زمان میگذرد و همراه با آن عمر ما نیز در حال گذر است. در این گردش، گاهی با سختی، گاهی با خوشی، گاهی با غم، دوری و درد روبهرو میشویم. اما با گذشت زمان و روبهرو شدن با موانع و چالشها، چیزهای جدیدی تجربه میکنیم و بیشتر از این پستیوبلندی میآموزیم.
با توجه به این مورد، گذر زمان در این چند سال اخیر متفاوت بودهاست. وقتی به سه سال گذشته نگاه میکنم، میبینم که چقدر تغییر کردهام. چیزهای زیادی آموختهام، رفتارم تغییر کرده، طرز حرف زدنم متفاوت شده و حتی نوع فکر کردنم دگرگون شده است. هرچند در این سهسال دردهای زیادی کشیدم، بارها ناامید شدم و گاهی خودم را شکستخورده احساس کردم؛ اما با وجود تمام این تجربهها، در کل، میتوانم بگویم که این تغییرات مثبت بودهاند.
وقتی به خودم نگاه میکنم، دیگر آن دختر کوچک با آرزوهای ساده نیستم که با یک انتقاد ناراحت شود. دیگر آن گریههای بیمورد که بخاطر گم شدن وسایلم یا تذکر سادهای از طرف دیگران بود، وجود ندارد. حالا واقعاً احساس میکنم بزرگ شدهام. درکم از جامعه و اطرافم عمیقتر شده و خودم را عضوی مؤثر در بهبود جامعهام میدانم. دیگر فکر میکنم که حضورم در بسیاری از جاها حس میشود و منم در شمار افراد موثر و کارا هستم.
این سه سال گذشته، با تمام سختیها و مشکلاتش، جسم و روحم را مثل فلز ساخته: محکم و قوی. در این مدت، دوری از خانواده و دوستان، شنیدن حرفهای آزاردهندهی جامعه و دولت و ادامه دادن به درسم در بدترین شرایط را تجربه کردم. صبحها، هنگام رفتن به کورس، همیشه ترس همراهم بود؛ اما با شیرینی رؤیاهایم در مسیر هدفهایم قدم میگذاشتم و برای آموزش میرفتم. باور داشتم که پشت این سختیها و ترسها، موفقیت پنهان شده است. با مرور هدفها و رؤیاهایم، انگیزه پیدا میکردم و به حرکت خودم قدرت میدادم.
فصلها یکی پس از دیگری، هر کدام با زیبایی خاص خود گذشتند. بهار با نسیمهای دلانگیز، تابستان با گرما و مهربانی، خزان با برگهای خسته و زرد و زمستان با سرمای جانفرسا و برف، هر کدام با نمایشی از گردش طبیعت رفتند و دوباره برگشتند. در این فصلها، من همواره در مسیرم بودم و برای هدفم تلاش میکردم. گاهی از گرمای تابستان شکایت داشتم و گاهی از سرمای زمستان؛ اما هیچکدام مانعی برای ادامهی راهم نشد. هنوز روزهایی را به یاد دارم که صبح زود، هنگام بیرون رفتن از خانه، هوا تاریک بود، چراغ بالای دروازهی خانهها روشن، زمین پوشیده از برف و سرکها یخزده بود. هیچ موتری در کوچهها دیده نمیشد و من تنها با عابرین معدود از کوچهها عبور میکردم و خودم را به هدفم نزدیک میکردم.
دوری از خانواده و عزیزان، به من آموخت که داشتن خانواده، بزرگترین نعمت است. در کنارشان، حس خوب و شادیبخشی داری. پدر و مادر یعنی کوههایی که در هر شرایطی میتوانی به آنان تکیه کنی و آغوششان یعنی آرامشی که هر لحظهی زندگیات دوست داری آن را باربار تجربه کنی. آنها هدیههایی ارزشمند از طرف خدا هستند که باید قدرشان را بدانیم.
در این چند سال، از بهترین دوستانم دور بودم و جای خالیشان را عمیقاً حس کردم. فهمیدم چقدر به دوستی نیاز دارم، به کسی که حرفهایم را بشنود و راهحلی پیشنهاد کند.
در این سه سال، دوستان جدید زیادی پیدا کردم؛ نه یکی و دو تا، بلکه دوستان بسیاری نصیبم شد. همهیشان انسانهای خوب، پرتلاش و هدفمند بودند. در این مدت، تجربههای جدیدی آموختم که پیشتر حتی نامشان را نشنیده بودم؛ مثل درس «امپاورمنت» و مهارتهای زندگی. کتابهای زیادی خواندم و از هرکدام، درسهای خوبی گرفتم. همهی اینها بر من تأثیرگذار بودند.
در این مدت، جامعهام را خوبتر شناختم، اطرافم را شناختم، هدفهایم را شناختم و در نهایت، خودم را شناختم و فهمیدم که کدام راه را برای آینده باید انتخاب کرد. البته، همین شناخت خود، مهمترین دستاورد این سالها بود، چون وقتی خودت را بشناسی، میتوانی دنیایت را فتح کنی و در هیچ مانعی گیر نمانی.
نویسنده: اسما رضایی