گفتوگوکننده: حمیده لسانی
بازنویسی: نعمتالله رحیمی
ویرایش: عزیز رویش
لسانی: به نام و یاد خداوند مهربان
سلام و درود خدمت شما بینندگان، و شنوندگان و خوانندگان خوب رسانهی شیشه میدیا.
من حمیده لسانی، در یک برنامهی دیگر، از شیشه میدیا با یک بانوی موفق دیگر، در خدمت شما عزیزان هستم. شکردُخت جعفری، مخترع و فیزیکدان پزشکی، از مردمان هزاره و برندهی جایزهی مرکز فناوری ساری است. او یک روش کارآمد و کمهزینه، برای اندازهگیری دوز پزشکی اشعهی رادیواکتیو ابداع کرده است.
زندگینامه:
جعفری، در سال ۱۹۷۷ در ولسوالی سنگتخت ولایت دایکندی افغانستان متولد شد. شکردخت، همراه با خانوادهاش، در شروع جنگ شوروی سابق در افغانستان، مجبور به ترک زادگاهش شد و در شش سالگی، همراه با خانواده به ایران مهاجرت کرد. وقتیکه چهارده ساله شد، پدرش به وی گفت که باید با پسر کاکایش ازدواج کند، با اینحال او توانست پدر، مادر و پسر کاکایش را راضی کند تا این ازدواج زودهنگام را لغو کنند تا او بتواند به تحصیلات خود ادامه دهد.
بالاخره جعفری موفق شد لیسانس خود را در رشتهی «فناوری پرتوی» دانشگاه علوم پزشکی تبریز در سال ۲۰۰۰ میلادی به پایان برساند. جعفری پس از بازگشت به افغانستان در سال ۲۰۰۳، در دانشگاه طب کابل مشغول به تدریس شد. او همزمان تحصیلات کارشناسی ارشد خود در رشتهی «فیزیک پرتوی» را در آنجا به پایان برد. در سال ۲۰۱۰، برای تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد در فیزیک پزشکی به «دانشگاه ساری» دعوت شد. در سال ۲۰۱۴ در شبکهی تلویزیونی «من و تو» ظاهر شد و در مورد حرفه و تحصیلات خود بحث کرد. او جایزهی آیندهی «بنیاد شلومبرجی» را در دومین سال تحصیلاتش از آن خود کرد. در سال ۲۰۱۵ وی اولین زن افغان شد که دکترای فیزیک پزشکی را به دست آورد.
این متن برگرفته از ویکیپدیا است؛ اما اکنون اطلاعات بیشتر را در رابطه به زندگی این زن مبارز، تحقیقات، فعالیتها، اختراعات و تابوشکنیهای شان از خودشان میشنویم؛ پس مانند همیشه با ما همراه باشید که گپوگفت زیبایی با ایشان داریم.
از سنگتخت تا علومپزشکی تهران
لسانی: داکتر صاحب، به شیشه میدیا خوشآمدید. سپاس که با توجه به مصروفیتهای بسیار زیاد تان، باز هم خود را متعهد دانستید و برای مصاحبه وقت گذاشتید. در ابتدا بگویید که داکتر شکردخت جعفری، چه کسی هست؟ در کجا متولد شده است؟ در رابطه به ولایت زیبای تان و در رابطه به خانواده تان معلومات بدهید و بعد به ادامهی مسایل میپردازیم.
شکردخت: با عرض سلام، وقت شما به خیر. تشکر از این که مرا به برنامهی تان دعوت کردید. خوب، شما بیوگرافی مرا خواندید و فکر میکنم همه فهمیدند که من متولد ولسوالی بندر و سنگتخت از ولایت دایکندی هستم. در «قریهی اَرَل» به دنیا آمدم. نام پدرم «میرزاعلی» است. مادرم حالا نامش «فاطمه» است. جزئیاتش در کتاب زندگینامهی من است. هرکسی علاقهمند بود، میتواند جزئیاتش را در آنجا بخواند.
ششساله بودم که به خاطر جنگهای داخلی، مجبور به مهاجرت شدیم و بعد از شش ماه طی طریق در کوه و دشت و صحرا، سر از ایران در آوردیم و متأسفانه خواهر کوچک خود به نام «رقیه» را در اثر بیماری و عدم دسترسی به داکتر، در مسیر راه از دست دادیم که هجدهماهه بود. در ایران مکتب را شروع کردم و جزء خوششانسترینها بودم که برای ما کارت اقامت داده شد. با کارت اقامت میتوانستیم در مکتب ثبت نام کنیم. تحصیلات ابتدایی خود را در ایران به پایان رساندم. در آنجا، دورهی راهنمایی را میگذراندم که پدرم به من گفت که از بدو تولد با پسر کاکایم که بچهی خالهام نیز میشد، نامزد هستم.
آنها میخواستند مراسم عروسی مرا در سن چهارده سالگیام برگزار کنند که این بسیار متفاوت بود از آن چیزی که من در ذهن خود، از آیندهی خود ترسیم کرده بودم.
وقتی کوچک بودم، به ایران رفتیم. پدرم در باغ گل کار میکرد. من نصف روز به مکتب میرفتم و نصف دیگر روز را به پدرم کمک میکردم. در زمانی که برایم یاد میداد که گلها را چطور قلمه بزنم و چطور آب بدهم، چطور گلدانش را تبدیل کنم، از دوران زندگی در افغانستان هم قصه میکرد.
یکی از چیزهایی که به وضوح یادم مانده است، این بود که وقتی من ۹ ماهه بودم، سرخکان به قریهی ما آمده بود و همهی کودکان همسنوسال من مبتلا به سرخکان شده بودند و همگی شان، جز من و یکی از بچههای کاکایم از بین رفته بودند. پسر کاکایم هیچ سرخکان نگرفته بود؛ پسان که بیولوژی خواندم، متوجه شدم که او از بطن مادر، مصوونیت مادرزادی بوده و سیستم ایمنی و آنتی بادیاش را داشته است.
من هم بعد از سه روز در کُما بودن، به شکل معجزه آسایی، زنده ماندم. وقتی این داستان را برایم گفت، همیشه در ذهن خود میخواستم، یک داکتر شوم و روزی برگردم به روستای خود و همهی طفلان را واکسن بزنم که آنها دیگر از بیماریهای همهگیر، مانند سرخکان از دنیا نروند.
به این خاطر تمام ذهنیت من، بر ادامهی تحصیل متمرکز بود. درحالی که خانواده، تدارک عروسی را میدیدند. پدرم در این رابطه متوجه ناراحتی من شد. درحالی که مهمانها در داخل خانه در حال گفتوگو و تصمیمگیری برای چگونگی برگزاری مراسم بودند، من به بیرون برآمده و بسیار ناراحت و غمگین در یک گوشهی حویلی نشسته بودم. پدرم کنارم آمد و برایم گفت: اینطور معلوم میشود که هیچ رضایت نداری.
گفتم: نی پدر جان. باز برایم گفت: حقیقتاً شخصیتی که من از تو میشناسم و توقعی که خانوادهی خاله و کاکایت از عروسش دارد، هیچ با یکدیگر همخوانی ندارد.
گفت: تو وقتیکه یک طفل نوزاد بودی، نمیتوانستی چنین وعدهای بدهی؛ اما من به روی برادر بزرگتر خود گپ زده نمیتوانم. این را به من گفت و خودش پس رفت داخل اتاق مهمانان و این جرأت را به من داد که اگر من مقابل این تصمیمگیری ایستاد شوم پس، پدر پشتیبان من است. رفتم داخل آشپزخانه و نامهای برای بچهی کاکایم نوشتم و دلایلم را در آن ذکر کردم که چرا من نمیخواهم همراه شان ازدواج کنم.
در آخر هم از وی خواهش کردم، با وجودی که موقفش را دارد که مرا مجبور بسازد، اما خوب است که این کار را نکند؛ زیرا در صورت این کار، هم زندگی خود و هم زندگی من را به یک جهنم تبدیل خواهد کرد. خوشبختانه؛ ایشان پذیرفتند؛ اما نه به آسانی. بسیار جنجالها در بین فامیل شد؛ اما پذیرفتند و من توانستم که آن سال، درسهای دورهی آخر راهنمایی یا متوسطه را ادامه بدهم؛ اما سال بعدی، دوباره تصمیم خانوادگی بر این بود که این بار همراه بچهی عمهی خود عروسی کنم و پدرم به نحوی خود را سرپرست و مسوول ایشان هم میدانست؛ چون تنها باقیماندهی خانوادهی خواهرش بود؛ این پسر که مامایش خود را در قبال وی مسوول میدانست، میخواست که من همراه ایشان ازدواج کنم؛ ولی من تصمیم داشتم که ادامهی تحصیل بدهم.
جزئیاتش را اگر بخواهید که بدانید این شد که اول من قبول کردم که در ازای سه سال وقت که بتوانم دورهی لیسه (دبیرستان) را به پایان برسانم گرچه، دورهی لیسه چهارساله بود؛ اما من فقط سه سال وقت خواستم و گفتم، میتوانم یک سالش را امتحان سویه بدهم و سریعتر تمام کنم، ازدواج با او را قبول کردم.
خوب یادم است، پنجشنبهشب بود که من این حرفها را زدم و بچهی عمه، بسیار خوشحال از خانهی ما رفت. فردایش همراه مامای دیگر خود که همان کاکایم باشد، صحبت میکند تا بتواند مراسم شیرینیخوری را روز ۱۵ شعبان که سهشنبهی هفتهی آیندهاش بود، تدارک ببیند؛ اما شنبه پس آمد و برای پدرم گفت، من رفتم این خبر خوش را برای کاکا و زن کاکایم دادم؛ اما آنها برایم گفتند شما از ما درس عبرت نگرفتید که سه سال برای این دختر وقت میدهید، بدون این که کدام تعهد خاصی از او گرفته باشید؟ من این شرایط را قبول دارم؛ ولی عقد کنیم، یعنی نکاح بسته شود و من برایش سه سال وقت میدهم.
من به پدرم گفتم، پدر جان! از وقتیکه ما گپ زدیم چند وقت سپری شده است؟ گفت، دو روز. گفتم، کسی که دو روز سر گپ خود ایستاد نشده است، فکر میکنید که من میتوانم اعتبار کنم که سه سال سر گپ خود ایستاد شود؟
گفتم، طبق قانونی که در ایران وجود دارد، (آن وقت در ایران مهاجر بودیم)، وقتی نکاح بسته شود، دیگر تمام قوانین طرفدار مرد است و اگر فردایش برایم بگوید، بیا سر خانه و زندگی خود، من کَی نه گفته میتوانم؟ گفتم، باز فرضاً بین ما دعوا بخیزد، شما از کجا پشتش گشته میتوانید که بیا یا زنت را بگیر ببر و یا طلاقش را بده؟
این حرفها را که گفتم، پدرم سکوت کرد و چیزی برای گفتن نداشت. مراسم به هم خورد و سال بعد، دوباره بچهی کاکا آمد، بسیار عذرخواهی کرد و گفت، تمام شرایط را میپذیرم؛ اما دیگر من نپذیرفتم؛ ولی آن وقت پدرم میخواست به زور آن مسأله را به من بقبولاند. گفت، اگر قبول نکنی من تو را عاق میکنم و دیگر دختر من نیستی.
تابستان بود. خوب یادم است. وقت کمی به شروع مکاتب مانده بود. باید اول لیسه میرفتم. در آن تابستان داغ، وقتی من قبول نکردم، پدرم بسیار عصبانی شد. برایش گفتم، پدر جان! خودت گفتی که خداوند اولادها را به شکل امانت برای پدر و مادرشان داده است؛ تا آنها را کلان و تربیت کند؛ اما اختیارش را که به دست تان نداده است. وقتی به آن سن و سالی رسیدهاند که میدانند از زندگی چه میخواهند، پس شما نمیتوانید که زندگی آنها و مسیر شان را تغییر بدهید و برای شان تصمیم بگیرید. پدرم بسیار عصبانی شد و گفت، اختیارت را که ندارم از خانهام بیرون شو!
جارو را گرفت که مرا بزند. من هم دویدم. خوب یادم است که در کارخانهی «نورد آهن» زندگی میکردیم؛ چون آن وقت پدرم آنجا کار میکرد؛ اما هنوز کارخانه راه نیفتاده بود. کف کارخانه از این سنگهای سیاهی که در ریلهای قطار میاندازند، سنگهای بسیار تیز تیز شکسته شده بود که آفتاب هم آنها را خوب داغ کرده بود، من هم فرصت پوشیدن کفش را نداشتم، دوان دوان فرار کردم، پاهایم در حال سوزش بود. همینطور میگریختم، یک تانکر آب هم داخل حویلی بود، پدرم هم از پشت سرم میدوید که همراه جارو مرا بزند و از خانه بکشد.
آخر خسته شد، پس به خانه رفت، من هم در گوشهی حویلی نشستم. جرأت نکردم که داخل خانه شوم. شب، مادر لقمه نانی برایم آورد، حتی از ترس پدرم، جرأت نکرد که با من گپ بزند. در همان وضعیت، بسیار نگران این بودم که حالا چه خواهد شد؟ پس من اجازه دارم وارد خانه شوم یا نه؟ لیسه چطور میشود؟ میخواستم حتماً درس بخوانم. چند وقتی از این موضوع گذشت.
فردایش که مدارس شروع میشد، مادرم گفت: پدرت میگوید که خواهر کوچکت را ببر مکتب و ثبت نام کن. او را که بردم، ثبتنام کنم، مدیر مکتبم خانم «نرگس باستانی» گفت، جعفری تو چرا سر کلاس خود نیستی؟ بغض کردم و چشمانم پر از اشک شد. نتوانستم بگویم چرا؛ ولی او میدانست؛ دوستانم برایش گفته بودند. باز گفت: من نمیتوانم خواهرت را ثبت نام کنم. بگو پدرت خودش بیاید؛ چون باید بزرگترش باشد، تو هنوز به سنی نرسیدهای که ثبتنام کنی. پس خانه آمدم و برای پدرم گفتم که حکیمه را ثبت نام نکردند و گفتند باید خودت بروی.
پدرم گرچه با من گپ نمیزد، همینقدر گفت که حتماً رفتی فضولی کردی. گفتم نه؛ من چیزی نگفتم؛ ولی «خانم باستانی» گفت، تو نمیتوانی ثبتنام کنی؛ همینقدر.
پدرم که رفته بود، باز «خانم باستانی» برای شان گفته بود، شما بهترین دانشآموز مرا نمیگذارید که درس بخواند؛ پس چرا این دختر کوچک را ثبت نام میکنید؟ پدرم هر بهانه و هر دلیلی که آورده بود، او برایش یک جواب قناعتبخش داده بود و در آخر از وی اجازه گرفته بود که یک سال دیگر، مکتب بروم و دورهی لیسه را شروع کنم.
پدر که به خانه آمد، بعدش ما کتاب خریدن رفتیم. من به عوض کتابهای یک سال، کتابهای دو سال را خریدم. برادرم که همراهم آمده بود تا او هم کتابهای خودش را بخرد، گفت پدر که نمیماند، دو سال مکتب بروی، چرا کتاب دو سال را گرفتی؟ من برایش گفتم شاید نماند مکتب بروم؛ ولی احتمال دارد که در امتحانات آخر سال، بگذارد اشتراک کنم.
میخواستم، سال اول و دوم لیسه را در خانه، همزمان بخوانم. به اینترتیب، توانستم وارد لیسه شوم. سال اول لیسه را با موفقیت گذراندم؛ با وجود تمام دغدغههایی که در خانه موجود بود، همیشه دانشآموز اول و دانشآموز ممتاز کلاس بودم. در خانه وقتی پدر، با آدم گپ نمیزند، بیشتر مشکلات روحی ایجاد میکند، برای من هم مشکلات روحی بسیار زیاد و محیط خانه هم بسیار سنگین بود.
سال دوم که مکاتب شروع میشد، من با خود فکر میکردم که یک سال زمانی که «خانم باستانی» اجازهی آن را از پدرم گرفته بود، تمام میشود؛ حالا چطور میشود؟ با نگرانی، آن شب خوابم برد؛ گرچه لباسها، کتابها و همه چیز را آماده کرده بودم؛ اما تمام مدت نگران بودم که فردایش مکتب رفته میتوانم یا نه؟
شب در خواب دیدم که از یک نقطهی بسیار دور افق، از سمت چپ، نوری شروع به آمدن طرف من کرد. نزدیک شد و نزدیک شد تا بالاخره به فاصلهی حدود یکی، دو متری که رسید، من توانستم آن را بخوانم، آیهای از قرآن بود «ن والقلم و ما یسطرون.» خواب خودم را که تفسیر کردم گفتم به این معناست که هیچکسی جلو تحصیل مرا گرفته نمیتواند. وقتی از خواب بیدار شدم، برای من این شهامت و جرأت را داد که بروم، آماده شوم. لباس مکتبم را پوشیدم؛ البته چون پدر و مادر مرا حمایت نمیکردند، لباسم بسیار کهنه شده بود و خودم تمام درزهای لباسم را باز کرده بودم و پشتورو دوباره آن را دوخته بودم؛ چون آفتاب، رنگ یک طرفش را برده بود و طرف دیگرش رنگ تازه داشت.
لباسم را که آماده کرده بودم، پوشیدم. کتابهایم را گرفتم. بسیار با ترس و لرز، پاورچین پاورچین دم دروازه رسیدم. پدر در حال صبحانه خوردن بود، در دنیای مهاجرت، یک اتاق بیشتر نداشتیم. وقتی دم دروازه رسیدم، دیدم پدر هیچگونه عکسالعملی نشان نمیدهد. این به معنای آن بود که جلو راهم را گرفته نمیتواند یا نمیخواهد که بگیرد، به آن ترتیب دورهی لیسه را ادامه دادم.
وقتی که به سال چهارم لیسه رسیدم، همیشه از مادرم میشنیدم که پدرت میگوید، دختر خود را بگو که فکر دانشگاه را از سرش دور کند. دانشگاه برای یک دختر مهاجر افغان نیست، بهتر است با یک فرد مناسب ازدواج کند و دنبال راه زندگیاش برود؛ ولی من هدفم، دانشگاه رفتن و ادامه دادن تحصیل بود. از همین خاطر شبها وقتی که همگی میخوابیدند، من تازه بیرون میشدم، در یکگوشهی حویلی، یک بوتل شیشهای را، چراغموشَی ساخته بودم، کمی تیل داخلش انداخته بودم، آن را روشن کرده، کتابهای خود را میخواندم و شبهایی که سرد بود، داخل تشناب میرفتم و درس میخواندم و خدا خدا میکردم که کسی نیاید و از آن سرویس استفاده نکند. به همین ترتیب؛ کتابهای خود را میخواندم و برای کانکور آمادگی میگرفتم.
