اکثر نخبگان هزاره از اشرف‌غنی حمایت کردند! (قسمت یازدهم)

Image

فردوس: شما تجربه‌ی کار با اشرف‌غنی را داشتید، نه ماه تقریباً با اشرف‌غنی کار کردید، با توجه به ویژگی‌هایی که او داشت، شما نام بردید از جزوه‌ی «راهی به نظام عادل» و چیزهایی که در آن آمده بود و بعد به این پرداختیم که از همان جزوه و دیگر سخن‌رانی‌‌های اشرف‌غنی این‌طور استنباط می‌شد که هیچ چیزی او را به یک پشتون روستایی با یک کوچی و با افغانستان روستایی پیوند نمی‌‌داد، هیچ عنصری در او نبود تا با آن لایه‏‌ها پیوندش بدهد، این آدم سال‌های زیاد عمرش را در بیرون از کشور سپری کرده بود، نوجوان بود که از کشور بیرون شد و بعد از سال ۲۰۰۱ دوباره به افغانستان آمد و یادم می‌‎آید که او در یکی از سخن‌رانی‌هایش گفته بود، بیشتر زمام‌داران این خطه عمر خود را در خارج سپری کردند، مثلاً احمد شاه ابدالی در خارج بود، فلانی در خارج بود. شاید برای مردم عام این گپ زیاد قابل فهم نباشد؛ ولی خوب روشن است که احمدشاه ابدالی هیچ‌گاه در خارج نبود، او اگر در مازندران بود، یا در ملتان بود، خارج حساب نمی‌‎شد. آن وقت عصر ملت ‎- دولت‌ها نبود که آن مناطق خارج از کشور حساب شود؛ ولی این آدم می‌‎آید به مردم می‌گوید، همان‌طوری که احمدشاه درانی در خارج بود، من هم در خارج بودم و این به این معنا نیست که من از افغانستان شناخت ندارم و قابل اعتماد نیستم، این نوع سخن گفتن نشان می‌داد که اشرف‌غنی گرفتار یک توهم بزرگ بود. آیا شما در جریان کار با اشرف‌غنی او را متوجه این نقص و این توهمش ساخته بودید و برایش تذکر داده بودید یا چنین فرصت و زمینه‌ای پیش نیامد؟

رویش: ببینید شما وقتی اشرف‌غنی را می‌دیدید، مشکلش یکی، دو‎ تا نبود. مشکلاتش را پسان‌ها در جریان کار مشترکی که داشتیم، بیشتر متوجه شدم. آن‌چه که مرا به او دل‌گرم کرده بود این بود که او یک آدم تحصیل‌کرده‌ی دنیای امروز است و ارزش‌های مدرن را درک می‌کند و این برایش امکان می‌دهد که بحران افغانستان، چیزی را که ما به نام منازعه‌ی دوام‌دار داریم، در یک بستر جدید با یک فورمول و شیوه‌ی جدید حل کند و فکر می‌کردم که این امکان‌پذیر است، افغانستان درست است که یک جامعه‌ی پیچیده است؛ ولی پیچیدگی‌اش به دلیل ساختار و مناسبات قبایلی‌اش است. اگر شما مشکلاتش را درک می‌کنید، راه‌حلش را باز در بستر و مناسبات قبایلی جستجو نمی‌کنید. راه‌حلش را می‌‎آرید در یک جامعه‌ی مدنی که بستر جامعه‌ی مدرن در اختیار شما قرار می‌‎دهد، پیدا می‌کنید.

این کار زیاد سختی نیست، یعنی جامعه این‌طور نیست که ذاتاً و طبیعتاً مخالف رشد، تحول و پیش‌رفت باشد. مهم این است که شما چگونه با آن برخورد می‌کنید تا از این وضعیت بیرون شود و من اتفاقاً تجربه‌ی جامعه‌ی هزاره را در متحول شدن برای اشرف‌غنی زیاد توضیح می‌دادم و برایش قابل درک شده بود.

