امروز وقتی چشمهایم را باز کردم، آفتاب از دریچهی اتاقم به داخل تابیده بود. از بستر بلند شدم و جلو پنجره رفتم، لحظهای به آسمان زیبای آبیرنگ نگاه کردم، سپس دست و رویم را شستم. بعد از نوشیدن خوردن صبحانه، برای رفتن به کلستر آماده شدم. آن روز یا درسها خیلی آسان بود، یا من با دقت بیشتری گوش میدادم. پس از رخصتی از کلاس، به خانه برگشتم و به تقسیم اوقات درسی کلاس سوادآموزی نگاه کردم. ساعت اول ادبیات فارسی دری داشتیم و ساعت دوم ورزش بود.
همیشه با خودم فکر میکنم که چقدر خوب است دانستههایم را به دیگران نیز بیاموزم. من هفتهای سه روز فوتبال تمرین میکنم و با گذر زمان در آن مهارت پیدا کردهام. به ذهنم رسید که اگر خانمها را نیز با این ورزش آشنا کنم، چقدر خوب خواهد شد.
پس از بررسی تقسیماوقات درسی، به تمرین فوتبال رفتم و آن روز تمرین خوبی داشتم. بعد از آن، به مکتب رفتم، لحظهای دلنوشتههای دوستانم را خواندم و ساعت سه بعد از ظهر، کلاس درسیام در صنف سوادآموزی آغاز شد. وارد صنف شدم، پس از احوالپرسی لبخندی زدم و گفتم: «امروز ورزش داریم، چطور است فوتبال بازی کنیم؟» همه با لبخندهای زیبا موافقت خود را نشان دادند و با اشتیاق درس ساعت اول را خواندند. آنها مدام از من میپرسیدند: «استاد جان، ساعت چند است؟» و بیصبرانه منتظر آغاز ساعت دوم بودند.
پس از گذشت چند دقیقه، ساعت اول به پایان رسید و ساعت دوم درسی آغاز شد. همه با خوشحالی دفترچههای خود را بستند و آمادهی رفتن به میدان فوتبال شدند. وقتی بیرون رفتیم، توپ را آوردیم، دو تیم تشکیل دادیم و در حویلی مکتب در جاهای مشخص ایستادیم و بازی را شروع کردیم. آن روز، من هم با آنها بازی میکردم و هم قوانین فوتبال را به آنها آموزش میدادم. بازی کردن با آنها لذت خاصی داشت. چون تازهکار بودند، با انجام برخی حرکات، زیاد میخندیدند و با شور و شوق کودکانه بازی میکردند.
وقتی به آنها نگاه میکردم، به نظر میرسید که آنها نه خانمهایی بزرگسال، بلکه دختران کوچکی هستند که بدون دغدغهی خانه و خانواده فقط از بازی لذت میبرند. با پایان ساعت دوم، گفتم: «وقت تمام است.» آنها با چهرههای ناراحت و گرفته به من نگاه کردند و گفتند: «استاد جان، میشود کمی بیشتر بازی کنیم؟» نگاهشان کردم و نخواستم شادیشان را از آنها بگیرم، پس بازی را ادامه دادیم.
با اینکه خستگی در چهرهی هر کدامشان نمایان بود؛ اما هنگام بازی، همهچیز را فراموش کرده بودند. پس از پایان بازی، به صنف بازگشتیم و گفتم: «برای امروز کافی است. انشاءالله هفتههای آینده هم بازی خواهیم کرد.» یکی از آنها از جایش برخاست و با لبخندی آرام گفت: «استاد جان، شما فقط به ما درس نمیدهید، بلکه کودکی ما را به شکلی بهتر زنده کردهاید.» با لبخند پاسخ دادم: «این خود شما هستید که زندگی و لحظات تان را میسازید.» همه با یک صدا تشکر کردند و پس از خواندن صلوات و خداحافظی، به سوی خانههای شان رفتند.
نویسنده: زینب یوسفی