کانکور ایران برای مهاجرین بسیار مشکل بود؛ چرا که در آن سالها، هم سهمیهبندی بود و هم اینکه مهاجرین به پنج شهر بزرگ ایران تقسیم شده بودند که باید دانشگاههای شهرهای مذکور را انتخاب کنند. عوضش، وقتی همصنفیهای خود را میدیدم که کلاسهای آمادگی کانکور میروند، هرکدام شان قصه میکنند که چقدر استاد شان ورزیده است و چه کتابها و سوالهایی را، همراه شان تمرین میکنند. این اعتماد به نفس مرا بسیار پایین آورده بود که هیچ؛ حتی با خود فکر میکردم که اصلاً امکان ندارد تحت این شرایط امتحان کانکور بدهم.
به هر حال، با همهی این اوضاع، ناامید نشدم. درسهای خود را با جدیت میخواندم. در این مرحله از برادرم کمک گرفتم. برادرم «محمدباقر» بعد از من بود. کمی از پولهایی را که در دخلک برای خود جمع کرده بود برایم قرض داد و من توانستم که کتابهای نمونه سوالات کانکور ده سال قبل را خریداری کنم و همچنان تابستانش خودم روی زمین کشاورزی با مادرم کار کرده بودم و پولهایم را پسانداز کرده بودم که فیس ثبت نام کانکور و این مسایل را پرداخت کنم.
امتحان مرحلهی اول کانکور را که دادم، رتبهی خیلی خوبی گرفتم. همچنان به آمادگی ادامه دادم و از طرفی هم، پدرم برای چند ماه، به خاطر یک کاری به ولایت دیگر میرفت. این محیط را برایم مساعدتر ساخت تا بتوانم به مرحلهی دوم بهتر و بیشتر آمادگی بگیرم. حداقل روزها میشد کتاب را داخل خانه بخوانم. مرحلهی دوم کانکور را که دادم، با وجودی که رتبهی رشتهی طب را داشتم، اما محدودیتهای پنج شهر، باعث شد که رشتهی طب که انتخاب اولم بود، قبول نشوم؛ ولی انتخابهای بعدی که رشتهی تکنولوژی و رادیولوژی بود در دانشگاه علوم پزشکی تهران قبول شوم.
در شهر ما آن سال، من تنها دختری بودم که در منطقهی پیشوا (پیشوای ورامین، مکتبی زینبیه) زندگی میکردم که توانستم کانکور دولتی را بگذرانم و وارد دانشگاه علوم پزشکی تهران شوم. این دفعتاً مرا در بین شهر، مشهور ساخت که امسال فقط یک دختر افغانی قبول شده است. از طرفی یک دوست خانوادگی داشتیم به نام «حاجیآقا صالحی» که خود وی در دوران کودکی از شاگردان پدرم بود. در روستای خود مکتب نداشتیم و کل درسخواندنها به شکل مردمی و خودجوش بود. هر کس که باسواد بود اطفال را درس میداد. چون پدرم در روستا فرد باسوادی بود، در خانهی خود اطفال را درس میداد. ایشان برای پدرم زنگزده بود، تبریک گفته بود و بسیار تشویق کرده بود که بگذارید، شکردخت درس بخواند. این یک دستاورد بسیار کلان است که یک دختر مهاجر در ایران، با این شرایط کانکور توانسته است، در بهترین دانشگاه علوم پزشکی ایران قبول شود.
من از ترس پدر، بدون هیچ امکاناتی، لیلیه گرفته بودم. بعد از دو هفته که من با ترسولرز پس خانه آمدم، وقتی به خانه آمدم و زنگ در را زدم با کمال تعجب، با آغوش باز پدر مواجه شدم. جواب سلام مرا داد. ما باز همان رفیقهای صمیمیشدیم، مثل سالهای قبل. پدرم سه سال قبل از این وضعیت، با من بسیار صمیمی بود و تمام گپهای خود را برای من میگفت. بعد از آن که ایشان دید، یک دختر مهاجر میتواند اصول خانوادگی را حفظ نموده و تحصیلات خود را ادامه بدهد، دیدگاه خودش نسبت به تحصیل دختران بسیار تغییر کرد. بعد از آن دیگران مانند اقوام، دوستان و آشنایان را تشویق میکرد که دختران شان را بگذارند مکتب بخوانند.
یک روز رسماً، پیش روی تمام اقوام، بابت قیدگیریهایی که کرده بود، از من عذرخواهی کرد. گفت که من فکر نمیکردم یک دختر مهاجر تحت این شرایط بتواند موفق شود. من خوبی شما را میخواستم و فکر میکردم که اگر ازدواج کنید، سر خانه و زندگی خود بروید، یک زندگی آرامی خواهید داشت؛ ولی تو برایم ثابت کردی که نه، میشود در دنیای مهاجرت، بلندپروازتر از این بود. بعد از قبولی من ذهنیت شان بسیار تغییر کرده بود. حتی زمانی که ما به افغانستان برگشته بودیم، خواهر دومم «معصومه» که در آن زمان در هرات زندگی میکردند، کارت کانکورش نیامده بود، پدرم تمام پولی که برای خرج زمستان داشت، (چون شرایط اقتصادی بسیار بدی بود و بهسختی زندگی را میگذراندند)، به خواهرم داد و برایش تکت طیاره خرید، بعد به کابل فرستاد که در امتحان کانکور متفرقه شرکت کند. یعنی تا این حد، نظرش تغییر کرده بود و حامی تحصیل دختران شده بود. همچنان یک تغییر بزرگی در بین اقوام و آشنایان هم آورد که بعداً بقیه هم یاد گرفتند و از تحصیل دختران شان حمایت کردند. سوال تان را بسیار طولانی جواب دادم.
دختر چه ارزش دارد؟
لسانی: خیلی عالی بود، من آنقدر محو صحبتهای شما شده بودم که در چندین جا برای من سوال پیش آمد؛ اما دلم نیامد که سلسلهی صحبتهای زیبای شما و داستان غمانگیز، اما در عین حال زیبای شما را قطع کنم. زمانی که شما صحبت میکردید، چندین دفعه، مرا بغض گرفت که واقعاً دخترها و زنها، با چه استرسهایی روبهرو هستند.
خانم داکتر، میخواهم در رابطه به فضای خانهی تان بیشتر بدانم. این که پدر و مادرتان چگونه بودند؟ رفتار شان با دیگر اعضای خانواده چگونه بودند و آیا همین تبعیضهایی که نسبت به شما داشتند به برادر شما هم داشتند یا خیر؟
شکردخت: جواب خلاصهاش این است که نه. این محدودیتها را برای برادرم قائل نبودند. برادر من فقط دو سال از من کوچکتر بود. برادر بعدیام، به لحاظ مکتب رفتن، به خاطر ماههای تولد ما، یک سال از من عقب بود و این باعث میشد که بسیاری از کارهای مکتب ما تقریباً همزمان باشد. من بارها شنیده بودم که پسر باید درس بخواند و بسیار هم تأکید میکردند؛ چون میگفتند پسر نانآور یک خانواده خواهد شد، پسر کسی است که باید در سن کهنسالی مراقب پدر و مادر خود باشد و این را به گوش برادرم میخواندند، بسیار هم سر شان فشار میآوردند که تو درسهای خود را خوب بخوان. در کنار درس، او را برای کارآموزی هم میفرستادند که زودتر سرپایش ایستاد شود و مستقل باشد و دستش به جیب خودش باشد. یا وقتیکه دعوا میکردیم (خوب به هر حال بین خواهر و برادر جنگ هست) همیشه طرف او را میگرفتند و برایم میگفتند: این یک پسر است مواظبش باش. مادر هم زیاد صحبت نمیکرد و بسیار یک خانم آرام و تابع حرفهای همسرش بود و پدرم هم آدم تحصیلکردهای بود.
پیش ملای دِهِ ما و همچنان پیش پدر خود آموزش دیده بود و چون پدرش فقیر بود مجبور بود اولادهای خود را پشت کار بفرستد و خودش، صرف امور مذهبی و آموزشی مردم روستا را پیش ببرد. این بود که خود پدرم هم به سختی درسخوانده بود. یعنی هم باید گاو و گوسفند را فرضاً در کودکی به چراگاه میبرد و هم درسهای خود را در همان حین میخواند. یک درس را صبح و یک درس را شب، پدرش برایش میداد و میگفت: حتی در خواب درسهایی که پدرم میداد، تکرار میکردم و در خواب درسها را میدیدم، صبح که بیدار میشدم میدیدم که یاد گرفتم از بس که در خواب تکرار کردهام. منتها به خاطر محیطی که در آن بزرگ شده بود و ارزشهایی که جامعه، بالایش تحمیل کرده بود که یک دختر چه ارزشی دارد و یک پسر چه ارزشی دارد، آنها هم همین مفکوره را داشتند و با آن زندگی کرده بودند. تلفیقی بود از رفتار سنتی و همچنان روشنفکرانه.
لسانی: چند خواهر و برادر دارید؟
شکردخت: شش خواهر و برادر هستیم؛ گرچه دو تا خواهر خود را از دست دادیم که میشد، هشت خواهر و برادر.
لسانی: خداوند رحمت شان کند.
شکردخت: یکی شان که در راه مهاجرت، به خاطر عدم دسترسی به داکتر فوت شد و یکی دیگرش هم در ماههای آخر حاملگی مادرم، به خاطر داروهای اشتباهی که داکترها به مادرم تجویز کردند، مرده به دنیا آمد. حالا سه خواهر و سه برادر هستیم.
لسانی: شما در مورد برادر تان گفتید که بسیار سر شان فشار میآورد که درس بخوانند، برادر تان هم مثل شما لایق بودند؟
شکردخت: بلی، در ابتدا بسیار درسخوان بود؛ ولی بعدها که در کنار مکتب، وارد محیط کاری شده بود، بسیار این کار روی روحیه و فکرش تأثیر گذاشت. به همین خاطر دورهی لیسه را نیمه رها کرد تا فقط پشت کار برود. وقتی که من زیاد اصرار کردم که چرا درس نمیخوانی، در جواب برایم گفت: با جیب خالی، آدم نمیتواند درس بخواند. وارد کار خیاطی شد و بعد از اینکه چند سال خیاطی کار کرد، به سمت اروپا مهاجر شد و چند سالی را در ترکیه و یونان گذراند و بعد از آن وارد اسپانیا شد. فعلاً در اسپانیا رستورانت دارد و با خانم و دختران خود آنجا زندگی میکنند.
لسانی: مادر تان در خانه، تا چه اندازه حمایت تان میکردند؟ درست است که در مسایل خیلی کلان نمیتوانست حمایت کند و چیزی که شما گفتید تابع پدرتان بود؛ اما در مجموع، حامی شما بود یا نه، مادر هم مثل پدر میگفت شما باید ازدواج کنید؟
شکردخت: هر حرفی را که پدرم میزد، مادرم، برایم تکرار میکرد که پدرت راست میگوید؛ به حرف پدرت گوش کن.
حقتلفیای که به نفعم تمام شد!
لسانی: شما با استرسهای خیلی زیادی توانستید، درس بخوانید و در دانشگاه قبول شوید، بعد با توجه به محدودیتهایی که داشتید، نتوانستید که به رشتهی طب قبول شوید، حالا که به گذشته فکر میکنید، اگر در رشتهی طب قبول میشدید بهتر بود، یا نه، با توجه به محدودیتی که شما در ایران داشتید، در تکنولوژی رادیولوژی کامیاب شده بودید، خوب شد؟
شکردخت: من بعد از این که کاردانی رشتهی رادیولوژی را گرفتم، رشتهی تکنالوژی رادیولوژی، در آن زمان در ایران ناپیوسته بود؛ به این معنا که اول باید رادیولوژی را میخواندید و بعد یک کانکور دیگر میدادید تا کارشناسی را بخوانید. وقتیکه کاردانی را تمام کردم، موقعیتی برایم پیش آمد که هم در کانکور بینالمللی دانشگاه قزوین در بورسیه شرکت کنم و هم زمان برای کارشناسی رشتهی تکنولوژی رادیولوژی در کانکور عمومی ایران، برای هر دو، با هم، آمادگی گرفتم و شرکت کردم.
در کانکور بینالمللی قزوین که شرکت کردم، چهل شبانهروز، واقعاً آمادگی گرفتم که بتوانم رشتهی طب را بخوانم. روزی که نتایج اعلان شد، نام من در آن نبود. سفارت افغانستان در تهران رفتم که جزئیات را پرسان کنم که چند نمره گرفتهام و نتیجهی من چطور شده؟ از دروازهی سفارت که وارد شدم، همگی برایم تبریک گفتند که شما اول نمرهی کانکور عمومی بینالمللی امسال شدهاید؛ درحالیکه نام من در لیست قبول شدگان نبود.
بعداً فهمیدم که یکی از اعضای سفارت به نام «تمنا» که در بخش فرهنگی کار میکرد، نام خواهر خود را به جای من زده است و به رشتهی طب در دانشگاه فرستاده است و برای مسوولین دانشگاه گفته است که این خانم یعنی «من»؛ چون دانشگاه دولتی ایران را یک بار خواندهام، دیگر حق تخصص خواندن در دانشگاه دولتی را ندارم؛ درحالیکه قانون ایران این بود کسی که یکبار تا مقطع لیسانس در دانشگاه دولتی خوانده است، نمیتواند یک رشتهی دیگر را بخواند. من فقط کاردانی داشتم و این حق را داشتم که دوباره کانکور بدهم و یک رشتهی دیگر را بخوانم. خوب به هرحال، هر چه من اعتراض و پیگیری کردم، راه بهجایی نبردم. یادم است که تا دو، سه شبانهروز از نان خوردن افتاده بودم و به این ظلمی که در حق من شده بود فقط گریه میکردم. این گذشت، بعداً رفتم امتحان کانکور تکنولوژی رادیولوژی را دادم و در دانشگاه علوم پزشکی تبریز کامیاب شدم.
پنج سال بعد از آن روز، خودم را در دانشگاه علوم پزشکی کابل یافتم، در مقام استاد که در حال تدریس به محصلین صنف پنج طب است. باز این دنیا را ببینید که اگر من طب میخواندم، باید در جای آن محصلین نشسته میبودم؛ ولی من بعد از پنج سال استاد شان بودم. بعد از آن، رشتهی فیزیک تشعشع را در کابل، تحت نظر استاد راهنمایم «پوهاند عبدالحی نظیفی»، به خاطر ارتقای رتبهی استادیام، خواندم. سپس آمدم به بریتانیا در «دانشگاه ساری Surry»، رشتهی فیزیک طبی را در مقطع ماستری خواندم و تا دکترا ادامه دادم. حالا که به گذشته برمیگردم بسیار راضی هستم از مسیری که آمدم و خدا را شکر میکنم که آقای «تمنا» آن کار را کرد.
لسانی: بلی، گاهی اوقات آدم خیر خود را نمیفهمد.
شکردخت: دقیقاً.
همیشه به دنبال یک «راه» دیگر بودم!
لسانی: چیزی که به خیر آدم باشد، همیشه برای آدم اتفاق بیفتد، خوب است. شما با استرسهای بسیار زیادی با تبعیضها چه در درون خانه و چه در اجتماع روبهرو بودید. این استرسها و سختیها و تبعیضها چقدر توانسته بود که شما را مبارزتر و مقاومتر بار بیاورد؟ و اگر در محیط راحتتری از این بودید چگونه میبودید؟
شکردخت: چیزی که تجربه نکردم خوب، نمیتوانم در موردش چیزی بگویم؛ ولی در خصوص استرسهایی که گذراندم، من هم یک انسان کاملاً عادی مانند؛ سایر دختران بودم، در کنار این که استرسها مرا جنگجوتر بار میآورد؛ وقتی دری بسته است، دنبال راهحلهای دیگری باشم؛ اما تأثیرات منفی خود را هم داشت. من هم بسیار زیاد از مشکل اضطراب و در مقاطعی از مشکلات افسردگی رنج میبردم؛ اما هیچگاهی ناامید نشدم، همیشه دنبال یک راه دیگر بودم و به طرز عجیبی، جایی که انتظار نداشتم، بارها راه دیگری برایم باز شده است.
لسانی: شما یک دانشمند و یک مخترع هستید، به نظرتان این وضعیت، فقط به خاطر تلاشهای تان است و یا ذاتی هم میتواند باشد؟
شکردخت: من فکر میکنم هر یک ما و شما پتانسیل این را داریم که یک مخترع و یک دانشمند شویم؛ اما باید تلاش کنیم و با پشتکار از آن استعدادهایی که خداوند در وجود ما نهفته است، استفاده ببریم، این شاید شعارگونه باشد و بپرسند که چگونه؟ چگونگی آن اینطور است که تمام اطفال از همان خوردی، علاقهی خاصی به بعضی کارها دارند. اگر شرایط برای شان مهیا شود، خانواده و اجتماع بگذارند، به همان چیزی که علاقه و استعداد دارند، در همان مسیر پیش بروند، تک تک آنها یک نابغه خواهند شد. چرا تعداد زیادی از افراد جامعه احساس میکنند که استعداد ندارند یا موفق نیستند؟ به خاطر این که در مسیری که علاقه و استعداد دارند نرفتهاند، خانواده شان فشار آوردهاند. فرضاً نفر اگر در ادبیات استعداد دارد، وی را گفتهاند که حتماً داکتر شوید و یا انجنیر شوید. او هم هر چقدر که به، سر سرش میزند برایش مشکل است که آن مسیر را پیش برود؛ شاید با سختکوشی و تلاش، یک مدرکی هم بگیرد؛ اما آن شکوفایی لازم را نمیتواند پیدا کند؛ چون در چیزی که آدم عشق و علاقه دارد، به همان چیز بسیار خوب میدرخشد.
لباس یونیفرم نداشتم!
لسانی: بسیار عالی، دقیقاً داکتر صاحب. در بین صحبتهای تان یک نکتهای که برای من، هم بسیار غمگین کننده بود و هم جالب؛ این که شما گفتید: حتا لباس نداشتید که در مکتب بپوشید، لباس تان را از طرف چپ دوخته بودید، چون رنگش روشنتر مانده بود. یعنی شما با اینچنین وضعیتی به مکتب میرفتید، قطعاً در آن بین دخترانی بودند که از امکانات خوبی برخوردار بودند و گفتید کلاسهای متعددی، میرفتند که نشاندهندهی این است که از هر نظر، زمینه برای شان مهیا بود. برای شما مشکل نبود؛ وقتی که با این وضعیت در آن جمع میرفتید؟ یادم میآید؛ وقتی که من با خیلی از دختران در کابل صحبت میکردم و میپرسیدم که چرا مکتب نمیروید؟ میگفتند من یک لباس درست ندارم، چطوری به مکتب بروم؟ پیش دیگران کم میآیم. این یک بهانهای میشد که آنها به مکتب نروند، البته حق هم داشتند؛ اما شما چگونه این موضوع را پیش خود حل میساختید؟
شکردخت: وقتیکه مکتب را شروع کردم، من هم لباس نداشتم. لباس یونیفرم نداشتم، با لباس خانگی به مکتب رفتم که هنوز هم آن لباس یادم است. یک پیراهن قهوهای با گلهای سفید ریز. در روزهای اول بسیار هم میشرمیدم که چرا اطفال دیگر یونیفرم دارند و من ندارم؛ اما به محض اینکه توانستم در درسهایم پیش بروم و توجه معلمین خود را جلب کنم، نسبت به آن سرعت فراگیری که داشتم، شرم جای خود را به یک نوع اعتماد به نفس و مباهات، نظر به همان پیشرفت تحصیلی که داشتم به من داد و دیگر خودم بودم. برای من مهم نبود که مثل بقیه نیستم و لباسم مندرس است، حتی بوتهایی که به پاهایم بودند، بوت پسرانهای از نواسهی صاحبکار پدرم بود. کیفی که من کتابهای خود را مانده بودم، کیف پسرانهی بسیار قدیمی و از مُد رفته بود که میگویم روز اول بسیار میشرمیدم؛ اما کمکم شخصیت خاص خودم را پیدا کرده بودم و دیگر برایم مهم نبود.