به همان خاطر به حرف‌هایم توجه می‌کرد. می‌گفت که تجربه‌ی جامعه‌ی هزاره و کارهایی که توسط مکتب معرفت صورت گرفته است، باید در سایر نقاط افغانستان تعمیم پیدا کند و بسیار هم با دل‌گرمی این نکته را می‌پذیرفت. در جامعه‌ی هزاره چه اتفاق افتاده بود؟

ما مسیر حرکت جامعه را از سنت‌گرایی، از نگاه کردن به گذشته، به طرف رویاهای آینده تغییر داده بودیم؛ اما اشرف‌غنی احمدزی از همان ویژگی که من تصور می‌کردم در او وجود دارد، خالی بود. حال من به صراحت گفته می‌توانم که آن برداشت یک تصور خام بود، یک برداشت بسیار سطحی بود و درست نبود.

از این که بگذریم، اشرف ‌غنی احمدزی مشکلات زیادی داشت؛ مشکلات جسمی داشت، مشکل جسمی‌اش همیشه او را اذیت می‌کرد. وقتی کسی تن سالم نداشته باشد، روح سالم هم ندارد. سابقاً می‌گفتند که عقل سلیم در بدن سالم است. تن سالم وقتی نداشته باشید، همیشه یک چیزی شما را رنج می‌دهد و درگیر خود می‌سازد و برای اشرف ‌غنی، مشکل جسمی‌اش یک مشکل بسیار جدی بود.

فردوس: مشکل جسمی یعنی مریض بود؟

رویش: بلی، مریض بود. یعنی به طور مداوم مریض بود. اشرف‌غنی احمدزی به عنوان یک آدم سالم که بتواند با اعصاب آرام و به راحتی به کارهایش برسد، نبود. همیشه یک اضطراب، یک فشار، از پشت سرش بود.

دوم، اشرف‌غنی از لحاظ سنی، پیر شده بود. یعنی آدم جوان و پر انرژی نبود. به طور طبیعی فعالیت ذهنش متوقف شده بود. دیگر این که حافظه‌اش در آن سن درست کار نمی‌کرد. تفکرش کار نمی‌کرد که بتواند تصویرهایی را که در ذهن دارد، منسجم بسازد. در سنی نزدیک به هفتاد ساله‌گی چنین چیزی نمی‌توانستید از او توقع داشته باشید.

از این که عبور می‌کردیم، اشرف‌غنی گرفتار عقده‌های روحی و روانی بسیار زیاد بود. پراکند‎گی کدهای علمی در ذهن او که در جلسه‌ی قبلی در موردش گپ زدم، اشرف‌غنی را بسیار سرگردان می‌کرد. به خاطر این که ذهنش برای خودش جاذبه داشت و برایش جدی و برجسته معلوم می‌شد؛ ولی وقتی به این حافظه اتکا می‌کرد تا فکرش را منسجم کند و آن را مبنای تصمیم‌گیری قرار دهد، می‌لنگید و واقعاً پسان‌ها محرز شد که اشرف‌غنی، شایسته‌ی حمل این مسوولیت بسیار بزرگ که به دوشش افتاده بود، نبود؛ ولی بدبختی شما این بود که در افغانستان در آن زمان کسی شایسته‌تر و بهتر از اشرف ‌غنی پیدا کرده نمی‌‌توانستید.

دید پراگماتیستی من می‌گفت که در انتخابات ریاست‌جمهوری بالاخره باید شما قدرت را به کسی واگذار کنید. قانون همین را می‌گوید که کسانی می‌‌‎توانند بیایند و این مرجعیت و اتوریته را بگیرند که در انتخابات اشتراک کنند، کسانی می‌‎توانستند در انتخابات نامزد شوند که آخرین لایسنس ورود به انتخابات را در اختیار داشته باشند.

خوب، این کاندیداها هم یا هشت نفر است یا ده نفر یا دوازده نفر و شما خوش هستید یا نیستید، باید از میان همین دوازده نفر یکی را انتخاب کنید. بعد از این که انتخابات گذشت، همین اتوریته انتقال می‌کند به نامزد برنده، مثلاً شما باید یا داکتر عبدالله را انتخاب کنید و این اتوریته را برایش بدهید، یا سیاف را یا مثلاً هدایت امین ارسلا را یا اشرف ‌غنی یا زلمی رسول یا کسی دیگر را.

