پرواز به‌جای قربانی؛ معنایی دیگری برای عید

Image

از وقتی چشم به دنیا گشودم، عید قربان همیشه یکی از خاطره‌انگیزترین روزهای تقویم زندگی‌ام بوده است؛ روزی پر از رنگ، صدا، عطر و هیجان. برای من، عید قربان در گذشته معنای دیگری داشت، مفهومی عمیق‌تر، انسانی‌تر و لبریز از حس همدردی با موجوداتی که زبان فریاد ندارند.

صبح آن روز، با صدای خروسی که انگار اذان می‌گفت، بیدار شدم. دلم شور خاصی داشت. می‌دانستم که امروز روز قربانی‌ست و قرار است همراه مادرم به خانه همسایه برویم تا در مراسم شرکت کنیم. لباس جدیدم را پوشیدم؛ لباسی با نقش گل‌های رنگارنگ و پرنده‌های کوچک که بوی تازگی و زندگی می‌داد. روبه‎روی آیینه ایستادم، شانه را برداشتم و موهای قهوه‌ای و نرمم را آرام شانه زدم. گیره‌های رنگی کوچکی را به موهایم زدم و آماده شدم تا بیرون بروم.

صدایی که از بیرون به گوشم رسید، توجهم را جلب کرد. از پنجره نگاه کردم. مادرم در حویلی ایستاده بود و پارچه‌ی سفید گل‌گلی‌ای را در دست داشت؛ همان پارچه‌ای که قرار بود روی حیوان قربانی‌شده بیندازیم. با شتاب از اتاق بیرون آمدم، چپلی‌هایم را پوشیدم و همراه مادرم راهی خانه همسایه شدیم.

وقتی رسیدیم، چند تن از همسایه‌ها پیش از ما آمده بودند. گوسفند قربانی در وسط حویلی ایستاده بود. حیوان آرام اما نگران به اطراف نگاه می‌کرد. مادرم پارچه را روی پشت او انداخت و من، با آبی که در کوزه‌ی سفالی بود، دستانم را شستم. قطره‌های آب آرام بر زمین خشک می‌چکیدند و گودال‌های کوچکی در خاک ایجاد می‌کردند. سپس دستانم را بر سر گوسفند کشیدم؛ دستی که پر از ترحم بود و آکنده از تردید.

از چند قدمی دورتر، نظاره‌گر صحنه شدم. مردی با چاقوی استیلی آماده‌ی ذبح گوسفند بود. آفتاب با آغوشی گرم و بزرگ، آسمان و تکه‌های سفید ابر را نارنجی‌رنگ کرده بود. انعکاس نور آفتاب روی تیغه‌ی چاقو می‌درخشید. چاقو آرام روی گردن گوسفند گذاشته شد، دعای قربانی با صدای آرام خوانده شد و لحظه‌ای بعد، صدای فریاد خاموش حیوان و تکان‌های بی‌قرار پاهایش را دیدم و شنیدم. دلم آشوب شد. بغض گلویم را گرفت. اشک در چشمانم حلقه زد؛ اما نمی‌خواستم کسی مرا در آن حال ببیند. بی‌صدا برگشتم و راه خانه را در پیش گرفتم.

در راه، ذهنم پر از پرسش بود. آیا واقعاً خداوند از این خون و درد خوشحال می‌شود؟ آیا نمی‌توانستیم این محبت را به شکل دیگری ببخشیم؟

به خانه که رسیدم، روی چوکی زیر درختان ناجو نشستم و به شاخه‌هایی نگاه کردم که با وزش باد آرام تکان می‌خوردند. باد، چیزی در گوشم زمزمه می‌کرد؛ انگار طبیعت می‌خواست رازی را با من در میان بگذارد.

در آن لحظه به این فکر افتادم:

چرا به‌جای کشتن یک حیوان، یک زندگی نبخشیم؟

چرا به‌جای جاری ساختن خون، آزادی نبخشیم؟

پرنده‌هایی هستند که در قفس‌های آهنین تنها به جرم زیبایی‌شان اسیرند. شکارچیان آن‌ها را از طبیعت ربوده‌اند و برای فروش در بازارها زندانی کرده‌اند. اگر روزی بخواهم نذر کنم، چرا نروم و این پرندگان را نخرم و آزادشان نکنم؟

چرا دلی را شاد نسازم، شکمی را سیر نکنم، لبخندی را بر لب یک کودک گرسنه نیاورم؟

آن روز تصمیمم را گرفتم. من دیگر نمی‌خواهم در شادی‌ام، درد و فریاد جانداری باشد. اگر روزی به نیت عید قربان نذر کنم، ترجیح می‌دهم میوه یا غذا برای کسانی بخرم که سال تا سال رنگ میوه را نمی‌بینند، یا بروم پرنده‌هایی را بخرم و آزادشان کنم تا دوباره بال بگشایند، به آسمان برگردند و ترانه‌ی آزادی بخوانند.

عید قربان برای من حالا نه‌فقط یادآور ابراهیم و اسماعیل، که نمادی‌ از امتحان انسان بودن؛ از ایثار، از بخشیدن، از مهربانی بی‌قید و شرط است.

چه خوب می‌شود اگر بتوانیم مفهوم قربانی را از «کشتن» به «بخشیدن» تغییر دهیم و چه زیبا می‌شود اگر هر کسی در این روز مقدس، یک کار کوچک اما انسانی انجام دهد: کسی را ببخشد، دستی را بگیرد، غذایی بدهد، پرنده‌ای را آزاد کند.

جهان این روزها، بیش از هر زمان دیگری، تشنه‌ی مهربانی‌ست. پر از قفس‌هایی‌ست که باید شکسته شوند. چه قفس‌های آهنی پرنده‌ها و چه قفس‌های فقر، درد، تنهایی و بی‌عدالتی.

اگر ما نتوانیم در مناسبت‌های دینی‌مان هم مهربانی را بیاموزیم و بیاموزانیم، پس چه وقت خواهیم توانست؟

در پایان، از تویی که این سطرها را می‌خوانی خواهش می‌کنم: امسال، حتی اگر حیوانی را قربانی می‌کنی، قطره‌ای مهربانی هم قربانی کن.

یا اگر خواستی دست به انتخابی متفاوت بزنی، پرنده‌ای را از قفس نجات بده، گلی بکار، نانی بده، دلی را شاد کن.

این‌ها همه نوعی قربانی‌اند؛ قربانیِ نفسِ خودخواهی، قربانیِ بی‌تفاوتی.

و باور کن، هیچ‌چیز زیباتر از پروازی نیست که با دستان تو آغاز می‌شود.

نویسنده: زینب صالحی

Share via
Copy link