لسانی: خیلی عالی؛ کاش همه بتوانند به همین اعتماد به نفس و عزتنفس برسند. در مکتب چقدر حمایت میشدید؟
شکردخت: در مکتب بسیار زیاد حمایت میشدم، معلمینم مرا بسیار دوست داشتند. یادم است؛ اعلان میکردند که هر کس در دیکته یا امتحانات خود ده بار، نمرهی کامل بگیرد، برایش جایزه میدهیم. همین مشوقی بود که تمام نمراتم کامل باشد و بسیار تند تند به اصطلاح جایزه میگرفتم و در برنامهی سر صف صبحگاهی، نام نفرهایی که در این شرایط، برنده شده بودند را اعلان میکردند و جایزه میدادند. همین حمایتهای معلمانم بود که مسیر زندگی مرا تغییر داد؛ با وجودی که در خود جامعهی ایران ما بسیار با تبعیض مواجه بودیم؛ اما در داخل مکتب اینطور نبود. معلمان ما حتی بیشترین حمایت را میکردند تا ما بتوانیم با وجود آن مشکلات اجتماعی، روحیهی خود را حفظ کنیم و بیشتر درس بخوانیم. پیشتر برای تان قصه کردم که اگر حمایت مدیر مکتب ما نبود که معلم کلاس ابتداییام نیز بود، نمیتوانستم که ادامهی تحصیل بدهم. آنقدر جرئت نداشتم، از حرف پدر سرپیچی کنم یا در دوران لیسه، به خاطر شرایط سخت که به شدت افسرده شده بودم، معلم ادبیات من، خانم «ملیحه شکوری» زنگهای تفریح که میشد، بهجای اینکه برود، با سایر معلمان یک پیاله چای بنوشد، میآمد داخل حویلی مکتب و مرا پرسان میکرد که چطور هستی؟ او به من امید میداد. تعطیلات تابستان، وقت میگذاشت و تاریخ خاصی را مشخص میکرد و میگفت بیا مکتب تا همدیگر را ببینیم. برای من کتابچه، تحفه میآورد که فال حافظ به رویش نوشته کرده بود، همین چیزها برای من نقش ارزندهای داشت و در آن شرایط بد برایم خیلی امیدبخش بود.
علاقه انرژی خلق میکند!
لسانی: شما که همراه پدر تان، هم کار میکردید، هم درس میخواندید، همینطور که خودتان گفتید همیشه اول نمره هم بودید و در درجه بودید. چگونه میتوانستید هم کار کنید و هم در آن شرایط مشکل، اینقدر خوب درس بخوانید؟
شکردخت: ببینید علاقه که باشد آدم احساس خستگی نمیکند و کار هم، کاری نبود که اجباری باشد و باید حتماً روی زمین بروید و کار کنید. من هم با مادرم کمک میکردم؛ چون فرزند ارشد خانواده بودم و از خواهر و برادر خود مراقبت میکردم و اگر وقت اضافهتری میداشتم، پیش پدرم میرفتم. وقتیکه گپ به کارهای خانگی مکتب میرسید. یادم است با وجودی که یک دختر صنف سه یا چهار، یعنی نه یا ده ساله بودم، تمرینات ریاضی خود را نوشته میکردم، وقتی که آخرین سوال را حل کردم، اذان صبح را داد، یعنی آنقدر در حل سوالهای ریاضی غرق شده بودم، هیچ نفهمیدم که زمان چطور میگذرد. فردایش هم سرحال بعد از یکی دو ساعت خواب، مکتب رفتم و هیچگونه مشکلی هم نبود. همین شوق و علاقه چیزی است که برای انسان انرژی میدهد و بهراحتی میتوانید چندین کار را با همدیگر انجام دهید.
لسانی: دقیقاً؛ گاهی اوقات، دختران را در داخل خانوادهها میدیدیم، معمولاً به هر نحوی از درس دور میشدند؛ دلایل مثل کار ما زیاد است، پدر و مادر اجازه نمیدهند. در واقع میتوانیم بگوییم که یک انگیزهی درونی نداشتند؟ این انگیزهی درونی را، چگونه باید بتوانند در خودشان پیدا کنند؟
شکردخت: فکر میکنم در اینجا تا حد زیاد پدر و مادر هم نقش دارد. من با وجودی که پدرم، مخالف تحصیلات بالاتر برای دختران بود؛ اما خود ایشان در دوران طفولیت، برایم ارزش تحصیل، ارزش توانمند شدن یک فرد با تحصیلات را، خوب جا انداخته بود. برای من از دورانی قصه میکرد که خودش؛ وقتی دوران سربازی را میگذراند، به خاطر باسواد بودنش، برایش به جاهای بسیار بهتر کار داده شده بود و پسان آسودگی بیشتری داشت و مستقیم از سربازی به استخدام دولت درآمده بود، معاش خوب داشت، موقعیت خوب داشت و همچنان به لحاظ مذهبی و به لحاظ اجتماعی به خاطر تحصیلاتش، موقعیت بهتری داشت. میگفت: کسی که درس میخواند؛ هم توانمند میشود و هم چشمانش به هر چیز باز میشود. همین گپهایی که یک طفل در خوردسالی، از پدر و مادرش میشنود، بسیار رویش تأثیرگذار است؛ چون پدر و مادر، برای آدم اولین الگو هستند. حرفهای شان هم بسیار ارزنده و تأثیرگذار است، حالا چه مثبت و چه منفی.
شکردخت؛ عروس کاکا!
لسانی: شما گفتید در دفعهی اول، وقتی میخواستید همراه پسر کاکای تان نامزد شوید، پدر تان به نحوی به شما اشاره رساند که میتوانید خود تان انتخاب کنید؛ اما در یک سال بعد شما را مجبور ساخت که همراه پسر عمه تان ازدواج کنید؛ چرا در یک سال ایشان تغییر فکر دادند و گفتند نه، باید ازدواج کنید؟
شکردخت: چون فکر میکردند، پسر عمهام بهترین گزینه است؛ چون پسر عمه تا حدی سواد هم داشت و بسیار پسر به اصطلاح سر به راه و کارگر بود و کسی را هم نداشت. پدر فکر میکرد که اگر من با ایشان ازدواج کنم هیچگونه دخالتی از طرف کسی در زندگی ما صورت نمیگیرد و از طرفی؛ چون یک پسر بسیار پاک و کارگر است، زندگی خود را درست پیش خواهد برد. فکر میکرد که من این مسایل را درست درک کرده نمیتوانم، ایشان میخواست که خود شان برایم تصمیم بگیرد.
لسانی: وقتی که پدرتان با شما قهر بود و مخالف تحصیل شما، رفتارها از طرف فامیلها و دوستان و آشنایان چگونه بود؟ چون در این گونه جوامع، هرکسی به خود حق میدهد که برای دختر تصمیم بگیرد و یا گپ خود را بگوید و گوشه و کنایه بزند.
شکردخت: خوب، من به نحوی لکهی ننگ خانواده شده بودم، از حرف پدر سرپیچی کرده بودم؛ وقتی در بین اقوام و فامیل، کسی که میخواست به اصطلاح دختر خود را طعنه بدهد یا سرزنش کند، برایش میگفت، این راهی که تو میروی یک روز مثل شکردخت میشوی. وقتی نمونهی بد باشید؛ از این بیشتر چه کرده میتوانند؟
لسانی: در آن زمان چه احساسی داشتید؟
شکردخت: خوب مسلم است؛ وقتیکه چنین چیزهایی را میبیند، انسان بسیار ناراحت میشود. از طرف دیگر از آنها ناراحت نمیشدم؛ چون این را میفهمیدم که در آن مقطع زمانی، با آن بینشی که دارند، عقل شان همانقدر کار میکند. این باعث میشد، با تمام تهمتهایی که به من میزدند، از هیچکسی ناراحت نشوم.
لسانی: چرا نام شما را شکردخت گذاشتند؟ یک نام بسیار مقبول و منحصربهفرد که فکر میکنم، تنها مختص به شماست داکتر صاحب.
شکردخت: زمانی که من به دنیا آمدم، کاکایم یعنی برادر بزرگتر پدرم، آن وقت کتاب رُمانی را میخواند به نام وامق و عُذرا که یکی از شخصیتهای این کتاب؛ دختر امپراطور چین، به نام شکردخت است؛ چون کاکایم، دختر خود را در اثر یک بیماری از دست داده بود و دیگر خداوند به وی دختری نداده بود، مرا به نحوی جایگزین دختر از دست دادهی خود میدید گفته بود، این عروس من است و باید به خانهام بیاید، پس نام را خودم میگذارم. اینطور شده بود که از همان روز اول من، هم به نام پسر کاکایم شده بودم و هم نام مرا کاکایم انتخاب کرده بود.
تحصیل در مقطع ماستری
لسانی: بسیار یک نام مقبول برای تان انتخاب کرده بوده، مثل خود تان داکتر صاحب. حالا اگر از این مرحله بگذریم، بیاییم به مرحلهی دانشگاه تان. شما دانشگاه را چگونه به پایان رساندید؟ از دورهی لیسانس و ماستری خود بگویید؟
شکردخت: من که کاردانی را در دانشگاه علوم پزشکی تهران شروع کردم، مقداری پسانداز از کار کشاورزی که در تابستان گذشته انجام داده بودم داشتم، این تا حدی مخارج رفت و آمد من را تحت پوشش قرار میداد و مادرم هم خودش پا به پای پدرم کار میکرد و از پولی که داشت گاهی به من کمک میکرد؛ اما هزینههای رفت و آمد، خرید کتاب و خوراک را کفایت نمیکرد. لیلیه رایگان بود، منتها باید پول خورد و خوراک، کتاب و قلم، جزوهها و رفت و آمدها را میداشتم.
تِرم یا سمستر اول بسیار به سختی گذشت؛ چون به زودی پول من تمام شد؛ حتی یادم است، دو هفته به خاطری که بسیار کم، پول برایم مانده بود، در روز فقط یک وعده، خوراک تهیه میکردم به بهانهی این که روزه هستم. دیگر وعدههای غذایی را نمیخوردم، به دوستانم میگفتم، من روزه دارم و فقط نان شب را همه با هم در اتاق میخوردیم که میتوانستم با هم شراکت کنیم.
خوشبختانه؛ یکی از دوستان لیسهی من به نام «فاطمه بربری» که یک سال قبل از من وارد دانشگاه شده بود و از بورسیهها خبر داشت؛ ایشان برایم گفت، سازمان ملل بورسیهای دارد به نام «دافی» که مخصوصاً رشتههای علوم پزشکی و انجنیری را اولویت میدهد و کسانی را که نمرات شان بالا باشد تحت پوشش قرار میدهد. بسیار کوشش میکردم که نمرات من حتماً بالا باشد. در ترم یک برای این بورسیه ثبت نام کردم، خوشبختانه در ترم دوم بورسیه برایم داده شد، دفعتاً شرایط بسیار تغییر کرد.
پول بورسیه برای من که بسیار محتسب، بار آمده بودم، نه تنها کافی بود که با کمکهزینهی تحصیلی که برایم میدادند، حتی مادرم را نیز کمک میکردم. به این ترتیب دورهی کاردانی را به اتمام رساندم و برای کارشناسی خوب پیشتر قصهاش را کردم که کانکور امتحان دادم و در دانشگاه علوم پزشکی تبریز کامیاب شدم. در آنجا لیسانس خود را به پایان رساندم و باز هم به بورسیهی «دافی» ثبتنام کردم، دوباره برایم بورسیه اعطا شد. در سال آخر دورهی لیسانس بودم که با همسرم آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم که آنهم باز ماجرای بسیار پیچیدهی خود را دارد.
خواستگار شوهر!
لسانی: همان ماجرا را هم بگویید داکتر صاحب!
شکردخت: بروم سراغ ماستری، دکترا و تحصیلات را بگویم یا برگردیم به جریان آشنا شدن با همسرم؟
لسانی: نه، همین ماجرا را بگویید، بعد از آن ادامهی تحصیلات را.
شکردخت: بسیار خوب، من بعد از آن که هنوز در دانشگاه علوم پزشکی تهران بودم، آن زمان با پدرم پس آشتی کرده بودم، متوجه فشاری که اقوام روی پدر و مادرم ایجاد میکردند شدم. وقتی که آنها را میدیدند میگفتند: چرا دخترت عروسی نکرده؟ چه عیبی دارد؟ و از این قبیل گپها. من هر باری که از دانشگاه به خانه میآمدم برایم میگفتند، شما که خواستگار زیاد دارید، چرا یکیاش را قبول نمیکنید؟
باز من مجبور شدم که برای شان بگویم خوب، ببینید من در دانشگاه درس میخوانم، طرز فکرم و مسیر زندگی که در نظر دارم با کسی که حتا یک دیپلوم هم ندارد، بسیار فرق میکند. اکثر خواستگارهای من، متأسفانه شرایط درس خواندن را پیدا نکرده بودند، دلیلش این بود مهاجرینی که بعد از ما به ایران آمدند، برای شان کارت موقت داده میشد و مکتبها کارت موقت را نمیپذیرفتند که بر همین اساس، همگی بیسواد باقی ماندند؛ چون دروازهی مکاتب به روی شان بسته بود و این شرایط ازدواج را برای تحصیلکردهها، بسیار سخت میساخت. اکثر آدمهای تحصیلکرده مجبور شدند با یک نفر که تحصیلات بسیار ابتدایی دارد، ازدواج کنند یا گاهاً با کسی ازدواج کنند که هیچ سوادی ندارد و این برای من خیلی سخت و قابل قبول نبود.
پدرم که حالا گپهای مرا گوش میکرد گفت، ببین دخترم، یک دختر نباید بنشیند که بچهی مناسب به خواستگاریاش بیاید، اگر در دانشگاه یا جایی دیگر، خودت بچهای را میبینی که مناسب زندگی با تو است، برایم بگو من خواستگاریاش میروم.
لسانی: بسیار طرز فکر شان عوض شده بوده است!
شکردخت: طرز فکرش از ابتدا خیلی متفاوت از دیگران بود؛ منتها در قسمت پسر عمهام میخواست که گپ خودش اجرا شود. باز این شد که من یک لیستی از کسانی که دورادور مناسب معلوم میشدند تهیه کردم، از دوستان برادرم گرفته تا آشنایان و اقوامی که داشتیم و شنیده بودم که بچه شان حداقل دورهی لیسه را میخواند. این لیست را که تهیه کرده بودم؛ البته بر میگردد به دورهی لیسه که هنوز پدرم همراهم گپ نمیزد؛ ولی به مادرم میرساند که به دخترت بگو اگر خواستگار مناسبی، میآید قبول کند و سر خانه و زندگی خود برود.
در این لیست خود به اصطلاح شرایطی که میخواستم نفر داشته باشد، برای هر کدامش یک وزن خاص داده بودم. فرضاً کسی که تحصیلات دارد، امتیازش ده است. کسی که اخلاقش خوب است امتیازش پنج است، به همین ترتیب، فقط حساب و کتاب سادهی ریاضی را در نظر گرفته بودم و همهی افرادی که پتانسیل این را داشتند که مطابق خواست من میتوانستند، به اصطلاح همراه زندگی آدم باشد، در لیست خود داشتم.
سال اول دانشگاه بودم، یک روز رفته بودم خانهی کاکایم، همراه عروس کاکایم بسیار رفیق شده بودم، دختری که بهعوض من با پسر کاکایم عروسی کرده بود. او از مشکل من و فشارهایی که خانواده و اقوام روی من گذاشته بودند، خبر داشت. آنجا برایم گفت: امروز یک مهمان داشتیم، همراه آقای صالحی آمده بود، این بچه؛ بسیار یک شخصیت جالب داشت، هم دانشجو است در دانشگاه و هم حوزه درس خوانده است؛ یعنی دقیقاً تمام شرایطی را که من نوشته کرده بودم، ظاهراً داشت. باز من نام ایشان را در بالای لیست نوشته کردم، وقتی که لیست خودم را تهیه کرده بودم، کوشش میکردم که به مهمانیها و مراسمها بروم، خواهر و یا مادر این فرد که در لیست من است را پیدا کنم، کنارش بنشینم تا بیشتر با آنها آشنا شوم.
خوب، ظاهراً آدم ساده و سر به زیری معلوم میشد؛ اما در کنار این، باز هوشمندانه روابط خود را داشتم که بیشتر همراه آنها آشنا شوم. تقریباً تمام کسانی که در لیست من بودند، یک زمانی خواستگاری هم آمدند که یکی دو نفر، پیش از دانشگاه رفتنم آمدند، مجبور شدم آنها را رد کنم و برای شان گفتم فکر میکنم، برای اینکه چنین تصمیمی بگیرم، فعلاً زود است.
به خاطری که همراه این نفر که الان در بالای لیست نوشتم آشنا شوم، برای مادرم پیشنهاد دادم، مادر جان شما که همیشه میخواستید، به زیارت مشهد بروید، من حالا بورسیه شدهام، پول تکت شما را میتوانم بدهم، تابستان امسال بیایید که برویم مشهد، منتها هدفم این بود که خانهی آقای صالحی برویم و ببینم که او فرد چه کسی است که همراه آقای صالحی خانهی کاکایم آمده بود. مادرم هم قبول کرد، رفتیم خانهی آقای صالحی و طبق معمول گپ از این شد که شما چرا تا هنوز ازدواج نکردهاید؟ من برای شان گفتم دلیل خاصی ندارد، فقط کسی که واجد آن شرایطی که من در ذهن خود دارم، را پیدا نتوانستم.
آنها گفتند مگر باید چه شرایطی داشته باشد؟ گفتم شرایط عجیبوغریبی نیست، مثل من، حداقل در همین سطح تحصیلات داشته باشد، اخلاق خوب داشته باشد و پایبند اصول و عقاید خود باشد. گفتند این که بسیار ساده است و پول چه؟ گفتم برای من پول مهم نیست، شخصیت مهم است. گفت، اگر اینطور است، من کسی را میشناسم.
من میفهمیدم که کی را میشناسد، باز گفت، میتوانیم شما را با همدیگر معرفی کنیم. گفتم خوب است، مادرم کنارم نشسته بود، کمی خجالت هم کشیدم و گفتم فعلاً که درس میخوانم، در پایان آن سفر، خانم آقای صالحی از من خواست که عکسم را برایش بدهم و گفت ما چه رقم دوستان هستیم که عکس همدیگر را نداریم. عکسم را برایش دادم و فهمیدم که برای چه عکسم را میخواهد، منتظر شدم که ببینم چه اتفاقی میافتد، یک سال گذشت و هیچ خبری نشد.