خوب، این‌ها افرادی هستند که خود را کاندیدا کرده‌ اند و شما خارج از این، آقای محمد محق را آورده نمی‌‌توانستید که بیاید و رییس‌جمهور شود. شما مثلاً سپنتا را رییس‌جمهور تان ساخته نمی‌توانستید و من با همین دید پراگماتیستی برخورد می‌کردم و از کسانی بودم که به دانش‌آموزان خود می‌گفتم، هوش کنید که ‌در دموکراسی رأی تان را خنثا نگذارید، باطل نکنید و از میان واقعیت‌های موجود انتخاب کنید.

از میان واقعیت‌های موجود هم انتخاب اصلح تان را انجام دهید؛ ولو هرچه است، به خاطر چی؟ به خاطری که اگر شما در انتخابات هم شرکت نکنید، قدرت به یک نفر انتقال می‌یابد. اگر مثلاً در امریکا یا استرالیا کسی در انتخابات شرکت نکند، تفاوت زیادی ایجاد نمی‌کند؛ ولی در افغانستان این طور بود که رأی یک نفر هم بسیار اهمیت داشت؛ به دلیل این که در آن کشور افراد به جای نهادها نقش بازی می‌کنند.

اگر شما در افغانستان از طریق انتخابات یک نامزد شایسته را آوردید، ممکن است از اتوریته و قدرتی که نهاد ریاست‌جمهوری در اختیارش می‌گذارد، استفاده‌ی خوب کند. خوب، ما ناگزیر هستیم که باید بسیار واقع‌بینانه برخورد کنیم.

در انتخابات سال ۲۰۱۴ به این دلیل سهم گرفتیم که علاوه بر رای دادن خود ما، در تعیین مرجعیت قدرت سهم بگیریم و اشرف ‌غنی احمدزی کسی است که تصور می‌کردیم براساس باورهای مدرن، با او حکومت می‌سازیم. تعهد من با اشرف‌ غنی هم به عنوان دو رفیق همین بود که ما می‌رویم حکومت می‌سازیم. ما سر ساختار با هم دیگر خود توافق کردیم که ساختار را برای رسیدن به هدف به کار می‌اندازیم و سازمان می‌‌دهیم.

حالا رقابت است، حریفان ما هم فشار می‌آورند، ممکن است پیروز شویم یا نشویم؛ ولی تلاش خود را برای ساختن یک نظام بهترانجام می‌دهیم. همین ظرفیت را من آن زمان در اشرف ‌غنی می‌دیدم. تنها من نبودم؛ بلکه تقریباً جمع کلانی از روشن‌فکران و تحصیل‌کرد‌گان هزاره در کنار اشرف ‌غنی جمع شدند. حدود شصت تا هفتاد نفر از استادان دانشگاه و دیگر نخبه‌گان!

این‌طور نبود که من یکه و تنها آمده باشم، بلی در آغاز راه در چهار پنج  ماه اول که مهندسی طرح تکمیل شد، من با غنی تنها بودم. نمی‌گویم کسی دیگر هم در این جا غیر از من مسوول است؛ ولی وقتی که این موضوع را به عنوان یک گزینه سر میز دیگران گذاشتیم، شخصیت‌های بسیار مهم و برجسته در کنار اشرف ‌غنی آمدند و با او یک‌جا شدند. حداقل از میان هزاره‌ها، برجسته‌ترین شخصیت‌ها و افراد شان آمدند.

این امر به معنای آن است که همه‌ی افرادی که در اشرف ‌غنی یک‌سری ویژ‎گی‌ها را می‌دیدند، کنار او جمع شدند؛ ولی برداشتی که بعداً من از اشرف ‌غنی به شکل جزءوار پیدا کردم، خیلی از این روشن‌فکران نداشتند.

در اتاق فکر هم که بودیم، آدم‌های بسیاری بودند که هیچ شناختی از او نداشتند. بسیاری از این‌ها فکر می‌کردند نظراتی را که ما در نتیجه‌ی کار مشترک با غنی تدوین کردیم و بالاخره در قالب منشور منتشر شد، نتیجه‌ی تفکر اشرف‌ غنی است؛ در حالی که این‌گونه نبود.

چرا مردم برخلاف نخبگان فکری جامعه رأی دادند! 

