Image

قصه مسافر، قسمت ۱۳ شنیدم ازاین‌جاسفرمی‌کنی

ما را یک بار به یک عملیات جنگی بردند که هفت شام بود و ما باید به سنگرهای مجاهدین حمله می‌کردیم. وقتی به سر یک تپه رسیدیم، بسیار خسته و درمانده شده بودیم. من در سر یک سنگ بزرگ دراز کشیدم. نیم نان سیلویی سیاه که همراه داشتم نیز سر سنگ مانده بودم. در بین خواب و بیداری بودم که صدای فیر را شنیدم. وقتی صدای فیر آمد، یک عسکر دوره‌ی احتیاط که از برادران اوزبیک ما بود، آن‌جا بود؛ صدا زد که کاتب صاحب زود از جایت بلند شو که جنگ شروع شد و حالا مجاهدین می‌رسند. من بسیار خسته بودم و حرف او را جدی نگرفتم. مرمی‌ها از بالای سرم هر طرف رد و بدل می‌شدند؛ اما من به خود گفتم اگر مرمی هاوان به سرم نخورد، پشت قصه‌ی مرمی کلاشینکوف نمی‌گردم.

در همین حین، دویدن‌ها شروع شد و صدا زدند که به سر قوماندان رفیع مرمی خورده است. وقتی که فضا این‌گونه شد، نان سیلویم سر سنگ ماند و من نیز با اسلحه و تجهیزاتم به سمت پایین کوه دویدم. مجاهدین از پشت سر ما بسیار نزدیک شده بودند و ما را صدا می‌زدند.

به شکل زیگزاگ می‌دویدم که مرمی به من اصابت نکند. آن‌ها از پشت سرم زیاد فیر کردند؛ ولی به من نخورد. آن شب خدا مرا نجات داد و در همان عملیات قوماندان رفیع کشته شد. آن شب تنها از بلوک ما بیست و پنج تا سی نفر کشته، زخمی و یا اسیر شدند. آن زمان که ما ماه‌ها در خوست مانده بودیم، سر و صداهای سربازان در کابل به آسمان رسیده بود. چون تمام راز و رمزها پیش کاتبان تولی بود، مثل حواله‌ی معاش و… این سر و صداها به وزارت دفاع رسیده بود.

آن زمان شهنواز تنی، وزیر دفاع بود. وزیر پرسیده بود که چرا معاش سربازان حواله نشده است. برایش گفته بودند که کاتبان تولی را برای وظیفه به خوست فرستاده‌ اند. شهنواز تنی ناراحت شده بود که چرا چنین کاری کرده‌اند.

این شد که برای ما زنگ زده، امر پرواز را گرفته و ما را پس به کابل آوردند. وقتی به قطعه رسیدیم، معاش‌ها را حواله کردیم و خلاصه این که در زمان داکتر نجیب یکی از کارهای خوب این بود که هیچ فرد زیر سن به عسکری جذب نمی‌شد و دیگر این که هر زمان وقت عسکری سربازان تمام می‌شد، ترخیص مردم را در پایان همان ماه می‌دادند.

تاریخ ترخیص من ۳۱ اسد بود و اگر اقدام نمی‌شد، یک ماه دیگر نیز معطل می‌شدم. برای این مدیر پیژند را دیدم و برایش گفتم که اگر در این ماه ترخیص نشوم، باید یک ماه دیگر هم معطل شوم. او گرفت تاریخ را ۲۹ یا ۳۰ تنظیم کرد تا من در آن ماه از عسکری ترخیص شوم.

دانش‌کده‌ی هنرهای زیبا

رویش: خوب، استاد، بعد از آن که از عسکری ترخیص شدید، چه اتفاقی افتاد؟ در خانه چه شد، در خانواده چه تغییراتی آمد و زندگی خود تان به چه سمتی پیش رفت؟

مسافر: پیش از آن که به این مسأله بپردازیم، برای تان گفتم که مرا از جریان درس‌هایم در صنف دوازدهم گرفتند و به زور به عسکری بردند. به همین خاطر من دوازده پاس نبودم. خوش‌بختانه، در جریان عسکری، یک هم‌صنفی‌ام به نام فریدون برایم خبر داد که به صورت سامع می‌شود که در امتحان شرکت کنیم و من در جریان عسکری خود، امتحان دادم و کامیباب شدم و توانستم صنف دوازده‌ی خود را پاس کنم و فارغ گردیدم .

