Image

توله‌نواز نابینا, قسمت 34

رویش: وقتی در آن‌جا کارهای تان تکمیل شد، شما مستقیم به کابل برگشتید یا کدام جایی دیگر هم رفتید؟

مسافر: این جا کار ما تمام شد و فاصله‌ی بین منطقه‌ی قاش‌دراز تا منطقه‌ی قتلیش بسیار زیاد بود و در کنار قتلیش یک دریای بسیار خروشان و بزرگ است که در کنارش یک بز راه (راه کوچک) برای عبور و مرور آدم و مواشی هست. من مجبور بودم که آن راه طولانی و بعضاً خطرناک را طی کنم. انجنیر نصیر، بصیر بیگ و من آن مسیر را با قاطر و مرکب رفتیم. برای من یک قاطر بسیار قوی را گرفته بودند که من بیک سرشانه‌ای خود را نیز در بغلش بسته و خودم نیز سوار بودم.

لب رودخانه که رسیدیم، وقتی از بالای قاطر به پایین نگاه می‌کردم، تقریباً ۹ متر ارتفاع داشت و اگر پای قاطر می‌لغزید و یا من از بالای آن می‌افتادم، بسیار خطرناک بود. سوار بر قاطر بسیار ترسیده بودم و تکان نمی‌خوردم که قاطر رم و قهر نکند؛ چون عادت حیوان را نمی‌دانستم. خدا خدا می‌کردم که حیوان از آن‌جا عبور کند و به یاد «پل صراط» افتادم.

رویش: افراد دیگر نیز همراه تان بود؟

مسافر: بلی، دیگران نیز از پشت سر سوار بر اسب، قاطر و مرکب می‌آمدند.

رویش: به عنوان یک عکاس، در آن وضعیت دوست نداشتید که عکس بگیرید؟

مسافر: گفتم که من خود را بر پشت قاطر تکان نمی‌دادم و غیر متحرک بودم تا او از آن‌جا به سلامت عبور کند. به خودم می‌گفتم نکند قاطر رَم کرده و هم مرا تکه تکه کند و هم خودش را. به همین خاطر شوق عکس گرفتن نداشتم و گاهی که خطر مرگ عکاس را تهدید کند، باید از عکس و عکاسی بگذرد؛ حتا اگر آن عکس الماس شود. یک روز دیگر رفتم و از آن منطقه و از یک پل چوبی بسیار قشنگی که در آن‌جا بود، عکس گرفتم.

یکی دو روز در قریه‌ی قتلیش ماندیم و از آن‌جا قصه‌های جالب و قشنگی دارم. دو شب و دو روز در مهمان‌خانه‌ی بصیر بیگ بودیم که واقعاً پذیرایی خوب از ما داشت. پسر آقای بصیر بیگ، سلطان نام داشت و پسر بسیار مودب، بانزاکت و فرهنگی بود. دو چیز در آن‌جا برایم جالب بود: یکی سقف خانه‌های شان کاملاً مسطح بود. آن‌هم مسطح چوبی که عمرش احتمالاً به هشتاد سال می‌رسید. چیز دیگر این بود که وقتی می‌خواستیم صبحانه بخوریم، «سلطان» دسترخوان را در یک گوشه‌ی مهمان‌خانه گذاشت، دسترخوانی که عرض بیست سانتی‌متر و به صورت لابلا جمع شده بود، وقتی سلطان دسترخوان را کشید، در درون آن نان و لوازم صبحانه‌ی منظم برای هر نفر چیده شده بود.

وقتی مسکه (روغن حیوانی) را آوردند، اندازه‌ی همه‌ی آن‌ها یک شکل بودند. نمی‌دانم که چطور آن‌ کار را کرده بودند. یک زمان در کودکی که ما «تُشله‌بورد» (یک نوع بازی کودکانه) بازی می‌کردیم، یکی «گاو تشله» داشتیم و یکی تشله‌های خورد. مسکه‌های آن روز به اندازه‌ی گاو تشله و به یک اندازه بودند.

بعد از صرف صبحانه، حرف روی هنر و آوازخوانی شد. بصیر بیگ گفت ما در منطقه یک آوازخوان به نام قربان‌علی قُلی داریم. کسی است که در کودکی چشم‌هایش کور شده‌ است. گفتند که ایشان بسیار آواز خوب می‌خواند و توله‌ می‌نوازد. با وجودی که آن مناطق زیر کنترل طالبان بود؛ اما بودن چنین هنرمندی در آن منطقه و آن‌هم در آن زمان برایم بسیار جالب بود.