فردوس: همان‌طوری که گفتید بسیاری از افراد انتلکتوئل هزاره و تحصیل‌کرد‎گان بسیار مشهور آن به کمپ اشرف‌غنی آمدند؛ ولی در هر دو دوره‌ی انتخابات، مردم عام هزاره به اشرف‌غنی رای ندادند و به تیم مقابلش رای دادند. فکر نمی‌کنید که این خودش نشانه‌ی بارز این است که مردم عام، وجه مشترک بین خود شان و اشرف‌غنی نمی‌دیدند و فقط یک نوع هم‌ذات‌پنداری بین اشرف‌غنی و افراد انتلکتوئل ایجاد شده بود.

من یک بار دیگر هم این سوال را پرسیدم که شما در کتاب «روایت یک انتخاب» یادآوری کرده‌اید که در خود همان «جلسه‌ی مشاوران استاد دانش» یا چیزی که شما برایش اتاق فکر می‌گویید، این مساله یک بار مطرح شده بود که اشرف ‌غنی چه ضعف‌ها دارد و در همان جلسه این مساله هم مطرح شده بود که وجهه‌ی اشرف ‌غنی در میان عوام مشکل دارد؛ ولی جای تعجب است، انتلکتوئلی که در کنار اشرف‌غنی جمع شده بودند، وقتی می‌فهمیدند که او وجه مشترکی با عوام ندارد، به کار با او ادامه دادند و این سوال برای شان پیدا نشد که چرا به یک کار ناشد ادامه بدهیم؟

رویش: اتفاقاً این کار ناشد نبود. شما دقیق ببینید ما یک کار علمی و دموکراتیک می‌کردیم. احساس می‌کردیم که یک ایده داریم و یک راه‌حل مسالمت‌آمیز و دموکراتیک برای افغانستان پیدا کرده ایم. عامه‌ی مردم کسانی هستند که همیشه به خوراک فکری ضرورت دارند. باید برای شان مسایل کاویده و حل شود. در آن زمان مردم سیاسی شده بودند، سرنوشت سیاسی برای شان مهم بود؛ ولی هنوز نیروی انسجام‌دهنده‌ی دموکراتیک در درون جامعه بروز نکرده بود که این ظرفیت رشد یافته‌ی جامعه را به سود دموکراسی هدایت کند. در نتیجه شما همیشه ممثلان سیاسی جامعه هزاره را چهره‌های سنتی مثل آقای خلیلی و محقق می‌دیدید.

تحولی هم که در جامعه‌ی هزاره دیده می‌شد، تحول بسیار جوان بود و با تاخیر رشد کرده بود. شما نمی‌توانید از چنین جامعه‌ای انتظار داشته باشید که منسجم عمل کند. این ضعف تا حالا وجود دارد. مثلاً جامعه‌ی هزاره تا حالا نتوانسته و نخبگان فکری‌اش هم به این نتیجه نرسیده که ظرفیت جامعه را در کدام ساختار می‌توانیم مدیریت کنیم. این یک ضعف است و شما برای این کارها به زمان ضرورت دارید. در آن زمان تصور ما چه بود؟ تصور می‌‌‎کردیم که با مدیریت قدرت سیاسی، جامعه را در مسیری حرکت می‌دهیم که ظرفیتش درست هدایت شود. این مسأله تنها به جامعه‌ی هزاره اختصاص ندارد، جوامع تاجیک، اوزبیک و پشتون نیز با سالم شدن سیاست، جهت تکامل و توسعه‌ی خود را پیدا می‌کنند.

ما این را مسوولیت خود می‌دانستیم و فکر می‌کردیم که باید آگاهی را در درون جامعه عام کنیم. در این جا بود که متاسفانه ما شکست خوردیم. چرا شکست خوردیم؟ برای این که ما حد واسطه بودیم. همین اتاق فکر که شما گفتید، یک حد واسطه بود؛ مثلی که من حد واسطه بودم. بین خلیلی در جامعه‌ی هزاره و اشرف‌غنی که مرجع قدرت را در آینده تمثیل می‌کرد، من نقش واسطه را بازی می‌کردم. من باید این دو نیرو را که قرار بود قدرت را مدیریت کنند، با هم نزدیک کنم. همین دو نیرویی را که برای مدیریت قدرت، تعامل می‌کردند.

