فردوس: در «روایت یک انتخاب» سخن یکی از اعضای «تیم مشاوران استاد دانش» آمده که آن شخص خطاب به شما میگوید که اشرفغنیشناسی شما بسیار قوی است و به همین خاطر صلاحیت دارید در مورد او به برخی از سوالها جواب بدهید. یک عده بر این باور هستند که در کرکتر اشرف غنی یگانه چیزی که بسیار برجسته بود این بود که به هیچ پیمان سیاسی باید وفا نکند و همین را نشانهی قدرت خود میدانست.
وقتی که انتخابات به بحران رفت، موافقتنامهی ۲۶ سنبلهی سال ۱۳۹۳ با داکتر عبدالله امضا شد، به سرانجام نرسید و تمام مواد آن تطبیق نشد. قول و قرارهایی که با آقای خلیلی داشت، بسیاریهای آن انجام نشد. چیزی را که با شما توافق کرده بود، انجام نشد. طالبان هم مدعی اند که توافقی که با ما شده بود، عملی نشد و غدر شد و این مسایل. یک عده از این گپها این طور نتیجه گرفته اند که در کرکتر اشرف غنی این گپ بسیار برجسته بود که همین را سیاست میدانست. وفا نکردن به پیمان را مثلاً سیاست میدانست. آیا شما با این موضوع موافق هستید؟
رویش: حال که شما این مسأله را مطرح کردید، اجازه میخواهم که در مورد کرکتر و شخصیت اشرف غنی بیشتر صحبت کنم. شاید اولینبار است که برداشت خود را در این مورد میگویم و تا حال در این مورد صحبت نکردهام. سابقهی آشنایی من با اشرفغنی، حد اقل در مقیاس یک عمر اگر در نظر بگیریم، طولانی است و در زمان انتخابات هم تقریباً به چهارده یا پانزده سال میرسید. این آشنایی که از اوایل سال ۲۰۰۲ شروع شد، فراز و فرودهای زیادی داشت تا به انتخابات ۲۰۰۹ رسیدیم. پس از آن، در انتخابات سال ۲۰۱۴ خیلی نزدیک شدیم. در جریان انتخابات سال ۲۰۱۴ فرصتهایی برای من پیش آمد که توانستم لایههای پنهان شخصیت و تفکر اشرفغنی احمدزی را بیشتر بشناسم. وقتی در ختم روز تصمیم گرفتم که بیشتر از آن با او همراهی نمیکنم، بر اساس برداشتی بود که در جریان زمان، ذره ذره تکمیل شده بود. برداشتهای من چه بود و من از اشرفغنی چه دیدم و چه یافتم؟
برخی از ویژگیهایی را که حالا برای شما بیان میکنم، تصویر اشرف غنی را در ذهن من تکمیل میکند. در اینجا از تصویرهای غالب سخن میگویم.
اشرف غنی؛ متفکر؟
یکی، مطرح میشود که اشرفغنی احمدزی یک متفکر بود یا متفکر اول و دوم یا سوم بود، من این عنوان را برای اشرفغنی احمدزی بسیار زاید میدانم. برداشت من این است که اشرف غنی احمدزی چیزی که نداشت، تفکر بود. تفکر یک نظام منسجم فکری است که شما وقتی از تفکر حرف میزنید، مجموعهی رفتارهای تان را، زبان تان را، تفکر تان را، اخلاق و خصوصیتهای تان را یک شکل میبخشد و به صورت منظم مدیریت میکند. شما در اشرفغنی این انسجام را نمیدیدید. یک آدم بسیار پراکنده و یک آدم بسیار ازهمگسیخته است. پس، این آدم در فکر خود مشکل دارد. کُدهای پراکندهی علم را از هرجایی که گرفته و در ذهن خود انبار کرده، دارد؛ اما اینها را هیچگاهی در قالب یک تفکر منسجم نکرده است.
اشرف غنی؛ فاشیست؟
برداشت دومم این است که اشرفغنی در تصور عام به یک آدم فاشیست، اتنوسنتریست و دارای تفکر قومی مشهور بود؛ ولی من در این مورد هم تردید دارم. من میگویم که اشرفغنی احمدزی از آن جنس فاشیستها یا اتنوسنتریستهایی که شما احساس کنید براساس یک تفکر میآید فاشیسم قومی را در جامعه عملی میکند، نیست. اشرفغنی یک آدمی است که بیشتر نوستالژی دارد. نوستالژی قدرت قومی دارد. بلی خوش دارد که پشتون در رأس قدرت باشد؛ ولی بیشتر خوش دارد که همان پشتونی که باید در رأس قدرت باشد، خودش باشد نه کسی دیگر. ولی هیچگاهی احساس نمیکرد که اگر خودش از همین قدرت پس شد، چیز دیگری در آن جا به نام پشتون باقی میماند. فکر میکرد که پشتون مصادف با فرد خودش است.
