Image

قصه مسافر، قسمت ۲۷، شبی در دزدان چشمه

رنگ لاجوردی بند امیر

رویش: استاد، در این بخش از قصه در ارتباط با کارهای تان در پروژه‌ی کمربند گرسنگی در مناطق مرکزی افغانستان، می‌خواهم از رفتن شما به دره‌‌ی صوف شروع کنیم. وقتی شما از یکاولنگ به سمت دره‌‌ی صوف حرکت کردید، از کدام مسیر و کوتل رفتید و به اولین منطقه‌‌ای که رسیدید، کجا بود؟ وضعیت مردم در آن‌جا چگونه بود؟

مسافر: دو موتر گندم که بیست تن می‌شد، مربوط به قریه‌ی دهی دره‌‌ی صوف بود. از طرف دفتر برایم وظیفه داده بودند که باید آن را به مردم مستحق دره‌‌ی صوف برسانم. این شد که ما از مرکز نَیَک که دفتر ما در آن‌جا بود، به سمت دره‌‌ی صوف حرکت کردیم. از مسیر «فیروز بهار» به منطقه‌ی بند امیر رسیدیم.

به خاطر تماشای بند امیر و این که من تا آن زمان این بند را ندیده بودم، در آن‌جا حدود چهل و پنج دقیقه توقف داشتیم. برای تان گفتم که بار اول من بند امیر را در سال ۲۰۰۱ دیدم. برایم جالب بود که هوا ابری و بارانی، اما رنگ آب لاجوردی است. ما در بالایی بودیم و کاملاً روی بند «هیبت» مسلط بودیم و آن‌جا بود که دیدم این بند چه عظمت و هیبتی دارد. تا آن زمان تصورم آن بود که آب‌های ایستاده رنگ نیلگون شان را از آسمان می‌گیرند، در حالی که در بند امیر این‌گونه نبود و خود آب بند لاجوردی بود. بند هیبت را می‌گویند بیش از صد متر عمق دارد.

ما به مسیر خود ادامه دادیم و از کنار بندهای پنیر، پودنه و بند ذوالفقار عبور کردیم و به منطقه‌‌ای به نام «خاکده و زرنگار» رسیدیم. راننده‌ی موتر ما راه‌ها و ساحه را بلد بود و من به هر منطقه که می‌رسیدیم از او می‌پرسیدم که این منطقه چه نام دارد. او با حوصله و بردباری نام‌های مناطقی را که از آن عبور می‌کردیم، برایم توضیح می‌داد.

در مسیر راه چیزی که زیاد بود، سرک‌های پر خم و پیچ و خامه بود. در دو طرف سرک نیز فقط تپه و کوه بود و در برخی جاها قریه‌هایی دیده می‌شدند که از سرک دور بودند. از خاکده و زرنگار که عبور کردیم، ناوقت شب، به منطقه‌‌ای دیگر به نام «دزدان چشمه» رسیدیم. با وجودی که نامش خطرناک بود و احساس خطر می‌کردیم، شب را در آن منطقه ماندیم.

مناطق مرکزی در آن زمان یک‌دست و امن بود و این منطقه با وجودی که یک نام خطرناک داشت، اما کاملاً امن بود.

شبی در دزدان چشمه

رویش: منطقه‌ی دزدان چشمه چطور جایی بود؟ چند خانه و قریه در آن‌جا بود؟ دره بود، منطقه‌ی هموار و پر نفوس بود یا یک منطقه‌ی دور افتاده و متروکه؟

مسافر: در منطقه‌ی دزدان‌چشمه، فقط یکی دو سماوات در مسیر راه بود و اگر قریه هم بود، از سرک دور بود. حالا به یاد ندارم که در آن‌جا قریه‌‌ای را دیده باشم.

