تیک تاک ساعت به گوشم میرسید، انگار ساعت هم بیدار بود و برایم بازگو میکرد که باید بخوابم، ولی چگونه میتوانستم چشمانم را ببندم و بخوابم؟
با خود میگفتم او گذشته است، باید راحت بخوابی چون فردا برنامهی مهمی داری. با این تفکرات و دلداری به خودم خوابیدم؛ اما انگار نمیخواستند که بخوابم، هر لحظه نجوای«این دختر را از موتر پایین کنید که باید با خود حوزه ببریم.»، تمام وجودم را احاطه میکرد. آن روز تمام وجودم از ترس میلرزید و از شدت ترس حتی صدایم خفه شده بود. موتر پر از مسافرهای زن و مرد و کودک بود. همه جا تاریک شده بود احساس میکردم شب است؛ اما نه، روز بود. تنها دلیل اینکه میخواستند مرا با خود ببرند، این بود که چادر سفید پوشیده بودم، در حالیکه لباسهایم بلند و طبق میل آنها بود. در موتر همه حیران بودند و هیچکس از ترس نمیتوانستند چیزی بگویند.
وقتی چشمانم را باز کردم، در اتاق خودم بودم. ساعت دو صبح بود. هر بار که چشمانم را میبستم، فقط فضای آن موتر و صدای خشنی که مرا مخاطب قرار داده بود، به گوشم میرسید و بیشتر ترس در وجودم زنده میشد. از شدت ترس، اشکهایم بیاختیار میریخت. با همین وضعیت ناخوش تا طلوع آفتاب منتظر ماندم. انتظار در آن شرایط خیلی دشوار بود؛ اما با همان چشمان پر باد و حال خراب به مادرم کمک میکردم. هر سال در فصل خزان، بادام میشکنیم و همان روزها، ما هم روز را با شکستن بادام گذراندیم.
در جریان کار، به این فکر میکردم که اگر واقعا اتفاقی بیافتد، چه کاری باید کنم؟ اگر واقعیت داشت، چه بلایی به سرم میآمد؟ یا اینکه شبیه شب قبل، دوباره با آنها دعوا خواهم داشت؟ خیلی ناراحت بودم و تمام وجودم پر از ترس بود.
با همین ترس خانه را ترک کردم و به سوی کورس راه افتادم. حال و هوای آشفتهای داشتم، حالا که باید خوب میشدم و تا شب باید آماده میشدم؛ اما هیچ چیزی نمیتوانست حال مرا خوب کند. وقتی از ریکشا پایین شدم و به سوی سرک عمومی راه افتادم، به محوطهای رسیدم که شب قبل با سه دختر دعوا کرده بودم و طالبان میخواستند ما را با خود ببرند. مردم هم به تماشا نشسته بودند. یکباره چشمانم پر از اشک شد و احساس میکردم که روحی در وجودم بیجا شده است و ترسی در من ریشه دوانده که مبادا همان طالبان شب قبل در اینجا باشند و مرا با خود ببرند.
ترس در چهرهام نمایان بود. میخواستم از سرک رد شوم، به دو طرف سرک نگاه کردم و رد شدم. اما ناگهان دوستم دستم را کشید و گفت: «مریم، دیوانه شدی؟! موتر را به این بزرگی نمیبینی؟!» با لحن تند و جدی گفت: «مگر از زندگیت سیر شدی؟»
به او گفتم: «نه، میخواهم زنده باشم و بگذارید زندگی کنم.»
مردان بزرگسالی که در کنار سرک ایستاده بودند، گفتند: «این دختر میخواهد خودکشی کند!» لحن آنها برایم زننده بود و چیزی جز زخم زبان، همدردی در کلام و لحن آنان حس نمیکردم.
با همان حال خراب به صنف رسیدم. جسماً در صنف بودم؛ اما روحاً نه. آن روز در صنف خوابیدم و از درس چیزی نفهمیدم.
زمان برگشت به خانه، ورق سخنانم را چاپ کرده و گفتم: باید آماده باشی، مریم، شب برنامه داری!
آن روز، سهشنبه 12 نوامبر، روز جشن رونمایی کتابم بود. اولین کتابم بود و آرزوهای زیادی داشتم؛ اما همهچیز به هم ریخت. به خانه که رسیدم ساعت چهار عصر بود. ماجرای شب قبل را نوشتم و برای استادم فرستادم. وقتی استاد متن را خواند، گفت: «این امکان ندارد.» خیلی دردآور بود که در آن زمان، در وضعیت مناسبی نبودم و با چنین پیامها و سوالات روبرو شدم.
بعد از جواب دادن به سوالات و پیامهای استاد، موبایلم را به چارج وصل کردم؛ اما شب موبایلم از بیچارجی خاموش میشد. شب هم برق نداشتیم، خیلی دعا میکردم که خدایا برق بیاید. در همان تاریکی غذا نوش جان کردم. پدرم به خانهی پدرکلانم، برای احوالپرسی پدرش رفت؛ چون پدرکلانم خیلی بیمار بود. من نگران چارج موبایلم بودم و مجبور شدم موبایلم را به خانهی همسایه بدهم تا کمی چارج شود.