اشرف غنی؛ اشرف مرغ؟
از این جا میرویم به نقطهی سوم در مورد اشرفغنی. از نظر من اشرفغنی یک آدم بسیار عقدهای است. منظورم عقدهی خودکمبینی در اشرفغنی است. من در جریان صحبتهایی که با اشرفغنی داشتم، رازهای این را پیدا کردم که همین عقده چگونه در اشرفغنی شکل گرفته است. خودش یک قسمت زیادش را صحبت میکرد و من مجال پیدا میکردم که با برخی از همصنفانش در تماس شوم؛ آدمهایی که از گذشتهاش گپ میزدند. اشرفغنی احمدزی در دورانی که کودک بوده، خردسال بوده، و در لیسهی حبیبیه و لیسهی امانی درس میخوانده، شاگرد بسیار لاغر و کوچک بوده؛ اما خیلی بااستعداد. آدمی بسیار باهوش بوده، استعداد خوبی داشته. بعد، به خاطر همین هوش او، بچههایی که در کلاس همصنفیاش بودند، وی را خیلی اذیت میکردند. مثلاً بچهها از دو طرف او را محکم میگرفتند و قبرغههایش را فشار میدادند و او از درد چیغ میزد. به همین خاطر، در بین همصنفیهای خود به نام اشرف مرغ معروف بوده است. «اشرف مرغ» یعنی که دایم قیغ میزده و دیگران او را اذیت میکرده و دست میانداخته اند. باهوش و بااستعداد بوده؛ اما بچههایی که یک مقدار قلدر بودند و زور داشتند، او را اذیت میکردند.
اشرف غنی؛ پسر شاهجهان احمدزی؟
از اینکه میگذرد، دومین عقدهای که برای اشرفغنی احمدزی ایجاد میشود، مربوط به کوچی بودنش است؛ اما پیش از کوچی بودن بگویم که پدر اشرفغنی، شاه جهان احمدزی، از لحاظ ادبیات گفتاری خود، آدم بسیار پوچزبان و بدزبان بوده و در بین اقارب و کسانی که ارتباط داشته، از یک اعتبار خوب برخوردار نبوده و به اطرافیان و اولادهای خود سخنان بسیار زشت میگفته است. اشرف غنی، وقتی خود را منحیث یک شاگرد لایق و بااستعداد با دیگران مقایسه میکرده، به دلیل بدزبان بودن پدر، خود را حقیر و شرمسار احساس میکرده و همیشه فکر میکرده که پدرش با او خیلی تفاوت دارد.
اشرف غنی؛ کوچی؟
از اینکه میگذرد، کوچی بودن عقدهی دیگری بود که او احساس میکرد که همه با او مثل کوچیها رفتار میکنند. بر اساس سنتهای فرهنگی که آن زمان در بین مردم افغانستان غالب بود و باورهایی که در بین مردم رواج داشت، کوچی بودن موقعیت بسیار ناخوشایند اجتماعی را گوشزد میکرد. درست است که حاکمان پشتون یا حکومت پشتونی از کوچی به عنوان وسیلهای برای سرکوب اقوام دیگر استفاده میکردند؛ ولی وقتی مناسبات درونی جامعهی پشتون مطرح میشد، کوچیها همیشه در حاشیه بودند. کسی به آنان از لحاظ فرهنگی اعتبار قایل نبود. اشرفغنی احمدزی انتساب خود به کوچی بودن را همیشه به عنوان یک امر تحقیرآمیز تلقی میکرد.
اشرف غنی؛ روشنفکر؟
از اینکه میگذرد، نکتهی دیگر به روشنفکر بودن او برگشت میکند. این آدم احساس میکرد که من انتلکتوئل هستم، کار فکری و فرهنگی میکنم؛ ولی وقتی این ذهنیت را در ساختارهای قبیلوی جامعهی افغانی قرار میداد، متوجه میشد که فرهنگ قومی و قبیلوی، به غیر از روشنفکر بودن، چیزهای دیگری را ارزش میدهد که در آن اشرف غنی حضور ندارد.
