تجربه‌ی شیرین یک روز زندگی

Image

تجربه‌ی شیرین یک روز زندگی

شبی تاریک و طولانی بود، آنقدر طولانی که تصورش برایم دشوار است. منتظر آغاز روز بودم، روزی زیبا و قشنگ. در کنار خانواده‌ام نشستم و در یک فضای سرشار از صمیمیت و مهربانی، شروع به غذا خوردن کردیم.

در جریان اینکه غذا می‌خوردیم، با پدرم برنامه‌ی فردا را که داشتم، در میان گذاشتم. گفتم فردا برنامه‌ای دارم که به صورت آنلاین برگزار می‌شود.

مهمان من فرادیس احمدی، داکتر چشم از تورنتوی کانادا است، استاد عزیز رویش از امریکا و داکتر طاهر عزیزی است. پدرم گفت: دخترم، فردا برنامه‌ی خوبی داشته و موفق باشی. برنامه‌ی فردا در مورد چیست؟

گفتم پدرجان، برنامه‌ی فردای من در مورد زندگی و صلح است.

پدرم گفت: دخترم صلحی وجود ندارد. صلح آمدنی نیست؛ چرا وقت خود و دیگران را هدر می‌دهی؟ با لبخند گفتم: پدر جان، چند سال می‌شود که زندگی می‌کنید؟ چند سال می‌شود که صلح دارید؟ پدرم با نگاهی برایم گفت: تقریباً ۴۶ سال عمر دارم. هیچ زمانی صلح نداشته‌ایم و نخواهیم داشت.

گفتم: پدر جان، به نظر شما صلح خواهد آمد؟ در پاسخ گفت: نه خیر، صلح آمده نمی‌تواند؛ چون ‌که طالبان آمده‌اند…

همین‌طور گفت‌وگو میان من و پدرم جریان داشت. سوال‌هایی می‌پرسید که گاهی به نظر می‌رسید دریافت و ارایه‌ی پاسخ به آن سوال‌ها هفته‌ها و روزها را در بر می‌گیرد؛ اما برای من آسان‌ترین سوال‌هایی به نظر می‌رسید که نیاز نداشتم خیلی در مورد آن فکر کنم.

غذا خوردم و برای برنامه‌ی فردا شروع به آمادگی گرفتن کردم. لباس‌هایم را شستم و اوتو کردم. همه چیز را برای فردا آماده کردم. به خاطری‌که نمی‌خواستم هیچ چیزی کم و کسر باشد یا این‌که صبح که درس فیزیک داشتم، ناوقت برسم.

تمام شب با خود فکر می‌کردم و لبخند چهره‌ام را پوشانیده بود. انتطار لینک برنامه‌ی فردا را داشتم. من در برنامه‌های زیادی شرکت کرده بودم؛ به خصوص سال گذشته در افتتاحیه‌ی موسسه‌ی هاجر از طریق مکتب رفته بودم. جایی دورتر که در آن‌جا یک مرد و خانم آلمانی آمده بودند. برنامه‌ی خوش‌آمدگویی خانم ستاره با شوهرش بود که از مکتب ما دیدار می‌کرد. من هم در برنامه بودم. من را یک روز قبل خبر کرده بودند؛ اما این بار هیجان و شوقم خیلی متفاوت‌تر بود.

برای اشتراک در برنامه‌ی فردا حس و حال دیگری داشتم. به یک‌بارگی به یاد روزهای برنامه‌ی مکتب که در آن‌جا یازده سال درس خوانده بودم، افتادم.

لینک برنامه‌ی فردا را استادم تازه در اختیار من گذاشته بود. این لینک را با داکتر عزیزی، دوستم «نازنین»، استادم فرشته مرادی، دختر کاکایم داکتر معصومه امیری، با مدیر مکتب استاد عارف حسینی و در گروهی که با هم‌تیم‌های خود هستیم، به اشتراک گذاشتم.