یک سال انتظار!
لسانی: یک سال؟
شکردخت: یک سال! بعد از آن که دوباره تعطیلات تابستانی شد، من با این که دانشگاه علوم پزشکی تهران را تمام کرده بودم، دوباره دانشگاه تهران رفتم که بسیار زیاد اردوهای فرهنگی و مذهبی برگزار میکرد. در آن سال سفر مشهد هم داشت، به دانشگاه مراجعه کردم و گفتم من میفهمم که درسم با شما خلاص شده است؛ اما بسیار خوش دارم که در این سفر همراه تان بیایم. آنها گفتند پس میتوانید، در لیست ذخیره باشید؛ چون تعداد بسیار زیاد است، حدود هزار دانشجو را میبردند. همیشه احتمال این وجود داشت که کسی در دقایق آخر برنامهاش کنسل شود. با خاطر جمع، بکس خود را بسته کردم و روز سفر دانشگاه رفتم، دقیقاً همانطوری که حدس میزدم، جایی برایم پیدا شد، رفتم مشهد تا بعد از یک سال پیگیری کنم که چه شد؟
از آنها اجازه گرفتم، رفتم خانهی آقای صالحی، دروازه را زدم یک آدم غریبه دروازه را باز کرد. گفتم اینجا مگر خانهی آقای صالحی نیست؟ گفت نه، خانهی خود را به ما فروخته است. شماره تلفن و آدرسی از ایشان ندارید؟ گفت نه. دروازه را بسته کرد، آنقدر ناراحت شدم، مثل این میماند که یک سطل آب یخ را روی من خالی کرده باشند.
بعد از چند لحظه، به خود آمدم با خودم گفتم، تو مگر اعتقاد به قدرت خداوند نداری؟ پس تو جایی را تعیین کن و خداوند خانم صالحی را پیشت میرساند. تصمیم گرفتم روز جمعه، در نماز جمعه در صحن حرم امام رضا بروم، نماز را خواندم، رفتم زیارت کنم، خسته شده بودم. یکگوشه نشستم و خوابم برد، نمیدانم که چه مدت خوابم برد، چند دقیقه بود یا چند ساعت بود، حالا یادم نمانده است. چشمانم را که باز کردم، خانم صالحی دست بچهی خود را گرفته، پیش چشمانم ایستاده بود.
گفت اینجا چه میکنید؟ گفتم من اردو آمدم، خانهی شما هم آمدم، خانه را فروخته بودید، از شما آدرس و شماره تلفن هم نداشتم، گم تان کرده بودم، خوب شد که اینجا شما را دیدم. گفت قدرت خدا را میبینید؟! من از آن دروازهی دیگر حرم بیرون میشدم؛ ولی جمعیت زیاد بود، سیل جمعیت مرا تیله کنان به این سمت کشاند، حالا میفهمم دلیلش چه بود. خلاصه نشستیم و قصه کردیم، ایشان مرا به خانهی شان دعوت کرد من از ایشان پرسان کردم، راستی شما گفتید کسی را میشناسید و میتوانید معرفی کنید، چطور شد؟
گفت باش بروم، اگر با وی تماس گرفته بتوانم، او را هم دعوت میکنم، فردا خانهی ما بیا.
فردا سر نان چاشت، خانهی شان رفتم، او نیامده بود، چای هم تقریباً خورده بودیم که بعد از ظهر پیدای شان شد. گویا صبح سرکار بودند، وقتیکه از کار برمیگردد، پیام را دریافت میکند و سریع خود را به خانه آقای صالحی میرساند. آقای صالحی ما را به همدیگر معرفی کرد و گفت، شما بنشینید و با هم حرفهای خود را بگویید. ما مثل مصاحبه با همدیگر صحبت کردیم و اهداف زندگی که داشتیم، برای همدیگر گفتیم که ببینیم برای همدیگر مناسب هستیم یا نه؟ بعد از این که گفتوگوی ما سه ساعت طول کشیده بود، آقای صالحی پس آمد و گفت، هنوز قصهی شما ادامه دارد؟
من فرصت زیادی نداشتم و باید به اردوگاه برمیگشتم، در حین بیرون شدن، پرسان کرد، خوب، چه فکر میکنید؟ گفتم اگر دقیقاً همان چیزی که میگوید، همان چیز باشد، به نظر من مورد مناسبی است؛ چون تمام آن شرایطی را که برای فرد مناسب، در نظر گرفته بودم، دارد. گفت، پس چه وقت رسماً به خواستگاری بیاییم؟ گفتم، حالا بعد از اردو درسهایم شروع میشود، باید تبریز بروم. تعطیلات سال نو اگر بیایید، شاید مناسب باشد. رفتم اردو و از آنجا پس خانه آمدم و سعی کردم که ذهنیت پدر و مادرم را به چنین موردی آماده بکنم؛ چون به هرحال ما مردم، فرهنگهای خاص خود را در مورد شیربها و دیگر موارد داریم.
دو هفته بیشتر نگذشته بود که یک روز برادر کوچک خود را گرفته بازار رفته بودم، در چهارراهی شهر، آنجا آقای صالحی را همراه آقای افتخاری دیدم. آقای صالحی گفت، ببین وقتی خدا بخواهد میشود، ما آدرس خانهی شما را نداشتیم. آنها خبر نداشتند که ما کوچکشی کرده ایم، آدرس خانهی جدید را هم نداشتند، در شهر گم شده بودند، مرا در بین شهر پیدا میکنند، من تعارف کردم و ایشان را خانه آوردم. به مادرم گفتم، آقای صالحی همراه یک بنده خدایی است، حالا جرأت هم نمیکنم که برای شان بگویم که من اینها را قبلاً دیدم. گفتم، اینها خانهی کاکایم میرفتند، من تعارف کردم که بیایند خانه چای بخورند. باز که داخل آمدند، همراه پدر و مادرم موضوع را گفتند. پدرم برایم گفت، خوب دخترم، به نظرم معلوم میشود که هیچ بهانهای برای این فرد نباید داشته باشید.
من گفتم پدر جان! هر چه شما بگویید، گفت، اینطور که هست، فردا هر دوی تان بروید، آزمایش خون بدهید، ببینید که به لحاظ ژنتیکی به همدیگر میخورید یا نه؟ همچنان چِک شود، چون ما که این آدم را نمیشناسیم، کدام اعتیاد یا مشکل دیگری نداشته باشد. این چک شدنها در ایران بسیار معمول است. اینطور بود که من همراه همسرم آشنا شدم و با همدیگر ازدواج کردیم.
لسانی: در یک سال کجا بودند که خواستگاری نیامده بودند؟
شکردخت: درگیر کارهای خودشان بودند.
لسانی: چقدر خوب. این هم یک تابوشکنی بود که شما انجام دادید. در نهایت پدر و مادرتان خبر شدند که شما دنبال ایشان رفته بودید؟
شکردخت: نه، پدر خدابیامرزم خبر نشد، منتها برایم گفت، من حدس میزنم که شما قبلاً همدیگر را دیده باشید. گفت، وقتی آدم یک چیزی را حدس میزند یا عقلی است و یا نقلی. این دو تا شایعات، پشت سرم زیاد بود. هم مردم میگویند که اینها از قبل با همدیگر آشنا بودند و هم به لحاظ عقلی وقتی اینها خواستگاری آمدند، تو هیچ برای فکر کردن مهلت نخواستی و بسیار به سادگی جواب مثبت دادی، این میرساند که قبلاً فکرهایت را کرده بودی. برای شان اعتراف نکردم و مادرم حالا شاید صحبتهای مرا شنیده باشد، از مصاحبهها فهمیده باشد که گپ از چه قرار بود.
عروسی دانشجویی!
لسانی: خیلی عالی؛ در آن زمان، در این مورد هم یک نوع تابوشکنی کردید. داکتر صاحب! ایشان دانشجو بودند، شاید وضعیت اقتصادی شان خوب نبود؛ چون اکثر دانشجوها معمولاً در این وضعیت هستند، باز مسایل عروسی و چیزهای مانند شیربها را چه کار کردید؟
شکردخت: خوب پدرم وقتی دید، من شخص ایشان را قبول دارم و فهمید که ایشان دانشجو است، نه تنها پولی در بساط ندارد؛ چون دانشگاه آزاد اسلامی درس میخواند و قرضدار دانشگاه هم است. گفت اولاً شیربها گرفتن درست نیست، حتی به لحاظ مذهبی هم. مرا گفت، مهریه هم که تعیین میکنید، باید در حد استطاعت ایشان باشد. مراسم عروسی هم نگرفتیم گفتهی شما تابو شکنی کردیم. پدرم گفت، برای یک دانشجو مناسب نیست که برود پول قرض کند و ناحق هزینهی بیجا کند. از این خاطر روزی که میخواستیم عروسی کنیم، یک نذر کردیم و گوشت نذری را خام خام، بین اقوام تقسیم کردیم که فقط خبر شوند، ما عروسی گرفتیم. دیگر عروسی بین خانوادهی خود ما بود.
همان روز هم دو تا تکت قطار گرفته بودیم که با دو تا چمدان رفتیم تبریز، جایی که من درس میخواندم. در تبریز؛ اول فکر میکردم حالا که متأهل هستم، دانشگاه برایم خوابگاه متأهلی میدهد؛ ولی وقتیکه به دفتر خوابگاه رفتم، آنها گفتند نه. براساس قانون، مرد باید دانشجوی ما باشد که ما برایش خوابگاه متأهلی بدهیم؛ چون وظیفهی مرد است که سرپناه تهیه کند، به ما خوابگاه ندادند.
شب اول عروسی را در قطار گذراندیم، شب دوم عروسی من به خوابگاه خود ما رفتم و ابراهیم پیش دوستانش به خوابگاه پسرانه رفت. فردایش دنبال جای گشتیم که آخر، در یک زیرزمینی، یک اتاق را کرایه کردیم، بعد رفتیم یک تکه موکت، یک کیلو بادنجان رومی، یک کیلو تخم مرغ، یکدانه پیکنیک گاز و یکدانه ماهیتابه خریدیم و زندگی مشترک خود را بعد از سه روز عروسی، در خانهی زیرزمینی خود شروع کردیم.
لسانی: عالی؛ خیلی زیبا. کُل زندگی تان تابوشکنی بوده و ماه عسل تان هم به این وضعیت سپری شد. حالا از انتخاب تان، از آن همه زحمتی که کشیدید، راضی هستید؟
شکردخت: صد در صد. اگر برگردیم به آن سالها، باز هم همین مسیر را انتخاب میکنم. ابراهیم در زندگی مشترک ما بسیار از خود گذری کرده است؛ مخصوصاً وقتیکه من میخواستم، برای ماستری به بریتانیا بیایم. آن زمان فرهنگ مردم افغانستان نمیپذیرفت که یک زن، او هم به تنهایی، خارج برود و دو تا طفل خورد را بگذارد که همسرش مراقبت کند. از دید فرهنگ اجتماعی ما آنقدر جالب به نظر نمیرسید؛ ولی ایشان پشتیبانی کردند و گفتند: در این مسیر تو موفق خواهی شد و من پشتت هستم، مادرم هم بسیار حمایت کرد. یک سالی که برای ماستری به بریتانیا آمدم، اولادها پیش همسر و مادرم بود که آنها به خوبی از طفلها مراقبت کردند.
وقتی که «دانشگاه ساری» برای من بورسیهی دکترا را پیشنهاد کرد، همراه ابراهیم صحبت کردم که چه کنم؟ ایشان گفتند، به نظرم اگر تو دکترا بخوانی، بسیار موفقتر خواهی شد، من شغل خود را رها میکنم، با وجودی که یک شغل بلند رتبه در دفتر معاونیت دوم ریاست جمهوری داشت. شغلش را رها کرد و اولادها را اینجا آورد. خودش هم ماستری حقوق جرمشناسی را داشت؛ اما اینجا به خاطر متفاوت بودن سیستم حقوقی، مدرک شان کاربرد ندارد؛ فرد یا باید کارگری کند و یا تحصیلات خود را سر از نو شروع کند و دورهی دانشگاه را بگذراند. ایشان حاضر شدند که کار خود را رها کنند، طفلها را گرفته بیایند اینجا و کارهای بسیار شاقهای را دوباره شروع کنند. مثلاً در رستورانت آشپزی کند، ظرف بشوید و بعد از آن رانندگی را انتخاب کند و رانندگی کند. به خاطریکه با ویزای دانشجویی آمدیم، ما دانشجوی بینالمللی حساب میشدیم؛ اما ایشان به خاطر مشکلات اقتصادی نتوانستند که همین رشته را دوباره در اینجا بخوانند، مجبور بودند که کار کنند و هزینهی زندگی فامیلش را تهیه کنند. وقتیکه اینها را میبینم اصلاً جای سوال باقی نمیماند که راضی هستم یا نه؟
گامهایی بلند به سوی موفقیت!
لسانی: متأسفانه در جوامع شرقی اول این که اصلاً دختر به خود جرأت نمیدهد که دنبال پسر برود و اگر رفت شاید این موضوع همیشه برایش لکهی ننگ خواهد شد؛ اما همسر شما بسیار یک انسان رسیده و فهمیده و همیشه حامی شما بودهاند، باید به انتخاب شما آفرین گفت. مردها و زنها همیشه و در هر حالت باید حامی یکدیگر باشند.
خوب داکتر صاحب اگر دوباره برگردیم به بحث تحصیلات تان؛ اکنون میخواهم از شما در مورد دورهی ماستری و دکترای تان بشنویم.
شکردخت: وقتی در کابل به عنوان استاد دانشگاه کار را شروع کردم.
لسانی: داکتر صاحب کدام سال بود که شما به کابل آمدید؟
شکردخت: سال ۲۰۰۴.
لسانی: چطوری خواستید که به کابل بیایید؟
شکردخت: وقتیکه طالبان سقوط کردند، ما روزشماری میکردیم که برگردیم به افغانستان و بتوانیم مصدر خدمتی به جامعهی خود باشیم، مخصوصاً این که در ایران مهاجرین حق استخدام شدن و کار را نداشتند که همیشه برای ما آدمهایی که به دنبال تحصیلات بودیم، باعث طعنه میشد. برای ما میگفتند، این همه سال، درسخوانید و مغز سر سوختاندید، آخرش مثل ما سر زمین کشاورزی بادنجان رومی و خیار میچینید، پس چه فرقی بین من و تو است؟
فقط وقت خود را ضایع کردید؛ چون ما به شکل تخصصی در حوزهی تحصیلی خود نمیتوانستیم کار کنیم. من در کلینیکهای خصوصی کار پیدا کرده بودم، منتها امکان نداشت رسمی استخدام شوم. مخصوصاً دخترم که به دنیا آمد، بسیار مشکل بود که به شفاخانه بروم، خیاطی میکردم و از راه خیاطی امرار معاش میکردم.
وقتی طالبان سقوط کرد، ما به دنبال جمعآوری مدارک و طی مراحل آن رفتیم، این پروسه بسیار طولانی بود، حدوداً یک سال یا بیشتر طول کشید که ما توانستیم مدارک را بگیریم و طی مراحل کنیم. من که تحصیلات خود را در دانشگاه دولتی گذرانده بودم، باید دو برابر مدت تحصیل خود در ایران خدمت میکردم یا دورهی تعهد خود را میگذراندم و از طرفی چون مهاجر بودم و خارجی، حق استخدام شدن نداشتم، پس باید دورهی تعهد خود را با پول میخریدم. آن زمان برایم گفتند، سه صد هزار تومان میشود، درحالیکه معاش یک کارگر حدود سی هزار تومان بود.
پول بسیار گزافی بود و ما این پول را نداشتیم، از همین خاطر پس به دفتر سازمان ملل مراجعه کردم و در این رابطه، تقاضای کمک کردم که همین پروسه هم بسیار طولانی بود، تا این که آنها برای من، دو صد هزار تومان، از آن سه صد هزار تومان را کمک کردند و باقی آن را از پدر و مادر، دوستان و آشنایان قرض گرفتیم و بالاخره توانستم مدرک خود را از ادارهی فارغالتحصیلان خلاص کنیم، بعد آن را تائید کنیم و برویم افغانستان.
سال ۲۰۰۴ اول ابراهیم به افغانستان رفت. پایان زمستان اعلام شد که سازمان ملل یک برگشت بسیار وسیعی را در نظر گرفته است، ما رفتیم مدارک خود را تحویل دادیم، برای ما تقریباً سه ماه اجازه دادند که زندگی خود را جمع کنیم و برویم. ابراهیم زودتر رفت که اوضاع کار و زندگی را در افغانستان بسنجد و کوشش کند که کار پیدا کند، من ماندم تا پول رهنی که صاحبخانه باید پس میداد و گفته بود که ندارم را بگیرم. وقتی صاحبخانهها فهمیدند که مدارک مهاجرین جمعآوری شده و مهلت بسیار کمی دارند که باید به افغانستان برگردند، این را فرصت مناسبی یافته بودند که بگویند پول رهن را نداریم، این کلان جنجال شده بود.
آخر یک کمیسیونی تشکیل دادند، کمیسیون سهجانبهی سازمان ملل، ایران و افغانستان که به شکایات مهاجرین رسیدگی شود. من به این کمیسیون مراجعه کردم، برای من تاریخ مشخصی دادند که صاحبخانهی خود را در همان تاریخ با خود ببرم. من برای شان گفتم، کمیسیون تشکیل شده است، بیایید برویم شاید دولت به شما وام داد که بتوانید پول رهن ما را برگردانید. هم صاحبخانهی من و هم صاحبخانهی پدرم به امید، وام با من آمدند. در آنجا دیدند که در دادگاه هستند و محاکمه شدند که پول مهاجرین را هر طوری که شده برگردانید؛ وگرنه ما خانهی شما را میفروشیم و پول رهن مهاجرین را میدهیم. آنها بسیار ناراحت شدند؛ ولی برای ما بسیار موثر بود، اینها در ظرف یکی دو ماه پولهای رهن خانه را آماده کردند و برای ما پس دادند.
بعد مشکلات زیاد ما توانستیم بار و بسترهی خود را جمع کنیم، هر نفر اجازهی یک بکس وسیله را داشت. خانوادهی ما؛ یعنی من و سارا که آن وقت، دو و نیم ساله بود فقط دو تا چمدان باید میداشتیم، ابراهیم که زودتر رفته بود. یک چمدان تقریباً کتابهای ما بود، یک جوره لباس و یگان وسایل ضروری که داشتیم، آنها را با خود گرفته آوردیم.
من به همراه خانوادهی پدرم به افغانستان برگشتم. ابراهیم هم که سه ماه پیش رفته بود شرایط را دیده؛ اما نتوانسته بود کاری پیدا کند، خانوادهی خودش در هرات بود، بناً به هرات رفتیم. بعد سالیان سال، وقتیکه دوباره به وطن برگشتیم، اولین چیزی که حس کردم غربت بود. غربت نه به معنای غریب بودن، بیشتر به معنای یک حس غریب داشتن. خاک باد، نبودن سرسبزی، خانههای گِلی، رفتار خشن در بین مردم از سر مرز تا داخل شهرها، دیوارهای سوراخ سوراخ شده از گلولهها، اینها خیلی حس عجیبی برای من میداد.