اشرف غنی؛ غلجایی؟
بعد از همه، وقتی بحث درانی و غلجایی مطرح میشد، همیشه احساس میکرد که چتر درانی او را تحقیر میکند. او متوجه شد که وقتی در جامعهی پشتون حرکت میکند، از دایرهی غلجایی پیش رفته نمیتواند. تمام این عقدهها او را حتا زمانی که برای تحصیل به بیروت و امریکا میرود، باز هم رنج میدهند. وقتی در بیروت و امریکا هم بود، احساس میکرد که کاستیهای شخصیتیاش چیزی مثل پاشنهی آشیل است که او را رنج میدهد. او همیشه شخصیت و استعدادی را که برای خود قایل بود و ارزشهایی را که از لحاظ فردی و شخصی در خود میدید، نمیتوانست در سطح جامعه و در قضاوت مخاطبان خود اعتبار ببخشد و دیگران به این ویژگیهای برجسته اعتبار قایل شوند.
اشرف غنی؛ تکنوکراتی که همه چیز را میداند؟
بعد از سالهای ۲۰۰۱ که افغانستان دچار تحول شد، اشرف غنی احمدزی به عنوان یک فرد تکنوکرات و انتلکتوئل مطرح شد. پیش از آن او در دانشگاههای معتبر امریکایی آنتروپولوژی درس خوانده و مشاور بانک جهانی شده بود؛ اما در کنفرانس بن یک بار به گونهای برجسته مطرح شد. جایگاه اشرف غنی در کنفرانس بن باعث شد که تمام عقدههای او مجال و زمینهی بروز پیدا کند.
پس از کنفرانس بُن، وقتی به افغانستان آمد، احساس میکرد که یک آدم همهچیزدان است. یک آدمی است که به معنای واقعی کلمه حلال مشکلات اقتصادی است، حلال مشکل سیاسی است، دموکراسی را او میداند، حکومتداری را او میداند و ترمیم حکومتهای ناکام را او میداند. در آن زمان یک جمعی از مشاوران بینالمللی هم در کنارش قرار گرفتند که با او کار میکردند. مثلاً کلیرلاکهرت یکی از آنان بود. «کتاب بازسازی دولتهای ناکام» را هم بر اساس تجربهای که من از نوشتن منشور تحول و تداوم دارم حدس میزنم که حداقل هشتاد تا نود درصد آن را کلیر لاکهارت نوشته کرده، ولی عنوانش به اشرفغنی احمدزی داده شد. حالا در این جا پروژههای سیاسی باید باشد تا یک آدم را چهره بدهند و بعدها این آدم خود را زمامداری جا بزند که میتواند یک دولت ناکام را ترمیم کند یا جامعهای را که در آن آشفتگی است از بحران بیرون کند. همهی اینها ممکن است در تصویرسازی اشرفغنی نقش داشته باشند؛ ولی به هر حال، من حتم دارم که کلیر لاکهارت در نوشتن کتاب «بازسازی دولتهای ناکام» بیشتر از هر کسی دیگر نقش داشته و نقش غنی بسیار ضعیف بوده است.
این حرف البته به معنای آن نیست که اشرفغنی چیزهایی را که در آن کتاب است، نمیدانسته یا اهل درک آنها نبوده است. نخیر؛ اما این که اشرفغنی دانستههایش را در قالب یک تیوری تدوین کند و بعد متعهد به آن باشد که این تیوری را در جایی تطبیق کند، من این برداشت را ندارم و برای این نظر خود دلیل دارم. مثلاً کتابی را که اشرفغنی به دست خود نوشت، به نام «روزنهای به نظام عادل» بود که آن را به عنوان منشور انتخاباتی خود در سال ۲۰۰۹ چاپ کرد. این هم اتفاقاً کتاب کلانی است. در آن کتاب، اشرف غنی راهحلهای خود را برای ساختن یک نظام در قالب یک طرح سیاسی ارایه میکند. یکی از چیزهایی که در آن کتاب آمده و به فکاهی تبدیل شد، همان طرح اشرف غنی در مورد کوچیها بود که گفته بود لاری میگیریم و حیوانات کوچی را با آن انتقال میدهیم. تصور اشرفغنی این بود که وقتی کوچیها از مناطق عبور میکنند در مسیر راه با دهنشینها جنگ میکنند و نزاع راه میافتد. بعد، برای اینکه هم کوچی فایده کند و هم نزاع ختم شود، این آدم طرح ریخته بود که ما لاری میگیریم و با آن شترها و گوسفندان کوچیها را به چراگاهها، مثلاً به هزارهجات انتقال میدهیم.
