بهترین دوستم، کتاب

Image

وقتی کوچک بودم، بزرگان می‌گفتند که بهترین دوست هر انسان کتاب است. با خودم می‌گفتم: «چطور چند برگ کاغذ با چند سطر نوشته می‌تواند دوست آدم باشد؟ مگر آن‌ها می‌فهمند که تو چه غمی داری و چه چیزی از این دنیا می‌خواهی؟»

اما حالا می‌فهمم که می‌شود کتاب را بهترین و شایسته‌ترین دوست خود در زندگی دانست. حتا با خواندن چند سطری از کتاب مورد علاقه‌ات، تمام غصه‌ها از بین می‌رود و تو خود را در دنیایی پر از نشاط و شادی می‌بینی. گاهی کتاب در اوج درد باعث لبخندت می‌شود. ساعت‌هایی که احساس تنهایی می‌کنی، با وجود کتاب می‌توانی از تنهایی دربیایی و گذر زمان را حس نکنی.

گاهی کتاب بهترین همدم روزهای تلخ تو می‌شود؛ مثل یک دوست خوب به تمام حرف‌هایی که باید به تو گفته شود، با صمیمیت و مهربانی به تو می‌گوید، بدون اینکه خسته شود، هرچه تو می‌خواهی برایت می‌گوید. نه تنها که رهنمای خوب برای توست، بلکه در هر برگ کتاب می‌توانی تمام درد دل‌های خود را برایش بگویی او به تمام حرف‌هایت گوش می‌دهد. شاید بگویید که چطور یک کتاب می‌تواند شنونده باشد، اما همان‌طور که ما می‌توانیم تمام دردها و رنج‌های خود را روی صفحات سفید بنویسیم، می‌توانیم با کتاب هم‌صحبت شویم و این‌گونه برگ‌های کتاب را مخاطب قرار دهیم و کتاب هم با تمام مهربانی تمام حرف‌های ما را در دلش جا می‌دهد.

یا، مثلاً وقتی به بخشی از داستان می‌رسم، می‌گویم: «چقدر شبیه داستان من است! من هم این رنج را پشت سر گذاشتم.» در آن لحظه، درد آن شخصیت را حس می‌کنی و با کتاب به گفت‌وگو می‌نشینی. گویا درد تو و نویسنده‌ی کتاب یکی است.

من در عمرم دوستی نداشتم که هوایم را در روزهای بد داشته باشد، یا رنج و دردی را که داشتم، برایش تعریف کنم و سبک شوم. هیچ‌گاه چنین کسی در زندگی‌ام نبوده است، برای همین کتاب دومین انتخاب من بوده که به اولین دوست صمیمی‌ام در زندگی‌ام تبدیل شده است. کتاب گاهی برایم از طبیعت زیبا می‌گوید، از جاهایی که ندیده‌ام، اما با خواندنش آن مکان‌ها را در ذهنم تصور می‌کنم. گاهی برایم از ماجراجویی می‌گوید و گاهی از غم و رنج انسان‌ها پرده برمی‌دارد که خودم در عمق آن داستان حس می‌کنم.

بعضی وقت‌ها مادرم می‌گوید: «چرا همیشه سرت به کتاب است؟» چون هیچ‌کس به اندازه‌ی کتاب مرا درک نمی‌کند. فقط کتاب می‌فهمد که من چه دردی را تحمل می‌کنم. کتاب شاهد خنده‌ها و گریه‌های من بوده، حتی خیلی‌ها نمی‌دانند که چرا خندیدم و چرا گریه کردم، اما کتابی که خوانده‌ام با تمام برگ و صفحه‌هایش این را می‌داند.

گاهی با خودم می‌گویم کتاب بخشی از زندگی من شده است. آن‌قدر با کتاب خو گرفته‌ام که حتی فکرش را هم نمی‌توانم بکنم از خودم دورش کنم. انگار قسمتی از وجود من است که باید در تمام لحظه‌ها و بخش‌های زندگی‌ام باشد؛ تا برای گفتن تمام غصه‌ها و شادی‌ها، روزهای خوب و بد، همرازی داشته باشم که بار سنگین روی شانه‌هایم را سبک کنم.

من از این دوست بی‌منت و مهربان ممنونم که گاهی بزرگ‌ترین تجربه‌های دیگران را به من آموخت تا کسی نباشم که آن اشتباه را دوباره در زندگی‌اش تکرار می‌کند. متشکرم از این یار صمیمی که به برکتش توانستم سفری به درون خودم داشته باشم، خود واقعی‌ام را بشناسم.

نویسنده: آمنه تابش

Share via
Copy link