جشن تمام شده بود و هر کسی در حیات مکتب مشغول عکاسی بود، با گذشت هر دقیقه هوا تاریک و سرد میشد؛ ولی گویا عکاسی ما تمام شدن نداشت، با تاریک شدن هوا هر کسی به طرف خانه شان رفتند، فقط چند نفر مانده بودیم، من دختر کاکایم را که برای جشن فراغتام دعوت کرده بودم با خود داشتم، ملای مسجد مؤمنان را به نماز شام فرا میخواند.
با شنیدن صدای اذان شام ما هم از عکاسی و جمع آوری وسایل که در جریان روز به روی حویلی پراکنده شده بودند دست کشیدیم. وسایل مان را گرفتیم و روانهی خانه شدیم. یک دختر دیگر هم که میخواست با ما همراه شود گفت، من تنها هستم و هوا هم تاریک است، بیایید با هم برویم.
من با دختر کاکا و خواهرم از دیگر افراد که هنوز انجا بودند، خداحافظی کردیم چند قدم از مکتب دور نشده بودیم که آن دختر گفت من چیزی را در مکتب جا گذاشتهام، شما اینجا بمانید تا من زود برگردم. او رفت و ما آهسته آهسته قدم برداشتم.
سرک شلوغ بود و ما باید از کوچهها میرفتیم که تنگ و تاریک بودند. من توقف کردم تا دختری که قرار بود همراه بیاید از راه برسد، چند دقیقه منتظر بودیم که مریم همصنفیام را در حال عبور از آنجا دیدم.
ازش پرسیدم، کجا میروی؟ گفت به مکتب میروم و چیزی را جا گذاشتهام، دعا کن که دروازه مکتب را نبسته باشند. گفتم منتظر کسی هستم و اگر زود برگشتی با هم میرویم.
گفت، درست است و سعی میکنم زود برگردم. او رفت، چند دقیقه دیگر هم گذشت و هوا تاریکتر شد.
در نزدیکی ما یک دکان بود که چند مرد آنجا نشسته و با یکدیگر صحبت میکردند از وقتی که ما آنجا بودیم آنها با هم چیزهای میگفتند و به سمت ما میدیدند. کم کم ترس تمام بدنم را فرا میگرفت، به خواهرم و دختر کاکایم گفتم، «آنها را ببینید! فکر کنم هدفی دارند. مدتی است که به طرف ما میبینند. متوجه باشید!»
آنها هم گفتند ما هم متوجه بودیم، هر چه زودتر از اینجا برویم بهتر است.
زمان خیلی کند میگذشت، هوا سرد بود، من لباس سفید با گلهای سرخ و گلابی به تن داشتم که در شب بیشتر جلب توجه میکرد و این به بدختی ما می افزود.
بالاخره آن دختر آمد، او را سوال باران کردیم که چرا دیر کرده است. وسایل ات را گرفتی؟ مریم را دیدی؟ و…
او گفت که دروازهی مکتب را بسته بودند هر چه تک تک کردم کسی نبود که دروازه را باز کند. گفتم خیر باشد فردا زودتر بیا و وسایل ات را بگیر.
دختر کاکایم گفت نمیشود که منتظر مریم باشیم، باید حرکت کنیم، اینجا خیلی خطرناک است. خواهرم هم حرفهای دختر کاکایم را تایید کرد.
من هم حرفی نداشتم؛ زیرا اگر منتظر او میماندیم، خیلی دیر میشد. حرکت کردیم اولین کوچهی تاریک را پشت سر گذاشتیم، خواهرم گفت باید عجله کنیم، آن مردان که جلو دکان بودند، مبادا دنبال ما بیایند.
به دلیل آن که در جشن وسایل زیاد آورده بودیم، بیگهای دستی مان خیلی سنگین بودند و نمیتوانستیم سریع برویم.
هوا تاریک بود، پیش پایم را خوب نمیدیدم، از روشنایی مهتاب هم خبری نبود و دلم برای مریم خیلی بیقراری میکرد. مدتی بعد جلو یک خانه چهار منزله رسیدیم، آن خانه چراغهای روشنی در سر دروازهی خود داشت که از روشناییاش تمام کوچه روشن شده بود.
دخترک گفت چقدر خوب که آنجا لااقل روشن است.
من گفتم نه این اصلا خوب نیست باید زودتر از اینجا برویم، زیرا این روشنایی باعث میشود که دیگران ما را ببینند و ما کسی را نبینم.
با عجله از پیش آن خانه گذشتیم، دیگر کوچه تمام شده بود و به میدانی بزرگی رسیدیم، به دلیلی فعالیت جشن، سنگینی بیگ و حرکت سریع، خیلی خسته بودیم. در یک بلندی ایستادم و پشت سرم را دیدم.
درست در پیش همان خانه که روشن بود دوتا شبح، که یکی از آنها لباس نظامی پوشیده بود و دیگری لنگی سیاه به سر و پیراهن تنبان سفید، دراز و فراخ که پاچههایش را بلند زده بود، دیده میشدند. هر دو ریشهای بلندی داشتند و با هم غرق صحبت بودند.