رویش: در سماواتی که پایین شدید، آیا جایی برای استراحت، غذا و چای و فضا برای آن که راحت باشید، داشت یا خیر؟

مسافر: سماوات‌چی آمادگی کامل برای پذیرایی از ما نداشت؛ چون در اطراف ممکن است این سماوات‌ها روزهای متمادی مسافر نداشته باشند؛ اما چون منطقه سرد است، مردم معمولاً گوشت، غذا و فضا برای استراحت دارند. در این گونه موارد وقتی مسافر به چنین جاهایی می‌رسد، حالا شب باشد یا روز، سماوات غذاهایی مثل شوربا، برنج و چیزهایی مثل شیر، قیماق و مسکه دارند. این که در آن‌جا تخت خواب باشد یا جایی گرم، وجود نداشت.

رویش: در این سماوات چه غذا خوردید؟

مسافر: از غذا پرسیدیم که گفتند برنج، شوربا و کباب داریم. با خود گفتیم که شوربا را خدا خبر که چطور آماده کرده باشند. برنج هم که شاید خوب دم نشده باشد؛ چون آن‌جا هوتل شهری نبود. بنابراین، کباب خواستیم و برای ما کباب آوردند.

رویش: چند بجه‌ی شب بود که به آن‌جا رسیدید؟

مسافر: تصور می‌کنم ساعت نه الی نه و نیم شب بود. راه بسیار پر پیچ و خم بود و باران نیز در مسیر کم کم می‌بارید. در برخی نقاط مسیر راه سرک پر از گل و لای بود و موترهای ما چون «کاماز شش پای» روسی بود و قدرت‌مند، از داخل گل و لای عبور می‌کرد.

رویش: در سماوات چند نفر از شما پذیرایی کردند؟

مسافر: سماوات‌چی بود و یک نفر شاگرد داشت. البته معمولاً مردم در اطراف دوست و آشنا دارند و برای سوخت خانه و سماوات خود بوته و گیاه خشک می‌آورند. معمولاً تاوه‌خانه دارند و در آن آتش می‌کنند تا فضا گرم شود. آن‌ها سعی می‌کنند، جدا از آن‌که فضای گرم را برای مسافران فراهم کنند، مکان بود و باش خود را هم گرم کنند و همان‌گونه که فضا را گرم می‌کنند، صحبت‌های شان نیز گرم است. دقیقاً به یاد ندارم؛ ولی به نظرم وقتی ما به آن‌جا رسیدیم، شش هفت نفر دیگر نیز پیش از ما در سماوات بودند.

رویش: کسانی که صاحب مسافرخانه یا سماوات بودند و شما با آن‌ها در باره‌ی غذا و این چیزها گپ می‌زدید، چند نفر بودند؟

مسافر: یک خود سماوات‌چی بود و یک نفر هم شاگرد داشت. معمولاً یک نفر سر دخل است و به شاگردان دستور می‌دهد که چه کار کنند. یک نفر بود که کباب را آماده کرد و برای ما آورد و ما پول را به کسی دادیم که پشت دخل نشسته بود.

رویش: از آن آدم پرسیدید که وضعیت زندگی مردم چگونه است؟ چون کار شما رساندن مواد غذایی به مردم گرسنه و نیازمند بود. از او پرسیدید که وضعیت مردم از نظر مواد غذایی و گرسنگی چطور است؟ آیا پرسیدید که زندگی مردم خوب است یا بد است؟ از مسایل امنیتی هم چیزی بین تان رد و بدل شد یا خیر؟

مسافر: بلی، من به هر کجا که می‌رفتم بیشتر از مردم درباره‌ی وضعیت اقتصادی و غذایی شان می‌پرسیدم؛ چون بحث در باره‌ی مسایل سیاسی در آن زمان مشکل بود. یکی این که وظیفه‌ی من نبود و دوم آن که در برخی موارد خاص با مردم در این زمینه نیز گپ زده و ویدیو گرفته‌ام که در ادامه به آن بخش نیز می‌رسیم.