مدتی را در هرات گشتیم که کار پیدا کنیم، من آخر، در شفاخانهی ۴۰۰ بستر هرات وعدهی کار را گرفتم؛ اما ابراهیم هر چه گشت کار پیدا نتوانست. به خاطر قوم، نژاد و مذهبش، هر پستی را که درخواست میداد، رد میشد، آخر تصمیم گرفتیم که کابل برویم. در کابل هم با عین مشکلات روبهرو بودیم.
خوبیاش اینجا بود که دوست ما، آقای «رشید محمدی» پیشاپیش به کابل آمده بود. آنها یک اتاق داشتند که از ما هم پذیرایی میکردند و گفتند تا زمانی که کار پیدا نکردید اینجا باشید. در این مدت ابراهیم هرجایی پشت کار میگشت، من هم همینطور. چندین جایی را اقدام کرده بودیم، طول میکشید تا نتایج درخواستهای ما بیاید. آخر در کارتهسخی یک اتاق کرایه کردیم، یکی دو کمپل و دوشک از آقای «محمدی» قرض گرفتیم، همچنان یک دانه دیگ بخار و یک پیکنیک گاز تهیه کردیم.
شش ماهی را با این شرایط گذراندیم؛ تا این که ابراهیم توانست در وزارت مالیه استخدام شود، من هم یک روز از تلویزیون، اعلانات کلینیک وهاج را شنیدم که گفت، برای اولین بار در افغانستان سیتیاسکن را آورده است. آن زمان، سیتیاسکن فقط در ۴۰۰ بستر بود که آنهم برای نظامیان بود و مردم عادی نمیتوانستند، چنین معایناتی را انجام دهند و اکثراً مجبور بودند به پاکستان و یا دیگر کشورهای همسایه بروند. من رفتم کلینیک، مدرک خود را برایشان نشان دادم و گفتم، تحصیلاتم رشتهی تکنولوژی رادیولوژی است، از تلویزیون شنیدم که این دستگاه را شما آوردید، علاقهمند هستم که در کلینیک شما کار کنم. آنها فوری پذیرفتند و معاش ماهانهی ۲۵۰۰ افغانی تعیین کردند. آن زمان کرایهی اتاقی را که پرداخت میکردیم، ۲۵۰۰ افغانی بود. ابراهیم هم که در وزارت مالیه استخدام شده بود، معاشش ۲۵۰۰ افغانی بود. آنوقت سیستمهای معاش بسیار پایین بود.
به هرحال، دوران سختیها باز هم شروع شد. پول پسانداز از رهن خانهی ایران را که با خود آورده بودیم که پنجاه هزار افغانی میشد، در طی شش ماه تمام کردیم. حالا با ۲۵۰۰ افغانی معاش من و پول ایشان، خرج بخور و نمیری را داشتیم.
در مدت زمانی که در بخش سیتیاسکن کلینیک وهاج کار میکردم، به دنبال کارهای استخدامی خود در دانشگاه کابل هم بودم تا به عنوان استاد، در کدر علمی دانشگاه وارد شوم. درخواست مرا گرفته بودند و پذیرفته بودند، گفتند برای امتحان کدر آمادگی بگیر. وقتی پرسان کردم که چه آمادگی بگیرم؟ گفتند، همان کتابهایی را که در ایران خواندید را بخوانید. با چه زحمت و سختی در آن نداری، توانستم یک مقدار کتاب را تهیه کنم؛ البته یک مقدار شان را از ایران با خود آورده بودم.
نشستم، سخت درسخواندم تا برای امتحان کدر آمادگی بگیرم. یک هفته قبل از امتحان، برایم اطلاع دادند که ما کسی را در این رشته نداریم که امتحان بگیرد. پس شما هم مثل داکترانی که تخصص رادیولوژی را امتحان میدهند، بروید تخصص رادیولوژی را امتحان بدهید. مهلت بسیار کم بود. گفتم، پس کتابش کجاست؟ گفتند، یک نسخهاش در کتابخانهی دانشگاه طب است. خلاصه پیش ریاست دانشگاه رفتم و گفتم، اینطور گپ شده است و کتاب هم برایم نمیدهند و میگویند که پرسونل ما نیستید به شما کتاب داده نمیتوانیم.
با مشکلات زیادی، امر رییس شان را گرفتم که برای چند ساعتی کتاب را برایم امانت بدهند، کتاب را کاپی کردم و یک هفته به امتحان مانده است. حالا کتاب را میخوانم، هیچ متوجه نمیشوم به خاطری که یا اصطلاحات عربی است و یا بسیار قدیمی که اصلاً در کتابهای مدرن یافت نمیشود. خوب اینها را خواندم و زیر اصطلاحاتی که نمیفهمیدم، خط کشیدم، همکار ما در کلینیک وهاج داکتری بود به نام «داکتر مهدی» برای شان گفتم اگر میشود، معادل انگلیسی این اصطلاحات را به من بگویید تا بدانم که در اینجا چه نوشته است. با کمک ایشان که اصطلاحات را به انگلیسی میگفت توانستم، بالاخره آمادگی بگیرم و در امتحان کدر شرکت کنم. نمرات امتحان کدرم خیلی خوب شده بود، در امتحان شفاهی دو دفاعیه بود که دفاع را هم خیلی خوب انجام دادم.
در آنجا بود که معاون علمی بالاخره پذیرفت که من هم میتوانم و یک آفرینی گفت؛ اما پرسونل اداری، هنوز هم در مقابلم قرار داشتند؛ با وجودیکه نمرهی امتحان کدر را گرفته بودم و تمام مدارکی را که خواسته بودند، آورده بودم، هر روز یک چیز جدید میخواستند.
بالاخره این پروسه ۹ ماه ادامه داشت، پس از ۹ ماه که من «پی دو»ی خود را آوردم که امضا شد، مدیریت استادان، «مدیر نصیر» مرا گفت حالا که «پی دو» تان آمد، خی یک شیرینی صحیح باید بیاورید. من هم طبق برداشتی که از شیرینی داشتم و این که در ایران، چه قسم شیرینی میدادیم، رفتم شیرینی فروشی رضوی پلسرخ، شیرینی خامهای عالی برای آنها گرفتم. فردایش که شیرینی خامهای را بردم، میبینم که یکی طرف شیرینی نگاه میکنند و یکی طرف من میبینند، حیران حیران به من میگویند، منظور ما اینگونه شیرینی نبود. آنجا تازه فهمیدم که تمام این مدتی که اینها مرا دنبال یک چیز نو میفرستادند، هدف شان این بود که برای شان رشوه بدهم و من از سادگی خود این چیزها را نمیفهمیدم، منتها اگر میفهمیدم هم فکر نمیکنم که برای اینها رشوه دادنی میبودم. خوب به هرحال شیرینی را خوردند و درس گرفتند که دیگر از من شیرینی طلب نکنند.
بعد از آن، به خاطر تک بودن مدرک تحصیلیام و تحصیلاتی که داشتم، جایگاه خیلی خوبی در دانشگاه پیدا کردم، حتی وقتی که استادان چند رده بالاتر از من در دیپارتمنت فیزیک، موضوع شان راجع به فیزیک تشعشع میشد، مقاله شان را به من ارجاع میدادند که اگر این را خانم جعفری تایید بکند تو میتوانی ارتقاء رتبه بگیری در غیر آن نمیشود. همان استادانی که قبلاً مرا مثل توپ فوتبال، بین دیپارتمنت رادیولوژی و دیپارتمنت فیزیک پاس میدادند، حالا یکی شان میگفت که باید به این دیپارتمنت استخدام شوید و دیگرش میگفت که باید پس به فیزیک استخدام شوید. خلاصه همان 9 ماهی که گفته بودم، مرا بسیار سرگردان کرده بودند و هر روز از من مدرک نو میخواستند، همان آدمها بعداً وقتیکه از دروازهی دانشگاه وارد میشدم، با وجودی که ابهت ظاهری داشتند و ریش شان تا کمر شان بود، در مقابل من خم میشدند و تعظیم میکردند، این برایم بسیار جالب بود.
بعد از آن من مسوول پروژهی بازسازی مرکز رادیوتراپی و آنکلوجی در دانشگاه طب شدم، به خاطر مسایل علمی و سمینارهایی که داده بودم، جای خود را باز کرده بودم؛ اما در وزارت خارجه، هنوز آن بغض و کینه، نسبت به من وجود داشت، باز هم متأسفانه به خاطر زبان، مذهب، نژاد. وقتی معرفینامهی من از طریق وزارت خارجه به سازمان بینالمللی انرژی اتمی فرستاده شده بود، چند وقت بعدش من باید کاپی آن را از آرشیف میکشیدم و به خاطر پیگیریهای اداری، کاپی آن را پیش خود میداشتم.
وقتی از فایل کشیدند میبینم که مکتوب را، مچاله و پارهپاره کردند. حتماً میخواستند دور بیندازند، بعد از آن که فهمیدند، اینیک مکتوب رسمی است و نمیتوانند این کار را بکنند، پس چسب زده بودند، توته توته چسبزدگی و چملک داخل فایل گذاشته بودند. این وضعیت، بارز شرایط و طرز فکر و برخورد آنها، نسبت به یک زن و موقعیت اجتماعی و فرهنگی که من داشتم بود. این شرایط هم گذشت، من با بورسیهی سازمان بینالمللی انرژی اتمی، برای دورهی ماستری به بریتانیا آمدم.
همان زمانی که مسوول پروژهی بازسازی مرکز رادیوتراپی و آنکلوجی بودم، یک تیم چهارده نفره را تشکیل دادم که اول نمرههای فارغ شده از تمام فاکولتهها را، مجزای از پیشینهی فرهنگی، نژادی و این مسایل، در این تیم بودند. این چهارده نفر را در کشورهای مختلف؛ برای ادامهی تحصیلات در رشتههای مرتبط فرستادم و خودم هم به عنوان محصل در فیزیک پزشکی یا که فیزیکدان طبی شوم به بریتانیا آمدم. اینطور شد که ماستری خود را خواندم و بعد بورسیهی دکترا برایم پیشنهاد شد؛ چون هنوز مرکز آماده نبود، از وزارت تحصیلات عالی و دانشگاه طب اجازه گرفتم که دکترا را ادامه بدهم.
وقتیکه در دورهی دکترا، اختراعات خود را داشتم، بعد از دکترا بحث صنعتیسازی آن بود، پس دوباره به دانشگاه طب رفتم و از آنها کسب اجازه کردم تا بتوانم برای صنعتیسازیاش اینجا کار را ادامه بدهم. پنجاه، پنجاه وقت خود را در اینجا و همچنان در دانشگاه طب کابل بگذرانم. با وجودی که هیئت رهبری دانشگاه طب کابل با این مسأله موافقت کرده بودند؛ اما همکارانم در دیپارتمنت رادیولوژی به عوضی که مکتوب موافقهی خود را بفرستند، مکتوب منفکی من را فرستادند و مرا منفک ساختند.
این، کار را برایم بسیار آسانتر کرد، چرا که من توانستم، تمام تمرکز خود را بر روی صنعتیسازی و کارهای تحقیقاتیام بگذارم. در بریتانیا شرکت ثبت کردم و «جایزهی زنان در نوآوری»، از «سازمان نوآوری بریتانیا» را دریافت کردم.
این جایزه به شرکت من تعلق گرفت و من توانستم با این پول، یک مهندس تمام وقت استخدام کنم که سیستم خوانش تمام اتوماتی را که به لحاظ تئوری طراحی کرده بودم، ساختند. بعد از این که سیستم ساخته شد، توانستم که در پروژهی خود سرمایهگذار جلب کنم. ما فعلاً با سرمایهگذاری توانستیم که دو اختراع را در کشورهای امریکا، کشورهای اروپا، هند و چین ثبت کنیم.
در بسیاری از کشورها، در شفاخانهها و همچنان در گروههای تحقیقاتی استفاده شده و طی مراحل قانونیاش انجام شده است و فعلاً منتظر یک دور سرمایهگذاری دیگر هستیم که بتوانیم محصول را به تولید انبوه برسانیم و استفادهاش را در شفاخانهها شروع کنیم. متأسفانه همهگیری کرونا شروع شد و خودم هم به بیماری سرطان تشخیص شدم و یک وقفه و کندی در کارهای ما افتاد که امیدوار هستم با تلاشهایی که اخیراً تیم ما در حال انجام دادن است، بتوانیم سرمایهگذاری لازم را به دست بیاوریم و از این مرحله هم عبور کنیم.
تصویرهایی چندلایه از زندگی
لسانی: ان شاء الله. داکتر صاحب قبل از این که به بحثهای مهمتر بپردازیم، اینجا یکی دو نکتهای که شاید پیش پا افتاده باشد، به ذهنم آمد. این که یک دفعه بعد از ازدواج تان، در دوران دانشجویی به تبریز و آن زیرزمین رفتید و زندگی بسیار سختی را آغاز کردید و دیگر بار بعد از مهاجرت، دوباره به کابل آمدید و باز زندگی سختی را شروع کردید، این شروعهای دوباره چگونه بود؟ چه احساسی داشتید؟ چه سختیهایی داشتید؟
شکردخت: ببینید، رها کردنها همیشه به امید دستیابی به یک هدف بزرگتر بوده از همین خاطر، اصلاً سخت نبود و شروع کردن با شرایط سخت هم همینطور بود. تحملش آسان بود؛ چون ما بسیار دورتر را میدیدیم وگرنه، اگر ما روزمره را بسنجیم فوقالعاده سخت بود. مثلاً زمستان وحشتناک که یک سیستم گرمایی درست نداشتیم. آن زمان سارا دخترم دو و نیم یا سه سالش بود. در آن زمستان به خاطر معاشِ کمی که داشتیم، توانسته بودم که فقط یکدانه کاپشن (جمپر) برای سارا بخرم، او هم طفل بود، جمپرش را روزانه در کودکستان چتل میکرد باز خانه که میآمد میشستم و پیش لوله بخاری آویزان میکردم که تا فردا صبح خشک شود؛ چون کاپشن دیگر یا لباس گرمی نداشت که بپوشد. یا نداشتن آب گرم که چطور در آن سرما، در بیرون لباس بشویید، ظرفها را بشویید. نداشتن آشپزخانه که شما مجبور باشید، یکگوشهی اتاق خود را با سر هم کردن یکی دو جعبهی میوه، ظرفها را داخلش بگذارید یا خیلی مسایل اینچنینی دیگر؛ اما احساس مشقت و سختی برای ما دست نمیداد. آن را تحمل میکردیم؛ چون دور تَرَش را میدیدیم؛ چون از لحاظ روانی بسیار آسودهتر بودیم.
در ایران ما بسیار توهین و تحقیر میشدیم؛ وقتی به افغانستان برگشته بودیم، به من احساس خوبی دست میداد، برای همین زیاد تلاش میکردم. مثلاً، مواد درسی دانشگاه طب در رشتهی رادیولوژی، هیچگونه به روزرسانی نشده بود. من یک دورهی آموزشی را برای رییس و سایر همکارانم ایجاد کردم، کتابهای خودم را از خانه آوردم و برای آنها پرزنتیشن جور میکردم و ذره ذره، اساسات تکنولوژی نوین را مثل اساسات سیتیاسکن را برای شان درس میدادم، اساسات ( MRI) و غیره را. وقتی میدیدم، همکارانم در شفاخانه، این درسها را میفهمند و سهولت برای مریضان ایجاد میکنیم، برایم احساس رضایت خاطر فراهم میکرد که در مقابل این دستاورد، آن سختیهای فیزیکی چیزی نبود.
ما در تبریز ازدواج کرده و خانهی خود را تشکیل داده بودیم، میخواستم مدرک خود را بگیرم و طی مراحل کنم، به تهران آمدیم که در تهران زندگی کنیم، بناءً تمام خانه و زندگی خود را در تبریز رها کردیم. در تهران دوباره خانه و زندگی را از نو شروع کردیم، وقتی که مدارک تکمیل شد و شرایط بازگشتن به افغانستان مهیا شد، باز دوباره همه چیز را در تهران رها کردیم و به سمت افغانستان آمدیم. یک ماهی را در هرات خانه خسرم ماندیم و از آنجا به کابل آمدیم که قصهاش را کردم که تحت چه شرایطی زندگی کردیم و بعد از آن هم به راحتی توانستم، خانه و زندگی را رها کرده به بریتانیا بیاییم و باز از صفر شروع کنم.
لسانی: وقتی که داستان زندگی تان را میشنوم دقیقاً مشکلات را با تمام وجود حس میکنم، این که شما در بستری از مشکلات، در راه پرفراز و نشیبی پیش آمدید و اکنون یک دانشمندی هستید که جان انسانها را نجات میدهید، واقعاً این فوقالعاده است. هر کسی که داستان زندگی شما را میشنود و میبیند که شما با چه مشکلاتی رشد کردید، پیش آمدید و به موفقیت رسیدید، هیچ کسی نمیتواند بهانه بیاورد که من این مشکل را دارم و یا آن مشکل را دارم، نمیتوانم درس بخوانم، نمیتوانم پیشرفت کنم. خلاصه اینکه داستان زندگی تان فوقالعاده است.
با همهی علم و دانشی که داشتید در داخل افغانستان هم با تبعیضها و تعصبهای بسیار زیادی روبهرو شدید. این که گفتید، مثل توپ فوتبال شما را از این دیپارتمنت به آن دیپارتمنت پاس میدادند و بعد از ۹ ماه با مشکلات زیادی، توانستید که تقرری خود را بگیرید، این تعصبها و تبعیضها چه احساسی به شما میداد؟ با توجه به اینکه شما با یک انگیزهی فوقالعاده و با یک مدرک خاصی به داخل افغانستان آمده بودید و قطعاً انتظار تان چیز دیگری بود.
شکردخت: بلی؛ انتظار من کاملاً چیز دیگری بود و هر باری که آزار و اذیتها را که میدیدم خوب، طبعاً ناراحت میشدم؛ اما میفهمیدم که افغانستان محیطی است که آدم برای گرفتن حق خود باید مبارزه کند و همین باعث میشد که پا پس نکشم. من وقتی کابل آمده بودم، در کنار این که به دانشگاه طب برای کادر علمی درخواست داده بودم، در وزارت زنان در بخش صحت هم برای یک پست، درخواست داده بودم که کارهای آن زودتر انجام شد. روزی که من «پی دو»ی خود را گرفته پیش رییس اداری رفتم که این را امضا کند، فقط و فقط به خاطر نژاد من امضا نکرد و گفت، کِی تو را گفته است که در اینجا مقرر شده میتوانی؟
یعنی وقتی «پی دو» میآید تمام کارهای استخدامی تان انجام شده است و آخرین امضا را میگیرید که کار را شروع کنید، در همانجا کار من متوقف شد. وقتی در دانشگاه طب استخدام شدم، مجبور شدم بروم منفکی خود را از وزارت زنان را بگیرم، کاری که یک روز هم آنجا ایفای وظیفه نکرده بودم؛ اما حس ناامیدی که پای پس بکشم را هیچ وقت تجربه نکردم.