زمانی که از قطعه‌ی ۲۰۳ کشف کماندو وظایف مخصوص که بسیار جایی خطرناک هم بود، ترخیص شدم، من در واقع دوازده‌ پاس بودم. قطعه‌ی ۲۰۳ کشف کماندوی وظایف مخصوص، همیشه سر وظیفه بود؛ اما من چون کاتب تولی بودم، کارم حواله کردن معاش و تنظیم کردن فورم‌ها بود. فورم میم-۱ برای معلولان بود، فورم شین-۴ برای شهدا بود، تعداد سلاح را یادداشت می‌کردم، اعاشه حواله می‌کردم و لیست پیره داری عسکرها را می‌نوشتم.

به هر حال، در سال ۱۳۶۶ ترخیص شدم. زمانی که ترخیص را گرفتم، ماه اسد بود و فاصله تا امتحان کانکور تقریباً هفت ماه بود. آن زمان دولت داکتر نجیب تصمیم خوبی که گرفت، این بود که کسانی که از عسکری ترخیص شده‌ اند، نظر به نمره‌های سه سال آخر مکتب، می‌توانند در هر رشته‌‌ای که دوست دارند، بدون شرکت در امتحان کانکور وارد دانشگاه شوند.

به همین خاطر من هم به وزارت تحصیلات عالی و به بخش مربوط رفتم و نمرات سه ساله‌ام را برای شان دادم. یک دختر قد بلند و خوش‌سیما آن‌جا بود که موهای خود را هم به سبک «گوگوش» خواننده‌ی ایرانی شکل داده بود. وقتی ورق نمرات سه ساله‌ام را برایش دادم، او هم یک فورم به من داد که آن را خانه‌پری کرده و چند تا دانشکده را که می‌توانستم شامل آن شوم، انتخاب کنم.

من دانشکده‌ی هنرهای زیبا را انتخاب کردم؛ چون واقعاً هنر را دوست دارم و از بین شان به تصویر، نقاشی و موسیقی بیشتر علاقه‌مند هستم. وقتی فورم را به آن دختر در وزارت تحصیلات عالی پس دادم، او پس از دیدن فورم خندید و پرسید نمی‌توانستی یک دانشکده‌ی دیگر را انتخاب کنی؟ گفتم چرا، می‌توانستم. او گفت دانشکده‌ی هنرها برای کسانی است که نمره‌های شان پایین است؛ اما تو که نمره‌هایت هم خوب است، می‌توانی ادبیات، علوم سیاسی و برخی دانشکده‌های دیگر مثل زراعت و غیره را انتخاب کنی!

من هم خندیدم؛ چون برایم جالب بود که یک خانم به عنوان کارمند وزارت تحصیلات عالی و مسلکی، متأسفانه به مسلک‌ها ارزش قایل نیست، قدر و ارزش هنر را نمی‌فهمد. برایش گفتم، اگر بتوانم به طب و انجنیری هم بروم، نمی‌روم؛ چون دوست ندارم سر و کارم با مریض و ساختمان‌سازی باشد. برایش گفتم من به رشته‌های دیگر علاقه ندارم.

این درست است که داکتر صاحبان، انجیرها و بقیه هر کدام نقش بسیار مهم در جامعه دارند؛ اما برای آن خانم گفتم که رشته‌ی دل‌خواه و مورد علاقه‌ی من در زندگی نقاشی و هنر است؛ برای همین، می‌خواهم هنر بخوانم. این موضوع برای آن خانم نیز بسیار جالب بود. او هم خوش شد و گفت که اگر به هنر علاقه داری، پس انتخابت دقیق و درست است.

من شامل دانشکده‌ی هنرهای زیبا شدم و تا زمانی که درس‌ها شروع شود، یک فاصله‌ی هفت ماهه بود و پدرم یک دکان خوراکه‌فروشی در سرک شورا در کارته ‌سه داشت. ما به پدر مان «بابه» می‌گوییم، من به بابیم گفتم که اگر اجازه‌ی شما باشد در حجاری و نجاری نزدیک سفارت پولند، به یک کورس موسیقی هندی شرکت کنم. آن زمان من موسیقی زیاد گوش می‌دادم و به خصوص آهنگ‌های «مکیش»، «جگ‌جیت سینگهـ»، «لتا منگیشکر»، «محمد رفیع، «طلعت محمود» و هم چنین از خواننده‌های خود ما سرتاج، کوه و بابای موسیقی کشور، «محمد حسین سرآهنگ»، «احمد ولی»، مرحوم «ظاهر هویدا» و استاد شادکام را می‌شنیدم.

باید بگویم که من از دوران نوجوانی و مکتب آهنگ‌های این هنرمندان خوب را می‌شنیدم و با این آهنگ‌ها به خواب می‌رفتم و در ضمن، از همان دوران من کم کم کارهای شبکه‌کاری و نقاشی را شروع کردم و حتا در دوران عسکری نیز نقاشی کار می‌کردم.