برای داکتر عزیزی گفتم که فردا برنامه ساعت سه بجه‌ی بعد از ظهر است. برای مدیر گفتم که فردا به خاطر بعضی هماهنگی‌ها ساعت یازده بجه‌ی قبل از ظهر می‌آییم. گفت: کدام مشکلی نیست.

احساس می‌کردم شب طولانی شده بود. تقریباً ساعت یازده بجه‌ی شب بود؛ اما تا هنوز در حال فکر کردن به برنامه بودم. آجندای برنامه را چندین بار دیدم که چیزی کم نباشد. کدام مشکلی نباشد؛ ولی پیامی را دریافت کردم که کمی ناراحت شدم. پیام این بود که فرادیس احمدی بنا بر مشکلی که داشت، در برنامه شرکت نمی‌توانست. با خودم گفتم مشکلی نیست. باری دیگر بخیر در برنامه می‌گیریم.

کارخانگی فیزیک صبح خود را انجام دادم و جواب سوال‌ها را در گروه گذاشتم. به خاطری که استاد یک روز قبل پرسید که مریم سوال‌ها را حل کرده‌ای؟ کارخانگی متفاوتی را این دفعه انجام داده بودم. کارخانگی که با شور و شوق همراه باشد، خیلی جذاب و عالی انجام می‌شود. ناوقت‌های شب شده بود؛ اما خواب به چشمانم نمی‌آمد.

مدتی گذشت. ساعت را دیدم که پنج صبح شده است و آهسته آهسته هوا هم روشن می‌شد. با روشن شدن هوا دل من هم روشن‌تر می‌شد . امشب بخاطر هیجان و علاقه‌ی زیاد خواب به چشمانم نیامده بود. اصلاً نخوابیده بودم.

آهسته آهسته چشم‌هایم خسته شدند و نیاز به استراحت داشتند. چشم‌هایم بسته می‌شدند که فکر کردم وقت فیزیک من ناوقت شده است. به همان خاطر زود از جا برخاستم و دست و صورت خود را شستم و روانه‌ی مکتب شدم.

صبح زود بود. از خانه تا مکتب به این فکر بودم که باید چه سخنانی را بگویم که برای همه جالب و خوب باشد و کسی ناراحت نشود. به مکتب رسیدم. راستش، فقط جسماً در صنف بودم؛ ولی حواسم به سوی برنامه‌ی بعد از ظهر بود. هر لحظه به موبایل نگاه می‌کردم و با خود می‌گفتم: مریم صبور باش!

منتظر وصل شدن و شروع برنامه بودم. با خودم می‌گفتم که برنامه‌ی تو امروز است. تشویش نکن، به صورت خوب و عالی می‌گذرد. صبح با خنده و خوشی فضای صنف رنگارنگ شده بود. فضایی پر از شادمانی بود. احساسی که امروز داشتم هیچ زمانی برای من رخ نداده بود. خوش‌حالی و نشاط در صورتم نمایان بود. دوستانم می‌پرسیدند: مریم، می‌توانیم بدانیم که چرا امروز خوش‌حال و شاد هستی؟

با شوخی و خنده در مورد برنامه‌ی امروز خود شرح می‌دادم.

زهرا که همیشه با یکدیگر همراه هستیم، گفت: واو، مریم جان، خیلی برنامه‌ی خوبی است؛ آیا ما هم می‌توانیم شرکت کنیم و از برنامه‌ی تو استفاده کنم؟ با کمال تاسف گفتم که متاسفانه مدیر اجازه نداده است که شاگردان وصل شوند. با شنیدن این جمله که برنامه‌ی شما خیلی متفاوت‌تر از برنامه‌های سایر گروه‌ها است، خیلی خوش‌حال شدم. هوا پر از بوی خوش‌حالی و موفقیت برای من بود.

شنیدن توصیف‌ها از دوستانم برای برنامه‌ی من حسی خوبی می‌داد و انگیره‌ام را نسبت به برنامه بیشتر از قبل کرده بود. به نظر می‌رسید که راه رسیدن به خانه امروز طولانی‌تر از دیگر روزها شده بود. بالاخره به خانه رسیدم. آن‌طوری امروز از کوچه‌ها می‌گذشتم و حرف‌های برنامه را سرهم می‌کردم که حس می‌کردم راه طولانی شده است.

