«شما مرا آتش می‌زنید…»

Image

اشاره: چند تکه از متن قصه‌ای که به یادداشت‌های این شماره مربوط بود، برداشته شده و به عنوان پیش‌درامد کتاب «معلم فراری» استفاده شده اند. آن تکه‌ها، مانند سرفیلمی اند. قصه‌ی فرار من با همین تکه‌های دراماتیک شروع می‌شود. عنوان پیش‌درامد نیز این است: «داستان‌ها معمولاً این‌گونه آغاز می‌شوند» و در آن از مایا انجلو این نقل قول را نیز آورده ام که می‌گوید: «هیچ رنجی بزرگ‌تر از تحمل یک داستان ناگفته در درون شما وجود ندارد.»

در بخشی از آن پیش‌درامد آمده است که:

از پنجره‌ی نیمه‌باز موتر، بیرون را نگاه می‌کردم که دیدم یک کاروان طولانی از سربازان ارتش، ترکیبی از هاموی، خودروهای زرهی و رنجرها، درست جلو چشمانم در وسط جاده ایستادند. یک سرباز که ظاهراً راننده‌ی یک تانک زرهی بود، از موتر خود پیاده شد. موهای کوتاه و ژولیده‌اش حکایت از خستگی جان‌بازی داشت که تازه از جنگی طاقت‌فرسا برگشته بود. سرباز در چند قدمی تانک ایستاد و لحظه‌ای به اطراف نگاه کرد. او درست روبروی لیسه‌ی حبیبیه بود؛ اولین مدرسه‌ی مدرنی که در اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی ساخته شد. در انتهای جاده، قصر دارالامان در سمت جنوب‌غربی، در کنار ساختمان مجلل مجلس ملی افغانستان قرار داشت که اکنون به نظر می‌رسید به خواب‌گاه طالبان تازه‌وارد تبدیل می‌شود.

سرباز سرش را چند درجه بلند کرد و به آسمان خیره شد. سپس با دو کف دست باز سرش را پوشاند. پاهایش می‌لرزید. زانوهایش به آرامی خم شدند و صدای جیغ بلندی از دهانش بیرون آمد. هم‌رزمانش به او نزدیک شدند و شانه‌هایش را گرفتند تا او را بلند کنند. با این حال حتی آن‌ها هم نتوانستند او را آرام کنند. سرباز به فریاد و گریه ادامه داد. به نظر می‌رسید که او سعی دارد خود را از درد یک عمری که بر جسم و روحش پنجه انداخته بود، رهایی بخشد. با نگاه کردن به اشک‌های سرباز، انگار تمام یک ملت با میلیون‌ها امید و رویا در خیابان سنگ‌فرش مرکز شهر می‌چکید و زیر چکمه‌های سنگین جمعیت فراری له می‌شد. انگار هر چه یک نسل جمع کرده بود به صداها و فریادهایی تبدیل شده بود که مثل دود و بخار در هوا می‌چرخید. با صدایی لرزان و آهسته گفتم: «داستان‌ها معمولاً این‌گونه آغاز می‌شوند»…. شاید به خودم یا به دو دخترم که با نگرانی و استرس در صندلی عقب موتر نشسته بودند.»

یادداشت‌های امروزم بدون آن تکه‌ها، ادامه می‌یابد…!

***     ***     ***    

وقتی انسان آزاده می میرد لذت زندگی را از دست می‌دهد. علایم درد خود را از دست می‌دهد. مرگ تنها آزادیِ است که یک برده می‌شناسد. به همین دلیل از آن نمی‌ترسد. به همین دلیل است که ما برنده خواهیم شد. (اسپارتاکوس)

ساعت ۱۲:۲۵ بعد از ظهر، سیمین و حسیبا در صندلی عقب کرولا نشستند. در همان لحظه، همکارانم از معرفت تماس گرفتند و از انجام وظیفه‌ی خود اطلاع دادند. آن‌ها گفتند که همه‌ی دانش‌آموزان و معلمان به خانه‌های خود رفتند. دیوارهای مکتب از نقاشی‌ها، تصاویر و بنرها پاک شدند. نام فرانسیس دوسوزا از پورتال سالن برداشته شد و تجهیزات ارزش‌مند و اسناد مهم به مخفی‌گاه‌های امن فرستاده شدند.