من به بابیم گفتم که اگر اجازه‌ی تان باشد، به کورس کلاسیک موسیقی هندی‌ها یک سر بزنم که چه خبر است، چه تدریس می‌کنند و چطور است. بابیم گفت مشکلی نیست، برو و ببین که چطور است. او هیچ وقت به من نگفت که کارهای شاقه انجام دهم یا مثلاً نگفت که بچیم برو رشته‌هایی مثل طب و انجنیری را بخوان که درآمد زیادی دارد. او همیشه به من می‌گفت هر رشته را که دوست داری و به هر کاری که علاقه‌مند هستی همان را انجام بده.

من به کورس موسیقی هندی‌ها رفتم و در آنجا «روبین چترجی و کرشنا چترجی» که زن و شوهر بودند. پروفیسور چترجی، هنرمندان افغانستان را تعلیم می‌داد. یادم است آدم‌هایی مثل فرهاد دریا نزد روبین چترجی می‌آمدند. هنرمندان دیگر افغان نیز مثل یونس به آن‌جا می‌آمدند.

خانم کرشنا چترجی کسانی را تعلیم می‌داد که تازه به موسیقی رو آورده بودند و سطح پایین‌تری در این هنر داشتند. ایشان به من یک فرم داد و گفت که یک‌هزار افغانی در بانک تحویل کن و تعرفه را بیاور. در بانک ملی افغانستان من پول را پرداخته و رسید آن را تقدیم کردم. گفتند چند روز بعد برای شرکت در امتحان به آن‌جا بروم. در روز امتحان تعدادی آدم‌ها، خورد و کلان، برای امتحان آمده بودند که همه پسران بودند و دختران در آن جمع حضور نداشتند. آدم‌هایی که در آن‌جا بودند از دوازده ساله شروع تا چهل و پنج ساله بودند.

در روز امتحان «کرشنا چترجی» ما را یکی یکی نزد خود فراخوانده و از ما می‌خواست که یک آهنگ بخوانیم. من متوجه این مسأله بودم که آلات موسیقی مثل «طبله» و «هارمونیه» برای شان بسیار پاک و مقدس است. شرایط طوری بود که استاد کرشنا همه را بررسی و آزمایش کرد. کسانی را که شایستگی و رگه‌های هنر در وجود شان بود، قبول می‌کرد و کسانی را هم که در این زمینه خوب نبودند، به یک شکلی قبول نمی‌کردند.

آن روز من یکی از شرکت کنندگان را دیدم که از سر طبله عبور کرد و متوجه شدم که کرشنا چترجی از این مسأله ناراحت شد. آن شخص در امتحان هم کامیاب نشد. وقتی نوبت به من رسید، به یادم ندارم کدام آهنگ را خواندم؛ هندی خواندم یا افغانی، فعلآ به یادم نیست؛ اما زمانی که نتایج امتحانات اعلام شد، خوش‌بختانه که در رشته‌ی آوازخوانی قبول شده بودم. حدود شش ماه تا نزدیکی‌های شروع فاکولته در سال ۱۳۶۷، روزهایی که اوضاع امنیتی خوب نبود، جنگ بود، راکت پراکنی و بدبختی زیاد شده بود، من کورس آوازخوانی را ادامه دادم.

در موسیقی نیز سه «راگ» و هفده «آلن کارا» را خواندم که «SRGMPDNS» اساس موسیقی است. بعد از آن با تأسف ناامنی‌ها زیاد شد و استادان ما از افغانستان دوباره به هندوستان برگشتند و کورس کلاسیک موسیقی هندی‌ها بی‌سرنوشت شد.

شنیدم از این‌جا سفر می‌کنی!

رویش: جالب ا‌ست، استاد. چیزی را که شما از آن می‌گویید، یک چهره‌ی دیگر از نجیب‌الله مسافر است. یعنی آوازخوان هم هستی؟

مسافر: نه، من ادعایی در این زمینه ندارم، فقط یک گذر به آن وادی داشتم.

رویش: حالا اگر خواسته باشید یک آهنگ را زمزمه کنید، دوست دارید از کدام هنرمند مورد علاقه‌ی تان باشد؟

مسافر: من گاه گاهی که در بیرون برای عکاسی می‌روم یا در لب ساحل یا جایی مثل در درون جنگل و در داخل دره، هستم، پیش خودم زمزمه می‌کنم.

رویش: چه زمزمه می‌کنید؟ یک بار زمزمه کنید که ما هم بشنویم.