به طرف مسیر که ما ازش گذشته بودیم، روان بودند و از گشتار شان نمیشد فهمید که آیا آنها به دنبال ما هستند یا نه، فقط برای گزمه آمده بودند. هر چه که بود ما باید از آنها خیلی دور میبودیم؛ چون نمیشد چیزی را پیشبینی کنیم. به دخترا گفتم عجله کنید دوتا طالب به طرف ما می آیند.
همه ترسیده بودیم و به سرعت خود افزودیم حدود چند دقیقه دیگر راه آمدیم، دیگر میدانها شکل
تپهها را به خود میگرفتند. به یک بلندی رسیدیم، من ایستادم و پشت سرم را دیدم که آن دو طالب با سرعت زیاد به طرف ما میآیند. فاصله زیادی با ما نداشتند، به خواهرم و دیگران گفتم آنها ما را دیدند، باید هر چه عاجل خود را به جایی برسانم که ما را گم کنند. همه شروع به دویدن کردیم؛ ولی این باری سنگینی که بر دوش داشتیم، مانع تند دویدن ما میشد. اول خواهرم بود بعد دختر کاکایم بعد من و دختر دیگر که با ما آمده بود، پشت سر هم می دویدیم، درست در نوک تپه قرار داشتم و آنها زیاد دور نبودند.
وقتی آن دو مرد فرار ما را چون آهو برهها دیدند، آنها هم شروع به دویدن کردند. من که هر از گاهی پشت سرم را میدیدم، از دیدن شتاب آنها به طرف ما چیغ زدم و به خواهرم گفتم عجله کنید. با شنیدن این حرفم آن هیولا که لباس نظامی داشت شروع به تیر اندازی کرد. به دلیل روشنایی کمی مهتاب میشد فهمید که تیرها با فاصلهی کم دور و اطراف خواهرم اصابت میکنند و خواهرم چون بادبادک از ریسمان آزاد شده گهی بالا وگهی پاین میدوید با دیدن این صحنه دیوار دلم در سینه ام فرو ریخت.
ایستادم، به عقب برگشتم و فریاد زدم که فیر نکن، بس است.
دیگر تیر اندازی نکن!
ما تسلیم هستیم. به این فکر میکردم که اگر ما را دستگیر کنند، چه اتفاقی خواهد افتاد. آیا مارا هم مثل آن دختران که به خاطر طرز پوشش شان دستگیر کرده بودند، با یک امضا و کاپی شناسنامه والدین آزاد میکنند؟ یا آن قدر شلاق میزنند تا بمیریم؟
او از تیر اندازی طرف خواهرم دست کشید و تفنگاش را به طرف من گرفت و شروع به تیراندازی کرد. با وجود بیگ سنگین که با خود داشتم به بسیار سختی خودم را به عقب کشیدم که باعث شد مرمی به زمین بخورد. داد زدم که فرار کنید او میخواهد ما را بکشد، به پشت تپه بروید.
از دویدن خسته شده بودم در حقیقت از زندگی خسته بودم، از قربانی بودن خسته بودم، از فرار کردن به این که اگر مردم از این ماجرا خبر شود خسته بودم، از این که اگر در دست اینها بیفتم چه خواهد شد خسته بودم. همانطور که میدویدم، خواهرم که چند قدم از ما پیشتر بود با وجودی که مرمیها دور و اطرافش را گرفته بود، ایستاد و رو به من کرد و گفت، دیگر آخر خط است. وقتی خودم را رساندم، دیدم که پرتگاهی بسیار عمیقی است، در دلم دعا میکردم که خدایا چه خواهد شد.
اگر این یک خواب باشد چه میشود، اگر معجزهی رخ دهد، اشک از چشمانم جاری شد، به خواهرم گفتم بیا بپریم، اگر مردیم از شر دنیا خلاص میشویم، اگر زنده ماندیم از شر اینها!
دختر کاکایم گفت، نه هرگز این کار را نکنید. ناگهان این فکر بر سرم زد که من قبلاً در اینجا پرتگاهی ندیده بودم، چطور ممکن است که در یک روز اینجا پرتگاهی عمیقی چون این به وجود بیاید؟
آن طالب دست از تیر اندازی کشید؛ چون میدانست که راهی نداریم، با خندهی که مو بر تن آدم راست میشد، قدم به سوی ما برمیداشت، دیگر خیلی نزدیک ما بود، خواهرم خواست که بپرد؛ ولی من جلویش را گرفتم او گفت، دیوانه شدی؟ خودت گفتی بپریم، بگذار بپرم. گفتم نه، نپر.
در حالی که از ترس میلرزیدم و قلبم از تپیدن باز مانده بود، چشمانم را بستم و خود را به خدا سپردم و از عمق دلم خدا را صدا زدم. خودم را آزاد احساس کردم و وقتی چشمانم را باز کردم با سقف اتاق که روشنی کمی از چراغهای حویلی به آن تابیده بود مواجه شدم، با وجودی که اوایل ماه دلو بود؛ اما من زیر عرق شده بودم، زبانم خشک شده بود. صفحه تلفنم را روشن کردم، ساعت 2:15 را نشان میداد.
نویسنده: شکریه رضایی