ماه‌ها بعد، وقتی در کمپ کوانتیکو بودم، صحنه‌‌های دل‌خراشی را از این لحظه شنیدم. دختری از صنف دوازدهم برایم نوشت: «روی پارچه‌ی امتحانم تمرکز داشتم. در ادیتوریم، ردیف چهارم نشسته بودم. قلم از دستم افتید. وقتی به خود آمدم، پارچه‌ام خیس اشک شده بود و هیچ کسی در اطرافم نبود.» دختر دیگری نوشت: «تا خانه دویدم. وقتی وارد حویلی شدم، نفسم بند افتاده بود. فقط می‌گریستم و هق می‌زدم. مادرم که مرا در آغوش گرفت، رنگش از وحشت و تعجب سپید شده بود.» جویباری، استاد هنرهای زیبا، وقتی دید که تابلوهای نقاشی‌اش را از دیوارها کنده و پیش رویش پاره کردند تا بسوزانند، با صدای بلند، زار زار گریست و گفت: «شما خودم را آتش می‌زنید… شما مرا قطعه قطعه می‌کنید… از برای خدا!» … و خانم معلمی برایم نوشت: «وقتی دیدم اسم فرانسیس دوسوزا را از روی پورتال ادیتوریم کندند، بلند جیغ زدم. حس کردم که تیشه‌ها درست روی قلبم می‌خوردند. روزی را به یاد آوردم که این لوحه را به چه خوشی و عشق نصب می‌کردند. حالا می‌دیدم که با چه ترس و وحشت آن را می‌کندند و پایین می‌ریختند!»

قبل از این که سیمین و حسیبا برسند، با هراس از اینکه تا کاظم به خانه‌اش برسد، خانواده‌ام در بیرون کوچه سرگردان نمانند، به یکی از دوستان نزدیکم که در همان شهرک زندگی می‌کرد، تماس گرفتم تا بدانم که آیا می‌تواند برخی از وسایل مهم مکتب را در خانه‌اش تحویل بگیرد و نگه‌داری کند و نیز برای چند ساعت من و اعضای خانواده‌ام را در منزلش جا دهد تا پس از هماهنگی به مخفی‌گاه اصلی خود پناه ببریم. واکنش اولیه‌ی این شخص مثبت بود و گفت: «بله، در خدمتیم»؛اما چند دقیقه بعد با من تماس گرفت و با لحنی لرزان و ملتمسانه عذرخواهی کرد:

«متاسفم. من خوب نمی‌دانستم. ما اوراق و اسناد خود را در خانه می‌سوزانیم. هیچ چیز امن نیست. لطفاً به منزل ما نیایید و برای ما چیزی نفرستید…»

می توانستم سطح ترس و وحشت او را درک کنم. به او اطمینان دادم که اصلاً اذیتش نمی‌کنیم و مزاحمش نمی‌شویم. برای یک لحظه نمی‌دانستم چرا از این دوست کمک خواستم و او را در چنین موقعیت ناخوشایندی قرار دادم. او هرگز از قبل در لیست پناه‌گاه‌های من نبود. تماس گرفتن با او تصادفی بود. شاید نشانه‌ی استرس و ناامیدی‌ام بود که به هر چیزی، خواسته و ناخواسته چنگ می‌زدم. پاسخ منفی او چیزی نبود که در آن لحظه انتظارش را داشته باشم یا بتوانم آن را هضم کنم. با شنیدن صدای او حس کردم چیزی در قلبم شکست و با صدای نازک فرو ریخت. حس کردم برجی از اعتماد دیرینه آوار شد و همراه با تکه‌های آن که فرو می‌ریخت، تصویر یک دوست، با عجز و بیچارگی تکه تکه شده و فرو می‌ریخت. لحظه‌ی دردناکی بود؛ اما به هر حال، کار از کار گذشته بود و هیچ راهی برای پشیمانی و جبران وجود نداشت.

با کاظم تماس گرفتم و از او خواستم که هر کاری دارد، رها کند و سریع به خانه‌اش برود. او نیز ساکن همین شهرک بود. از او خواستم که برای پذیرایی از خانواده‌ام آماده شود و منتظر آمدن من باشد. به عنوان برنامه‌های محتاطانه‌ام و عمدتاً به دلایل امنیتی، طرح‌های امنیتی مختلفی را به همکارانی معین اختصاص داده بودم. از این رو، کل طرح برای همه فاش نبود. هر بخش از یک کار منحصراً برای دو نفر معلوم بود: من و شخص تعیین شده در گروه. بقیه‌ی اعضای گروه از محول شدن وظیفه‌ی مشخص به شخص خاصی دیگر آگاه نبودند. هیچ کس در مورد شغل دیگری نیز سؤال نمی‌کرد. این تدبیر را با تجربه‌هایم از دوران مبارزات سیاسی گذشته ام اتخاذ کرده بودم و فکر می‌کردم که در موقع بحران، از آشفتگی و پراکندگی جلوگیری می‌کند. اتفاقاً این تدبیر در لحظه‌ی دشوار و پرابهامی که سردچار ما شده بود، موثر تمام شد.

