• خانه
  • جوانان
  • رویایی که ذهنم را روشن؛ اما زندگی‌ام را خاکستری کرده‌است

رویایی که ذهنم را روشن؛ اما زندگی‌ام را خاکستری کرده‌است

Image

گاهی که از رویاهای خود سخن می‌گوییم، مخصوصا رویاهایی که در خواب ما ظاهر شده‌، استاد ما با لحن طنزآمیز می‌گوید: دیگران در بیداری رویا می‌بینند و شما در خواب…. گاهی هم برای تحریک ما می‌گوید: «شتر در خواب بیند پنبه دانه، گَهی کپ‌کپ خورد، گه دانه دانه…»

من اما، این یادداشت را می‌نویسم. نوشته‌ای از یک رویا؛ رویایی‌که همیشه با خود دارم و برای رسیدن به آن تلاش می‌کنم. این رویا یک چارچوکاتی در ذهنم خلق کرده که از آن‌چه در خلوت شبانه‌ام به ذهنم رسیده، مثل یک برق ذهنم را روشن کرده‌است. می نویسم تا فردا این قضاوت تلخ را هم با خود داشته باشیم: دختر جوانی در کنج خانه‌ای در شب‌های تاریک کابل، به چه تصویر آینده‌ای در شهر زندگی‌اش حسرت دارد:

ام‌شب آسمان درخشان‌تر از شب‌های پیش است. ستاره‌ها در آسمان با چشمان باز چشمک می‌زنند. باد با شاخه‌های درختان بازی می‌کند و گاهی به موهایم که روی شانه‌هایم افتاده دستی می‌کشد و صورتم را نوازش می‌کند. صدای جیرجیرک از آن سر حیاط خانه به گوشم می‌رسد. روی آن گل‌های گلاب که پدرم و مادرم با تمام عشق و علاقه کاشته بودند نشسته، برای خودش آواز می‌خواند. پشک میومیوکنان از سر دیوار  همسایه می‌پرد و وارد حیاط خانه‌ی ما می‌شود. صدای مادر کلان همسایه از آن‌طرف دیوار شنیده می‌شود که برای نواسه‌هایش از قدیم‌ها قصه می‌کند. خلاصه این‌که همه‌جا و همه‌چیز سرشار از زندگی است. این‌جا زندگی لذت‌بخش است؛  این‌جا خانه‌ی من است.

ام‌شب در حیاط خانه‌ام نشسته‌ام و در خلوت با خود، در مورد چیزهایی که امروز مشاهده کردم فکر می‌کنم؛ باورنکردنی است. چه‌کسی فکر می‌کرد که روزی افغانستان دوباره در جهان مطرح شود و در این سرزمین صلح بیاید.  امروز وقتی وارد افغانستان شدم دیگر نیازی نبود بترسم و خود را زیر آن لباس‌های دراز و سیاه یا هم چادری پنهان کنم. نیازی نبود با طالبی روبه‌رو شوم یا بخاطر نداشتن مَحرم در بیرون از خانه به کسی جواب بدهم. دیگر از کودکانی که در سرک‌ها برای پیدا کردن لقمه‌ای نان کار می‌کردند خبری نبود و برعکس سال‌های پیش، حالا صدای خنده‌های مردم شهر مرهمی شده بود برای زخم‌های کهنه. چشم‌های کاکا دکان‌دار و سوپ فروشِ سر کوچه که باهم گرم قصه بودند، از شادی برق می‌زدند. آن‌طرف‌تر پدر و مادری برای دختر کوچک‌شان پوقانه‌ی هوایی می‌خریدند. همه خوش‌حال بودند.  خوش‌حالی را می‌شد از خنده‌های مادر، پدر و پوقانه‌فروش و از کف‌زدن‌ها و بالاوپایین پریدن‌های دخترک مو سیاه و چشم بادامی تشخیص داد. آن‌طرف سرک، از رستورانت‌ها صدای ساز و آواز بلند بود و پیرمرد کفاشی که خانم مهربانش برایش غذا آورده بود، با لبخند از مهربانی و دل‌گرمی‌اش به زندگی استقبال می‌کرد.

صدای شرنگ شرنگ چوری‌ها مرا متوجه گروهی از دختران کرد که با شوق و ذوق از دست‌فروش کنار سرک برای‌شان شال گردن می‌خریدند. دختران لباس‌های زیبا و با رنگ‌های شاد به تن داشتند و دیگر از رنگ‌های خسته‌کننده در شهر خبری نبود.

دیگر خبری از آن چشمان ناامید و سرگردان در شهر نبود. امید، نشاط و انگیزه در دل‌های مردم خانه کرده بود. دانش‌جویان دسته دسته وارد دانشگاه می‌شدند و کودکان با نشاط و شادی بازی می‌کردند. حتا اگر کودکی با کوله‌پشتی کوچکی در شهر بوت‌های مردم را رنگ می‌کرد باز هم با زمزمه‌های شاد دلش به زندگی گرم بود.  

درست برعکس سال‌های پیش که حتی در حیاط خانه‌های‌مان هم راحت گشت‌وگذار نمی‌توانستیم؛ اما حالا حتی شب‌ها هم می‌توان بدون ترس و وحشت پا به بیرون گذاشت و برای تفریح و خوش‌گذرانی به دیدن مکان‌های جدید و دیدنی در شهر رفت.

حالا دیگر دزدی در شهر نیست تا پول و دارای مردم و در نهایت خوش‌حالی، امنیت، جان و مال و آرامش و خوش‌بختی مردم را بدزدد. افغانستان پیر دوباره جوان شده و سرزنده‌تر از قبل رو به ترقی و پیشرفت است. همه‌چیز رنگ دیگری به خود گرفته است. خوش‌حالی، صمیمیت، اتحاد و ترقی را می‌شود در بین مردم با تمام وجود حس کرد. آیا باور می‌کنید که این‌جا افغانستان باشد؟!

پرستو مهاجر

Share via
Copy link