دیدن آن صحنه مانند کابوسی بود که نمیتوان از آن بیدار شد. طالبان روبهرویم ایستاده بودند و دختری بیپناه و ساکت را، با چشمانی پر از ترس و وحشت به «رینجر»شان به زور سوار کردند. در آن لحظه، زمان ایستاد و جهان به سکوتی مرگبار فرو رفت. نمیتوانستم آن نگاههای ملتمس و بیپناه آن دختر را از یاد ببرم.
نفس کشیدن برایم سخت شد و چشمانم پر از اشک شد، اما حتی اشکهایم نمیتوانست آن درد و ناتوانی را توصیف کنند. دختری که مثل من شاید همان آرزوها و رویاها را در دل داشت، دختری که روزی به مکتب میرفت با امید و شوق به آیندهاش، اکنون در همان لحظه تمام دنیا برایش به تیرهترین کابوس تبدیل شده بود. نگاهش پر از درد و پرسش بود، انگار از دنیا تنها یک چیز میخواست: «چرا من؟ چرا به خاطر دختر بودنم به این سرنوشت دچار شدم؟»
با تمام وجودم فریاد میزدم، نه با زبان که در دل. چرا هیچکس نشنید؟ چرا این ظلمها باید همچنان ادامه داشته باشد؟ چرا دختری که تنها به دنبال حق خود بود، باید چنین در برابر چشمان ما دچار درد و وحشت میشد؟ همانطور که او را میبردند، چیزی در دل من شکست؛ نه فقط برای او، بلکه برای تمام دختران سرزمینم که در سکوت و ترس به امید روزی بهتر در حال زیستن در سایهی ترس بودند.
آن روز چیزی بیشتر از یک لحظهی وحشتناک دیدم؛ آن روز دیدم که چگونه یک انسان تنها به خاطر جنسیتش میتواند هدف ظلم و تجاوز شود. دیدم که چطور دنیای ما از آنچه که به نظر میآید، به یک لحظهی وحشتناک تبدیل میشود. آن صحنه نه تنها قلبم را شکست، بلکه امیدها و رویاهایی را که در دل داشتم نیز به لرزه انداخت.
اما در دل آن درد، در دل آن ترس و وحشت، میدانم که هر روز صدای ما بلندتر خواهد شد. هرچند که امروز این ظلمها را میبینیم، اما یقین دارم که فردا هیچ دختری به چنین سرنوشتی دچار نخواهد شد. روزی خواهد آمد که این ظلمها تمام خواهد شد و صداهای خاموش به فریادهای بلند تبدیل خواهند شد.
نویسنده: زهرا اکبری