ما در نوشتن آن کتاب سهم نداشتیم. وقتی در سال ۲۰۰۹ به کمپاین او پیوستیم، وقتی بود که او کتاب خود را منتشر کرده بود. در یکی از جلسات برای او گفتیم که تو واقعاً با دادن این طرح شوخی میکنی یا جدی استی؟ مثلاً تو واقعاً فکر میکنی که هزاران رأس شتر و مواشی کوچیها را مثلاً از نزدیک میرانشاه در لاری گرفته ببری در چراگاههای هزارهجات یا پنجشیر و بعد از آن، دوباره آنها را برگردانی؟ تو وقتی میگویی که مواشی در جریان راه رفتن گوشت خود را از دست میدهد، درست نیست. در واقع او در راه رفتن، میچرد و گوشت میگیرد؛ اما وقتی تو حیوان را در لاری بگذاری و در این راههای کپرک و پر فراز و فرود افغانستان انتقال دهی، گوشتی را که دارند هم از دست میدهند.
گذشته از آن، تو مثلاً صد هزار تا دو صد هزار شتر و گوسفند را چطوری در لاری انتقال میدهی؟ آیا این عملی است؟ این طرح خودش نشان میدهد که اشرفغنی خیلی پرت است. بعد، وقتی میبینید که این آدم با این پرت بودن خود میرود و «روزنهای به نظام عادل» را مینویسد، چگونه میتواند کتاب تیوریک «بازسازی دولتهای ناکام» را بنویسد که بسیار منظم و ساختارمند و خیلی قشنگ نوشته شده است؟ متوجه میشوید که اینجا خلایی وجود دارد. یا کتاب اولی را اشرفغنی ننوشته کس دیگری نوشته است یا این کتاب دوم را کس دیگری نوشته و آورده به خورد اشرف غنی داده است؛ اما من به دلیل شناختی که از اشرفغنی داشتم و خودش هم به صراحت میگفت، کتاب «روزنهای به نظام عادل» را از اشرفغنی میدانم و آن دیگر را نه.
اشرف غنی؛ زیر چتر کرزی!
بعد از آن وقتی وارد مناسبات قدرت در افغانستان شد، حامد کرزی یکی از کسانی بود که اشرفغنی را بسیار تحقیر کرد. اشرفغنی در سال ۲۰۰۱ از کنفرانس بن به عنوان آدمی آمده بود که مرکز انسجام کمکهای بیالمللی را مدیریت میکرد و تمام پول دنیا از زیر دست اشرفغنی رد میشد. خوب، او احساس میکرد که من هستم که افغانستان جدید را مدیریت میکنم و پیش میبرم؛ اما زعیم اصلی در آن جا آقای کرزی بود و آقای کرزی به دلیل همان فکر سنتی خود اشرفغنی را چیزی بیشتر از یک کاتب دربار خود تلقی نمیکرد. کرزی میگفت که بلی، تو آدمی هستی که درس خوانده، تخصص داری و چیزهایی را بلد هستی؛ اما تو زیر دست من هستی، زمامدار من هستم و تو باید برای من کار انجام دهی. به همین خاطر هر وقتی که کرزی مثلاً میخواست با فهیم آشتی کند، پنج تا ده تا طرح اشرفغنی را زیر پای میکرد. اگر مثلاً میخواست به محقق امتیاز دهد، اشرفغنی را پس میزد و با این رفتار، اشرفغنی را تحقیر میکرد.
اشرفغنی؛ در بازی رفیقان معاملهگر!