پرسیدم که امکان دارد قربان‌علی را ببینیم. گفتند: بلی. به سلطان وظیفه داده شد تا قربان‌علی را پیدا کند. در نهایت ایشان را در دامنه‌ی یک کوه پیدا کردیم که خوش‌بختانه توله‌اش نیز همراهش بود. من و دیگران خود را به او معرفی کردیم. به قربان‌علی توضیح دادم که من نقاشی کار می‌کنم و پدرم مثل شما توله می‌نوازد. برایش گفتم که صدای توله را بسیار دوست دارم و شب بصیر بیگ درباره‌ی شما قصه کرد و بسیار خوش‌شانس هستم که امروز شما را توسط سلطان پیدا کردم. از او خواهش کردم تا برایم توله بنوازد و او قبول کرد.

سبک توله‌نوازی او برایم بسیار جالب بود. تا جایی که به یاد داشتم، توله‌های پدرم چوبی و یا آهنی بودند. بین سوراخ نوک توله که به دهان گرفته می‌شود تا سوراخ‌های دیگر به اندازه‌ی یک وجب فاصله است. پس از آن شش یا هفت سوراخ دیگر دارد. معمولاً در چنین توله‌هایی بین دو پرده‌ای که فاصله‌ی شان زیاد است یک چوب را می‌گذارند که صدا نامیزان نشود؛ اما توله‌ی قربان‌علی قلی، اصلاً پرده نداشت و مثل یک میله‌ی آهنی بود که چند تا سوراخ دارد. روش نواختن او نیز با دیگران فرق داشت، چون مستقیم از دهان می‌نواخت نه از بغل.

صدا و سبک توله‌ی او تقریباً شبیه نی‌نوازان ایرانی بود. کار او و صدای توله‌اش برای من بسیار جالب و شگفت‌انگیز بود. بعد از آن از او خواهش کردم که در اوج اختناق یک آواز هم بخواند. او یک آهنگ به نام «دختر فروشان» خواند که بسیار زیبا و دل‌نشین بود؛ آهنگی که من نخستین‌ و آخرین بار در زندگی ام شنیدم.

یادم رفت تا از او بپرسم که شعر و کمپوز آهنگ از چه کسی است. از بس که توله‌نوازی و آهنگ قشنگ او مزه‌دار و زیبا بودند، من فراموش کردم تا درباره‌ی خود آهنگ و اجزای آن از او سوال کنم.

رویش: آیا از او فلم و تصویر هم گرفتید؟

مسافر: بلی، از او فلم‌برداری کردم که در یوتیوب می‌توانید در کانال «ان مسافر | N Musafer» آن را پیدا کنید. یک ویدیو است به نام آهنگ دخترفروشان، آهنگ و توله‌نوازی قربان‌علی قلی در آن‌جا هست. در این تصویر خودم نیز هستم که کمره‌ی عکاسی در گردنم است، کمره‌ی فلم‌برداری را دورتر در ثبت اتوماتیک گذاشته ام و تیپ ریکاردر هم به دستم است که صدای قربان‌علی را ثبت می‌کنم. روزهایی که جوان بودم و موهایم کاملاً سیاه بودند.

رویش: من دنبالش می‌گردم در یوتیوب اگر بتوانم این آهنگ را پیدا کنم و پیدا کردن آن در بین ویدیوهای شما سخت است.

مسافر: یک کمی حوصله می‌خواهد. در آن وقت دفتر ما نیز دیده بود که به غیر از مسافر دیگر هیچ کسی حوصله‌ی سفر به مناطق مرکزی را ندارد. وقتی پروژه تمام می‌شد، آخرین ژورنالیستی که در دفتر مانده بود، من بودم. یادم است شهیر ذهین گفت هر پروژه‌‌ای که داشته باشم، یادت باشد که خودت باید همراه ما باشی. آن زمان من تقریباً دو ماه نسبت به قرارداد خود بیشتر کار کردم و هیچ وقت برای دفتر یاد نکردم که معاش دو ماه مرا بدهید.

به خاطر آن که هدف من در آن سفرها و پروژه‌ها پول نبود، بلکه خدمت به مردم و خلق خدا بود. من دو هدف داشتم: یکی آن که مشکلات مردم را به دنیا برسانم و دیگر این که تصاویر بکر و زیبا از هزارستان را ثبت و آرشیف تاریخ کنم تا در آینده نمایش‌گاه دایر کنم و بتوانم از تصاویر زیبای طبیعت و پورتریت‌های قشنگ مردم آن مناطق، نقاشی کنم.

Share via
Copy link