از کسی که برای ما کباب آورد، اول نامش را پرسیدم و بعد در باره‌ی گوشت کباب از او سوال کردم که گوشت چیست؟ گوساله است، گوسفند یا بز است، چیست؟ او گفت که این گوشت گوسفند است. برایش گفتم که از کابل آمده‌ایم و برای مردم قریه‌ی دهی دره‌‌ی صوف گندم می‌بریم که با قحطی و گرسنگی رو به رو هستند. برایش گفتم وقتی که ما از کابل حرکت کردیم، در منطقه‌ی سیاه‌خاک دیدیم که برادران تاجیک و پشتون ما از کابل آمده‌اند و مواشی مردم مناطق مرکزی را خریداری کرده و به کابل می‌برند. برای او گفتم که در مسیر راه از سیاه‌خاک تا پنجو در فاصله‌ی یک کیلومتری و پنج‌صد متری، گله‌های بزرگی از گوسفند، بز، گوساله و گاو به سمت سیاه‌خاک در حرکت بودند تا در بازار بفروشند.

از او پرسیدم که آیا شما هم مواشی تان را برای فروش به سیاه‌خاک یا جایی دیگر فرستاده‌اید یا خیر؟ اگر فرستاده‌اید چرا این کار را کرده‌اید و اقتصاد مردم در این منطقه چطور است. این آدم قصه‌های دور و دراز برای ما داشت که بسیار غم‌انگیز و تراژیک بود. گفت اول این که وقتی استاد خلیلی با استاد محقق در برابر طالبان مقاومت کردند، طالبان اطراف مناطق مرکزی و هزاره‌جات را محاصره‌ی اقتصادی کردند. یک حلقه‌ی محاصره شکل دادند که مواد غذایی به مردم نرسد.

دوم این که سه چهار سال است که در مناطق مرکزی افغانستان خشک‌سالی است و در این سال‌ها در فصل بهار که سبزی و گیاه کم کم سبز می‌کنند، مردم به خاطر فقر و گرسنگی از گیاهان استفاده کردند که تعداد زیادی مردم مریض شده و از بین رفتند.

سوم این که مردم تمام وسایل خانه و لوازم شخصی شان را اگر داشتند، فروختند و غذا تهیه کردند، آن‌هم که تمام شد، به فروختن مواشی شروع کردیم. کسانی که گله داشتند و دامدار بودند، مواشی شان را فروختند. او گفت که در قریه‌ی ما نیز کسانی که بز و گوسفند داشتند تا از شیر، گوشت و یا پشم آن‌ها استفاده کنند، همه را فروختند. شما حتماً می‌دانید که در مناطق مرکزی مردم از پشم گوسفند نیز بسیار خوب استفاده می‌کنند که پشم را نخ می‌سازند، یا گلم می‌بافند و در بازار می‌فروشند.

او گفت که وضع مردم در حال حاضر از نظر اقتصادی بسیار خراب و بحرانی است. او از ما بسیار تشکر کرد که به مردم کمک می‌رسانیم. او از کسانی که برنامه‌ی کمربند گرسنگی را سر و سامان داده بودند، تشکر کرد و گفت که آن‌ها چه آدم‌ها و بندگان راستین خدا هستند که دل شان برای مردم ما سوخته است که اگر کمک نکنند، فاجعه‌ی انسانی رخ خواهد داد. او گفت از روزی که ما شنیدیم که گندم به پنجَو و یکاولنگ رسیده، مردم روحیه گرفته است. گفت کسانی که کمی پول هم داشتند، قبلاً گندم را بسیار گران خریده اند، اما گفت که حالا یک کمی ارزان‌تر شده است.

رویش: آن‌ها از شما درخواست نکردند که گندم را به مردم آن‌جا نیز توزیع کنید؟ این که شما گفتید ما می‌رویم، گفتند که خوب است به هر کجا که می‌روید پیش روی تان خوبی؛ یا نه تقاضا کردند که مقداری از این گندم را به ما هم بدهید؟

مسافر: چرا. ما هر کجا که می‌رفتیم، بسیار مردم خوش می‌شدند، محبت می‌کردند و برخورد خوب با ما داشتند تا دل ما را به دست بیاورند. معمولاً پس از هزار کلمه که بین ما رد و بدل می‌شد باز یک بار می‌گفتند که اگر از این گندم‌ها مقداری به ما هم بدهید، ثواب می‌شود. می‌گفتند ما غریب، نادار و مستحق هستیم و اولادهای ما گرسنه هستند. از این نوع پیشنهادها برایم هم از سوی سماوات‌چی شد و هم شاگردش چنین درخواستی داشت.