همیشه وقتی که یک بهانهای برایم میآوردند و یک مدرک دیگری میخواستند، فقط به خاطر تهیه کردن آن و رفع بهانه، کوشش میکردم. شاید جواب من جواب کاملی نباشد، نمیدانم چطوری جواب بدهم؛ چون به آن صورت که ناامید شوم و دست از کار بکشم تا حالا تجربه نکردهام.
مقابله با تومور سرطان!
لسانی: آفرین تان! خوب، در رابطه به سرطان تان بگویید، این که شما سرطان داشتید که خدا را شکر روند درمان تان را، بسیار به خوبی سپری کردید و قسمی که من اطلاع دارم، زمانی که سرطان داشتید، فرزندتان نیز در بطن تان بوده است؟
شکردخت: بلی، سال ۲۰۱۸ بود، تمام کارهای تحقیقاتی من به خوبی در حال پیشرفت بود، همان سال برای دیدن مادرم و همچنان خانوادهی همسرم، یک سفری به افغانستان داشتم. وقتی در ماه سپتامبر از سفر پس آمدم، داشتم شاور میگرفتم، متوجه شدم که یکدانهای در سینهام است. به داکترم زنگ زدم فوری برایم وقت داد و رفتم معاینه کردم گفت: شاید چیزی جدی نباشد، منتها بروید تا یک معاینه کامل شوید! دو هفته یا سه هفته بعد که دقیق یادم نیست برایم وقت داده بود، از لحاظ ذهنی اصلاً آمادگی آن را نداشتم، ولی وقتی که ماموگرافی را انجام داد و وارد اتاق داکتر شدم و همین که چشمم به عکس ماموگرافی خورد متوجه شدم که داستان از چه قرار است. گاهی اوقات خوب نیست که آدم زیاد بداند، یک شاک بر من وارد شد. بعد از آن سونوگرافی کردند و از غُده، نمونه برداری کردند.
به روی ماموگرافی نشان میداد که سرطان پخش شده است و غدهی لنفاوی را هم درگیر کرده است. یعنی اتومات، با یک نگاه انداختن به عکس، متوجه میشوید که سرطان دارید، درجهاش هم، درجهی نسبتاً پیشرفتهای است و هیچگونه آمادگی ذهنی هم ندارید، در سکوت، فقط اشکهایم میرفت. بعد از نمونهبرداری، باز پیش جراح رفتم که پروسهی درمانی را برایم تشریح کرد و سپس میخواستند که معاینات «سیتیاسکن و ام آر آی» را برنامهریزی کنند که وقتی من فرم آن را پر میکردم آخرین سوال این بود که حمل دارید یا نه؟ گفتم نه، فکر نمیکنم، منتها فکر میکنم یکی دو روز از عادت ماهیانهام گذشته است.
پرستار گفت بروید حتماً تست بگیرید. آن زمان خانه آمدم و فردایش تست گرفتم، تست مثبت بود، فکر کردم به خاطر سرطان، شاید اختلالات هورمونی باعث شده که تست من مثبت شود. به داکتر خود زنگ زدم که تست مثبت است و گفتم شاید به خاطر اختلالات هورمونی باشد. گفت نه، بروید آزمایش خون بدهید. پسفردایش رفتم، آزمایش خون دادم، تا نتایج آن بیاید در یک مسابقهی دیگری از سازمان نوآوری شرکت کرده بودم و مرا در لندن به مصاحبه خواسته بودند.
خوب یادم است، همراه همکار خود که به آنجا میرفتیم، گفتم گویا این قضیه مثل یک جوک است، برای این که در جدیترین حالتش برای من پیش بیاید، نتیجهی معایناتم مثبت شده است. اینها را خنده کرده گفتم. وقتی که بسیار ناراحت و عصبی میشوم، باز خنده میکنم. جلسه بسیار موفقیتآمیز بود و برای شرکت ما فاند هم داده شد، به خانه برگشتم.
پسفردایش، نتایج آزمایش خون هم آمد که مثبت بود، به داکترم زنگ زدم. وی گفت، پس تصمیمت چه است؟ گفتم خوب، مشخص است که تصمیمم چه است؛ با وجودی که ما سالها برای این طفل منتظر بودیم؛ اما در شرایطی است که فکر نمیکنم برای صحت من و برای صحت طفل، نگهداشتناش مناسب باشد. باز برایم آدرس و شماره تلفن مرکزی را داد که باید برای سقط جنین، وقت میگرفتم.
زنگ زدم و از آنها وقت گرفتم و در زمانی که من منتظر آن وقت بودم، متوجه شدم که تومور در حالت غیرعادی، رشد خیلی زیادی دارد. دوباره سراغ تیم جراحی رفتم و برای شان گفتم: این دارد به سرعت رشد میکند و من نگران هستم، برای من وقتی که دادند این بار، جراح، خانم پاکستانی بود به نام «معصومه زَیدی»، از من پرسان کرد که مگر شما این طفل را نمیخواستید؟
گفتم چرا؛ ما میخواستیم، من حامله نمیشدم؛ اما متأسفانه در شرایطی حامله شدم که فکر نمیکنم طفل، تحمل شیمیدرمانی را داشته باشد. باز وی گفت، ما میتوانیم، پلان درمانی شما را تغییر دهیم، میتوانیم اول جراحی کنیم. تا آنوقت نتایج نمونهبرداری هم آمده بود که دو نوع سلول سرطانی بدخیم بود، به هرحال، باید جراحی وسیعی را انجام میدادند.
اینها گفتند، نظر به نوع تومور، باید جراحی وسیعی را انجام دهیم و نیازی به سیتیاسکن دیگر ندارید، ما برایت جراحی را انجام میدهیم و بعد از این که دورهی حمل، دورهی سهماههی خود را گذراند، آن وقت میتوانیم که شیمیدرمانی را شروع کنیم؛ چون طفل، ارگانهای بدنش بعد از سهماهگی شکلگرفته است، خطر شیمیدرمانی بسیار کمتر میشود؛ ولی هنوز هم حدود پنج فیصد که طفل ناقص شود یا مرده به دنیا بیاید، هست.
گفت، زیاد امید نداشته باشید. وقتی این گپ را به من زدند، در خانه همراه ابراهیم و دختران راجع به این قضیه صحبت کردم و همه شان گفتند، صحت خودت بسیار مهمتر است و من گفتم ممکن است در بدترین شرایط، طفل به دنیا بیاید و من زنده نمانم، آیا شما از تصمیم من حمایت میکنید؟ باز آنها گفتند بلی.
دخترانم به سنی رسیدهاند که بتوانند از پدرشان حمایت کنند و این طفل را کلان کنند. به همین خاطر ما تصمیم داکتر را یعنی پیشنهاد داکتر را پذیرفتیم و مرحله به مرحله چک میشد. وقتی که اسکن پنج ماهگی را انجام دادند، من دیدم که قلب، گرده و اندامهای داخلی طفل درست است. تازه، آن وقت بود که من به همکاران و اعضای فامیل، حاملگی خود را اعلام کردم؛ چون قبل از آن چندان امید نداشتم و این باعث شد که تمرکزم روی طفل باشد.
با وجود شرایط فوقالعاده سخت، به لحاظ فیزیکی بتوانم درمان موفقیتآمیزی را پیش ببرم. در حالت فیزیکی شرایط به حدی سخت بود که به خاطر کمخونیِ شدیدی که برایم پیشآمده بود مثلاً، دچار نفستنگی میشدم، زمستان برف در حالت باریدن، باید پنجرهها را باز میماندم که هوای اکسیجندار برایم برسد یا از طرفی دیگر کارهای شرکت باید پیش میرفت، کسی دیگر نبود که بعضی قسمتها را پیش ببرد. مثلاً، روزی را به یاد دارم که توان نشستن به روی تخت خود را نداشتم؛ اما جلسهی اختراع را با کارشناسها میگذراندم که جلسهی خود را به شکل تلفنی، کمره را خاموش کرده و در حالت دراز کشیده، همراه شان انجام دادم.
خلاصه به هر ترتیبی که بود این دوره گذشت و حالا شکر خدا دیروز ما سالگیرهی چهار سالگی بچهی ما را جشن گرفتیم و خدا را هزاران بار شکر میکنم که تا هنوز هم در کنار فرزندانم و خانوادهام هستم.
لسانی: ما هم همچنان واقعاً شکر گذار هستیم که شما و سینا جان هستید، صحت و سلامتی تان را دوباره به دست آوردید تا که بتوانید در کنار فرزندان تان زندگی کنید. واقعاً روزهای سختی را سپری کردید و امیدوارم بعد از این در کنار خانواده عزیز و دوستداشتنی تان راحتی داشته باشید.
شکردخت: ان شاء الله.
قصهی اختراعات
لسانی: خوب، در رابطه به اختراعات تان بگویید که چه اختراعاتی را داشتید و چگونه این اختراعات به ذهن تان آمد و توانستید که صورت واقعی برای شان بدهید؟
شکردخت: من وقتی که پروژهی دکترای خود را شروع کردم، همزمان به صورت پاره وقت، در شفاخانهی «رویال ساری» هم، به عنوان فیزیکدان طبی کار میکردم و دیدم که حتی در کشور پیش رفتهای مثل بریتانیا، اگر تمام سرطانها را با همدیگر میانگین بگیریم، موفقیت کُلیِ درمان مریض سرطانی، در حد پنجاه فیصد است. در بعضی سرطانها مثل سرطان رِیَه، بعد از پنج سال، حتا هشت درصد احتمال زنده ماندن مریض است. این برای من سوال بزرگی را خلق کرد، با وجودی که تمام امکانات را در اختیار داریم، چرا نمیتوانیم مریض را درمان کنیم؟
در بخش فیزیک طبی، چه کاری از دست من پوره است؟ بر اساس آماری، دیدم مریضهایی که پرتو درمانی میشوند، اشعه دریافت میکنند تا سی فیصد، درمان شان یا موفقیتآمیز نیست یا مریض دچار اختلالات بسیار شدید، بعد از درمان میشود. یکی از مشکلاتی بود که ما مریض را اسکن میکردیم و با استفاده از اسکن وی، پلان درمانی را طراحی میکردیم؛ اما روزی که مریض درمان را دریافت میکرد، هیچگونه سیستم فیدبک وجود نداشت که برای ما بگوید اشعهای را که مریض دریافت کرد؛ آیا همان چیزی بود که داکتر تجویز کرده بود و پلان شده بود یا نه؛ چون اندامهای داخلی بدن در حین اشعه حرکت میکند و تومور از میدان تابش گاهی خارج میشود و اندام سالم بدن وارد میدان تابش میشود و این باعث عدم موفقیت درمان و همچنان باعث میشود که مریضها بعد از درمان با عوارضی مواجه شوند.
به این فکر کردم که آیا من میتوانم یک سیستم دوزمتری را پیدا کنم که اولاً این چالشهای تخنیکی تغییر دزمتریها را نداشته باشد و آنقدر کوچک باشد که بتواند وارد بدن مریض شود و برای من فیدبک بدهد که روز درمان چه اتفاقی افتاد تا برای جلسهی بعدی درمانی، بتوانیم اصلاحات لازم درمانی را بیاوریم. بناء روی تمام دوزی مترهایی که در ده سال اخیر رویش مطالعه صورت گرفته بود، تحقیق کتابخانهای انجام دادم و از بین آنها فیبر نوری که بسیار یک دوزمتر کوچک بود و با صد میکرون ضخامت، یعنی بهاندازهی یک تار موی انسان، این دوزمتر به این کوچکی، ضخامت داشت، منتها چون شیشهای و شفاف بود، وقتی من آنها را با قطعات کوچک بُرِش میکردم، برایم هیچ قابل رویت نبود و کار کردن با این قطعات سخت بود. از همین خاطر به فکر مواد مشابه افتادم که چه چیزی میتواند، مثل فیبر نوری باشد؟ به یاد مهرههای شیشهای افتادم که آن زمانی که من پنهانی درس میخواندم، از آنها گوشواره و دستبند میساختم، میفروختم تا پول قلم و کتابچهی خود را جور کنم، آنها به لحاظ علم مواد، مشابه فیبر نوری است. به دوکان جواهرفروشی رفتم و یک بسته خریدم، آنها را در لابراتوار اشعه دادم و نتایجش را خوانش کردم؛ فوقالعاده برایم جالب بود، دوان دوان به شفاخانه رفتم و به سوپروایزر خود «دکتر کاترین کلارک» نشان دادم، او وقتی نتایج را دیدند، برایم گفتند، بسیار جالب است چطور است که کل پروژهی دکترایت، روی همین موضوع باشد؟
قبل از آن پروژهی دکترایم روی ذرات نانو بود. ما میخواستیم با استفاده از ذرات نانو، پرتو درمانی را موثرتر بسازیم؛ اما برای استفادهی این کار، از ذرات نانو در حد تئوری است و با تکنولوژی فعلی که انسانها دارد؛ قابلاستفاده در درمانهای امروزه نیست. بنابراین پروژهای که رویش 9 ماه، کار هم کرده بودم، رها کردم و روی کار، بر مهرههای شیشهای به عنوان دوزیمتر، تمرکز کردم.
خوشبختانه در ظرف سه ماه، آنقدر آزمایشهای متعددی انجام دادم که جبران آن نه ماه کاری که روی پروژهی دیگری کرده بودم، شد. توانستم سر وقت از پروپوزل خود دفاع کنم و بعد از دو و نیم سال بتوانم، کل پروژهی دکترا را ختم نموده و پایاننامهی خود را نوشته کنم که در پایان دورهی دکترا در سال آخر، هم شرکت ثبت کردم و همشکل تئوری، یک سیستم خوانش تمام اتومات طراحی کردم؛ چرا که در عین پروژهی دکترای من از سیستمهای دستی استفاده میکردم که برای خوانش هر نمونه، دو دقیقه وقت را در بر میگرفت. از صبح تا شام، نهایت، میتوانستم ۳۰۰ تا ۴۰۰ نمونه بخوانم و این در محیط شفاخانه عملی نبود که ما میخواهیم بسیار سریع به نتایج برسیم تا بتوانیم برای جلسهی درمانی بعدی تصمیمگیری کنیم. از همین خاطر؛ من سیستم خوانش تماماتومات را طراحی کردم که خوانش هر نمونه فقط ده ثانیه طول میکشید؛ یعنی سرعت کار ده برابر شد.
بعد از اینکه جایزهی زنان در نوآوری را یک سال بعد از ختم دورهی دکترایم در سال ۲۰۱۶ دریافت کردم، توانستم که نمونهی کاربردی این را بسازیم و همانطوری که پیشتر گفتم، طی مراحل قانونیاش هم انجام شده است. بعد از دورهی دکترا به خاطر این که تخصص خود را همچنان در بخش کلینیکیِ فیزیک طبی بگیرم، کار تمام وقت را در شفاخانهی «کوین الکساندرا کوسموس» Queen Alexandra Hospital هم شروع کردم. همزمان که منفکی من از دانشگاه طب کابل آمد؛ فوراً همان وقت درخواست کار دادم، تنها اپلیکیشنی بود که پر کردم و برایم کار دادند. کار را شروع کردم و دو سال بعدش تخصص خود را هم گرفتم و همزمان کار شرکت را هم پیش میبردم.
لسانی: چقدر متأثر میشویم که در داخل کشور خودت، به دانش شما ارزش قائل نمیشوند و شما را به خاطر تبعیض، تعصب و این مسایل، طرد میکنند. گرچه این به نفع شما شد؛ چون وقتی شما منفک شدید، در یک کشور دیگر جایگاه بهتری را به دست آوردید و موفقیتهای بیشتری را به دست آوردید؛ اما متأسفانه در داخل کشور خودتان، نمیتوانند یا نمیخواهند که از تخصص شما استفاده کنند واقعاً خیلی تأسفبار است. خوب، در رابطه به اختراعات تان صحبت کردید این که دو تا اختراع بود، هر دویش را بیان نمودید؟
شکردخت: اختراع اول من سیستم خوانش تماماتومات بود، با سیستم دزیمتری که من کشف کرده بودم. اختراع دوم من ساخت سیستمهای دو بعدی و سه بعدی از همین مهرههای شیشهای بود که آن را هم به ثبت رساندم. دلیل این که اختراع ثبت میکنید، بیشتر این است که سرمایهگذار، از محافظت آن ایده، اطمینان خاطر داشته باشد وگرنه، ثبت اختراع بسیار هزینهبردار است و اگر کسی قصد صنعتی کردن آن را ندارد ارزش ثبت، به لحاظ مادی وجود ندارد، به لحاظ علمی ارزش دارد.
به ایدهی خود ایمان دارم!
لسانی: شما توانستید سرمایهگذار پیدا کنید؟
شکردخت: بلی، ما خوشبختانه بعد از این که نمونهی اولیه دستگاه ما ساخته شد، توانستیم سرمایهگذار پیدا کنیم و آنقدر سرمایهگذاری انجام شد که نمونههای بعدی دستگاه ساخته شود و طی مراحل قانونی انجام شود و بتوانیم که این سیستم را روی مریضان در شفاخانهها امتحان کنیم.
لسانی: استقبال جامعهی علمی از اختراعات تان چگونه بود؟
شکردخت: با جامعهی علمی، اولین باری که برخورد داشتم اولین کنفرانسی بود که در چِک، ارائه کردم، کنفرانس بینالمللی دوزیمتری و کاربردهای اشعه. بعد از آن، نه تنها در همان کنفرانس بسیار تشویق شدم بعد از آن از سایر گروههای تحقیقاتی درخواست نمونه دریافت کردم، از استرالیا، آلمان، مالزیا، ایتالیا، امریکا و این باعث شد که من بیشتر به ادامهی کار تشویق شوم. بعد از این که پایاننامهی خود را نوشته کردم، متوجه این شدم که چند تا مقالهی علمی چاپ شد و پایاننامه نوشته شد؛ هنوز هم مریضهایی در شفاخانه، درمان شان را دریافت میکنند؛ اما دسترسی به این تکنولوژی ندارند، چرا که مراحل صنعتیسازی و طی مراحل قانونی آن باید بگذرد. غیر از من هم، هیچ کس دیگری تسلط، بر روی این تکنولوژی نداشت که بخواهد کار را انجام دهد، بناءً شرکت ثبت کردم و کار صنعتیسازی آن را آغاز کردم.
لسانی: بعد از این که شما دو اختراع داشتید، احساس تان چه بود؟ تجربه تان چه بود؟ یعنی وقتی شما فهمیدید که یک روش علمی جدیدی را برای نجات جان انسانها اختراع کردهاید، برای اولین بار چه احساسی داشتید؟
شکردخت: آدم بسیار احساس خوشی دارد، مخصوصاً اولین نتایج را که دیدم، برای همین دوان دوان پیش سوپروایزرم رفتم و نتایج را برایش نشان دادم. یکی از سوپروایزرهایم که بسیار یک آدم جدی بود، در سال ۲۰۱۸ فوت شد «پروفیسور نیکولاس اسپیرو، Nicholas Spyrou Professor»، او نتایج را که دید بسیار استقبال کرد، با محبت برایم گفت، این کار شما در دنیا مشهور خواهد شد.