همین نقش را اتاق فکر یا تحصیل‌کردگان بازی می‌کردند. من روز اول هم به اشرف ‌غنی گفتم که من برای تو رای آورده نمی‌توانم؛ اما مشروعیت رای آورده می‌توانم. بنابراین، نقش تحصیل‌کردگان این بود قدرتی را که اشرف‌غنی قرار بود ممثل آن شود، برای جامعه قابل درک بسازند.

این کار را ما شروع کرده بودیم و داشتیم به همان طرف پیش می‌رفتیم. نکته‌هایی را هم که شما به عنوان مرور مباحث در روایت یک انتخاب در اتاق فکر می‌بینید، مرور کردن روشن‌فکرانه‌ی همین مسوولیت بود که ما چگونه می‌توانیم یک خط راه یا یک نقشه‌ی راه را برای خود تمثیل کنیم که بر اساس آن حرکت کنیم و حرکت ما از دیگران فرق داشته باشد و معنادار باشد.

چه اتفاق افتاد که ما در تصور و طرح خود شکست خوردیم؟ اول، یک حلقه‌ی این زنجیر که اشرف غنی باشد، شُل شد. اشرف‌غنی احمدزی تنها با ما وصل نبود، با افراد دیگر در درون جامعه‌ی پشتون وصل بود. اشرف‌غنی به ما تکیه می‌کرد؛ ولی یک دفعه که چهره‌های قدرت‌مند پشتون در پهلویش آمدند، این‌ها هم برای اشرف‌غنی احمدزی جذبه خلق کردند.

اشرف‌غنی باید به آن‌ها توجه می‌کرد؛ ولی در همان‌جا هم باید اشرف‌غنی ظرفیت مدنی بودن خود را نشان می‌داد. مثلاً اشرف‌غنی در برابر کسی مثل حاجی ظاهر قدیر، در برابر کسانی مثل گیلانی و مجددی و این‌ها باید زانو نمی‌زد؛ ولی وقتی این کار را نکرد، آنان رفتند و ویژگی منفی اشرف غنی بروز کرد و دیده شد که با ظرفیت مدنی‌اش نمی‌تواند بار سنگین سنت را حمل کند.

این طرف هم آقای خلیلی و آقای دانش بودند که دچار ضعف بسیار زیادی شدند؛ به خاطری که خلیلی و دانش هم در فقدان ظرفیت تفاوت زیادی با اشرف‌غنی نداشتند. این‌ها هم از میراث بادآورده می‌خوردند و با استفاده از نیرو و زور دیگران، سیاست می‌کردند و امتیاز می‌گرفتند. من اعتراف می‌کنم که در میان این دو (اشرف‌غنی و خلیلی – دانش) دچار استیصال و ضعف خردکننده‌ای شدم.

من دیگر نه می‌‎توانستم به قدرت اشرف‌غنی به عنوان کسی که محور است تکیه کنم و نه می‌توانستم به پشتوانه‎ی آقای خلیلی و آقای دانش در جامعه راه بروم که این‌ها بیایند مطالبه‌ی جامعه‌ی هزاره را با اشرف‌غنی مطرح کنند تا ما صاحب وزن شویم و منافع مردم را نمایندگی کنیم. وقتی این کار نشد، برای نیروهای مخالف ما راه بازماند.

اشرف ‌غنی زبانی نداشت که با آن برود و برای جامعه‌ی هزاره حرف بزند. مثلاً همین مسأله‌ی کوچی را اشرف‌غنی نتوانست به عنوان یک برگ برنده در کمپاین انتخاباتی خود و حکومت خود استفاده کند و بسیار با زبان صریح به هزاره‌ها بگوید که من این مشکل تان را این طوری حل می‌کنم. در حالی که این موضوع را در منشور خود آورده است، با کسانی که در کمپاین همراهش یک جا هستند، به توافق رسیده است؛ اما جرات نمی‌کند که برود و برای مردم مطرح کند؛ به خاطری که خواست خودش نبود.

آن طرف هم خلیلی و دانش نتوانستند که همراهی خود با اشرف ‌غنی را برای توده‌های هزاره توجیه کنند. در درون توده‌ی هزاره اشرف ‌غنی هم‌چنان یک فاشیست، یک آدم بسیار خطرناک، یکی کسی که با افکار ضد هزاره و ضد اقوام غیر پشتون حرکت می‌کند، شناخته می‌شد.

همین باورها و ضعف‌هایی که قبلاً گفتم، راه را برای کسانی مثل آقای محقق باز کرد. اتفاقاً یک جمع از فرهنگی‌های هزاره هم در مخالفت با اشرف‌غنی و تقویت باورهای توده‌ها نقش ایفا کردند. این‌ها همه‌ی شان اشرف‌غنی را یک فرد فاشیست تمامیت‌خواه درک می‌کردند که یک دفعه اگر به قدرت برسد، گویا سر از فردایش لشکرکشی سر هزاره‌ها شروع می‌شود.

این به اصطلاح اشرف‌‌‎غنی‌هراسی یا بیمی که از اشرف‌غنی ایجاد شد، در میان هزاره‌ها بسیار انعکاس یافت. البته این زمانی بود که ما هم دیگر دست از کار کشیده بودیم. من تا زمانی که احساس می‌کردم این کمپاین به طرف سالم می‌رود، بسیار قوی و فعال در عرصه‌ی تبلیغاتی‌اش حضور داشتم. در بند این هم نبودم که در صفحات فیس‌بوک چقدر به من اهانت می‌شود. احساس می‌کردم که دارم پیام خود را آهسته آهسته در جامعه عام می‌کنم و حق می‌دهم به مردمی که از اشرف‌غنی بیم دارند با زبان منتقدانه گپ بزنند؛ ولی من هم باید به مردم توضیح دهم که از کدام منظر و با کدام منطق با اشرف‌غنی احمدزی کار می‌کنم.

وقتی ما به بن‎بست رسیدیم، از حمایت تیم اشرف‌غنی دست کشیدم؛ اما به شکل صوری در تلویزیون‌‌ها حضور می‌یافتم. با وجود آن که در پشت پرده، روی مسأله‌ی کوچی‌ها بین من و اشرف‌غنی آتش تبادله می‌شد، در تلویزیون‌ها قوی‌ترین‎ حمایت‌های خود را از او می‌کردم. با این‌ وجود، در درون جامعه دیگر یک فرد از هزاره‌ها را اغفال نکردم.

من با هرکسی که با من تماس داشت، بسیار به صراحت گفتم که در این نقطه من با اشرف‌غنی دچار اختلاف شده ام. این موضوع را با تمام اقشار جامعه‌ی هزاره بدون استثناء، مطرح و مشوره کردم. هر کدام از جوانان، تحصیل‌کرد‎گان، متنفذان اجتماعی وقتی نزد من می‌آمدند، همراه شان سریع مشوره می‌کردم که در مسأله‌‌ی کوچی‌ها با اشرف‌غنی به بن‌بست رسیده ایم و آقای خلیلی پشت ما را خالی کرده است، دانش هم روی این مسأله ایستاد نمی‌شود، ما چه کار کنیم؟ از آن‌ها می‌پرسیدم که آیا فکر می‌کنید که من سر مسأله‌ی کوچی‌ها بیاستم یا از کنار آن رد شوم؟ خوب، با مشوره با آنان پیش رفتم و من دیگر جامعه را اغفال نکردم. در تمام مراحلی که بود، پیش آمدیم تا زمانی که دور اول انتخابات گذشت و حالت فرمایشی و تشریفاتی که از بودن با اشرف‌غنی داشتم، پایان یافت.

می‌خواهم بگویم که ریشه‌های فاصله‎ توده‌ی هزاره با اشرف‌غنی، هم در باورهای تاریخی جامعه بود و هم در واقعیت‌‌هایی که وجود داشت و ما این فاصله را رفع نتوانستیم.

اشرف‌غنی آدمی بد و فاشیست نبود؛ اما الکی بود!

فردوس: همان چیزی را که در کارهای رسانه‎ای وجهه‌سازی یا «امیج ‌بیلدنگ» می‌گویند، گویا ضرورت بوده است که برای اشرف‌ غنی صورت بگیرد و شما این را در کتاب روایت یک انتخاب آورده‌ اید که در همان نشست‌های اتاق فکر این بحث مطرح می‌شد که چطور باید وجهه‌ی اشرف ‌غنی در میان مردم عام بهبود پیدا کند و به گمان اغلب، دلیل عمده‌ی که برای اشرف ‌غنی وجهه‌سازی نشد، شاید این بود که مردم عام هیچ پیوندی و هیچ وجه اشتراکی بین خود و  او نمی‌دیدند.

گفتید که ظرفیت مدنی اشرف‌ غنی به حدی نبود که از سنت ستبر پشتونی عبور کند، باز هم بحث دیگر اینجا این است و در کتاب «روایت یک انتخاب» هم آمده است که شکاف بین قدرت پشتون و عوام پشتون زیاد بود، برای پر کردن این فاصله اشرف‌ غنی نمی‌توانست کدام روایت دیگر خلق کند، اشرف ‌غنی به این نتیجه رسیده بود و آسان‌ترین راه هم به نظر او و یک تعداد دیگر همین بود که اشرف غنی روی هویت پشتونی خود زیاد تاکید کند، سر پشتونیست بودن خود تاکید کند و این روایت را بفروشد به مردم عام که من پشتون هستم و از همین موضع پشتون بودن نه در برابر هزاره کوتاه می‌آیم؛ نه در برابر تاجیک کوتاه می‌آیم و جنرال دوستم را هم که در پهلوی خود آورده ام صرف یک ضرورت انتخاباتی است. می‌خواست که با این روایت پیوندش را با عوام پشتون مستحکم بگرداند. شما چطور متوجه نشدید که این آدم آن مشکل را دارد و برای حلش هم فقط همین راه را دارد و بس؟

رویش: خوب، شما این بحثی را که مطرح می‌کنید مسأله‌ی درک را مطرح می‌کند و درک یک ‌شبه اتفاق نمی‌افتد؛ مگر این که شما پیش‌فرضی داشته باشید و از اول حکم کنید. بلی، کم نبودند آدم‌هایی که از اولش به همان نتیجه‌ای رسیدند که ما در انتهایش رسیدیم. می‌گفتند که اشرف ‌غنی فاشیست است ولاغیر، وقتی که همین را می‌گویید، دیگر با او نمی‌روید و می‌گویید که از اول این را می‌دانستیم.

فردوس: بحث فاشیست بودن نه، فقط آن ضرورتی که وجود داشت؟

رویش: هر چیزی را که شما به عنوان یک شناخت از اشرف ‌غنی مطرح می‌کنید، یک بار پیش از تجربه مطرح می‌کنید، یک بار بعد از تجربه. یک جمع از آدم‌هایی هستند که خدا همین نعمت را برای شان داده است که همه چیز را از اول و خیلی زود می‌دانند و پیش از تجربه می‌دانند و بر اساس آن حکم می‌کنند، این نعمت را خدا به بندگان خاص می‌دهد و ما از آن بند‌‌گان خاصش نبودیم.

احساس می‌کردیم که هر چیزی در روابط انسانی به یک مطالعه ضرورت دارد، نباید جزمی برخورد کنیم، حداقل من، به این عقیده بودم که اشرف ‌غنی یک انسان است، این عواملی که در اطراف او است، نشانه‌هایی است که آدم می‌تواند به آن اعتماد کند که این آدم درک دارد، این آدم می‌تواند ظرفیتی برای یک حرکت مدنی داشته باشد، این هم یک واقعیتی است که در درون جامعه اگر او نباشد، مثلا چه کسی باشد؟

حالا اشرف ‌غنی همین کار را کرده نمی‌تواند، شما می‌توانید این توقع را از اتمر داشته باشید؟ شما همین توقع را از زلمی خلیل‌زاد می‌توانید داشته باشید؟ از حامد کرزی توقع کرده می‌توانید؟ از هدایت امین ارسلا؟… از کی؟

شما نمی‌توانید در ذهن تان عاشق کسی شوید و بعد انتخاب کنید، حال در فضای عمومی جامعه اگر بیاییم، آیا داکتر عبدالله می‌تواند از اشرف ‌غنی بهتر باشد و این سطح توقع را برآورده کند؟ نه! وقتی این طوری باشد، شما حس می‌کنید که همین آدمی که نشانه‌های مثبت دارد، یک بار آزمایش کنید تا حرکت کند.