پس از اجرای تمام اقدامات مرتبط با پلان C در مکتب، همکارانم بدون اینکه محل اختفای شان برای سایر اعضای گروه فاش شود، مخفیانه به خانه‌های خود رفتند. ذهنم کمی آرام گرفت تا به برنامه‌های خودم متمرکز شوم.

ساعت یک بعد از ظهر، موتر کرولای ما به سختی تلاش می‌کرد تا در میان جمعیت نفوذ کند و راه خود را از لابلای موترها و مردمی که با پای پیاده حرکت می‌کردند، باز کند. تراکم ترافیک هر لحظه بیشتر می‌شد. من درگیر خاطرات دیوانه‌وار و ژولیده‌ای بودم که پی‌هم در ذهنم رژه می‌رفتند. ذهنم در آن لحظه در میان تصاویر متفاوت و متضاد گیر کرده بود. من در طول پنج دهه زندگی خود شاهد چندین تغییر قدرت بودم: کودتای کمونیستی ۱۹۷۸؛ تهاجم شوروی در سال ۱۹۷۹؛ فروپاشی رژیم طرفدار شوروی داکتر نجیب الله در سال ۱۹۹۱؛ شکست مقاومت هزاره در جنگ داخلی یک بار در فبروری سال ۱۹۹۲ که منجر به فاجعه‌ی قتل عام افشار و سپس در ماه مارچ ۱۹۹۴ که منجر به کشته‌شدن رهبر هزاره‌ها، عبدالعلی مزاری، توسط طالبان شد؛ سقوط کابل به دست طالبان در سال ۱۹۹۶؛ سقوط حکومت طالبان در سال ۲۰۰۱؛… و اکنون سقوط به اصطلاح نظام جمهوری، تمام کشور و بازگشت پیروزمندانه‌ی طالبان به قدرت.

به همین ترتیب ذهن من به انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۹۷۹ برگشت. مستندی را که توسط بخش فارسی بی بی سی درباره‌ی دو روز آخر انقلاب ایران پس از فرار شاه از کشور و سپردن قدرت به جانشین وی شاهپور بختیار ساخته شده بود، تماشا کرده بودم. من فیلم‌های سقوط سایگون را در ویتنام تماشا کرده بودم. تصویر سی آی ای که در ۲۹ اپریل ۱۹۷۵ به افراد کمک می‌کند تا از نردبانی به سمت هلیکوپتر ایرآمریکا بروند، یکی از صحنه‌هایی بود که جلو چشمانم برق می‌زد. من داستان سقوط هاوانا در جریان انقلاب کوبا در سال ۱۹۵۸ و سقوط کومینتانگ در جریان انقلاب چین در سال ۱۹۴۹ را خوانده بودم. کابل صحنه‌ی جدیدی از سقوط بود و به نظر می‌رسید در برابر نفوذ طالبان به شهر هیچ مخالفتی وجود ندارد. وحشت در همه جای خیابان‌های کابل دیده می‌شد. این یک انتقال قدرت بود: بازگشت به دهه‌ی ۱۹۹۰.

سیمین و حسیبا روی صندلی عقب موتر دراز کشیده بودند و از دو ساعت تجربه‌ی وحشت‌ناک خود در مسیر شهر نو و دهمزنگ سخن می‌گفتند. سیمین از راننده‌ی تاکسی که آن‌ها را از خیابان‌های شلوغ و مزدحم مرکز شهر بیرون آورده بود، سپاس‌گزاری داشت. راننده به آن‌ها توصیه کرده بود که از موتر پیاده نشوند و بارها به آن‌ها اطمینان داده بود که تا آخرین مرحله به حفاظت و امنیت شان توجه خواهد کرد. او از طعنه و تمسخر افرادی که آن‌ها را به دلیل لباس و پوشش ظاهری سرزنش کرده بودند، به شدت آزرده بود. هر بار که می‌خواست از مواجهه‌ی تلخ خود صحبت کند، صدایش از غم و اندوه می‌لرزید و گاهی شبیه یک نجوا بیرون می‌آمد. سیمین ادعا داشت که موتر طالبان را دیده است که به دهمزنگ رسیده بودند، اما مانع رفت و آمد مردم فراری نمی‌شدند. من چیز خاصی نداشتم که به داستان‌های او بیفزایم یا در برابر آن‌ها واکنش نشان دهم. زبانم بند آمده بود و خودم را یکی از بی‌پناهان فراری می‌دانستم.