مسافر: درست است، مشکلی نیست. زمزمه می‌کنم. یک چیزی را باید بگویم و آن این است که موسیقی یک هنر بسیار مشکل و سخت است. سور، لی، آهنگ و آواز کاری ساده نیست. موسیقی را در همان زمان کوتاه برای آن به سراغش نرفتم که در آن حرفه‌‌ای شوم. فقط چون بسیار به موسیقی علاقه داشتم، در وقت‌های اضافه به سراغ کورس کلاسیک هندی‌ها رفتم.

حالا یک آهنگ از مرحوم «ظاهر هویدا» برای شما زمزمه می‌کنم که این آهنگ را بی‌نهایت دوست دارم و بسیار وقت‌ها در تنهایی‌هایم آن را زمزمه می‌کنم.

شنیدم از اینجا سفر می‌کنی، شنیدم از اینجا سفر می‌کنی

تو آهنگ شهر دیگر می‌کنی، تو آهنگ شهر دیگر می‌کنی

کجا می‌روی، کجا می‌روی آرزویم کجا؟

به پاس صفای سرشکم بیا

حذر از سفر کن برای خدا

کجا می‌روی آرزویم؟ کجا؟

تو عشق آفرین بلبل گلشنی

جدا از من و روز و شب با منی

کجا می‌روی آرزویم؟ کجا؟

رویش: تشکر، استاد مسافر. چقدر زیبا. بعدش دیگر آوازخوانی را ادامه ندادید؟

مسافر: نه، با این که خوراکه‌فروشی مان در سرک شورا بود و استاد شادکام نوابی که حالا در تورنتوی کانادا هستند، علاوه بر آن که آواز می‌خواند، شعر می‌گفت، کمپوز می‌کرد، خطاط بود، نقاش و والیبالیست بسیار خوبی هم بود. ایشان در آن خوراکه‌فروشی ما رفت و آمد داشت و از آن‌جا سودا می‌خرید. با وجودی که یک‌دیگر را می‌شناختیم؛ ولی نه آن‌ها فهمیدند که من علاقه به آوازخوانی دارم و نه من از ایشان خواستم که زمزمه‌هایم را بشنوند. راستش من در مسلک آوازخوانی هدف خاصی را دنبال نمی‌کردم و خیلی به دنبال آن نبودم که حتماً باید آوازخوان شوم.

رویش: بعد از آن که کورس آوازخوانی را ترک کردید، چه کارهای را انجام دادید تا هنر نقاشی شما را تقویت کند.

مسافر: بعد از آن که کورس کلاسیک هندی‌ها تمام شد، من در خانه تا زمانی که فاکولته شروع شد، نزد خودم نقاشی کار می‌کردم. دراوینگ، گاه گاهی هم با رنگ روغنی کار می‌کردم و در زمان عسکری، پرتاب پاراشوت عسکرها را نقاشی می‌کردم؛ کارهایی که همه‌ی شان آماتور بود و من چیز زیادی از قانون و مقررات نقاشی نمی‌فهمیدم. در خانه هم برخی کارها و منظره‌ها را پیش از دوران فاکولته، انجام می‌دادم.

زمانی که وارد فاکولته‌ی هنرهای زیبا شدم، در مدیریت تدریسی از من پرسیدند که کدام رشته را می‌خواهم بخوانم. گفتم نقاشی. گفتند که در دیپارتمنت نقاشی جای نیست و من می‌توانم که گرافیک بخوانم. گفتند که گرافیک و نقاشی با یک‌دیگر نزدیک هستند. گفتم با وجودی که نمره‌هایم بالا بود، از عسکری هم ترخیص شده ‌ام؛ ولی به خاطر نقاشی به این فاکولته آمده ‌ام. این شد که با آمر دیپارتمنت نقاشی گپ زدند که در آن زمان استاد اکبر سلام آمر دیپارتمنت نقاشی بود؛ کسی که واقعاً آدم نازنین و استاد دلسوزی بود. او آدم شکسته‌نفس و هنرمندی بود که شاگردان هم ‌می‌توانستند هنر را از ایشان یاد بگیرند، اخلاق، برخورد نیک و رفتار خوب اجتماعی را نیز از ایشان یاد می‌گرفتند.

زمانی که من با ایشان آشنا شدم، استاد یک ورق به اندازه‌ی دو برابر کاغذ آچار، پنسل و پنسل‌پاک داد. من آن‌ها را گرفتم و به یک صنف نقاشی آمدم. زمانی که ورق خود را روی یک تخته‌ی نقاشی سنجاق کردم، به من گفتند که چند تا مودل بی‌جان مثل کوزه، گیلاس و این چیزها را که آن‌جا بودند، باید نقاشی کنم.