بعد از تبدیل کردن لباس و رسیدگی به خودم، دوباره روانه‌ی مکتب شدم. آن‌قدر شوق و علاقه نسبت به برنامه داشتم که چشم‌هایم برق می‌زد. در مسیر راه فرحزاد‌ را خبر کردم و هر دوی ما یک‌جایی تا مکتب رفتیم. در مورد برنامه با هم صحبت می‌کردیم. صحبت‌های ما هنوز به پایان نرسیده بود؛ اما راه تمام شده بود؛ یعنی به مکتب رسیده بودیم. با گفتن سلام به کاکاهای مکتب، وارد مکتب شدیم. برای این‌که بتوانیم خوب‌تر و بهتر تمرین داشته باشیم، با خودمان سنجش کردیم که در کتاب‌خانه برویم.

با امید و خوش‌حالی داخل اداره شدیم و به مدیر سلام داده و درخواست کلید کتابخانه را کردیم؛ مدیر با گفتن علیکم السلام گفت من کلید کتابخانه را به هر کسی داده نمی‌توانم. حرف مدیر کمی ناراحتم کرد؛ اما گفتم که شاید مورد و دلیل مهمی دارد. باز هم، بدون اینکه چیز بدی به دل راه دهم، با گفتن خدانگهدار از اداره بیرون شدیم.

فرحزاد کمی قهر شده بود. می‌گفت چرا مدیر این طوری می‌کند؟ زمانی که دیگران برنامه دارند، برای آن‌ها با خوش‌حالی کلید را می‌دهد. مگر ما شاگردان این مکتب نیستیم؟ برای او حرفی گفتم که کمی ذهنش آرام شود. گفتم: مدیر بهتر و عاقلانه‌تر تصمیم می‌گیرد. شاید دلیل منطقی داشته باشد که نخواست کلید را برای ما بدهد. گفتم: به فکر برنامه باش. فکرت را در گیر نکن. گفتم بخند! با خندیدن او احساس کردم که شاید حرف مدیر از ذهنش پاک شده باشد.

خوب، با نادیده گرفتن هر حرفی دیگر، با احساس شادمانی و نشاط وارد یکی از صنف‌ها شدیم. با پاک کردن جاهای خود دوباره به صحبت‌هایی که در جریان راه نیمه‌تمام مانده بود، پرداختیم. در همین اثنا بود که رقیه آمد و گفت دلم درد می‌کند. برای او پیشنهاد کردم لحظه‌ای در بیرون بنشیند یا قدم بزند؛ اما او قبول نکرد و تمرین برنامه را شروع کردیم. اول فرحزاد شروع به تمرین متن خود کرد. بعداً رقیه، زهرا و ریحانه همه‌ی ما تمرین کردیم.

برای این‌که ساعت به خوشی بگذرد، برای آن‌ها پیشنهاد دادم با تلفن بازی کنیم. همگی ما یک‌جایی جمع شدیم و بازی کردیم. در جریان بازی همگی ما با همدیگر بیشتر از قبل آشنا شدیم و توانستیم روابط مستحکم‌تری ایجاد کنیم. همین‌طور بازی می‌کردیم که فاطمه و سمیه را دیدم. احوال‌پرسی کردیم.

صدای اذان مسجد به گوش می‌رسید. خیلی گرسنه شده بودم. صبح هم از هیجان زیاد غذا نخورده بودم. به گوشه‌ی جیب خود نگاه کردم و دیدم که مقداری پول دارم. به کانتین رفتم که بیسکویت یا کیکی بخرم و بخورم، به خاطری که خیلی گرسنه بودم و با این گرسنگی نمی‌توانستم برنامه را درست پیش ببرم.

