اگر از من بپرسند که از زندگی چه میخواهی، پاسخ خواهم داد: «من فقط یک آرزو و یک خواسته دار، این که کشورم را دوباره آزاد ببینم.» من در این جایی که زندگی میکنم، احساسام مانند کسی است که مهاجر است. احساس میکنم اهل اینجا نیستم و به این سرزمین تعلق ندارم. در کشورم، برای اینکه بتوانم زنده بمانم، نباید از آزادی، حق و عدالت حرف بزنم؛ زیرا تو را خواهند کشت و به دار خواهند آویخت. برای آنها فرقی ندارد که تو زندگی میکنی یا نه. در کشورم نمیتوانم سخن بگویم، نمیتوانم آزادانه راه بروم؛ زیرا حتی این خاکی که روی آن ایستادهام، حق نفس کشیدن را هم از من گرفته است. در کشورم، یکباره نخواهم مرد؛ بلکه ذرهذره و با زجر خواهم مرد.
سرزمین مادریام با من غریبه شده است. من به اینجا و مردمانش تعلق ندارم و احساس میکنم فقط جسمی هستم که در حال حرکت است. از کدام صدای خاموش شدهام بگویم که نمیگذارد زندگی کنم؟ از کدام حق بگویم که به آن نرسیدم؟ از کدام صفحه تاریخ کابلام شروع کنم تا اشک نریزم؟ آری، خودم و کشورم را نابود کردند.
با این حال، من هنوز به افغانستانی که قرار است آزاد شود، باور دارم؛ زیرا میدانم روزی خواهد رسید که دست این کشور را میگیرم و با هم از تمام این مشکلات عبور میکنیم. اما این به زمان نیاز دارد، تا این سرزمین دوباره آزاد شود، دوباره خنده به لبهای مردم بازگردد و دوباره با هم یکصدا بگوییم: «دا وطن افغانستان دی» و این سرود زیبای کشورم را ادامه دهیم.
***
دوباره صبح شد. صدای آلارم به من اجازهی خواب نداد و بلند شدم. به ساعت نگاه کردم که ۵:۰۰ صبح را نشان میداد. وضو گرفتم و نماز خواندم. تصمیم گرفتم دوباره بخوابم؛ زیرا در این یک هفته اخیر اصلاً نخوابیده بودم و احساس خستگی میکردم. چشمانم سنگین شد و دوباره خوابیدم.
اینبار وقتی از خواب بلند شدم، ساعت ۷:۳۰ صبح بود. با خود گفتم: «امروز دیر خوابیدی، بلند شو و به کارهایت برس!» دست و صورتم را با آب سرد شستم و صبحانه خوردم. بعد از آن، از خانه خالهام به سمت خانه خودمان راه افتادم.
به خانه رسیدم، با فامیلام احوالپرسی کردم و شروع به تمیز کردن خانه کردم. از آنجایی که امروز کلاس تعطیل بود، تصمیم گرفتم با یکی از دوستانم به زیارتسخی برویم تا احساس بهتری پیدا کنم. کارهایم را سریع تمام کردم، آماده شدم و با دوستم به سمت زیارت راه افتادیم.
در راه، طالبان راه را بسته بودند و به ماشینهایی که سرنشین داشتند، اجازه عبور نمیدادند. وقتی به چهرههای خشن آنها نگاه میکردم، احساس خفگی به من دست میداد و جز این که چشمانم را به سمت دیگر برگردانم، کاری نمیتوانستم بکنم. اشکهایم را پشت شجاعت و صدایم را پشت سکوت پنهان کردم؛ اما نمیتوانستم ساکت بمانم. باید حرف میزدم، باید کاری میکردم؛ چون قلبم این را به عنوان حسرت نمیپذیرفت.
صدایم را بلند کردم و گفتم: «راه بدهید تا برویم، همهی ما دختران و زنان هستیم و به سمت دور خورد میرویم؛ به سمت سرک عمومی نمیرویم.» یکی از آنها جلو آمد و با نگاهی تحقیرآمیز به راننده گفت: «برو، اما به سرک عمومی قدم نمیگذاری. اگر بروی، با من طرف خواهی بود!»
دوباره راه افتادیم. در دلم فریاد میزدم: چرا باید اینگونه در خفا زندگی کنیم؟ چرا باید ترس داشته باشیم؟ چرا صدایمان باید خاموش بماند؟ چرا کسی از حق و عدالت حرف نمیزند؟ واقعاً دلم میخواهد کشورم آزاد باشد، مردمانم با لبخند زندگی کنند و همه به حق و حقوقشان برسند؛ اما نمیشود، نمیخواهند و امکان ندارد.
به زیارت رسیدیم. در حال دعا کردن بودم که اشکهایم سرازیر شد و در گوشهای دلم را خالی کردم؛ زیرا دلم برای سرزمینی که در آن همه زنده باشند، نه فقط زنده، بلکه زندگی کنند، تنگ شده بود. دلم برای آرزوها و رویاهایی که داشتم، خون گریه میکرد. نفسهای عمیقم و چشمان پر از اشکم به من کمک کردند تا احساس راحتی کنم و دوباره به راهم ادامه دهم. از زیارت بیرون شدیم و به سمت خانه راه افتادیم.
وقتی به خانه آمدم، به مادرم در انجام کارهای خانه کمک کردم و کارها به موقع تمام شد. به اتاقم رفتم، دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم. در ذهنم گفتم: «رویایی دارم به نام آزادی، رویایی دارم به نام آزادی.» شاید تا حالا به آن نرسیدهام؛ اما روزی خواهد آمد که کشورم حقش را پس میگیرد و همه در آن با خوشی زندگی خواهند کرد.
روزم به پایان رسید؛ روزی بود که آزادی را در فکرم پرورش میدادم و برای رسیدن به آن میجنگیدم؛ اما در زندگی واقعیام، چیزی به نام آزادی پیدا نمیکردم. دستوپایم زنجیر شده است، گلویم با خارها نابود شده و چشمانم را دریایی از خون فرا گرفته است. اما من هنوز رویایی دارم، رویای آزادی، رویای زندگی کردن و خوش بودن. امروز، حتی با این شرایط سخت میجنگم و ادامه میدهم؛ زیرا من خودم امیدم برای همه، برای این دختران و برای این مردم.
نویسنده: حلیمه ضیا