بعد از این بود که اشرفغنی با رفیقان خود مواجه شد و از رفیقان خود هم ناراض شد. مثلاً از اتمر و معصوم استانکزی اشرفغنی خیلی عقده داشت. به خاطری که فکر میکرد آنها به پشتوانهی وی آمده و منصب و جایگاه گرفته اند؛ اما وقتی جای پای شان محکم شد، با کرزی معامله کردند و او را نادیده گرفتند. از زلمی خلیلزاد بسیار رنج میبرد. مثلاً یکی از تعبیراتش در مورد زلمی خلیلزاد این بود که میگفت این آدم هیچ وقتی در زندگی خود راست نرفته است. همیشه کج میرود. این برداشتش بود. به خاطری که احساس میکرد خلیلزاد مرا دست کم میگیرد و تحقیر میکند. انوارالحق احدی هم هیچ وقتی اشرفغنی را جدی نمیگرفت. احساس میکرد که از لحاظ علمی اشرفغنی کسی نیست که مورد اعتنا باشد. او خودش را از نگاه علمی و تیوریک بیشتر از اشرفغنی صاحب صلاحیت میدانست. احدی احساس میکرد که تفکری منظم دارد، حرفهایش منظم است؛ ولی اشرف غنی آدمی پرت و غیر منظم است. همهی اینها در اشرف غنی عقدهی حقارت را تقویت کرده بود و او فکر میکرد که کسی ارزش و اهمیت او را درک نمیکند.
اشرف غنی؛ توهم اماناللهخانی!
فردوس: شما نظر به فاکتهایی که توضیح دادید گفتید که غنی عقدهی خودکمبینی داشت؛ ولی یک عدهی دیگر که با غنی سر و کار داشتند، بر این باور بودند که غنی گرفتار یک نوع توهم است، خودش را اماناللهخان فکر میکند و تصور میکند که در جای اماناللهخان نشسته و گاهی هم خودش را عبدالرحمان تصور میکند. در این مورد چه فکر میکنید؟
رویش: ببینید، وقتی شما به عقده گرفتار میشوید، خود عقده، توهم را در ذهن تان بالا میبرد. من متوهم بودن اشرف غنی احمدزی را رد نمیکنم و فکر میکنم اکثر باورهایش مبتنی بر توهم بود. توهم اماناللهخان بودن هم از همین دست است. این آدم واقعاً فکر میکرد که من تاریخ افغانستان را میدانم. او واقعاً باور کرده بود که من راز حکومتداریهای ناکام را در افغانستان درک میکنم. در جریان صحبتهایی که ما با او داشتیم، متوجه شدیم که توهماتش در دروغگوییهایش دیده میشد. مثلاً شاید به یاد داشته باشید که از آمارهای اعشاریهدار گپ میزد. هر چیز را میگفت که مثلاً یک اعشاریه دو یا سه اعشاریه پنج و امثال آن. آن قدر فیکس و دقیق آمار میداد که برای مخاطب خود احساسی را خلق میکرد که گویا همه چیز را خیلی درست میداند. در حالی که همهاش دروغ بود.
من در صحبتهایی که با اشرفغنی برای ترتیب منشور تحول و تداوم داشتم، جمعاً حدود ۳۳ ساعت صدای اشرفغنی احمدزی را ضبط کردم. ۳۳ ساعتی که هر جلسهی آن یک ساعت دو ساعت و گاهی سه ساعت مینشست و حرف میزد و من صدایش را ثبت میکردم. در ۳۳ ساعت صدای اشرفغنی اگر شما بشنوید، سه ساعت حرف مفید و قابل نوشتن پیدا نمیکنید. از بس پراکنده صحبت میکند، حرفهایش قابل جمعبندی نیست؛ اما من چون هفت هشت ماه با اشرفغنی راه رفته و صحبت کرده بودم و تمام مسایل را با جزئیات به صورت روزانه یادداشت کرده و منظم کرده بودم، میدانستم که منظور او چیست. مثلاً میدانستم که اگر خواسته باشیم با فساد اداری مبارزه کنیم، این راه را اشرفغنی درک میکند یا میپذیرد، یا مثلاً اگر خواسته باشیم بحرانهای قومی را رفع کنیم یا خواسته باشیم توازن قدرت را میان قوای مختلف ایجاد کنیم، اشرفغنی این راهحلها را میپذیرد. من تمام این چیزها را با هشت ماه صحبت درک کرده بودم؛ اما شما اگر این مسایل را در صحبتهای معمول اشرفغنی قرار میدادید، از یک ساعت صحبت او ده دقیقه حرف مفید بیرون کرده نمیتوانستید. حرفهای الکی و چرت و پرت و پراکنده میگفت. ادعاهای او در مورد برخی از مسایل هم غیر واقعی بود. در یکی از صحبتهایی که برای تدوین منشور تحول و تداوم داشتیم در مورد مبارزه با فساد اداری که حساسترین موضوع در آن زمان بود، صحبت میکند و ادعا میکند که آنچه را به عنوان شناخت و راه مبارزه با فساد میگویم حاصل تحقیق ما در بیش از صد کشور جهان است که به این نتیجه رسیده ام. شما تصور کنید که اشرفغنی احمدزی از کجا صد کشور جهان را که آن هم با فساد درگیر باشد، مطالعه کرده و تحقیق کرده و بعد حاصل آن را جمعبندی کرده و آورده و قرار است در یک طرح کوچک دو یا سه صفحهای بگنجاند.