آب و کیک در دستانم، در حال رفتن به سوی صنف بودم که ویدا را دیدم. آن‌ها در داخل ظرف غذا داشتند و چای داشتند. درست همان چایی که من دوست دارم و مورد علاقه‌ی من بود. با خود گفتم که مریم برو و درخواست یک گیلاس چای کن؛ ولی با خودم فکر کردم که آن‌ها هم مثل من گرسنه اند. چطور می‌توانم از آن‌ها چای و نان بخواهم.

از درخواست یک گیلاس چای خود داری کردم؛ ولی با دیدن آن چای، هوای چای داغ و گرم خیلی بر سرم می‌زد. در یک لحظه حس کردم که برای انسان دشوارترین حالت و یا وضعیت این است که خود را قناعت دهد تا از کار، غذا یا پوشاک دل‌خواه خود بگذرد؛ اما قانع کردن دیگران نسبت به خود انسان آسان‌تر است. فکر کردم همان‌طوری که برای پاسخ سوال‌های دیگران باید جواب‌ها و مثال‌های قانع‌کننده داشته باشی، باید برای خود هم جواب و مثال قانع کننده داشته باشی.

هوس چای را در دلم دفن کردم. با خودم گفتم که خانه رفتم خودم چای مورد علاقه‌ی خود را آماده می‌کنم و با فامیل نوش جان می‌کنم. صنف هم آهسته آهسته تکمیل می‌شد. استاد آمد و درس را با یاد خدا شروع کرد. فصل چهارم کیمیای صنف نهم، درس کاربوهایدریت‌ها بود. استاد شروع کرد به درس دادن و من امروز درس را منحیث دوست و رفیق خودم شمردم و با علاقه‌ی شدید گوش کردم. از درس امروز لذت کامل را بردم و بهتر از دیگر روزها یاد گرفتم.

صنف کیمیا به پایان رسید و هر کسی به صنف‌های خود رفتند. استاد نگران‌ها هم هر کسی سر صنف‌های خود رفتند و حاضری گرفتند و درس را شروع کردند.

ساعت اول ما درس دری داشتیم و نوبت سیمینارهای کتاب دری صنف هشتم شاگردان بود. دوستانم هریکی آمدند و سیمینار خود را در مورد مواد مخدر، ورزش و همسایه‌ی رنجور ارایه کردند. درس‌هایم خیلی آسان بودند؛ اما یکی از دوستانم را استرس گرفته بود و نتوانست که درس را درست تشریح کند. همگی برای او حرف خوبی نگفتند و به خاطری که نتوانسته است سیمینار را درست ارایه کند، حرف‌هایی ناامیدکننده گفتند؛ اما من برایش گفتم که سیمینار تو خیلی خیلی عالی بود. من خیلی چیزهای خوبی را یاد گرفتم. طرز بیان تو خیلی عالی بود. موفق باشی.

برای او حرف‌های امیدوارکننده و انگیزشی گفتم؛ چون دوست ندارم در محیطی که زندگی می‌کنم کسی ناامید باشد. مخصوصاً اگر این شخص هم‌کلاسی یا دوست من باشد. ساعت اول هم گذشت، ساعت دوم شد و استاد انگلیسی آمد و احوال‌پرسی کرد و خواست که گفت‌وگوی دیروز را جمع‌بندی کنیم. از هر گروه یک نماینده می‌آمد و نتیجه‌ی گفت‌وگو را بیان می‌کرد. هر گروه نماینده‌ی خود را روان کرد.

بعد از جمع بندی گفت‌وگوی دیروز، استاد درس را شروع کرد. درس امروز ما “Eassy” و انوع مختلف متن‌نویسی بود. استاد تخته را از نوت پر کرد تا هم‌صنفی‌هایم درس را یاد داشت کنند. استاد در مورد متن دیروز حرف می‌زد. به یکبارگی متوجه شدم که ساعت دوونیم بجه است و من باید به داکتر عزیزی پیام بدهم تا زمان برنامه را فراموش نکرده باشد. در حال نوشتن پیام برای داکتر عزیزی بودم که پیام جدیدی آمد. دیدم که استاد رویش برای من پیام داده و پرسیده است که آیا جلسه شروع نمی‌شود؟ پیام را خواندم. از استاد اجازه گرفتم تا از صنف بیرون شوم.

