وقتی به اقیانوس بیکران افکارم رجوع میکنم، غرق میشوم. امواج پرقدرت و طوفانهای بیرحم، مرا همچون قایقی کاغذی به هر سو میبرند. هر موج، داستانی دارد، هر طوفان، مرا در مسیر تازهای پرتاب میکند. بعضی از این امواج، نسیم آزادی را در گوشم زمزمه میکند. بال میگشایم و پرواز بهسوی آرزوهایم را تجربه میکنم. در اوج آسمان، احساس سبکی و رهایی دارم، انگار هیچ زنجیری مرا به زمین متصل نکرده است. آسمان دربرم میگیرد، ابرها مرا نوازش میکنند، باد بر پوستم میوزد و من برای لحظاتی، خود را رها از هر قید و بندی احساس میکنم.
اما ناگهان موجی دیگر، برخلاف این آزادی، مرا به قعر زمین فرو میبرد. در زندانی از میلههای پولادین گرفتار میشوم. این میلهها سرد و سختاند، مثل زنجیرهای نامرئیِ که مرا از درون در بند کشیدهاند. رویاها و آرزوهایم همچون کاغذی در شعلههای ناامیدی میسوزند و من با چشمانی خیره، خاکستر شدنشان را تماشا میکنم. خاطرات شیرین گذشته، لحظاتی که با امید چیزی را آرزو کرده بودم، همه در یک لحظه از ذهنم عبور میکنند و به گردبادی از حسرت و پشیمانی تبدیل میشوند.
دلم میخواهد فریاد بزنم؛ اما گویا صدایم هم در میان این تاریکی گم شده است. پاهایم نای حرکت ندارند، دستانم یخزدهاند، انگار همه چیز علیه من است. شاید این همان سرنوشت من باشد؟ آیا همهی آن رویاهایی که روزی با تمام وجود به آنها چنگ زده بودم، واقعاً هیچ ارزشی نداشتند؟
سپس، موجی دیگر مرا به دنیایی میبرد که تاریکی مطلق است. چشمانم جز سیاهی چیزی نمیشناسد. در این سکوت عمیق، تنها صدای نفسهای سنگین و مضطرب خودم را میشنوم. احساس خفگی میکنم، انگار اکسیژن این دنیا برای من کافی نیست. هر طرف که میگردم، هیچ نوری، هیچ نشانهای از امید نیست. انگار درون خودم اسیر شدهام. به هر سو که میروم، تنها رنگی که میبینم، سیاهی است…
ناگهان صدایی در گوشم نجوا میکند: “برخیز، اگر میخواهی از این سیاهی نجات یابی!”
اما چگونه؟ چگونه برخیزم وقتی امیدی ندارم؟ وقتی هیچ نوری نیست که راه را نشان دهد؟ وقتی حتی خودم را در این تاریکی گم کردهام؟ قلبم میتپد؛ اما گویا ضربانش رو به کاهش است. ذهنم پر از صدای ناامیدی میشود. “تو نمیتوانی… این سرنوشت توست… تسلیم شو…”
اما چیزی درونم تکان میخورد. شاید چیزی فراتر از من، فراتر از این ترس و ناامیدی. شاید حقیقتی که همیشه به دنبال آن بودهام، چیزی نباشد که بتوان آن را در دنیای بیرون یافت، بلکه چیزی باشد که همیشه درون من بوده است.
با تمام قدرتی که نمیدانم از کجا آمده، برمیخیزم. اولین قدم را برمیدارم، هرچند لرزان و نامطمئن. دومین قدم… سومین قدم… هنوز تاریکی اطرافم را فرا گرفته؛ اما حسی عجیب در درونم شعلهور شده است. حس میکنم اگر فقط کمی بیشتر پیش بروم، چیزی را پیدا خواهم کرد.
در جستجوی نور پیش میروم؛ اما هر چه بیشتر میگردم، بیشتر خسته میشوم. پاهایم سست میشوند، نفسم به شماره میافتد، ناامیدی درونم رشد میکند. شاید اصلاً نوری وجود نداشته باشد. شاید سرنوشت من همین تاریکی بیپایان باشد…
اما درست همان لحظه، جملهای در ذهنم جرقه میزند: “شاید نور، خود تو باشی!”
ناگهان، چیزی درونم شعلهور میشود. چشمانم میدرخشند. دستهایم، که تا لحظهای پیش سرد و بیجان بودند، حالا پر از انرژیاند. من خود نورم! نور امیدی که به دنبالش بودم، همیشه درون من بوده است، فقط باید آن را کشف میکردم.
تاریکی، دیگر قدرتی ندارد. هر قدمی که برمیدارم، سایهها عقب میروند. من به سمت روشنی خودم پیش میروم. انگار دنیا تغییر نکرده؛ اما دیدگاه من تغییر کرده است. من دیگر آن فرد گمشدهای که تسلیم تاریکی میشد، نیستم. حالا میدانم که هرچقدر هم دنیا سخت و تاریک باشد، روشنایی درون من خاموش نخواهد شد، مگر اینکه خودم اجازه دهم.
اقیانوس افکارم دیگر زندان نیست، بلکه دنیایی است که من در آن قایق خود را میرانم. طوفانها هنوز هستند، امواج هنوز مرا به چالش میکشند؛ اما من دیگر یک قایق کاغذی نیستم. حالا من ناخدای خودم هستم، کاشفی در اقیانوس بیکران رویاهایم و مهمتر از همه، من نور خودم را یافتهام.
دنیا هنوز همان است. سختیها هنوز وجود دارند؛ اما من دیگر آن آدمی نیستم که در تاریکی تسلیم شود. حالا میدانم که امید نه چیزی در بیرون، نه نوری در دوردست، بلکه حقیقتی درون خود من است. حالا میدانم که هیچ طوفانی آنقدر قوی نیست که بتواند مرا از مسیرم منحرف کند، مگر اینکه خودم باور کنم که شکست خوردهام.
پس، اگر روزی دوباره امواج مرا به قعر دریا بردند، اگر دوباره طوفانی خواست مرا درهم بشکند، یادم خواهد ماند که نور واقعی را در کجا باید جستوجو کنم. درون خودم.
شاید، نور همیشه درون ما بوده است… فقط باید آن را کشف کنیم.
نویسنده: راحله حسینی