به من گفته شد که هر وقت نقاشی‌ام تمام شد، آن را به دیپارتمنت ببرم. آن زمان در فاکولته‌ی هنرهای زیبای دانشگاه کابل، پنج دیپارتمنت بود که شامل دیپارتمنت‌های نقاشی، گرافیک، مجسمه‌سازی، تیاتر – سینما و موسیقی می‌شد.

در این بین فقط دیپارتمنت نقاشی آن یک امتحان اختصاصی را داشت. به هر حال، من آن روز نقاشی ام را تمام کردم، آن را پرداز دادم و مطمین بودم که مشکلات زیادی داشت. مثلاً از لحاظ کمپوزیشن، پرداز، سایه – روشن، تناسب و شکل، خیلی وضع خوبی نداشت؛ اما آن را به دیپارتمنت بردم. استاد گفت که تو کامیاب هستی و می‌توانی سر از فردا به درس‌ها حاضر شوی.

این بود که من وارد دیپارتمنت نقاشی دانشکده‌ی هنرهای زیبا شدم و چهار سال در آن‌جا زیر نظر استادان بسیار دل‌سوز و مجرب، در رشته‌هایی مثل کارهای پنسلی (دراوینگ)، آب‌رنگ، رنگ روغنی و سبک‌های مختلف دیگر نقاشی را آموزش دیدم و کار کردم و خاطرات بسیار زیبا و خوشی از دانشکده‌ی هنرهای زیبا دارم.

سری ما خوده زیاد تیم نتی!

رویش: نام چند نفر از استادان تان را اگر بگیرید که در آن زمان تأثیر زیادی روی کار و هنر تان داشتند، از چه کسانی می‌خواهید نام ببرید؟

مسافر: استادان ما نظر به سمستری که درس می‌خواندیم، تفاوت داشتند. از جمله کسانی را که می‌توانم نام ببرم، می‌توانم به استاد صدیق ژکفر که رنگ روغنی با ما کار کردند، استاد نیازی یکی دیگر از استادان ما بودند که دراوینگ و رنگ روغنی همراه ما کار کردند، فکر می‌کنم یک سمستر با استاد روح الله نقش‌بندی کار کردیم که ایشان در حال حاضر در استرالیا زندگی می‌کنند.

یک استاد دیگر به نام استاد نجیب بود که همراه ما رنگ روغنی کار می‌کرد. این استاد کسی بود که تنها خاطره‌ی بد را در ذهن من حک کرد. کسی که هم نام من هم بود؛ اما به نظرم چون خلقی و پرچمی بود، در آن زمان، روش و برخورد بسیار سخت و خشن با ما داشت. یک روز یادم است در بیرون و از مناظر طبیعی نقاشی می‌کردیم، یکی از هم‌صنفی‌هایم دنبال چیزی نزدیکم آمد که این مسأله به زعم ایشان خوب نبود و سر این مسأله با من جنجال کرد که چرا شما دو نفر با یک‌دیگر حرف می‌زنید.

برایش گفتم که استاد، این‌جا یک فضای آکادمیک و فرهنگی است؛ نه بدماشی خانه و جایی که این‌گونه با مردم برخورد شود. ایشان متأسفانه روش دیکتاتورمأبانه داشتند و برای خودشیرینی نزد دخترهای محصل، به ما گیر داد که کار جنجالی شد و من نیز با جدیت مقابل این استاد ایستادم. برایش گفتم که استاد، من عسکری کردیم، دو بار از عسکری گریختیم، در قطعه‌ی کشف کوماندو بودیم، سری ما خوده زیاد تیم نتی!

به همین خاطر این استاد نجیب از من عقده گرفت و با وجودی که کارم بد نبود، در یکی از سمسترها نمبر مرا کم داده بود و مرا ناکام گذاشت. من پیش آمر دیپارتمنت استاد اکبر سلام رفتم و به ایشان گفتم که ماجرا چیست و چه اتفاقی بین من و ایشان افتاده است. استاد اکبر سلام و اکثر استادان و محصلان از این استاد نجیب دلی خوش نداشتند و در آن دوران کسانی که حزبی بودند، خود شان را یک سروگردن از دیگران بالاتر می‌دیدند. به همین خاطر اگر شخصیت خوب نمی‌داشتند، کنترل رفتاری خود را از دست می‌دادند که این استاد ما نیز یک مقدار مغرور و بد بود. دیگر استادان ما واقعاً همه‌ی شان نازنین و شریف بودند.

Share via
Copy link