برنامه ساعت ۷ شروع میشد و ساعت ۶:۴۵ هنوز موبایلم چارج نداشت. برای مدتی تمام چراغهای اتاق را که با باتری روشن میشد، خاموش کردیم و موبایل را در چارج گذاشتم.
موبایلم که روشن کردم ۱۲ درصد چارج شده بود. لینک برنامه را برای برادرم ارسال کردم؛ اما در دلم اشک میریختم که چرا زندگی من اینگونه است؟ با خود میگفتم: «خدایا چرا مرا هیچ دوست نداری؟ چرا زندگی را تلخ میکنی؟ چرا این حوادث ناگوار یکی پس از دیگری فقط به سمت من میآیند؟» اما این سوالات فقط درد به وجود میآورد.
برنامه با حضور مهمانها شروع شد. برنامه از طریق مکتبی که در آن آنلاین درس میخوانم، برگزار شد؛ اما با واکنشهای منفی روبهرو شدم. واکنشهایی که باعث شد تصمیم بگیرم قوی شوم و به همه بگویم زمانی که در یک جمع باشی؛ اما هیچکس تو را در نظر نگیرد، چه حسی دارد؟
برنامه ادامه داشت تا برق آمد. موبایل را در چارج گذاشتم، اما آن شب چارج نمیگرفت. وضعیت روحی من خیلی بد بود. دیگران از برنامه لذت میبردند؛ اما من فقط اشک میریختم. خانوادهام فکر میکردند اشکهایم از خوشحالی است؛ اما نه، این اشکها از مشکلات و دشواریهای روزهای اخیر بود.
زمانی که شروع به صحبت کردم، همه گلویم پر از بغض بود و هیچ تمایلی به صحبت نداشتم. صحبتهایم را با نفسهای عمیق شروع کردم: به نام خداوند آگاهی، آزادی و برابری، سلام و درود خدمت همه شما عزیزان. حضور گرم شما عزیزان خوشحالم ساخت.
در ابتدا میخواهم سخنانم را با یک جمله از یک رماننویس شروع کنم. خانم نین خیلی زیبا میگوید: ما مینویسیم تا دوباره طعم زندگی را بچشیم؛ در لحظهها و بعدها با مرور لحظاتی که گذشت، واقعاً با نوشتن میتوان زندگی و هر لحظه را دوباره و شاید بیشتر چشید. پس حق داریم اگر دلتنگ نوشتههای خودمان شویم و بخواهیم زندگی را یکبار دیگر بچشیم. هر روز دلتنگ نوشتن باشید تا بعدها دلتان برای لحظات گذشته تنگ نشود.
امروز برای من افتخار بزرگی است که در حضور شما باشم و اولین کتابم را معرفی کنم. این کتاب نتیجهی یک سال و نیم نوشتن من است. کتاب من با عنوان «پایانی برای شروع دیگر» بیانگر خط زندگی من است. زندگیای که قصههای زیبا و جالبی دارد. این کتاب بیانگر احساسات و حقایقی است که گاهی پنهان میماند. امیدوارم که این کتاب بتواند دیدگاههای جدیدی برای همه به ارمغان بیاورد و شما را به تفکر وادارد.
ایدهی نوشتن یا جمعآوری این کتاب زمانی به ذهنم رسید که میخواستم در یکی از مسابقات سالانه شرکت کنم؛ اما به دلیل محدودیتهایی که داشتم نتوانستم. این تجربه برای من آموزنده و الهامبخش بود و امیدوارم که بتوانم این احساسات را با شما به اشتراک بگذارم.
در اینجا میخواهم از همهی کسانی که در این مسیر همراه من بودند، تشکر کنم. از نشریهها، شیشه میدیا، روزنامهی هشت صبح، سایت آسو، سایت آوا، رخشانه میدیا، و انجمن ناولز، خصوصاً از نشریهی شیشه میدیا برای نشر کتابم، ویراستار کتاب، معلم عزیزم و مربی خوبم معلم رویش، از آقای کریمی بابت دیزاین و طراحی داخل کتاب و جلد، از خانواده و دوستانم که همیشه پشتیبان من بودند. بدون حمایت و تشویق شما، این کتاب هرگز به اینجا نمیرسید. تشکری ویژه از تیم فرهنگی و دوستان عزیزم در مکتب آنلاین بابت برگزاری برنامه امشب دارم.
در این کتاب بیشتر از حال و احوال خودم در زمانهای مختلف صحبت کردهام. میخواهم به همه بگویم که هر کسی استعداد منحصر به فرد خود را دارد، فقط کافی است که آن را شناسایی کنیم و در همان راه گامهای خود را برداریم. من نوشتن را از جایی شروع کردم که به آن نیاز داشتم. یک سال تحول در زندگی داشتم. در ابتدا خوب نمینوشتم؛ اما بعد از همکاری و راهنمایی معلم خوبم، استاد رویش، نوشتههایم معنا پیدا کرد و عالی شد.
در پایان میخواهم با یک نقل قول از کتابم سخنان خود را پایان دهم: «با تمام وجود در تلاش باشید که خوب زندگی کنید؛ برایتان تفاوت ندارد که دیگران چه میگویند؛ اما مهم است که خودتان خوشحال باشید و از خودتان راضی باشید.
نویسنده: مریم امیری