی را در آن‌جا دیدید؟

مسافر: طالبان هفده نفر از پیرمردان شیخ‌آباد را به شهادت رسانده بودند که من از همه‌ی آن‌ها فیلم گرفتم. در بین شهدا یک پیرزن هم بود که سنش از صد سال هم بالاتر بود. یک کسی که تکلیف روانی داشت و در آن فصل سال که هوا بسیار گرم بود و آن فرد یک کلاه پشمی روسی نیز به سر داشت، او را هم طالبان کشته و به پشت یک بام انداخته بودند.

رویش: این چیزها را که می‌گویید، تماماً مربوط به جنگ دوم در مزار است؟

مسافر: بلی، یک نفری را در بین جوی‌چه دیدیم که تنها جمجه‌ی سرش بود و سر او را پوست کرده بودند. یک کسی دیگر را از پشت سر با تبر زده بودند که نصف کاسه‌ی سرش نبود. صحنه‌هایی که برایم بسیار دردناک بودند. روی تعدادی از کشته شده‌ها خود طالبان خاک انداخته بودند و عده‌‌ای را رها کرده بودند.

پرسیدم که این کشته‌ شده‌ها چه کاره بودند؟ گفتند که آن‌ها نه نظامی بودند و نه کدام کاره‌ی دیگر. مردم محل بودند و بی‌گناه. می‌گفتند که مردم به آن پیرمردها و آن زن صد ساله گفته بودند که باید فرار کنند؛ اما آن‌ها گفته بودند که ما پیر هستیم و به ما کسی کار ندارد. طالبان در زمان عقب‌نشینی، هر کسی را که دیده بودند، کشته بودند. از جمله یک نفر همراه ما بود که یک سید بود و اسلحه هم داشت. غیر از او یک راهنمای دیگر هم از آن منطقه همراه بود. از او پرسیدم که شما در زمان جنگ کجا بودید؟ او گفت که طالبان مرا نیز زنده اسیر کردند و می‌خواستند مرا بکشند که من امام زمان را یاد کردم و نمی‌دانم چطور شد که طالبان دل شان به حالم سوخت و مرا رها کردند. او زمانی که ما را راهنمایی می‌کرد، هم‌زمان کلاشینکفش را نیز بر شانه داشت.

فضای پیش از جنگ در مزار

رویش: استاد، شما در طول دوران جنگ در مزار شریف و به خصوص در جنگ سوم در آن‌جا بودید. جنگ سوم حمله‌ی طالبان است که بعد از آن، نه تنها مزار شریف که تقریباً کل افغانستان را می‌گیرند. آن زمان در مزار شریف، حوادث بسیار هول‌ناکی اتفاق افتاد. چشم‌دید شما از آن دوران چه بود؟ اولش پیش از آن که این حادثه اتفاق بیفتد، فضای مزار را یک کمی توصیف کنید، وضعیت روحی مردم و شهر چگونه بود؟ آیا ترس و هراس در بین مردم زیاد بود؟‌ آیا روحیه‌ی مردم شکسته بود و آیا پیش‌بینی می‌شد که شکست در راه باشد یا نه پیش‌بینی نمی‌شد و همه چیز ناگهانی اتفاق افتاد؟ تجربه‌ی خود تان از آن روزها چیست؟

مسافر: باید بگویم که جنگ سوم مثل جنگ‌های اول و دوم نبود؛ چون مزار شریف از داخل سقوط کرد. هم از داخل شهر و هم از بیرون که قوماندان عَلَم سیاه و بعضی قوماندان‌هایی دیگر که یک زمان با احزابی که در مزار بودند، پیوند داشتند، همه به طالبان پیوسته بودند و با آن‌ها همکاری می‌کردند. از سویی دیگر، طالبان، یک ماه قبل در مزار شریف جابه‌جا شده بودند. یک روز آقای «هدایت» که مسوول بخش مالی بنیاد بود، برایم گفت که من از یک نانوایی که دوستانم هستند، نان می‌خرم. او گفت که نانوا برایم گفت یکی از برادران پشتون ما هر روز می‌آید و دو صد تا سه صد دانه نان می‌برد. این آدم مرا به شک انداخته که نان‌ها را برای چه کسانی می‌برد. در واقع این آدم مسوول اکمالاتی طالبانی بوده است که در شهر مزار شریف به صورت ناشناس جابه‌جا شده بودند.

هدایت کسی بود که در زمان مبارزه در شولگره هم بوده است. من به هدایت گفتم که این حرف را به استاد محقق برساند و برایش بگوید که چنین داستانی هست. دیگر به یادم نیست که هدایت این مسأله را به استاد گفت یا خیر.

خطر نزدیک شده است!

طالبان پیش از شروع جنگ در شهر مزار جابه‌جا شده بودند. روزی که مزار سقوط کرد، من در بنیاد بودم. در آن‌جا فقط من و آشپز بنیاد بودیم و دیگر هیچ کسی آن‌جا حضور نداشت. یک زمان دیدم که فیرها و مرمی‌ها در حال نزدیک شدن به منطقه و محل ما هستند. من کمره‌ی عکاسی ام را گرفتم و وقتی از دفتر به سرک عمومی بیرون شدم، در آن‌جا یک چهارراهی به نام ترکمن آباد است. دیدم که یکی از بچه‌های مقاومت با پیکا هم شلیک می‌کند و هم در حال عقب‌نشینی است. بعداً دیدم که به دیوارهای بنیاد هم مرمی اصابت می‌کند. آن زمان فهمیدم که خطر نزدیک شده است.

یادم است وقتی از دروازه‌ی بنیاد بیرون شدم، یک موتر بنز سیاه که یادم نیست از چه کسی بود و یک آدم خود را روی سقف موتر محکم گرفته بود و موتر بسیار با سرعت به سمت مرکز شهر رفت. مشخص بود که او در حال فرار بود و می‌خواست خودش را از منطقه بیرون ببرد. این صحنه‌ها را که دیدم و مرمی‌ها را که به دیوارها می‌خوردند، موجب شد که به فکر راه چاره باشم.

به آشپز که در منطقه‌ی تفحصات، پشت هوتل میدان هوایی زندگی می‌کرد گفتم تا کمک کند. کمره را مثل جنگ اولی، در جایی پنهان کردم. تصورم آن بود که این درگیری‌ها ادامه‌دار نخواهند بود و طالبان حتماً به بنیاد نمی‌رسند و اگر هم برسند به سرعت پاک‌سازی خواهند شد. مردمی هم که در چهار اطراف بنیاد بودند، به آن‌جا احترام می‌گذاشتند و این بیم که کسی برای دزدی وارد بنیاد شود، وجود نداشت.

من و آشپز هر دو سوار بایسکل شده و به سمت شمال شهر و به طرف مزار بابه مزاری رفتیم. به این خاطر به آن سمت رفتیم که آن‌طرف‌ها دشت است و ما از دشت خود را به منطقه‌ی سیدآباد رساندیم و از آن‌جا به تفحصات رفتیم و سپس با بایسکل از آن‌جا رد شدیم. زد و خورد در آن لحظه‌ها بسیار شدید بود و صدای مرمی‌ها را می‌شنیدیم.

به سرعت خود را به خانه رساندم. همان روز مزار شریف سقوط کرد. یکی دو روز در خانه بودم و ۱۹ اسد بود به نظرم…

Share via
Copy link