آن وقت گپش را درست نفهمیدم که چه میگوید؛ فقط به این خوش بودم که ایدهی من جواب داده است و بعد از آن شفاخانه رفتم به «دکتر کلارک» هم نشان دادم. توصیف حالت یک کمی سخت است؛ چون حالتی را که آدم تجربه میکند، بسیار استثنایی است. هم بسیار خوش هستید و هم در عین حال چالشهای زیادی پیش روی شماست؛ چرا که یک ایدهای نو دارید، برایش بودجه ندارید. دو تا سوپروایزرهایم تشویق میکند و در عین حال سوپروایزر دیگرم احساس نگرانی میکند که ما در این خصوص هیچگونه بودجهای نداریم، بهتر است که کار تحقیقاتی قبلی خود را ادامه بدهید.
یک احساس شعف توأم با سرگردانی که نفهمید چطور سوپروایزرهایت را متقاعد کنید، درعین حال به کار تان ایمان داشته باشید که آن را ادامه دهید. با توان آن کشمکشها، معاینات خود را پیش میبردم، آزمایشهای بیشتری را آنجام میدادم، در آخر پروفیسور اسپیرو برایم گفت، این پروژهی شما است و شما هیچ وقت در زندگی نمیتوانید همگی را خوش نگه دارید؛ بنابراین باید خودت تصمیم بگیری. این حرف وی برایم بسیار راهگشا بود. گفتم خیلی خوب، به ایدهی خود ایمان دارم و میفهمم که چقدر جواب میدهد؛ پس پروژهی دیگر را رها میکنم و سر همین یکی تمرکز میکنم.
جایزههای علمی
لسانی: آن سوپروایزری که میگفت نمیشود، شکردخت را درست نمیشناخته که هر مشکلی را میتواند پشت سر بگذارد. داکتر صاحب در رابطه به جایزههای تان بگویید.
شکردخت: اولین جایزهای که برای من داده شد، در دورهی دکترا یا بهتر است بگویم پسادکترا، دکترا را ختم کرده بودم «جایزهی زنان در نوآوری» را دریافت کردم. بعد از آن چندین جایزهی دیگر برایم داده شد. یکی از آنها جام یا کپی بود که در برنامهی «UK trade and Investment» یعنی «ارگان تجارت و سرمایهگذاری بریتانیا»، آنها در برنامهی «SIRUS program of UKTI» جایزه را برای من اختصاص دادند. در دانشگاه ساری «Best game changing award» برایم اختصاص داده شد که در اتحادیه ای از دانشگاهها، تحت نام «set squared» این مسابقه برگزار شده بود. همچنان در سال ۲۰۱۵ تنها جایزهی«grant thorntonaward» برایم اختصاص داده شد که جایزهی آن گذراندن دو هفته در MIT«Massachusetts institute of Technology» بوستون آمریکا بود که با سیستم تجاری آمریکا آشنا شویم. سازمان نوآوری بریتانیا «InnvovateUK» سه بار برای ما قرضهی بدون بازپرداخت اختصاص داده که یکی از آنها جایزهی زنان در نوآوری بود و سپس بعد از آن «biomedical catalyst award» را به ما دادند.
در دورهی کرونا «Sustainability award» به ما تعلق گرفت و همچنان یک برنامهی دیگری بود، در سال ۲۰۱۵ به نام «ICURE» که از طرف اتحادیهی دانشگاهها که به نام «set squared» یاد میشد جایزهاش به ما تعلق گرفت. یک جایزهی خورد ۵۰۰۰ پوندی هم «Innovation voucher from innovate UK» به شرکت ما داد.
اینها جایزههایی بودند که به لحاظ مالی به شرکت ما تعلق گرفت که بسیاری از کارها را ما توانستیم از این طریق پیش ببریم. جایزههای دیگری هم برایم داده شد و همچنان تقدیرنامهها که اگر قبلاً در جریان میبودم باید لیست شان را مینوشتم که فعلاً حسابش از دستم در رفته است.
لسانی: بسیار عالی، ما هم دریافت تمام جایزهها را به شما تبریک میگوییم. در رابطه به ثبت شرکت تان بگویید که شرکت تان را در کدام سال ثبت کردید؟ آیا چالشهایی داشتید یا خیر؟
شکردخت: اگر شرایطش را داشته باشید ثبت شرکت، در بریتانیا سخت نیست. بلی آسان ثبت کردم در پایان سال ۲۰۱۴ و در واقع شروع ۲۰۱۵ شرکت را ثبت کردیم و دلیل عمدهی ثبت شرکت این بود که جایزهای که برای شرکت ما اختصاص داده شده بود، فقط به شکل رسمی میتوانست به حساب شرکت انتقال پیدا کند، برای داشتن حساب بانکی، باید و حتماً شرکت ثبت شده میداشتیم تا جایزه به حساب شرکت انتقال پیدا کند و آن دلیل اولیه شد که شرکت ثبت کردیم.
لسانی: پس خیلی خوب شد که این شرط را گذاشته بودند. در شرکت تان چند کارمند دارید؟
شکردخت: فعلاً شرایط بسیار سخت اقتصادی را سپری میکنیم؛ چون ما کارهای اولیه را انجام دادیم و میخواهیم باز هم سرمایهگذار جلب کنیم و به تولید انبوه برسانیم، مجبور شدیم که بسیاری از کارمندان خود را اضافه بست بزنیم تا اینکه وضعیت مالی شرکت بهتر شود. فعلاً چهار نفر در داخل شرکت داریم که تمام وقت کار میکنند.
لسانی: چگونه میتوانید از مشکلات اقتصادی عبور کنید؛ یعنی اگر بخواهید این مشکلات سپری شود، چه کسانی میتوانند به شما کمک کنند و چگونه؟
شکردخت: سرمایهگذارها؛ هرکسی که میخواهد سرمایهگذاری کند، فرق نمیکند که انفرادی باشد یا از طریق شرکت باشد، هرکسی که میخواهد در این تکنولوژی سرمایهگذاری کند، میتواند ما را کمک کند.
لسانی: امید که سرمایهگذاران، هر چه زودتر بتوانند همراه شما و شرکت تان همکاری کنند؛ چون این خدمت برای جامعهی بشری است. در رابطه به مقالههای تان بگویید که چه مقالههایی و چه نوشتهاید؟ فکر میکنم در این اواخر کتابی را به چاپ رساندهاید، در این رابطه هم میخواهم از شما بشنوم؟
نوشتن مقاله و کتاب
شکردخت: مقالههای علمی که راجع به تکنولوژی است، از همان سال ۲۰۱۳ که اولین نتایج خود را به دست آوردم، شروع به نوشتن شان کردم که تاکنون حدود ۵۰ مقالهی علمی در ژورنالهای معتبر بینالمللی چاپ کردم و در یک کتاب مرجع هم راجع به این تکنولوژی نوشتم که فعلاً همان نوشتهی من موجود است.
نام کتاب «تکست بوک رادیولوژی و انکولوژی» «Textbook of radiotherapy and oncology by walter and miller» است. کتابی که اخیراً نوشتم که شما به آن اشاره کردید، کتاب زندگینامهی خودم است. بعد از این که من خلاصهای از زندگی خود را به سرمایهگذاران گفتم یا در نشستهایی که مرا دعوت کردند؛ مثل دانشگاه کمبریج، دانشگاه آکسفورد، وقتی کنفرانسها برگزار میشد و مرا دعوت میکردند، برای شان از پیشینهی شخصی خود بگویم و نیز از اختراعاتم بگویم؛ هر وقت اشارهای به گذشتهی خود کردم، شنوندگان از من خواستند که کتابش را نوشته کنم و در اختیار شان قرار بدهم.
همیشه میخواستم زندگینامهام را بنویسم؛ اما فرصت نمیکردم تا اینکه متأسفانه افغانستان سقوط کرد و من شاهد ناامیدیهای زیادی از دختران و خانمها در افغانستان بودم. برای انگیزهدهی به عزیزان، بسیاری از فعالین مدنی از من میخواستند که در وبینارها شرکت کنم و خلاصهای از داستان زندگی خود را بگویم تا برای سایر خانمها و دختران انگیزه بدهد. این بیشتر باعث شد که وقت بگذارم و زندگینامهی خود را با کمک یکی از دوستان که نویسنده هستند بنویسم. احساس کردم اگر نوشته کنم و عزیزان ما بخوانند میبینند که سختیها دوامدار نیست و هر کسی اگر بخواهد هدف خود را دنبال کند، مجبور است که از این تاریکیها هم بگذرد. کتاب به نام «شَکَر» به زبان انگلیسی آماده شده است. هرکسی که به زبان انگلیسی مسلط است که خوب، اگر نیست برای یادگیری زبان انگلیسی هم خوب است آن کتاب را بخواند.
لسانی: چند صفحه است؟
شکردخت: اصل داستان حدود ۱۷۰ صفحه است ولی کل کتاب، ۲۲۵ صفحه است.
لسانی: چقدر عالی، ان شاء الله؛ من هم بتوانم بخوانم. در رابطه به سفرهای تان بگویید. چقدر سفر کردید؟ به کجا سفر کردید؟
شکردخت: من زیادتر سفر علمی داشتم. برای جلسات و کنفرانسها. اولین سفرهای که انجام دادم؛ سفر به سازمان انرژی اتمی در ویانا در سال ۲۰۰۹ بود. بعد از آن سفری به جاپان داشتم، برای یک دورهی آموزش روش تدریس. بعد از آن برای ادامهی تحصیل به بریتانیا آمدم و در حین تحصیل، جلسات کاری در ترکیه و ویانا داشتم. باز هم کنفرانسهای متعددی در جمهوری چِک، مالزیا، امریکا، آلمان و بارسلونای اسپانیا داشتم. خلاصه بیشتر سفرها کاری بودند. آنقدر سفر کاری زیادی داشتم که این باعث شد، من حتی به فکر این نیفتم که برای تفریح، به جایی سفر داشته باشم.
لسانی: غیر از کتابهایی که مربوط به تخصص تان باشد، کتابهای دیگری هم مطالعه میکنید؟
شکردخت: بلی، اگر فرصت شود کتاب مطالعه میکنم. رمان و همچنان کتابهای علمی را دوست دارم. بیشترین کتابهایی که خواندم، در دوران نوجوانی و دانشجویی بوده است، مخصوصاً سالهای آخر دورهی لیسه به خاطری که من دسترسی به کتابخانه داشته باشم، داوطلب میشدم که مسوول کتابخانه باشم و کلید را نگه میداشتم. این باعث میشد که در آخر هفته و تعطیلات تابستانی، به کتابها دسترسی داشته باشم و تمام کتابهایی که در آنجا داشتم؛ همگی را تقریباً مطالعه کرده بودم، از کتابهای رمان گرفته تا کتابهای بسیار سنگین فیزیک هسته. همهی اینها برای من بسیار جالب بود؛ اما از بین تمام علوم مثل، ساینس، فیزیک، ایدئولوژیها، جهانشناسیها، کتابهای فلسفی، جواب سردرگمیهای خودشناسی و خداشناسی من در کتاب فیزیک بوده است. من وقتیکه به لحاظ علم فیزیک، این دنیا را شناختم، تمام جوابهایم را به لحاظ ایدئولوژی هم گرفتم.
ایجاد مکتب آنلاین برای دختران افغان
لسانی: شما یک مکتب آنلاین هم ایجاد کردهاید، در رابطه به مکتب آنلاین تان بگویید.
شکردخت: وقتیکه دروازههای مکاتب به روی دختران بسته شد، تعدادی از دوستان تحصیلکردهی ما از اقصی نقاط دنیا، جمع شده بودند، گروهی را تشکیل دادند، اینها با من تماس گرفته و گفتند، ما میخواهیم در این زمینه کاری را آنجام بدهیم. بعد از چندین نشستی که داشتیم، به این نتیجه رسیدیم که مکتب آنلاینی را تأسیس کنیم که اولاً بتوانیم درسهای که متوقف شده است آنها را برای دختران عزیز ما ادامه بدهیم و ثانیاً یک موسسهی خیریهای برای دراز مدت در بریتانیا ثبت کنیم که از طریق آن یک مکتب بینالمللی معتبر را ایجاد کنیم. تا بتوانیم پُلی شویم بین آموزش که در داخل افغانستان صورت میگیرد و ادامهی تحصیل در خارج از کشور. برای همین، نام مکتب را «Education bridge for Afghanistan» یا این که «پُل آموزش برای افغانستان» گذاشتیم.
بیشتر میخواهیم افق دید دانشآموزان خود را بازتر بسازیم و برای شان بگوییم که دنیا به جغرافیای داخل افغانستان خلاصه نمیشود. برای شان بفهمانیم که خارج از این مرزها چانسهای بسیار زیادی، پیش روی شان است، به شرطی که آنها به زبانهای بینالمللی مسلط باشند و همچنان به لحاظ فردی مهارتهای فردی و دانش لازم را داشته باشند. در کنار کریکولم درسی افغانستان، آموزش زبان و آموزش مهارتهای فردی را روی دست گرفتیم و امیدوار هستیم که بتوانیم از چانسهایی که میتوانند دختران ما بهرهمند شوند، برای شان نشان دهیم و همچنان آنها را به توانمندیهای لازم مجهز بسازیم تا بتوانند از این موقعیتها بهرهبرداری کنند.
من تأکید میکنم که ایدهی این مکتب به تنهایی از من نبوده است، جمعی از دوستان بودند که مرا هم در جمع شان دعوت کردند و همگی با هم این مکتب را تأسیس کردیم.
شکردخت مادر
لسانی: خیلی عالی؛ خوشحال هستیم که انسانهای با احساسی هستند که در سختیهای فعلی در کنار دختران افغانستان متعهد ایستادهاند. در رابطه به فرزندان نازنین تان بگویید، اینکه چقدر شما را حمایت میکنند و چقدر به شما افتخار میکنند؟
شکردخت: خوب، من سه تا فرزند دارم. دو تا دختر دارم که یکش بیستویکساله است و دانشجوی روانشناسی در «دانشگاه گلسکو» «Glasgow University» است. دختر دیگرم در این روزها امتحانات نهایی پیشدانشگاهی خود را میگذراند و پسرم سینا که چهار ساله است. بسیار از من حمایت کردند. خوب، ببینید؛ من آنها را در سنینی که احتیاج بیشتر به مادر داشتند رها کردم، دخترم پنج ساله بود و دیگرش هشت ساله بود که برای ماستری به بریتانیا آمدم. آنها را پیش پدر شان و مادرم ماندم. فوقالعاده سخت بود؛ اما درکم کردند و از همان طفولیت مرا پشتیبانی کردند. بارها که از آنها به خاطر فعالیتهایم، به خاطر ترک کردنهایی که مجبور بودم و مادر خوبی نبودم از آنها پرسیدم؛ اما آنها همیشه اذعان کردند کاری که درست بوده را من انجام دادهام و همیشه از نتیجهای که به دست آوردم افتخار میکنند.
لسانی: خیلی عالی؛ در رابطه به فعالیتهای یک روز تان میخواهم بشنوم؛ این که داکتر صاحب شکردخت از صبح تا شام چه میکند؟
شکردخت: بسیار فرق میکند که کدام روز هفته باشد. یک روزش را شما انتخاب کنید که من بگویم.
لسانی: هر هفت روز متفاوت است داکتر صاحب؟
شکردخت: بلی، تقریباً متفاوت است.
لسانی: پرکارترین روزتان را بگویید.
شکردخت: همه روزها پرکار است. بگذارید که یکی اش را برای تان بگویم مثلاً: روز دوشنبه. من حدوداً ساعت هفت یا هفت و نیم صبح از خواب بیدار میشوم، همان وقتیکه هنوز درست بیدار نشدم و در تختم هستم، در همان حالت خوابیده، اول ایمیلهای خود را چِک میکنم، آنهایی که مهم است، ستاره میزنم و آنهایی که میشود سریع جواب داد را در همان حالت، جواب میدهم. بعد از آن صبحانه تهیه میکنم. معمولاً جلسات خود را بعد از ساعت ۹ صبح تنظیم میکنم. ساعت ۹ صبح که شد جلسات شروع میشود و بحثهای کاری تا ساعت ۱۲ ظهر ادامه پیدا میکند، این کارها را برای شرکت آنجام میدهم.
ساعت ۱۲ چاشت به سمت شفاخانه میروم که کار رسمیام شروع میشود و تا ساعت ۹ شب آنجا هستم. ساعت ۱۰ شب خانه میرسم. باز هم اگر کدام ایمیل عاجلی از صبح مانده باشد، آنها را جواب میدهم. دوستان و عزیزانی که در طی روز برایم پیام گذاشتند و راهنمایی خواستند جواب شان را میدهم. اگر اعضای خانواده، مادر، خواهر و برادر پیامی گذاشته باشند، جواب شان را میدهم. تقریباً ۱۲ شب میشود. ۱۲ شب میروم استراحت میکنم و فردا باز هم همینطور؛ اما به شکلهای مختلف فعالیت انجام میدهم.
لسانی: روز رخصتی تان چگونه و در کدام روز است؟
شکردخت: روزهای شنبه و یکشنبه در اینجا رخصتی است؛ چون در طول هفته، من کار میکنم، همسرم از سینا مواظبت میکند، به غیر از سه تا بعد از ظهری که سینا کودکستان میرود. شنبه و یکشنبه، بنابراین وظیفهی من است که در آخر هفته از سینا مواظبت کنم و ایشان سرکار برود. روزهای شنبه بیشتر به جمعوجور کردن خانه و کارهای عقبافتاده پرداخته میشود و صحبت با اعضای خانواده، دوستان و آشنایان سپری میشود. روز یکشنبه صبح، جلسهی مکتب آنلاین است، معمولاً کارهایی که مربوط مکتب میشود را در نیم روز یکشنبه آنجام میدهم. بعد از ظهر روز یکشنبه، زمان خانوادهی ماست که من و همسرم، هیچ کدام کار نمیکنیم و کوشش میکنیم که یک برنامهی خانوادگی داشته باشیم. مثل قدم زدن لب دریا، پیادهروی، پیکنیک کردن و یا مهمانی و… و دوشنبه را هم که برای تان گفتم.
لسانی: باز شروع کار!
شکردخت: بلی.
لسانی: داکتر صاحب من این سوال را باید قبلاً میپرسیدم؛ اما آن زمان یادم رفته بود، این که دورهی درمان تان در کابل بود یا در انگلستان؟
شکردخت: نه، در انگلستان بود. من از سفری که به کابل داشتم، پس آمده بودم.
لسانی: اگر در کابل میبود، شاید تا این حد موفقیتآمیز نمیبود؟
شکردخت: نه متأسفانه؛ در کابل آنقدر امکانات لازم نیست و در کابل من صد فیصد پرتودرمانی نمیداشتم امکان این که در مراحلی که در اینجا تشخیص شد، در آنجا تشخیص نمیشد. همچنان کیفیت داروها که نمیدانم در افغانستان در چه حد است.
سقوط کابل شوکهآور بود!