ساعت ۱:۱۵ بعد از ظهر، با برادرم حفیظ الله ابرم تماس گرفتم و از او خواستم که از هر مسیر ممکن خود را به شهرک امید سبز برساند و به ما در خانه‌ی کاظم ملحق شود. من می‌خواستم او را در جلسه‌ی خانوادگی خود داشته باشیم، برای آخرین بار خداحافظی کنیم و پلان D عملیات ایمنی خود را ترتیب دهیم. در چهار سال گذشته، حفیظ و نجیب، دو برادر کوچکتر من، لیسه‌ی پگاه را به عنوان یک موسسه‌ی خصوصی با سه شعبه در غرب کابل رهبری کردند. تا آن لحظه، حفیظ با هرگونه طرح خروج از کشور به صراحت مخالفت می‌کرد. تمام تلاش‌های ابوذر، سیمین و من برای متقاعد کردن او بی‌فایده بود. حالا درخواستم این بود که در جلسه‌ی خداحافظی شرکت کند و همه با هم برای تامین امنیت خود ما و اعضای خانواده تدابیری بیندیشیم.

حفیظ تمام راه از مسیر قلعه‌ی قاضی تا شهرک امید سبز را با پای پیاده طی کرده بود. زمانی که وسیله‌ی نقلیه‌ی ما از جاده‌های شلوغ و مزدحم عبور کرد تا به انتهای شهرک امید سبز رسید، حفیظ نیز در پیاده‌روهای جاده‌ی ‌آسفالت‌شده رسیده بود و از کنار جاده با گام‌های بلند راه می‌رفت. او به طور خلاصه به ما گفت که شایعه‌ی نفوذ طالبان به مسجد مهدیه صحت ندارد. یک کاروان نظامی متشکل از سربازان دولتی از میدان‌شهر به سمت غرب کابل عقب‌نشینی می‌کردند و مردم به اشتباه آن‌ها را ورود طالبان دانسته بودند. او گفت که خبر نفوذ طالبان به کابل در سرتاسر شهر بی‌نظمی ایجاد کرده و صدها تن برای پس گرفتن پول خود به بانک‌ها هجوم برده اند. وی گفت: تمام بانک‌ها تعطیل است و ازدحام مردم در مقابل بانک‌ها باعث ایجاد ترافیک سنگین در خیابان‌ها شده است.

ساعت ۲:۳۰ بعد از ظهر، با یکی از دوستانم تماس گرفتم و درخواستم را برای پناه گرفتن در محل سکونتش به او گفتم. او یکی از اعضای هیأت مؤسس معرفت و در حال حاضر رئیس هیآت مدیره‌ی معرفت بود. به او گفتم که تا دو ساعت آینده در خانه‌ی او خواهیم بود. او این درخواست را صمیمانه پذیرفت و اطمینان داد که به تمام معنا آماده‌ی پذیرایی از ما هستند. در گام دوم، به محض دست‌رسی به اینترنت، خبر ورود طالبان به شهر را به ابوذر، جیف و فرانسیس دوسوزا دادم و به آن‌ها گفتم که ظرف چند ساعتی دیگر، من و خانواده‌ام به یک خانه‌ی امن در نزدیک میدان هوایی نقل مکان خواهیم کرد.

برای غذای ظهر کاظم اُملتی با بادنجان رومی و پیاز درست کرده بود. وقتی ترس و استرس شهناز و بچه‌ها را می‌دیدم، حس دردناکی بر جسم و جانم چنگ می‌زد. شهناز حدود نه ماهه باردار بود. اصلاً نمی‌توانستم فکر کنم که او چگونه در شرایط جدید این همه فشار را تحمل می‌کند. همین دو روز قبل، وقتی از او خواستم برای یک سفر طولانی و طاقت‌فرسا آماده شود، با سیمین به شدت گریه کرده بود. او را همان صبح دیدم که به اتاقی دیگر رفت و شروع به گریستن کرد، اما بعد از آن بود که هم او و هم سیمین فاش کردند که دلیل آن هراس و نگرانی سفر و احتمال خطر برای طفلی بود که در بطن خود حمل می‌کرد. متأسفانه حالا هم نمی‌توانستم شرایط را با جزئیات برای او توضیح دهم. در عوض، ترجیح دادم برای مقابله با چالش‌ها و تکالیف پیش رو سکوت کنم. تنها توصیه‌ی من به او این بود که شجاع و مقاوم باشد به این امید که به سرعت از کشور خارج خواهیم شد. به او گفتم که لحظه‌ی سنگینی از درد و رنج در پیش است. با این وجود، برای اینکه خیلی دچار خوش‌خیالی نباشد، تذکر دادم که «همه چیز از دست رفته است و در هر صورت، سختی‌های بیشتری را شاهد خواهیم شد.» این بار، برخلاف تصور اولیه‌ام، شهناز خیلی محکم و قاطع گفت که همه چیز را درک می‌کند و برای مقابله با سختی‌ها و چالش‌ها آماده است.

پس از صرف غذا، در یک جلسه‌ی کوتاه خانوادگی که کاظم نیز در آن حضور داشت، تصمیم خود برای خروج از کشور را به اطلاع ایشان رساندم. به آن‌ها این را هم گفتم که من و شهناز و بچه‌ها تا رسیدن به میدان هوایی در خانه‌ی دوستم پنهان می‌شویم تا به فرودگاه برسیم. از همه خواستم که مخفی‌گاه ما را به عنوان راز نگه دارند و آن را برای هیچ کسی فاش نکنند. به حفیظ و نجیب نیز مشوره دادیم كه تمام اعضای خانواده را در خانه‌های خویشاوندان متفرق كنند و خود شان نیز پنهان بمانند تا اوضاع به اندازه‌ای روشن شود كه بتوانند تصمیم نهایی را بگیرند.

زمانی که در منزل کاظم بودیم، فرانسیس دوسوزا، ابوذر و جیف استرن تلفنی با من تماس گرفتند و اطمینان دادند که قبل از غروب، تمام مدارک لازم را برای تسهیل ورود ما به فرودگاه آماده خواهند کرد. برای آن‌ها نیز گفتم که به جایی نزدیک فرودگاه نقل مکان می‌کنیم و منتظر اخبار و راهنمایی‌های تیم عملیات هستیم.

ساعت ۲:۱۵ بعد از ظهر بود. تیم عملیات با سرعت خیره‌کننده‌ای کار می‌کرد. وقتی وارد خانه‌ی کاظم شدم، ارتباطم را با این تیم از طریق گروه واتسپ از سر گرفتم. من، علاوه بر ابوذر و جیف و فرانسیس، یک پیام خصوصی برای کریستا فرستادم و به او گفتم که اوضاع از کنترل خارج شده است. او گفت: «از این بابت خیلی متاسفم… اما ما هر راه ممکن را دنبال می‌کنیم. من امیدم را از دست نداده ام. هیچ کدام ما امید خود را از دست نداده ایم.»

جیف در یادداشت دیگری گفت که نامه‌ای از کیگالی، پایتخت رواندا، آماده کرده است تا در صورت امکان چاپ کنیم و آن را با خود نگه داریم. او گفت: «از این‌گونه نامه‌ها و اسناد بیشتر ارسال خواهد شد.»

وقتی با کاظم و برادرانم خداحافظی کردیم تا سوار موتر شویم، یک بار چشمم به تمام اثاث و امکاناتی افتاد که برای آغاز یک سفر نامعلوم در اختیار داشتیم. لباس‌هایی که بر تن داشتیم و یک کیف کوچک که شهناز لوازم اولیه‌ی مورد نیاز خودش را درون آن‌ها گذاشته بود و با انگشتان دستش آن‌ها را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد. یکی از دختران گفت: «حالا با هیچ کسی نمی‌توانیم خداحافظی کنیم؟» … و من گفتم: «نخیر. با تمام شهر و کشور و زندگی در این‌جا به یک‌بارگی خداحافظی می‌کنیم»….

وقتی این سخن را برایش گفتم، به یاد سخن اسپارتاکوس افتادم که می‌گفت «وقتی انسان آزاده می‌میرد، لذت زندگی را از دست می‌دهد؛ اما غلام وقتی می‌میرد، درد خود را از دست می‌دهد.» به قول او «مرگ تنها آزادی است که یک برده می‌شناسد و به همین دلیل از آن نمی‌ترسد.» به همین دلیل است که او می‌گفت «ما برنده خواهیم شد»…..

من وقتی در صندلی عقب موتر خزیدم تا خود را از چشم هر بیننده‌ای که می‌توانست شبیه یا شبح طالبان باشد، نجات دهم، در حیرت بودم که یک انسان آزاده ام که دارم می‌میرم یا یک برده. در هر حال، من با یک زندگی وداع می‌گفتم تا زندگی دیگر را از نقطه‌ی صفر شروع کنم…. و این اولین گام من برای آغاز سفری جدید بود.

عزیز رویش

Share via
Copy link