در ابتدای همراهی با اشرف ‌غنی، فکر نمی‌‌کردم که این آدم در برابر حرکت مدرن و در برابر تفکر مدنی که بتواند او را سمت و جهت بدهد، لجاجت نشان دهد. چنین چیزی را من در او ندیدم، نه در صحبت‌های خصوصی که همراهش داشتم و نه وقتی که آهسته آهسته حرکت کردیم، در تصمیم‌گیری‌های کلانش، وقتی طرحی را احساس می‌کردیم معقول است، پیش رویش می‌‌گذاشتیم، او لجاجت نمی‌کرد.

در همان کتاب «روایت یک انتخاب» تصمیم دشوار او را در مورد جنرال دوستم خواندید. می‌‌گوید جنرال دوستم، خط قرمز ما است. وقتی برایش توضیح دادیم که به این دلایل باید با دوستم کنار بیایی، فردایش دیگر لج نکرد و کنار آمد. برای اشرف ‌غنی، بسیار سخت بود به دلیل این که جامعه‌ی پشتون و روشن‌فکران پشتون در مورد مساله‌ی جنرال دوستم، کم‌تر از تکفیر برخورد نمی‌کردند. این‌ها نشانه‌هایی بودند که حس می‌کردم اشرف ‌غنی ظرفیتی برای حرکت‌های مثبت دارد.

آمدیم و دیده شد که همین ظرفیت‌های مدنی تنها در یک بستر مدنی قابلیت رشد دارد. وقتی وزن‌های سیاسی در پهلویش آمدند، متوجه شدم که متغیرها دگرگون شدند؛ مثلاً یک زمانی اتمر نبود و اشرف ‌غنی با من گپ می‌زد؛ ولی زمانی که اتمر با زور خود وارد شد، در انحراف  اشرف ‌غنی نقش زیادی باز کرد. اتمر شخصی است که تفکری بسیار فاسد دارد؛ یعنی یک تفکر ان‌جی‌اویی دارد، یک تفکر بسیار سودگرا و به هیچ ارزشی پابند نیست؛ یک ماکیاولیست به معنای واقعی کلمه، البته در صورت مبتذلش است؛ نه به شکل سیاسی‌اش. به دلیل این‌که بسیار اُپورچونیست و فرصت‌طلب بود، از هر فرصتی مثل یک ان‌جی‌اوباز استفاده می‌کرد. علاوه بر اتمر، کسانی مثل مجددی، در کنار غنی آمدند، ظاهر قدیر،  منگل، مجید قرار و امثالهم؛ هر کس که آمد به صورت لایه‌های جدید، هر کدام متغییرهای جدید در تاثیرگذاری بر اشرف ‌غنی وارد کردند. بعد از آن، دیگر من آن آدم تنهایی نبودم که زیر چیله‌ی خانه‌اش می‌نشستیم و با هم گپ می‌زدیم و بر هم‌دیگر تاثیرگذاری داشتیم.

از جامعه‌‌ی هزاره هم تنها ما نبودیم که به نمایندگی از روشن‌فکران و تحصیل‌کردگان از موضع مدنی با او گپ می‌زدیم، کسانی دیگر آمدند که از موضع ارزش‌های سنتی و منافعی که خود شان داشتند، با او گپ زدند. در آن وضعیت، اشرف ‌غنی ظرفیت غیر مدنی خود را بیشتر بر ملا کرد. 

حالا زمان زیادی از این حرف‌ها و ماجراها فاصله داریم؛ اما خوب است بگویم که برای من هنوز هم اشرف ‌غنی نسبت به دیگران متفاوت است. من اشرف ‌غنی را یک آدم فاشیست و خیلی بد نمی‌بینم؛ اما این را می‌دانم که او یک آدم الکی بود. ما تصور می‌کردیم که او می‌تواند یک وزن خاص را در سیاست و مناسبت قدرت جامعه بردارد؛ ولی او این کار را نتوانست؛ نه به این خاطر که جثه‌اش ضعیف بود، بلکه به خاطر این که توانایی فکری‌اش زیاد نبود. بعد از ده ماه کار مشترک با اشرف ‌غنی، من به این دریافت‌ها رسیدم.

Share via
Copy link