به همین شکل وقتی که او از اقتصاد گپ میزد، وقتی که او از معادن گپ میزد، وقتی که او از دورنمای جهان یا تکنولوژی گپ میزد، از آموزش و پرورش گپ میزد، این خصوصیت را داشت که اطلاعات بدهد. آدمهایی که گرفتار توهم میشوند، قدرت گیرایی شان خیلی بالا است. یعنی در عالم تخیل بسیار نکتههای ظریفی را متوجه میشوند و میگیرند؛ ولی هیچگاهی قدرت انسجام بخشیدن آن را ندارند.
به همین خاطر بود که اشرفغنی احمدزی دشنام میداد. به همین خاطر بود که اشرفغنی احمدزی بسیار خشمگین میشد. گاهی هیجانش بالا میآمد و غلیان میکرد. دلیلش این بود که اشرف غنی احساس میکرد که با موانعی مواجه است که از نظر خودش شایستهی او نیست. فکر میکرد که دیگران او را درک نمیکنند. نه پشتون او را درک میکند، نه روشنفکر او را درک میکند، نه جامعهاش او را درک میکند، نه حکومتداران او را درک میکنند، نه جامعهی بینالمللی او را درک میکند. احساس میکرد که چیزهایی دارد؛ ولی دیگران نمیفهمند. به همین دلیل خشمگین میشد. این توهم است.
به همین دلیل، بسیاری از چیزهایی که به اشرفغنی نسبت داده میشود که ملهم از نظری است که گویا این آدم یک استراتژی داشته و بر اساس یک تفکر منظم عمل میکرده، من اینها را در اشرفغنی نمیدیدم و به آن باور ندارم. بعد، این آدم به عنوان یک فرد پراکنده به تعبیری که من استفاده میکنم، آدم خدازده است و در خدازدگی دست همه را بسته بود. دروغگو بود. من واقعاً به حدی از دروغگوییهای او خسته میشدم که میدیدم چشم به چشم دروغ میگوید. ادعای بسیار غلط میکرد. ادعاهای باطل میکرد. در نسبت دادن برخی چیزها به آدمها بسیار غلو میکرد.
برای من مثلاً در کتاب «بگذار نفس بکشم»، در چاپ دوم آن کتاب، ۲۳ صفحه مقدمه نوشته است که نمیتوان گفت حرف دلش است و راست گفته یا دروغ گفته است. کتاب من که متهم است یک روایت هزارگی از سیاست و تاریخ افغانستان ارایه کرده است، اگر اشرفغنی این کتاب را آنگونه برداشت کند، معنایش این است که او یک آدم بسیار شریف و شایستهی احترام است. این موضوع را با خواندن مقدمهی اشرفغنی بر کتاب من میبینید. من در همان کتاب «بگذار نفس بکشم» نقدهای بسیار جدی بر اشرف غنی دارم که بعضی قسمتهایش حتا هتک حرمت به او است، مثلاً همین بحث انتخابات سال ۲۰۰۹ که روایت میشود، همین مسألهی کوچیها و طرح او را برای حل آن نکوهش کردهام. این آدم باید باید با خواندن آن جملهها احساس میکرد که من به او بیاحترامی یا بیحرمتی میکنم؛ ولی این آدم با بزرگواری اینها را خوانده؛ اما مثل یک انتلکتوئل با آن برخورد کرده و از آنها عبور کرده بود. از مقدمهای که نوشته است، این طور برداشت کرده است که نویسندهی «بگذار نفس بکشم»، حرف منصفانهای را در مورد او بیان کرده است. بنابراین، من اگر خواسته باشم با اشرفغنی احمدزی تصفیهی حساب کنم، واقعاً در میمانم. من نمیگویم که اشرف غنی یک آدم خاین بود. نمیگویم که یک آدم قصیالقلب بود و نه میتوانم بگویم که نبود. هیچ کدامش را گفته نمیتوانم. نمیگویم که توطیهگر و بدنیت بود، به خاطری که مرا نکشت.
