در یک مکتب دور افتاده و فرسوده ، یک دختر زیبا همچون ماه در آن مکتب درس میخواند. همه بخاطر زیبایی وی او را به مهتاب تشبه میکردند و مهتاب صدا میکردند. دختری که بیش از سیزده سال نداشت؛ اما عاقل بودن و تیزهوشی وی، همه را متحیر میکرد.
او همیشه از خداوند سپاسگذار بود و تلاش میکرد تا همه خوشحال باشند و کسی از ناراحت و دلگیر نباشد. او در جمع یک خانوادهی سه نفری زندگی میکرد که پدر و مادرش بیمار بودند. پدرش از کار افتاده بود، به همین خاطر تمام مشکلات خانه و خانواده به دوش مهتاب افتاده بود.
او صبح زود تمام گوسفندان را برای چراندن به تپهها میبرد، در آنجا مینشست و سر تپه یک جمله مینوشت و دوباره همراه با گوسفندان به خانه بر میگشت.
کارخانگی و درسهای خود را مرور میکرد و به مکتب میرفت. او زمان رفتن به سمت مکتب همیشه یک پلاستیک کلان در دست داشت. او در جریان راه چیزی را که قابل سوزاندن بود، جمع میکرد و زمانی که به مکتب میرسید، این پلاستیک را نزد یک دوکاندار می گذاشت و در بازگشت از او میگرفت.
مهتاب با وجودی که زیبا و با هوش بود؛ اما برخی همصنفیهایش از روی حسادت او را «آشغال جمع کن» صدا و مسخرهاش میکردند.
آنان همیشه به او میخندیدند و میگفتند، آشغال جمع کن آمد.
چرا آشغالهای پیش پای ما را جمع نمیکنی؟ او همیشه این نیش و کنایهها را نشنیده میگرفت و همکلاسیهایش نیز در جای خود مینشستند. دلایل زیادی بود که بسیاری از او دوری کنند؛ اما عارفه که دوستش بود، به او نزدیک بود و گاهی از مهتاب مقابل دیگران دفاع میکرد.
در واقع عارفه تنها یار و همدرد مهتاب بود. با او درد دل میکرد و از روزگار تلخ و نابسامانیها میگفت.
در روزهای امتحان این دوتا درسها را با هم مرور میکردند؛ اما دوستانش این محبت و صمیمت را دیده نمیتوانستند و همیشه به آن دو نفر حسودی میکردند.
برخی از حسودها گاهی میرفت و کتابچه یا کتابهای این دو نفر را دور میانداخت و با کنایه آنها را مجبور میکرد که پیش مدیر بروند و شکایت کنند.
مدیر نیز مثل اکثر مکتبهای دیگر به شاگردانی اهمیت میداد که پدرش منصب و مقام بالا داشته باشد یا پولدار باشد؛ به همین خاطر مدیر نیز شکایت این دو را نادیده گرفته و به جای دیگران، مهتاب و دوستش را تنبیه میکرد. مدیر یک روز حتا تصمیم داشت مهتاب و عارفه از مکتب اخراج کند.
آن سال مهتاب با وجودی که روزگار خوبی نداشت؛ اما نسبت به گذشته بیشتر تلاش میکرد و در امتحانات چهارونیم ماهه، با درجه دوم قبول شد. او تصمیم داشت که در امتحانات بعدی نمرههای بهتر و بالاتری کسب کند، دوست داشت سال تعلیمی را موفقانه و با نمرههای بالا تمام کند.
او دوست داشت با این کار پدر و مادرش را خوشحال کند و وقتی پس از امتحانات به خانه میرود، خبر خوش به همراه داشته باشد.
روز امتحان از راه رسید و او روزهای اول و دوم امتحان را به خوبی پشت سر گذاشت. روز سوم زمان امتحان زبان انگلیسی بود و مهتاب مثل همیشه کارش را درست انجام داده بود، برخی از همصنفیهایش، حتا همانها که مسخرهاش میکردند، از روش برگزاری امتحانات شکایت داشتند و مهتاب بزرگوارانه تمام بدیهای آنان را فراموش کرد و به دفاع از همصنفیهایش نزد مدیر مکتب رفت.
او به مدیر گفت که خودش مشکلی ندارد؛ اما دیگران وقت و زمان کافی برای پاسخگویی نداشتهاند. مدیر قبول نمیکرد؛ اما با اصرارهای مهتاب بالاخره او راضی شد که این صنف امتحان دوباره گرفته شود.
چهار روز بعد زمان امتحان ریاضی بود، مریم به خاطر وضعیت پدرش شب پیش از امتحان نتوانسته بود، استراحت کند و درس بخواند. مهتاب چهار سوال ریاضی را بلد نبود و دیگران همه را پاسخ داده بودند؛ به همین خاطر آن روز مهتاب بسیار ناراحت بود و در گوشهی نشسته بود و اشک میریخت.
مهتاب از همصنفیهایش خواست تا با او نزد مدیر بروند و ازش خواهش کنند که دوباره امتحان گرفته شود؛ اما آنها مثل همیشه او را مسخره کرده و دختر آشغال جمع کن صدایش میزدند.
همه میدانستند که اگر مهتاب در مضمون ریاضی هم نمره خوب بگیرد، اول نمره عمومی مکتب خواهد شد و به همین خاطر کسی دوست نداشت که او به این مقام برسد.
او آن روز هر چقدر از همصنفیهایش خواهش کرد که همراه او به نزد مدیر مکتب بروند، آنها حرفهای زشت و بد و بیراه به او گفتند. مهتاب آن روز درس خوبی گرفت و از آنها دور شد.
به هر حال، مهتاب در نهایت دوم نمره عمومی مکتب شد و پس از اعلان نتایج با خوشحالی به خانه برگشت.
او پس از آن تمام بدیها و زشتیهای دیگران را فراموش کرد؛ چون روح بلندی داشت و مهتاب بود.
او به همه یاد داد که خوبست همصنفیها همیشه در کنار یکدیگر باشند و در روزهای بد و خوب از یکدیگر حمایت کنند. او یاد داد که باید از آدمهای ضرر رسان و بد دور شد و به سمت انسانهای نیک سرشت و خوب رفت. کسانی که خیرش به دیگران میرسد؛ نه آنهایی که به جز ضرر و زیان چیزی برای دیگران ندارند.
ضربالمثلی است که میگوید، هیچ زمان شاه در شاهی و فقیر در فقیری خود نمیماند. گاهی شاه فقیر میشود و فقیر ممکن است شاه شود.
زندگی همیشه در گذر است و فاصلهی بین تولد و مرگ جدا از هر چیز دیگر، فرصتی برای زندگی، دوست داشتن و به جا گذاشتن خاطرات خوب و نیک است.
نویسنده :مریم امیری