شاگرد سماوات در یک گوشه آهسته به من گفت که مقداری گندم به او بدهم و من برایش توضیح دادم همان‌طور که خودت شاگرد سماوات هستی، من نیز شاگرد رساندن گندم به مردم دره‌‌ی صوف هستم. به من گفته شده است که این گندم را به فلان منطقه می‌رسانی، طوری که حتا یک دانه گندم هم جا به جا نشود؛ چه رسد به این که یک بوجی را من به کسی بدهم.

معمولاً آن‌ها دلایل مرا قبول کرده و لبخند می‌زدند و من می‌گفتم که مردمان گرسنه و بسیار مستحق پیش از پیش شناسایی شده‌اند و در واقع این گندم‌ها پیش از پیش توزیع شده است و مردم حالا کارت گرفته و منتظر رسیدن گندم‌ها هستند. به او گفتم که مأموران مؤسسه به منطقه‌ی شما هم خواهند آمد، این جا را سروی کرده و به مردم مستحق حتماً گندم خواهند رساند.

عبور از دره‌ای خطرناک

رویش: فردای آن شب چند بجه از دزدان‌چشمه به سمت دره‌‌ی صوف حرکت کردید؟

مسافر: اول صبح. در دنیا ادیان مختلفی وجود دارد که هر کسی به آن احترام دارد. به خصوص در مناطق مرکزی افغانستان، در هر کجا که من رفته‌ام دیده‌ام که مردم به مسایل دینی شان اهمیت قایل بودند و پنج وقت نماز شان را در زمان معین می‌خواندند. ما هم صبح وقت برای نماز بیدار شدیم. پس از نماز چای صبح را خورده و حرکت کردیم.

رویش: شما کارمند موسسه بودید. وقتی غذا می‌خوردید، پول آن را موسسه پرداخت می‌کرد یا از جیب تان مصرف می‌کردید؟

مسافر: بلی، هزینه‌ی غذا را موسسه پرداخت می‌کرد. ما هر چیزی را که مصرف می‌کردیم، همه را با ذکر مکان و تاریخ یادداشت می‌کردیم. وقتی به کابل می‌رفتیم، یادداشت‌ها را به بخش مالی می‌دادیم و آن‌ها پولش را پرداخت می‌کردند.

رویش: وقتی به سفر می‌رفتید، هزینه‌ها از جیب خود تان بود یا نه پول سفریه را پیش از پیش برای تان می‌دادند؟

مسافر: پول سفریه می‌دادند. پول به ما می‌دادند و می‌گفتند که اگر بیشتر از آن مصرف کردیم، یادداشت کنیم. جواب سوال تان یادم نرود. ما چای صبح را که خوردیم، از دزدان‌‌چشمه حرکت کردیم و به یک منطقه رسیدیم که سرک بسیار خراب بود و رانندگی در آن‌جا واقعاً وحشت‌ناک بود. خوبی موترهای باربری کاماز این بود که گیر کمک دارند و این در بسیار موارد حساس به درد می‌خورد. به یک جایی رسیدیم که پیش روی ما یک دره با شیب بسیار تند بود. در پایین آن نیز یک رودخانه و رو به رویش نیز یک کوه بسیار بلند بود. سرک یک رقم بود که اگر موتر از بالا خطا می‌خورد، در پایین به کوه برخورد می‌کرد و تکه تکه می‌شد. آن سرک به اندازه‌‌ای خطرناک بود که تا حالا به یادم مانده است.