وقتی این آدم آنقدر توطیهگر و فاشیست و بد باشد، حد اقل مرا که در کنار خود یافته بود، باید میکشت؛ اما وی هیچگاهی این تصور را در من خلق نکرد که گویا این آدم به من به چشم شک نگاه میکند. این آدم صدای خام خود را به من اعتماد کرد. همین حالا هم ۳۳ ساعت صدایی را که میگویم صدای خام او از منشور است و ۴۷ ساعت مجموعاً صداهایی است که از محفلها و مناسبتهای مختلف ثبت کرده ام.
این آدم حتا یک بار هم از من نخواست که صداهایم را بیاور تا با نوشته تطبیق کنم که چیزی از قید قلم نمانده باشد. اگر این را مثلاً نشانهی خُل بودن اشرفغنی احمدزی بگیریم، پس نگوییم که او یک آدم استراتژِیست است؛ اما اگر این را به حساب رفیقی و صمیمیبودنش بگذاریم، نباید او را یک آدم توطیهگر، بدنیت و کینهتوز بگوییم. به همین دلیل است که من اشرفغنی احمدزی را نماد یک آدم مستأصل تصور میکنم که در یک شرایط بسیار دشوار و حساس مسوولیتها و امتیازهای بسیار کلان در دستش قرار گرفت و کسی او را مدیریت نتوانست.
اشرفغنی؛ سیاستمداری پاراشوتی!
فردوس: یک نکتهی دیگر هم در مورد اشرفغنی از چیزهایی که شما گفتید و برداشتهای دیگران استنباط میشود و آن این است که انتساب اشرف غنی به کوچیها، به پشتونها، اگر آدم عمیق برود و به معنای سیاسی و اجتماعی این کلمات توجه کند، صدق نمیکند. مثلاً همین که میگوید شترها یا حیوانات کوچیها با موتر انتقال داده شوند، نشان میدهد که واقعاً با زندگی کوچیها آشنا نبوده است. اگر او مثلاً دو روز را در یک خیمهی کوچی زندگی میکرد و با یک مرد کوچی در یک کاسه نان میخورد، میفهمید که چنین چیزی ممکن نیست. همچنان هیچ وجه مشترک بین اشرفغنی و یک غلزایی مثلاً در پکتیا یا پکتیکا وجود نداشت. خود او و پدرش ملاکهای بزرگ بودند. در خانهای که شما در کتاب تان از آن ذکر کرده اید، در سناتوریم کابل، در آنجا من هم برای مصاحبه با اشرفغنی رفته و دیده بودم که این دو برادر یعنی اشرفغنی و حشمتغنی خانههای چند جریبه داشتند و خود اشرفغنی میگفت که پدر کلانش از خوست تا لوگر چند هزار جریب زمین دارد. یعنی پدرش ملاک بود نه کوچی. به همین دلیل انتساب غنی به پشتون روستایی، به کوچی و حتا به افغانستان روستایی زیاد صدق نمیکند و به همین خاطر بود که وقتی که این آدم زمامدار هم شد، هیچ نوع اتصال عاطفی میان او و آن لایههای اجتماعی به وجود نیامد. شما با این بحث موافق هستید؟
رویش: بلی. من اساساً بحران افغانستان را در سیاستمدارهای الکی آن از همین جا میبینم. اینها همگی شان سیاستمداران پاراشوتی بودند که بند دل شان در جایی دیگر بسته بود و در افغانستان میآمدند و امتیاز میگرفتند. کسانی که بعدها به نام تکنوکرات و بیوروکرات و امثال آن از بیرون آمدند، همین طوری بودند. شما دیده بودید که فقط میآمدند که وزارت کنند. همین که مدت وزارت شان ختم میشد، پس دوباره به امریکا، اروپا یا جای دیگر میرفتند. خیلی جالب بود.
خوب شما یک کشور عقبماندهی بحرانزدهی مثل افغانستان را تصور کنید که ذره ذرهی ساختار این جامعه به فیکس کردن و ترمیم کردن ضرورت دارد که تو باید روی آن کار کنی. خوب، اینجا لازم نیست که تو حتماً بروی و وزیر باشی، حتا کارگر سادهی سر بازار هم که باشی، زمینه است که باید برای آن جامعه کار کنی، به شرط این که متعهد باشی؛ ولی شما دیده بودید که آدمهای بسیار با نام و نشان فقط میآمدند، برای این که وزیر شوند، معاون شوند، برای این که رییسجمهور شوند و امتیازات کلان داشته باشند؛ ولی همان لحظهای که کمی در این گرافها تفاوت ایجاد میشد، میدیدید که دوباره به سویدن، ناروی و آلمان برگشته است و افغانستان اصلاً از یادش رفته است. این یکی از بحرانهایی بود که ما در کشور داشتیم و داریم.
