جعبه‌ی تاریک رؤیاهایم

Image

تنهایی حس عجیبی‌ست و حتما اصطلاح تنهایی در جمع را شنیده‌اید. من نیز گاهی فکر می‌کنم که در کنار فامیل‌، دوستان و دیگران تنها هستم، من هستم؛ اما انگار کسی نیست تا ازم بپرسد چه شده است؟

شبیه این است که در داخل جعبه‌ی تنگ و تاریک گیر کرده باشم که به جز مهتاب، قلم و کتابچه‌ام کسی در داخل آن نیست.

حس می‌کنم در زیر نور مهتاب نشسته و روی کتابچه‌ی سپیدی را که دارم با کلی اشتیاق سیاه می‌کنم.

می‌خواهم مشق و تمرین مکتب و درس‌هایم را را مرور ‌کنم؛ اما هیچ درس و مشقی نیست؛ احساس می‌کنم مهتاب نیز با دیدن این وضعیت می‌خواهد نورش را از ما دریغ کند، انگار او هم می‌خواهد مثل تمام وجدان‌های خفته، آرام و راحت بخوابد؛ اما من در این تاریکی درس‌هایم را مرور می‌کنم؛ چون نمی‌خواهم احساس انسان بودن، رؤیاهایی که برای آینده داشتم و برای آن که به این سادگی تسلیم نشوم، به کارم ادامه می‌دهم.

احساس تنهایی و مسخ شدن همه کس و همه چیز مچاله‌ام می‌کند، نمی‌دانم چه کار کنم تا همه چیز دوباره به دوران خوب و آفتابی برگردد، مهتاب نور بگیرد و من بتوانم بار دیگر کلمه‌ها را کنار یکدیگر قرار دهم و مدام آن‌ها را بخوانم.

می‌خواهم از این جعبه‌ی تنگ و تاریک بیرون بیایم؛ اما راهی را نمی‌یابم. گاهی فکر می‌کنم که باید خودم را نه تنها از این تاریکی که از شر این دنیا خلاص کنم؛ اما شدنی نیست!

هر وقت از جعبه بیرون باشم، به هزاران مساله فکر می‌کنم، موسیقی می‌شنوم و آلبوم آهنگ‌هایم را باز می‌کنم؛ اما در در آن به جز آهنگ‌های قدیمی و غمگین چیزی دیگری پیدا نمی‌توانم.

با گوش دادن به آهنگ‌های قدیمی یاد و خاطره‌ی دوستم برایم تازه می‌شود که همیشه با او آهنگ‌های جدید و بیشتر شاد، رد و بدل می‌کردم. گاهی او در رؤیاهایم مرا صدا می‌زند که بیا آهنگ‌های شاد دارم، می‌خواهی برایت بفرستم!

این توهم‌ها دست از سرم بر نمی‌دارند، شنیدن موسیقی و آهنگ دیگر مثل گذشته نیست، نه تنها باری از دوشم بر نمی‌دارد که داغ دیگری را در دلم تازه می‌کند.

خسته می‌شوم و به سراغ یادداشت‌ها و خاطرات گذشته می‌روم، خاطرات نیز یاران دیگری را در کنارم قرار می‌دهد، کسانی که دوست‌ شان داشتم؛ اما حالا نیستند. خواندن خاطرات داغ دلم را بیشتر می‌کند.

دیدن، خواندن و حتا تصور آن لحظه‌ها و عکس‌ها مرا رنج می‌دهد، آنقدر که کتابچه و یادداشت‌هایم را به گوشه‌ی، شاید هم چند کیلومتر آن‌طرف‌تر می‌اندازم؛ اما احساس می‌کنم که در نزدیکی من هستند، در کنارم داخل همین جعبه‌ی تنگ و تاریک!

می‌خواهم راه دیگری برای رسیدن به آرامش پیدا کنم، کلی فکر و خیال می‌کنم؛ اما فکر درستی به ذهنم نمی‌آید، خسته می‌شوم و به مهتاب می‌نگرم، نمی‌توانم صورت مهتاب را ببینم؛ چون اشک‌ها قرنیه‌ی چشمم را پوشانده‌اند، فکر می‌کنم مهتاب هم آخرین نورهایش را به سمت ما می‌فرستد و او هم شاید دیگر از ما روی برگرداند.

انگار مهتاب نیز خسته شده و می‌خواهد آهسته آهسته به خواب برود، فکر می‌کنم جعبه‌ی که درونش بودم، کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شود، دست‌هایم را بر سرم می‌گذارم و به پایین خیره می‌شوم؛ اما می‌بینم که اشک‌هایم قطره قطره زمین را تر می‌کنند.

می‌خواستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم و چشم‌هایم را ببندم، با بستن چشم‌هایم جمله‌های زیادی روبه‌رویم رژه می‌روند:

من سزاوار بهترین‌ها بودم و هنوز هم هستم.

این سفر من است، پر از سختی‌ها و دردها.

راهی طولانی در پیش دارم و من این سفر را نیمه‌تمام نخواهم گذاشت.

این جمله‌ها را در ذهنم مرور کرد و به خودم گفتم بلند شو و از همین حالا دوباره بنویس، برقص، بخوان و دوست داشته باش. تو شجاعت بیرون آمدن از این مخمسه و خلسه‌ی ناتمام را داری، بار دیگر مهتاب باید نورانی شود، آنقدر نورانی که آفتاب نیازمند نور او باشد!

آنقدر این جمله‌ها را تکرار کردم که مهتاب از خواب بیدار شد، نورانی شد و من نیز بارها تکرار کردم که تسلیم نمی‌شوم!

انگار مهتاب دوباره جان گرفته و زیبا شده بود، دوباره قلم و من نیز کتابچه‌ام را برداشتم و رؤیاهای خود را در آن نوشتم. نوشتم، من مریم امیری هستم، رؤیایی بزرگی در سر دارم، رؤیایی که شاید دیر؛ اما حتما به آن می‌رسم.

رؤیاهایی که برای رسیدن به آن بدون تردید و خستگی تلاش خواهم کرد. وقتی چنین شد، فهمیدم که جعبه‌ی کوچک و تاریک نیز کم کم کلان و جادار می‌شود.

فهمیدم که ذهن زیبا و کلمه‌های قشنگ، کلید عبور از تاریکی و این جعبه‌ی تنگ است. وقتی جعبه به کلی باز شد، من هم از آن بیرون پریدم و در روشنایی مهتاب نوشتم که من تنها نیستم، هیچ کس تنها نیست و همه باید از این جعبه‌ی تاریک بیرون بیایند!

جعبه‌ی تاریک رؤیاها!

نویسنده: مریم امیری

Share via
Copy link