راننده‌ها چون مسیر را بلد بودند، با تخنیک‌های خاص خود شان با احتیاط موتر را پایین بردند. موتر سنگین بود و مهمتر از همه آن که در این موترها گندم بود؛ گندمی که مردم چشم به راه رسیدن آن بودند.

رویش: شما از کابل با این موترها آمده بودید یا از مسیر راه این موترها را گرفتید و در واقع موترهای تان را تبدیل کردید؟

مسافر: موترها اصلاً از پیشاور پاکستان می‌آمدند که روی بوجی‌های آن نیز با خط درشت «USA» نوشته بود. این گندم‌ها توسط «WFP» به پاکستان می‌آمد و از آن‌جا وارد افغانستان می‌شد. این که گندم‌ها را با کدام موترها از پاکستان تا سیاه‌خاک می‌آوردند، نمی‌دانم؛ اما در سیاه‌خاک باز گندم‌ها به موترهای کاماز بار می‌شدند.

رویش: یعنی موترها تبدیل می‌شدند و از موترهای محلی استفاده می‌شد؟

مسافر: آن دوره‌‌ای را که من دیدم، بلی؛ اما پیش از آن را نمی‌دانم که چطور بوده است. بعد از آن را هم نمی‌دانم و شاید موترها که از پاکستان می‌آمده، مستقیم به مناطق مرکزی می‌رفته است. موترهایی که ما با ‌آن‌ها کار می‌کردیم از خود مردم محل بود و آن‌ها را موترهای کاماز شش پای می‌گفتند.

رویش: وقتی به آن دره‌ی خطرناک رسیدید، آیا فرصت یافتید که از آن عکس بگیرید؟ در چهار طرف آن دره‌ی خطرناک قریه‌‌ای، خانواده‌‌ای و خانه‌‌ای دیده می‌شد یا خیر؟

مسافر: قریه دیده نمی‌شد و وقتی به آن‌جا رسیدیم، ناوقت روز بود؛ اما وقتی از آن‌جا حرکت کردیم تا دره‌‌ی صوف زیاد راه بود و خیلی راه رفتیم. یک منطقه بود که بسیار گل و لای داشت. موتر ما در آن گیر کرد. نزدیک آن نیز یک دریاچه‌گگ بود که من به آن‌جا رفتم؛ چون می‌دانستم که مدتی طول می‌کشد تا موتر خود را از آن‌جا بیرون کند.

در دریاچه آب وقتی با سرعت به سنگ‌ها خورده بود، سنگ‌ها را سوراخ کرده و شبیه کاسه در آن پدید آورده بود که برایم بسیار جالب بود. آن‌جا بسیار جالب و در واقع هنری بود و به یادم است که به خودم می‌گفتم اگر سینماگران و کسانی که فیلم می‌سازند به این‌جا بیایند، می‌توانند از این زیبایی‌ها و آناتومی که در منطقه وجود دارد، خوب استفاده کنند. در ضمن، رنگ آسمان آبی که کم کم ابرها از آن کنار رفته بودند و نزدیک غروب هم بود، زمین‌هایی که در دور و اطراف دیده می‌شدند، دورترها در داخل آب وقتی نور آفتاب در حال غروب و یا رنگ آسمان در آن افتاده بود، بسیار منظره‌ی قشنگی را ساخته بود که شبیه یک تابلوی نقاشی بود. یادم است که از آن منطقه هم چند قطعه عکس گرفتم و با وجودی که آن زمان نگتیف بود و یک رول فیلم سی‌و‌شش قطعه عکس می‌گرفت، ما مجبور بودیم که با احتیاط عکس بگیریم؛ ولی بازهم شش یا هفت قطعه عکس از آن‌جا گرفتم؛ چون طبیعت به شکلی بود که مرا مجذوب خود کرد و مجبور شدم که عکاسی کنم.

حالا که یادم می‌آید، اگر کمره‌ی دیجیتل خوب می‌داشتم که از میموری کارت استفاده می‌کند، من شاید دو سه هزار قطعه عکس تنها از همان منطقه می‌گرفتم.

Share via
Copy link