به سرعت به سوی اداره دویدم و در اداره مدیر را گفتم که می‌خواهم زودتر از همه وصل شویم؛ اما مدیر گفت نمی‌شود. برنامه‌ی شما ساعت سه بجه شروع می‌شود. من پیام استاد رویش را نشان دادم که گفته بود اگر توانستید زودتر وصل شوید که در مورد برنامه‌ی امروز تان حرف بزنیم.

من این پیام را به مدیر نشان دادم. مدیر پیام را خواند و گفت درست است. می‌توانی اعضای گروه خود را جمع کنی! من دوباره به صنف برگشتم و کتاب‌های خود را گرفتم و فرحزاد و ریحانه را گفتم با کتاب‌های خود بیایند که برنامه شروع می‌شود. گفتم: استاد، با اجازه‌ی شما ما باید برویم.

گفت: مریم جان، موفق باشی! برای من در آن لحظه هوای آسمان پاک شد و بوی عطر موفقیت که برایم مثل عطر دل‌خواهم خوش‌بو شده بود، به دماغم می‌رسید. گفتم: استاد جان، ممنون. به سرعت رفتیم و اعضای تیم خود را از صنف‌ها جمع کردم و به اداره آمدیم. من از هیجان زیاد گرمی کرده بودم. یک گیلاس آب سرد از آشپزخانه گرفتم. می‌خواستم آن را بنوشم که استاد حسین‌زاد گفت: مریم، مرا یک‌ گیلاس بده! گیلاس را دادم. گفت: ترموز چای را بده. ترموز چای را دیدم که چای ندارد. خواست از پیش مدیر چای را بگیرد.

استاد برایم گفت: ببخشید، برای من یک گیلاس چای آورده می‌توانی؟ با گفتن اینکه کدام مشکلی نیست، رفتم و چای را آوردم.

همه در جاهای خود نشستیم و با گفتن سلام، با استاد رویش و احوال‌پرسی برنامه شروع شد؛ اما آن‌طوری که برنامه ریخته بودیم، نشد. استاد در مورد برنامه پرسید؟ من برای استاد گفتم که برنامه چند هفته پیش است که تحت نام «هفته‌ی زندگی تا صلح سرتاسری» است. گفت خوب است و پرسید مهمان‌ها را از کجا پیدا کردید؟ گفتم: استاد، من در یک گروه روان‌شناسی هستم و با داکتر عزیزی از آن‌جا آشنا شدم. جریان داکتر فرادیس احمدی را شرح دادم و گفتم که چرا نمی‌تواند در برنامه‌ی امروز شرکت کند.

استاد رویش قصه‌ی ملا نصرالدین را شروع کرد؛ قصه‌ی اینکه ملا روزی با خود گفت: باش ببینم که این مردم چقدر عقل دارند. به کوچه رفت و هو راه انداخت که حاجی حسن حلوا بخش می‌کند!

قصه‌ی حلوای حاجی حسن قصه‌ی جالبی است که مفهوم قشنگی دارد و همیشه برای من انگیزه خلق می‌کند. همین‌طور حرف‌های شیرین ادامه داشت که یک بار به ساعت نگاه کردم و دیدم که سه بجه شده است؛ اما از آمدن داکتر کدام خبری نبود. استاد رویش گفت که من می‌خواهم بروم و شما تنها از این دریچه صحبت کنید و برنامه‌ی تان را مطابق خواست خود تان پیش ببرید؛ اما من او را قانع کردم که شما باشید؛ چون ما برای شما فرصت و وقت صحبت کردن را داده‌ایم.