ما آن کشور را برغم بیچارگی و فقر و مصیبتهایش مثل لاشهای در نظر میگرفتیم که هر کسی میآید و از این لاشه سهم خود را میگیرد و کسی آن را نمیسازد. در غیر این صورت، با وجود همهی پیچیدگیهایی که شما در ظاهر میبینید، افغانستان کشوری است که به سادگی میتوانید اقوام آن را به هم نزدیک کنید، انسانهایش را به هم نزدیک کنید. من عملاً دیده ام که افراد وقتی صرفاً منافع شخصی خود را دور بگذارند و یک مقداری روی اصول و ارزشهای جمعی تکیه کنند، به سادگی با همدیگر کنار میآیند و ما این را دیدیم.
تصویری که درجریان زمان کاملتر شد!
فردوس: فاکتهایی که قبلاً گفتیم و شما هم ابراز موافقت کردید و تأملاتی که در مورد کرکتر اشرفغنی داشتید، به این نتایج بعد از همکاری با اشرفغنی رسیدید؟ پیش از آن چنین چیزهایی را تصور نمیکردید؟رویش: بگذارید بگویم که کار من با اشرفغنی احمدزی حتی در شکست باورها و خوشبینیهای من در مورد جامعهی افغانستان نقش بارزی داشت. این تجربه مرا بیشتر به طرف مکتب معرفت و کاری که در مکتب معرفت داشتیم، کشاند. اگر ضرورت احساس نمیکردم، حتا در انتخابات پارلمانی سال ۲۰۱۸ هم اشتراک نمیکردم. علت این بود که باز هم در آن زمان دچار یک بیم شده بودیم و احساس میکردم که ما به طرف یک بحران کلان میرویم و این بحران، بحران سیاسی است، نه بحران فرهنگی و بحران مدنی. احساس میکردم که بدون داشتن اتوریتهی مشروع به عنوان کسی که میتوانی در چارچوب قانون سیاست کنی، سهم گرفتن برای دفع این بحران ممکن نیست. تصور میکردم اگر من بروم در پارلمان، شاید بتوانم یک زبان سیاسی پیدا کنم و از مرجعیت مشروع سیاسی بتوانم تاثیرگذاری کنم. آن انتخابات انتخابات عجیبی بود؛ اما باز هم متوجه شدم که بسیار الکی میاندیشیدم. من در کمپاین انتخابات پارلمانی ۲۰۱۸ که کاندیدا بودم، یک افغانی هم از جیب خود مصرف نکردم. ما به کسی نان نمیدادیم. عکس چاپ نکردیم. من میگفتم که ضرورتی به عکس چاپ کردن ندارم. اگر کسی رأی دهد، مرا میشناسد و رأی میدهد؛ اما اگر پول مصرف کنم، پول را باید از یک جایی بگیرم و از کسی که پول بگیرم، معنایش این است که همان کس مرا میخرد. اگر خرید، فردا من در پارلمان نمیتوانم به نفع مردم سخن بگویم. خوب، همین حرف ما بود. ما به کسی نان ندادیم، کمپاین انتخاباتی نکردیم، جلسه نگرفتیم، در نتیجه رأی نگرفتیم. ۱۳۰۰ یا ۱۴۰۰ رأیی که گرفتیم، به درد این که به پارلمان بروی، نمیخورد و این شکست، ضعف ما را در برابر بستر ناسالم و نامساعدی نشان میداد که جامعهی افغانی داشت؛ اما من راهحلش را در جایی دیگر میدیدم. احساس میکردم که کاش کاری که ما کرده بودیم، در عرصهی آموزش، در جاهای دیگر هم نمونهبرداری میشد. مثلاً اگر در عرصهی آموزش مدنی در جامعهی تاجیک و در جامعهی اوزبیک یا جامعهی پشتون کار میشد، ما یک جامعهی دموکراتیک میداشتیم؛ اما این کار نشد و کار ما در عرصهی آموزش محدود به جامعهی هزاره باقی ماند.