🔧 وب‌سایت در حال به‌روزرسانی است - Website is under maintenance

من، مکتب و خاطراتی که ماندند

این روزها بیش از هر زمان دیگری دل‌تنگم… دل‌تنگ گذشته‌ای که شاید هرگز بازنگردد. دل‌تنگ مکتبم، آن میزهای چوبی و چوکی‌هایی که شاید برای خیلی‌ها فقط وسایل ساده‌ای بودند؛ اما برای من دنیایی از آرزو و امید را در دل داشتند. دل‌تنگ معلمانی هستم که با مهربانی و صبر، آینده را برایم ترسیم می‌کردند. دل‌تنگ هم‌صنفی‌هایم که با خنده‌های گرم‌شان روزها را روشن می‌ساختند. حتی دل‌تنگ همان ساعات خسته‌کننده‌ای هستم که گاهی با چشمان خواب‌آلود در صنف می‌نشستم، اما قلبم پر از شور و آرزو بود.

دل‌تنگ روزهایی هستم که با شوق از خواب بیدار می‌شدم، یونیفورمم را با ذوق می‌پوشیدم، کتاب‌هایم را در بَیگ مکتبم می‌گذاشتم و با امید به سوی مکتب می‌رفتم. دل‌تنگ زنگ تفریح‌هایی هستم که در حویلی مکتب می‌دویدیم و می‌خندیدیم. حتی دل‌تنگ آن گرمای سوزان آفتاب هستم که گاهی ما را مجبور می‌کرد در سایه‌ای پناه بگیریم، اما صدای خنده‌ی شش نفره‌ی ما تا آسمان بالا می‌رفت.

دل‌تنگ دختری هستم که روزی بودم؛ دخترکی با آرزوهای بزرگ، با ذهنی پر از پرسش و با قلبی سرشار از شوق و انگیزه. دختری که همیشه در صدر بود، همیشه با دست پر از صنف بیرون می‌آمد، برای امتحان‌ها آماده بود و برای آینده‌اش هدف و برنامه داشت. دختری که رویای دانشگاه و امتحان کانکور را چون تاجی بر سر می‌دید و شب‌ها با خیال قبولی در رشته‌ی دل‌خواهش به خواب می‌رفت.

اما حالا… حالا فقط می‌توانم دل‌تنگ باشم.

وقتی برادرانم را می‌بینم که با بَیگ مکتب‌شان خانه را ترک می‌کنند، یا خواهر کوچکم که با شوق از مکتبش می‌گوید، قلبم فشرده می‌شود. احساس می‌کنم فراموش می‌شوم، کم‌رنگ می‌شوم، مثل سایه‌ای در خاطره‌ها. دیگر نه یونیفورمی هست، نه زنگ تفریح، نه تخته‌ی سفید، نه صدای آرام معلم ریاضی که با حوصله معادله‌ها را حل می‌کرد. تنها چیزی که باقی مانده، حسرت است و بغضی سنگین که گاهی با دیدن کتابچه‌ای کهنه یا کتابی خاک‌خورده فرو می‌ریزد و اشک از چشمانم سرازیر می‌شود.

من به حال خودم می‌گریم؛ به حال دختری که بودم و دختری که حالا هستم. من قربانی این روزگار لعنتی‌ام؛ روزگاری که نه‌تنها مکتبم را از من گرفت، بلکه هویت، شادی، اعتماد‌به‌نفس و شور زندگی‌ام را هم با خود برد. من دختری بودم که می‌توانستم بدرخشم، بخوانم، بنویسم، حساب کنم و خلق کنم؛ اما حالا فقط می‌توانم بنشینم و به دیوار خیره شوم، به رویاهایم فکر کنم و آه بکشم.

بعضی روزها در آیینه به خودم نگاه می‌کنم و می‌پرسم: «تو کی هستی؟ همان دختری هستی که همیشه نمره‌ی اول می‌گرفت؟ همان که معلم‌ها از او تعریف می‌کردند؟ همان که رویای داکتر یا انجنیر یا معلم شدن را در سر داشت؟»

و هیچ جوابی نمی‌یابم… فقط سکوت است و چشمانی که دیگر برقی ندارند.

هر بار که کتاب‌ها و بَیگ مکتبم را در گوشه‌ای از انبار می‌بینم، دلم می‌گیرد. وقتی خواهرم از روزهای امتحان و درس‌هایش با ذوق برایم می‌گوید، لبخند تلخی می‌زنم و قلبم می‌لرزد. یاد روزهایی می‌افتم که من هم با شوق از مکتب برمی‌گشتم و با شور از درس‌هایم حرف می‌زدم. حالا آن روزها به خاطره‌ای دور و غبارگرفته تبدیل شده‌اند.

گاهی از خودم می‌پرسم: چرا؟ چرا باید به جرم دختر بودن از حق آموزش محروم شوم؟ مگر من چه گناهی کرده‌ام؟ مگر آرزو داشتن جرم است؟ مگر دانستن و یاد گرفتن و ساختن، فقط حق پسرهاست؟ نه، هرگز!

ما هم حق داشتیم؛ حق داشتیم بخوانیم، بدرخشیم، مستقل شویم و آینده بسازیم؛ اما این روزگار بی‌رحم همه‌چیز را از ما گرفت، نه‌تنها کتاب‌ها و قلم‌ها را، بلکه رویاهای ما را، شخصیت‌ ما و اعتمادبه‌نفس‌ ما را هم از ما گرفتند.

من هنوز شب‌ها خواب مکتبم را می‌بینم… خواب چوکی اول را که همیشه از آن من بود، خواب تخته‌ی سفید و مارکر سیاه، خواب جدول ارزیابی و ساعت‌های آخر صنف را. اما صبح که بیدار می‌شوم، فقط اشک است و سکوت و حسرت. دلم برای آن روزها تنگ شده است؛ برای خودم، برای دخترک هوشیار و پرشور درونم، برای تمام چیزهایی که روزی داشتم و حالا ندارم.

اما با همه‌ی این دردها و دل‌تنگی‌ها، هنوز امید را در گوشه‌ای از قلبم پنهان کرده‌ام؛ امید به روزی که دوباره کتابم را بگشایم، دوباره صدای معلمم را بشنوم، دوباره در لین صبحگاهی بایستم، امتحان بدهم و دوباره بدرخشم.

شاید آن روز دور باشد، شاید هرگز نیاید، اما دختر افغانستان همیشه در دلش چراغی روشن دارد؛ چراغی به نام «امید» که هیچ‌کس نمی‌تواند آن را خاموش کند.

نویسنده: زهرا اکبری

توسط root

پست های مرتبط

پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *