روز جمعه و تابستان است. هوا هم گرم و کمبود آب و برق شهروندان کابل را به تنگ آورده است. مردم این شهر اما به آسانی به تنگ نمیآیند، بیتفاوت شدهاند، میبینند، میشنوند؛ اما هرگز احساس درد نمیکنند. از قدیم گفتهاند از یک جایی به بعد دیگر آدمها ناراحت نمیشوند، داد نمیزنند، درد نمیکشند؛ فقط بیخیال میشوند.
شاید مردم به این وضعیت عادت کردهاند، شاید هم میترسند. ترس روبهرو شدن با حقایق و قبول کردن اینکه چقدر بدبختاند. شاید دیگر آنها بیخیال شدهاند.
مردمان این شهر یاد گرفتهاند سکوت کنند، یاد گرفتهاند هر کدام به تنهایی گریه کنند و هرگز مرحم درد همدیگر نباشند و هر کسی به گوشهی عافیت که نه، به گوشهی تنهایی خود خزیده و سر خود را زیر برف کنند!
در اتاقام نشستهام و به ده ماه قبل فکر میکنم؛ دقیقا همین امروز بود، آخر هفته، جمعه هشتم ماه میزان.
هوا به اندازهی این روزها گرم نبود و من نیز به اندازهی امروز تنها نبودم. اولین هفتهی فصل پاییز تمام شده بود. من و جمع زیادی از همنسلانم به بزرگترین دغدغهی آن روزهای مان میاندیشیدیم؛ به امتحان کانکور!
ساعت شش صبح با تماس وحیده از خواب بیدار شدم .
– مریم کجایی؟
– خانه استم.
– نمیایی امتحان دادن؟
– نه، امروز نمیایم.
– زود شو بیا، هم ورق گرفتم، هم چوکی.
انگیزهی وحیده جرقهای شد تا بیدرنگ از رختخوابم بلند شده و راهی کورس (آموزشگاه) شوم. دست و صورتم را شستم و لباس گلابی رنگام را پوشیدم. از کوتاه بودن لباسام در هراس بودم، تا مبادا در کوچههای خلوت، راهم را بگیرند و به خاطر لباس کوتاه، اذیتام کنند؛ اما هر طور که بود، آن لباس را پوشیدم و آمادهی رفتن شدم.
کتاب بیولوژی و یک قلم برداشتم تا آخرین امتحانات را سپری کنم. چیزی نمانده بود تا همه با هم در آزمون کانکور اشتراک کنیم و راهی دانشگاه شویم. از خانه بیرون نشده بودم که این بار نازنین زنگ زد.
– کجا شدی او دختر؟
– اینه ده راه استم میایم.
– خو، مه گفتم حتما رفیق نیمهراه شدی.
– رفیق نیمهراه نیستم، اینه آمدم.
وحیده و نازنین از دوستان بسیار نزدیک من بودند که در یک و نیم سال گذشته با هم زیر یک سقف درس خوانده بودیم. ساعتها روی چوکیهای کم عرض چوبی نشسته بودیم و اکثرا با شکم گرسنه؛ اما آواهای بلند در گرمای جانسوز تابستان و سرمای بیرحم زمستان درسهای مان را تکرار کرده بودیم. صداهایی که جان میداد برای فریاد زدن فورمولهای فیزیک، عنوانهای ریاضی، عناصر کیمیاوی و شعرهای پارسی.
از خانهام تا کورس مان (کاج) راه زیادی نبود. تمام راه را به وحیده و نازنین فکر میکردم، وحیده را گفته بودم تا متن سخنرانیاش را آماده کند، متنی که باید به عنوان اول نمرهی عمومی کانکور میخواند. نازنین در مورد انتخاب رشتههایش فکر میکرد و به این نتیجه رسیده بود که باید طب معالجوی را انتخاب کند. من امیدوار بودم، خوشحال بودم؛ بالاخره بعد از یک و نیم سال بیسرنوشتی، معلوم شده بود که قرار است امتحان برگزار شود و دختران نیز اشتراک کنند.
تمام راه را با سرعت قدم برداشتم تا زودتر به کورس برسم؛ اما نمیدانستم آن روز هیچ وقت به دوستانم نخواهم رسید.
به کوچهی پشت سر کورس مان رسیده بودم و باید چند قدمی میرفتم تا وارد کوچهی کورس شوم. نگاهم به دیوار کورس و سیمهای خارداری بود که بالای آن آویزان بودند. دخترک کم سن و سالی جلو تر از من قدم بر میداشت، ناگهان صدای شلیک تفنگ شنیدم.
ناخودآگاه در جایم ایستادم، خودم را نمیدیدم؛ اما مطمئن بودم چشمانم از ترس بزرگتر شده بودند، دستانم میلرزیدند، قلبم تندتر میزد و فقط دعا میکردم پشت این صدا، صدای دیگری را نشنونم؛ اما هیچ چیز موافق میل من نبود. صدای شلیک و تعداد آن شدت گرفت. او، رگباری شلیک میکرد. یک شلیک، دو شلیک، سه شلیک و دهها شلیک!
دخترک پیش رویم دوباره برگشت و ترس از چشمانش میبارید. من اما میدانستم چه اتفاقی قرار است برای دوستان عزیزتر از جانم رخ دهد. هیچ کاری از من ساخته نبود. دخترک تنهایی بودم که قرار بود غمهای بسیاری را بر دوش بکشد.
بیچاره و غریب!
آنقدر بیچاره که حتا نمیتوانستم فریاد بکشم یا به کمک دوستانم بروم و آنها را در آغوش بگیرم تا طعمهی هیولای مرگ نشوند.
همانجا در چند قدمی کاج خشک شده بودم تا اینکه در عرض چند ثانیه، صدای انفجار بزرگی را شنیدم. چه صدای وحشتناکی داشت، صدایی که هرگز از یادم نمیرود و همیشه در گوشهایم است!
کاج، دوستان عزیزتر از جانم، اوراق امتحان شان و رویای آن نسل جوان، همهی شان از جا کنده شدند و تا بلندای آسمان پرواز کردند، آنقدر بلند که حتا مردمانی از دوردستترین نقاط هم اوراق امتحان همصنفانم را به تماشا نشستند؛ اما از همان بلندا دوباره محکم بر زمین نشستند و دیگر هرگز از جا بلند نشدند.
برای اولین بار من از آسمان به زمین خوردن را با تمام وجودم حس کردم؛ اما کاش هرگز این تجربه را نمیداشتم، کاش هرگز راوی این داستان نمیبودم، کاش آن روز را تجربه نمیکردم. کاش به اندازهی تمام سالهای عمرم نابود نمیشدم.
گرد و غبار انفجار تمام نشده بود که همصنفانم خود را از زیر سیم خاردار و از بلندای دیوار دو متری کورس به پایین پرتاب کردند. آنها از وحشت فرار میکردند، فرار میکردند تا زنده بمانند. تقلا برای بقا، برای زنده ماندن، برای نفس کشیدن!
پرتاب شدن از آن بالا برای شان ساده نبود، خصوصا برای دختران؛ اما ترس عقل همهی مان را گرفته بود و ما فقط میخواستیم آن وحشت خاتمه یابد و از آنجا فرار کنیم. بهترین کار همهمین بود، دور شدن، فرار کردن و ندیدن!
باید دور شوی، آنقدر دور تا جسدهای افتاده در خون، دستهای جدا شده از بدن، بدنهای سوخته و جسد عزیزانت را نبینی. اگر دور نشدی و ماندی آن صحنهها کابوس تمام شبهایت خواهند شد. اتفاقی که برای من افتاده است!
من به تماشای بیچارگی نشسته بودم. کسی هنگام فرار دستمالاش به سیم خاردار گیره کرده بود، کسی دستش در اثر تماس با سیم خاردار زخمی شده بود، کسی از پیشانیاش خون جاری بود، کسی روی زمین نقش بسته بود.
با دیدن هر یک از دوستانم که جان سالم به در میبردند، جان میگرفتم و از هر کدام فقط جویای احوال وحیده بودم. هیچکس نمیدانست که او کجا است و حالش چطور است. فرار هم نکرده بود؛ چون اگر فرار میکرد، من او را میدیدم؛ چون من آنجا چهار چشمی او را میپالیدم!
به طرف کورس دویدم تا وحیده و نازنین را پیدا کنم. پسری مانع رفتنم شد و گفت فرار کن.
چرا فرار؟
چون باز هم انفجار میشود.
فرار کردم و تا نفس داشتم دویدم. نمیخواستم بمیرم، میخواستم وحیده را پیدا کنم. داخل کوچهی فرعی شدم و دقایقی انتظار کشیدم. دیگر انفجار نشد. باز هم روانهی کورس شدم. آن روز رسیدن به کورس، وحیده و نازنین چقدر سخت شده بود.
کوچه پُر شده بود از آدم، از گرد و خاک، از بوی باروت، بوی خون، آسمان آلوده و سیاه شده بود، پاییز و جمعه بود، وحشت، ترس و مرگ همه جا را پر کرده بود.
وارد کوچهی کورس شدم و دوستم فاطمه را دیدم، او خون ضایع کرده بود، وقتی مرا دید با صدای نحیفاش گفت: «مریم کمک!»
شانهاش زخمی شده بود و فقط یک آمبولانس در آنجا بود، آن هم پُر از زخمیها شده بود، فاطمه را به آمبولانس انتقال دادم.
این بار سیمین را دیدم. زخمی بود، گوشت پایش بیرون زده و موهایش سوخته بودند. تمام بدنش بوی باروت میداد، سیمین کتابچهاش را محکم در دستش نگه داشته بود، کتابچهی سوخته. اصرار کردم تا کتابچهاش را دور بیندازد؛ اما قبول نکرد.
بعدها فهمیدم داخل آن کتابچهی سوخته، کارت ورودی امتحان کانکورش بود که بدون آن شانس اشتراک در امتحان را نداشت.
برای سیمین هیچ آمبولانسی نبود؛ اما او باید فورا به شفاخانه میرفت. مردی از ساکنان آنجا سیمین را به پشتش انداخت و تا شفاخانه دوید.
من بالاخره وارد کورس شدم، سقف ورودی آوار شده بود و راه داخل شدن نبود. از راه دیگری داخل شدم.
ادامه دارد…
نویسنده: مریم شفایی