خریطه‌ی سیاهی که درون آن پر از رنگین‌کمان است

Image

شکوفه‌ها مثل برف از درختان به زمین می‌باریدند، سردی زمستان جایش را به لطافت بهار داده بود.

هم‌زمان با قدم زدن، لبخند می‌زدم، دلیلش را نمی‌دانم؛ شاید از باریدن شکوفه‌ها بر زمین یا بادی که خود شان را به زور از درون موهایم عبور می‌دادند، باعث خنده‌ام شده بودند؛ اما به هر ترتیب، درختان سبز و گلابی شده بودند و فصل بهار بود.

قدم‌هایم را حین قدم زدن می‌شمردم، این سرگرمی جدیدم بود که کم کم دوستش داشتم.

صدای هلهله و شادی کودکان کوچه را پر کرده بود، کودکانی که هر کدام حین دویدن و بازی، از ته دل می‌خندیدند، انگار همه شان مناسبت مهمی را جشن گرفته بودند.

چشمم به پسر بچه‌ای افتاد که کاغذپران به دست داشت و جای خالی دندای‌های کنده شده‌اش نمایان بود، پسری که مدام قاه قاه می‌خندید.

حساب قدم‌هایم گدود شد؛ از بس که به اطراف و کودکانی سرخوش خیره شده بودم.

ناگهان قطره‌ی آبی به صورتم چکید، به آسمان نگاه کردم و دیدم که دلش پر است و می‌خواهد ببارد.

آسمان شروع به باریدن کرد، یک، دو، سه، صد و هزار. این صد و هزار قطره‌ی که دانه دانه برایم لذت بخش بودند.

به سرعت خیس و کفش‌هایم پر از آب شده بودند. 

همینطور که داشتم می‌رفتم و به شعر حسین پناهی فکر می‌کردم که «فقر باعث شد تا به خاطر کفش‌هایم، به باران با همه‌ی عظمت‌اش بدبین شوم» که صدایی از پشت سر شنیدم.

برگشتم و نگاه کردم، سه تا دختر بودند که انگار در مسابقه دوش المپیک با یک‌دیگر کورس گذاشته باشند، به سرعت از کنارم گذشتند.

یکی از دیگری عجول‌تر بودند، به آن‌ها در حالی که خیس بودم، لبخند زدم، یک لبخند خیس!

آن‌ها زمانی که نفس نفس می‌زدند و انگار بخار از پیشانی شان به هوا بلند می‌شد، به سرعت دور شدند.

می‌خواستم هم‌قدم نفس‌های شان باشم و همراه شوم؛ اما قدم زدن حس بهتری به من می‌داد و فرصت بیشتر داشتم تا اطرافم را ببینم.

سنگینی شاخه گلی را که در دستم بود حس کردم، بیچاره را فراموش کرده بودم، آب از گل‌برگ‌هایش می‌چکید.

حس کردم او هم مثل من از همه چیز لذت می‌برد.

غرق افکار و اطراف بودم که موتری با سرعت از کنارم عبور کرد و تمام آب‌های گل‌‌آلودی را که کنار جدول در کوچه جمع شده بودند، روی من و کفش‌هایم پاشید.

یاد حسین پناهی به خیر

فقر باعث شد که به خاطر کفش‌هایم به باران با همه‌ی عظمت‌اش بد بین شوم.

من اما حالا از هر چه کوچه، گل، دختر، کودکان شاد دندان شکسته، رنگین‌کمان، باران و کاغذپران بدم آمده بود.

کفش‌های بیچاره‌ام چه گِلی شده بودند.

سرم پایین بود که صدای بلندی شنیدم، سرم ناخودآگاه به سمت صدا که نزدیک بود، چرخید. صدایی را می‌شنیدم، همان موتر که کفش‌ها و لباسم را گلی کرده بود، توقف کرده بود.

عصبانی بودم، تپش قلبم هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد، صدا را درست نمی‌شنیدم؛ اما خوب می‌فهمیدم که مخاطب همان سه دختر شاد و دونده بودند.

نزدیک شدم، رنگ آن سه دختر شاد که لبخند مثل یخ روی لب‌های شان قندیل بسته بود، مثل گج سفید شده بود.

باران هم بند آمده بود؛ چون از آسمان دیده بود که این پایین دیگر مهربانی و شادی نیست، فحش است و ناسزا.

سرم را پایین انداختم و سعی کردم از آنجا بروم؛ اما انگار پاهایم توان حرکت نداشتند، صدای آن مرد خشن را می‌شنیدم که با فریاد می‌گفت: «شما سیا سرا، شرم و حیا ندارید، مردم ره به گناه می‌اندازین، استغفرالله، خدایا ای سیاسره ره مرگ بده و به جهنم روان شان کن.»

پاهای پر شتاب آن دختران خشک شده بودند، رنگ به رخساره نداشتند، انگار که قبض روح شده باشند، لام تا کام نمی‌گفتند. دیدم آن مرد شلاق به دست دارد، دیگر طاقت نداشتم، می‌خواستم فرار کنم!

تمام مردان آن حوالی از خانه‌های شان برای تماشا بیرون شده بودند؛ چون تیاتر زنده در کوچه جریان داشت، تیاتری که فقط استیج، پرده، لایت و موسیقی کم داشت و گرنه همه چیز آنجا بود، قهرمان، ضد قهرمان، درام، شروع، اوج، پروتاگونیست، آنتا‌گونیست و تماشاگر انبوه همه حاضر بودند.

انگار مسخ شده بودم، ناگهان با صدای بلندی به خود آمدم، ذهنم قفل شده بود. لحظه‌ای مرا ترس و اضطراب فرا گرفت، خودم را آهسته کنار دیوار کشیدم، موتری با سرعت از روبرویم گذشت.

نکند همان باشد، ترس مرا در می‌گیرد، در همان کوچه، کوچه‌ی که مرا به یاد آن سه دختر می‌اندازد.

وجودم پر از اضطراب و استرس است، خریطه‌ی سیاهی که در آن کتاب، کتابچه و پنسل‌های رنگه‌ام هستند. رنگه‌هایی که هر روز با آن‌ها رنگین کمان می‌کشیدم، همه در دست‌هایم سنگینی می‌کنند.

نگه داشتن آن‌ها برایم چه سخت شده است، پشت سرم را می‌نگرم، مبادا موتری که مرا تعقیب می‌کند، همان سفیدپوشان شلاق به دست باشند. سرم را پایین می‌اندازم و با حجابی که دارم، حتا کفش‌هایم را هم دیگر دیده نمی‌توانم.

خدا خدا می‌کنم که پایم به چیزی گیر نکند تا فرش زمین شوم.

این قصه‌ی هر روز من است، این کوچه که هر بار با عبور از آن ترسی به جانم رخنه می‌کند؛ اما باز هم هر روز من با خریطه‌ی سیاهی در دست از آن عبور می‌کنم.

آنقدر که روزی سوار بر رنگین کمان، به افق‌های دور دست‌ خوشبختی برسم!

شاید دیر؛ اما بالاخره می‌رسم.

Share via
Copy link