برای داکتر پیام دادم که ما منتظر او هستیم. زنگ‌های پی در پی حسابی کلافه‌ام کرده بود. به خاطری که از وقت برنامه خیلی گذشته بود. بالاخره داکتر وصل شد؛ اما هنوز صدا نداشت. برایش پیام دادم که قطع کنید و دوباره وصل شوید. طبق گفته‌ی من عمل کرد. ما از مدیر تقاضا کردیم که سرتیم‌ها وصل شوند و آن‌ها از یک دریچه‌ی دیگر وصل شده بودند. گفت‌وگو شروع شد. نه آن‌طور که گروه ما برنامه ریخته بودیم. داکتر عزیزی مدتی را صحبت کرد. بعد استاد رویش، برخی سوال‌ها را از داکتر پرسید. این سوال‌ها و پاسخ‌های داکتر، فرصت کمی برای سوال‌های ما باقی گذاشت. از یک طرف برنامه هم دیرتر شده بود. وقت خیلی کم بود. هوا تاریک شده بود. ناچار بحث را پایان دادیم. با داکتر خداحافظی کردیم و قرار گذاشتیم که این برنامه در فرصت‌هایی دیگر ادام یابد.

در ختم برنامه، پیش از اینکه زوم قطع شود، استاد رویش بعضی نکات مهم را در مورد برنامه و ادامه‌ی این‌گونه برنامه‌ها یادآوری کرد که ما از شنیدن آن‌ها خوش‌حال شدیم و با استاد خداحافظی کردیم.

برنامه آن‌گونه که من انتظار داشتم، پیش نرفته بود. داکتر عزیزی هم مسایلی را که مطرح کرد، به دغدغه‌ها و سوال‌های ما پاسخ خیلی روشنی نداشت. من از آن‌همه هیجانی که برای برگزاری برنامه داشتم و حالا فکر می‌کردم برنامه مطابق پیش‌بینی‌ام موفق نشده بود، دل‌خور نبودم؛ اما وقتی از اداره بیرون آمدیم، مدیر می‌خندید. سرتیم‌های دیگر هم از من و هم‌تیمی‌هایم تحویل خوبی نگرفتند و سخنان خوبی برای ما نگفتند. با این‌هم به خود نیاوردم و با هم‌تیمی‌هایم از مکتب بیرون شدیم.

من در آغاز هفته با خودم عهد کرده بودم که در طول هفته به خاطر هیچ مساله‌ای ناراحت نشوم. به همین دلیل، باز هم با همان چهره‌ی بشاش و شادمان که چاشت داشتم، از کوچه‌ها می‌گذشتم. زمان هم با من یک‌جا حرکت داشت.

یاد یک درس استادم افتادم که گفته بود: زندگی ترکیبی از انرژی و زمان است. در جریان راه رفتن، ترکیب انرژی و زمان را در گام‌هایم می‌دیدم. وقتی وارد خانه شدم، وجودم سرشار از انرژی و زندگی بود.

من از برنامه‌ی امروز نتیجه‌ی شیرینی گرفتم. استادم گفته بود که هر چه گذشت، تجربه است. تجربه را به خاطره تبدیل کنید و خاطره را به آگاهی. کتابچه‌ی تامل‌های روزانه‌ی خود را باز کردم و نوشتم: اولین نکته‌ی قشنگ از تجربه‌ی امروزم این بود که گاهی آدم باید برنامه‌ای را خراب کند تا بتواند برنامه‌ی بعدی را بهتر اجرا کند.

دومین نکته‌ام این بود که انسان باید با برنامه پیش برود؛ در غیر آن، با ناراحتی روبه‌رو می‌شود. سومین نکته‌ این بود که امروز را با لبخند شروع کرده بودم و همه چیز زیبا بود و با خودم عهد کردم که باید همیشه بخندم و دیگران را هم تشویق به لبخند زدن کنم. لبخند یعنی دل‌زنده بودن. می‌خندم، آن‌قدر که دلی که مرده است، دوباره زنده شود، زندگی تاریک شده دوباره زیباتر از قبل رنگ بگیرد.

نویسنده: مریم امیری

Share via
Copy link