لسانی: بله، حق با شماست. پیشتر گفتید کابل سقوط کرد، دختران واقعاً ناامید هستند، شما و دوستان تان به صورت رضاکارانه، مکتب آنلاین را برای دختران در افغانستان تأسیس نمودید. در مورد این فعالیتهای تان گفتید حالا میخواهم بدانم؛ احساس تان در مورد سقوط کابل چگونه بود؟
شکردخت: خوب، سقوط کابل شوکهآور بود. من هیچ باور نمیکردم که به این سرعت، کابل سقوط کند. گرچه از روزی که جامعهی بینالمللی توافقنامه را در دوحه، امضا کردند بدون این که خود دولت افغانستان را در آن شریک کنند، اصلاً خوشبین نبودم و این واضح بود که افغانستان را دو دستی به این تروریستان تقدیم کردند؛ اما فکر نمیکردم که اینقدر و با این سرعت تسلیم کردن افغانستان انجام شود.
لسانی: داکتر صاحب! میگویند که اختراع از شناسایی یک مشکل و تلاش برای حل آن ناشی میشود، چیزی که خودتان آن را هم بیان کردید. اگر شما در رابطه به کودکان قریه تان نمیشنیدید، آیا باز هم به فکر این اختراعات بودید و این اختراعات صورت میگرفت؟
شکردخت: بسیار سوال مشکلی است؛ چون چیزی را که تجربه نکردید و همراهش روبهرو نبودید و در شرایط تصمیمگیری برای آن قرار نگرفته باشید نمیتوانید که بگویید که آیا این کار را میکردید یا نمیکردید؟ ولی خوب، در مجموع دقیقاً میگویند که نیاز مادر اختراع است. در زندگی فرد فرد جامعه؛ وقتیکه احتیاج و نیاز به وجود میآید، آدمها به دو دسته تقسیم میشوند، چنانچه فرد ذهن خلاقی داشته باشد، کوشش میکند که یک راهحلی برای آن پیدا کند؛ اما دستهی دوم تصمیم میگیرند تسلیم شوند و بگویند همین که هست، هست دیگه. بنابراین نمیتوانم مستقیم بگویم که در این مسیر هدایت میشدم یا نمیشدم، ولی این را میفهمم که ذاتاً انسانهایی که برای مشکلات کوشش میکنند که راهحل پیدا کنند، خلاقیت از خود نشان میدهند.
به اعتماد به نفسم افتخار میکنم!
لسانی: با نگاهی به اختراعات و نوآوریها و فعالیتهایی که شما داشتید، به چه چیزی بیشتر افتخار میکنید؟
شکردخت: به اینکه من هم مانند کسانی که در دنیای پیشرفته بزرگ شدهاند، در همان سطح توانستم تحقیق کنم. راهحلی برای مشکلی پیدا کنم و اعتماد به نفسی که نداشتم، آن را به دست آوردم، شاید به دست آوردن اعتماد به نفس، بزرگترین چیزی باشد که به آن افتخار میکنم.
لسانی: وقتیکه به گذشته یک فلش بک بزنید، با همهی مشکلاتی که سپری کردید، فکر میکنید، اگر مبارزه نمیکردید و در سختیها تاب نمیآوردید، اکنون چگونه انسانی بودید؟
شکردخت: میبینم کسانی را که در یک موقعیت قرار داشتیم؛ چون آنها تسلیم شدند، اکنون وضعیت زندگی شان چگونه است. حتماً من هم یک خانم خانهای که تمام هموغمش فرزندداری و کارهای خانه باشد، همانطور میبودم.
همراهان موفقیت من
لسانی: میگویند که داشتن یک مربی یا شخصی که بتواند، در پیشرفتها، در ثبت، اختراع و نوآوری راهنمایی کند و اینگونه موفقیت آغاز میشود. وقتیکه راهنمایی میکند، با شخص قدم به قدم پیش میرود، آیا شما اینچنین کسی را داشتید که شما را کمک کند تا شما این اختراعات را داشته باشید؟
شکردخت: بلی، من هم در دورهی دکترا، اول از همه سوپروایزرهایم بودند، «پروفیسور دیوید برادلی، Professor David Bradley»، «پروفیسور نیکولاس اسپیرو Nicholas Spyrou Professor»، «دکتر کاترین کلارک،Dr. Catharine Clark» «پروفیسور اندرو نسبیت Professor Andrew Nisbet » چهار نفر سوپروایزرهایم که هرکدام شان بهنوبهی خود مرا در مسیر تحقیقاتم راهنمایی کردند.
بعد از این که تصمیم گرفتم که در خصوص صنعتیسازی، کاری کنم «دانشگاه ساری، دفتر ریسرچ و انترپرایز Research and enterprise office » بسیار حامی من بود. وقتی از طرف دانشگاه به یک مسابقهی نوآوری اشتراک کردم، آنها برای من، یک نفر مربی به نام «نایجل بِگز Nigel Biggs» گماشتند که بسیار کمک کننده بود و همیشه برایش میگویم که الفبای بیزینس را از شما یاد گرفتم.
ایشان قدم به قدم همانگونه که شما میگویید، مسیر صنعتیسازی و ایجاد یک بیزینس را برایم آموزش میداد. ایشان هم آنقدر در این کار وقت گذاشتند که حتی کار خود را در «دانشگاه ساری» که به عنوان مربی برنامههای کارآفرینی و نوآوری، بودند، کار خود را رها کردند، بعد آمدند مدیرعامل شرکتی شدند که من تأسیس کردم و با همدیگر روی این پروژه کار کردیم و به خاطر زحمات شان در این پروژه، بسیار مدیون ایشان هستم.
لسانی: به نظر میرسد که در مسیر انسانهای خوب، انسانهای خوب دیگری قرار میگیرد، همینطور که در مسیر شما، انسانهای خوبی قرار گرفتند. شما استاد دانشگاه هم هستید، چگونه در حال تغییر ذهنیت دانشجویان هستید؟
شکردخت: چیزی که برای من مهم است این که دانشجویانم بفهمند این است؛ مخصوصاً کسانی که رشتهها و موضوعاتی را میخوانند یا تحقیق میکنند که علوم طبیعی است، باید تحقیقات شان مبتنی بر رفع مشکلی باشد که زندگی آدمها را تغییر دهد. میخواهم بفهمند که وقتی راهحلی ارائه میدهند، واقعیتهای زندگی و واقعیتهای جامعه را مدنظر بگیرند.
به عنوان مثال، مشکلی را که خود من، خواستم حل کنم ما یک دزیمتر مناسب نداشتیم که بتواند وارد بدن مریض شود و دوز اشعهی مریض را اندازه بگیرد. خوب، تحقیقات زیادی در سطح لابراتواری انجام شده بود، حتی صدها و هزاران مقالات علمی، دزیمترهای مختلف را بررسی کرده بودند؛ اما اشکال عمده شان چه بود؟
این که راهحلها عملی نبودند. در لابراتوار در محیط کنترل شده، بسیار خوب جواب میدهد؛ اما وقتی همان راهحل را در دنیای واقعی پیاده میکنید، میبینید که قابل پیاده شدن نیست و چالشهای خاص خود را دارد. یکی از دزیمترهایی که پیشنهاد شده بود، دزیمترهای فیبر نوری بود که در سطح لابراتوار بسیار خوب جواب داده بود. فیبر نوری به اندازهی موی سر انسان نازک است، از شیشه است و وقتیکه به قطعات کوچک بُرِش میشود، هیچ قابل رویت نیست و قابلیت این که آن را داخل بدن مریض بچینیم را نداشت.
گرچه به لحاظ علم فیزیک، تشعشع قابلیت این که دوز اشعه را اندازه بگیرد، آن را داشت. با وجود تمام آن مقالات علمی و راهحلی که ارائه شده بود، مشکلی عملاً حل نشده بود و این در کلینیک پیاده نشده بود، از این خاطر میخواهم که دانشجویانم این را بفهمند که وقتی راهحلی را میخواهند در مورد یک موضوعی ارائه بدهند، تمام جوانب عملی آن را و واقعیتهای زندگی را در نظر بگیرند.
تصویرهایی که دوست دارم!
لسانی: خیلی عالی! داکتر صاحب شما الگوی خاصی در زندگی تان داشتید که بخواهید از او پیروی کنید؟
شکردخت: بلی، اولین الگوی من پدرم بود، به خاطر صداقت و شجاعتش که در مقابل یک کار غلط ایستاد میشد. بعد از آن معلمان من در زندگی من بسیار الهامبخش بودند و بعد از معلمین، اساتید دانشگاه و در دنیای بیزینس آقای «نایجل بِگز، Nigel Biggs» بودند.
لسانی: به نظر شما قدرت ریسکپذیری ذاتی است یا اکتسابی؟
شکردخت: ذاتی است.
لسانی: به نظر شما صبر یعنی چه؟
شکردخت: صبر یعنی که در سختیها، به جای تسلیم شدن، به دنبال یک موقعیت مناسب برای بیرون شدن از آن حالت باشیم، یعنی همیشه مترصد فرصت بودن، نه تسلیم شدن.
لسانی: مثبت اندیشی؛ یعنی چه و در موفقیت تان چقدر نقش داشته است؟
شکردخت: من جزء همان دسته آدمهایی هستم که عقیده دارم، دنیایی که شما در آن زندگی میکنید، محصول افکار و ذهن خود شماست. به هر چیزی که بیندیشید و برای آن تلاش کنید، به همان چیز میرسید. پس بسیار زیاد متوجه افکار خود باشید، اگر منفی فکر کنید؛ چیزهای منفی به سراغ شما میآید و اگر مثبت فکر کنید، چیزهای مثبت سراغ شما میآید، من در زندگی خود بارها تجربه کردهام.
لسانی: بهترین و بدترین قسمت کار شما چه است؟
شکردخت: کدام کار من؟ چندین کار را من پیش میبرم.
لسانی: در مجموع.
شکردخت: بدترین قسمتش این است که برای خانوادهی خود و برای شخص خود وقت کم دارم. بهترین قسمتش این است که یک بندهی خدایی از نتیجهی کار ما فایده میبرد؛ حالا چه بیمار باشد، چه دختری که در مکتب ما آموزش میبیند و چه دانشجویی که از طریق پروژهاش که آمد چیزهای جدید یاد میگیرد.
لسانی: داکتر صاحب شما یک زن شاغل، محقق و یک مخترع هستید و درعین حال مادر سه فرزند، یک همسر و یک خانم خانه، چه توصیهای برای سایر زنانی دارید که بگویید میتوانید، تمام این موضوعات را یکجا پیش ببرید و دیگر زنان هم بتوانند مانند شما باشند؟
شکردخت: صحبت این است که در این دنیا هیچ چیزی بدون قیمت نیست. اگر شما بخواهید مثلاً خانم خانهی ایدهآل باشید؛ هیچ وقت نمیتوانید به سایر مسایل رسیدگی کنید و یا اگر یک مادر ایدهآل باشید، نمیتوانید در عین زمان یک کارمند به اصطلاح خوب هم باشید. پس زندگی، صحنهایست که شما مجبور هستید بین ایدهآل بودن در هر بخشی یک توازن برقرار کنید. وقتیکه توانستید توازن برقرار کنید، این به این معنا هم است که در هیچ کدام شان شما بهترین نخواهید بود. مثلاً، یک خانم خانه که وسایلش سر جایش باشد و خانهاش هر روز جارو کشیدگی باشد؛ خوب، معلومدار است که دیگر فرصت نمیکند به کار تحقیق برسد و این واقعیت را باید پذیرفت.
لسانی: کار منزل را چگونه انجام میدهید و چقدر کدبانو هستید؟
شکردخت: من، همسر و فرزندان کار خانه را مشترک پیش میبریم، هر کس هر چقدر که بتواند. کدبانو بودن به معنای آشپز خوب بودن اگر منظور تان است و یا هم سایر امور خانهداری، در حد متوسط هستم، یعنی تعریفی نیستم؛ اما آنطور هم نیست که یاد نداشته باشم.
آگاهی اساس تغییر است!
لسانی: با توجه به تجربهی خودتان، نقش آموزش، سواد و آگاهی را در تغییر وضعیت زندگی زنان و جامعهی زنانه چگونه ارزیابی میکنید؟
شکردخت: ببینید جامعهی فعلی ما یکی از بزرگترین مشکلاتش این است که زنان به حق و حقوق خود دسترسی ندارند و برای احقاق حقوق دو چیز نیاز است، اول از همه این که زنان از حقوق خود آگاه باشند. آگاهی اساس تغییر است. توجه به اهمیت این مسأله نقش آموزش را برجسته میسازد. وقتی از حقوق خود آگاه بود؛ بعد از آن برای به دست آوردن حقوق خود باید بجنگد و در برابر کسی که حقش را از وی میگیرد مقاومت کند. مثلاً، میخواهد ازدواج کند، ممکن طرف مقابلش بعد از ازدواج بگوید شما دیگر لازم نیست ادامهی تحصیل بدهید و لازم نیست سرکار بروید.
این شخص، وقتی از حقوق خود آگاه شد که من مثل یک مرد، این حقوق را باید داشته باشم، بعد از آن برای تضمین گرفتن آن حقوق، میتواند فرضاً در موقع ازدواج، در عقدنامهی خود اینها را مشروط نوشته کند. یعنی عقد ازدواج او مشروط باشد؛ چنانچه طرف مقابل هر کدام از آن شروط را نقض کرد، خود به خود به شکل اتومات، قرارداد ازدواج شان هم نقض میشود، دیگر ضرورت نیست که خانم باز پایبند چنین ازدواجی باشد. اینها فقط از طریق آموزش و آگاهی به دست میآید که دختران ما نظر به شرایط خانوادگی و اجتماعی خود باید بفهمند که چه تدابیری را روی دست بگیرند، تا حق و حقوق شان را بتوانند به دست بیاورند.
به رابطههایم احترام میگذارم!
لسانی: شما فعالیتهای خیلی زیادی دارید. مدیریت کارهای منزل تان، شرکت، شفاخانه، تحقیقات، نوشتن مقاله، مکتب آنلاین و قسمی که ما میبینیم؛ حتی مصاحبههای زیادی را در رسانههای مختلف انجام میدهید، شما چگونه میتوانید همهی اینها را مدیریت کنید و به همه شان رسیدگی کنید؟ من شخصاً یکی از ارزشهای انسانی که در شما مشاهده کردم، این است، وقتی پیامی به شما گذاشته میشود، فوری و حتماً جواب میدهید. خیلی برایم جالب است که چگونه شما میتوانید اینقدر خوب مدیریت کنید؟
شکردخت: خوب، ببینید، وقتی فردی با آدم تماس میگیرد و میخواهد صحبتی داشته باشد، زمانی که من در جلسه یا سرکار هستم که پیام را میبینم، میتوانم آن را نادیده بگیرم و یا یک جواب کوتاه نوشته کنم که الان سر جلسه هستم یا الان سرکار هستم، بعداً با شما تماس میگیرم. همین یک جملهی کوتاه، بیشتر از چند ثانیه وقت را نمیگیرد؛ اما خود این کارها را تنظیم میکند. به همین ترتیب مسایل دیگر، فرضاً در حال نوشتن مقالهای هستم یا در حال مرور کردن کتابی هستم و ناشر از من پرسان میکند، طبق دیدلاینی که توافق کردهایم رسیدگی میتوانید یا نه؟
من فوراً جواب میدهم که نظر به این دلایل، ممکن تأخیر صورت بگیرد، این کار انتظارات بقیه را مدیریت میکند. من به رابطههایم احترام میگذارم. اینطور نیست که همهی کارهای من سر وقت بوده باشد نه؛ نظر به وضعیت و شرایط، مشکلاتی که پیش میآید فقط کارها تنظیم میشود. فرضاً؛ وعده کردهام که در این هفته یک کار را انجام میدهم، وقتی میبینم قابل انجام نیست، باید به موقع به طرف مقابل خبر بدهم که در این هفته، این کار بنا به این دلایل انجام نمیشود.
مجبور هستم که مثلاً یک هفته یا دو هفته دیگر این کار را انجام دهم. به همین شکل، همهی کارها، حتی مسایل خانوادگی میتواند به خوبی پیش برود؛ فرض کنید به اولاد تان وعده دادهاید که همراه شان میروید تا سودا بخرید، وقتی میبینید که مصروف هستید، رسیدگی نمیتوانید فرضاً میتوانید از وی اجازه بگیرید که هفتهی دیگر بروید. فرق نمیکند چه محیط کاری باشد، چه محیط خانوادگی باشد، به نظرم آدمها با تعامل کردن و صحبت کردن با همدیگر میتوانند کارهای شان را مدیریت کنند.
روزی سپیده خواهد آمد!
لسانی: خیلی عالی داکتر صاحب، شما یک کدر علمی هستید و یک سیاستمدار نیستید؛ اما بالاخره دغدغههای زنان را دارید به نظر شما چرا زنان دچار نوعی پراکندگی هستند؟
شکردخت: به نظر من پراکندگی ریشهاش در بیاعتمادی است و این به خاطر تجربههای تلخی است که بانوان جامعهی ما در گذشته، در برخورد با سیاستمداران، با تمام دستاندرکارانی که باید حافظ حقوق زنان میبودند اما اکثراً در حد شعار بوده و تاوان شان را خانمها پس دادهاند، است. وقتیکه اعتمادت سلب شده است، بسیار سخت است، بخواهید دوباره به کسی اعتماد کنید. من چون نه جامعهشناس هستم و نه سیاستمدار، راهحلی برای این موضوع ندارم؛ اما برداشت شخصی من همین است تا اعتماد ایجاد نشود ما نمیتوانیم کار خاصی انجام دهیم.
لسانی: با توجه به تجربهی زندگی شما در کشور پیشرفتهای مثل انگلستان، فکر میکنید که افغانستان چگونه میتواند از این وضعیت رهایی یابد؟ از این بحران و از این خفقانی که برای زنان وجود دارد که حتی از ابتداییترین حقوق شان برخوردار نیستند؟
شکردخت: به نظر من باز هم مشکل اصلی بستر جامعه است. اگر مردم ما در آن حدی از رشد اجتماعی و فرهنگی برسند که همدیگر پذیری داشته باشند و یک ملت شوند آن وقت است که میتواند یک افغانستان متحد برای خود تصمیم بگیرد؛ ولی متأسفانه فعلاً ما پارچه پارچه هستیم، از تقسیمهای نژادی گرفته تا سطح پایینتر. حتی به یک ولایت که میروید باز هم تقسیمبندیها و نفاق را بینشان میبینید و به نظر من این ریشهی اصلی مشکلات فعلی است. باز هم میگویم که نه جامعهشناس هستم و نه سیاستمدار و راهحل ندارم؛ اما میفهمم که چرا اینقدر مشکلات را میبینیم.
لسانی: داکتر صاحب کدام گپی مانده است که نگفته باشید و یا من پرسان نکرده باشم که آن را بگویید؟
شکردخت: شاید تنها گپی که باقی مانده، این است که برای عزیزان مان بگویم که دوردستها را فکر کنند، اگر امروز تاریکی حاکم شده است، روزی سپیده دمی خواهد آمد که باید خود را برای آن روز آماده بسازیم. دیگر این که جهانی فکر کنیم، خود را در داخل جغرافیای افغانستان محدود نبینیم، بدانیم دنیا خیلی بزرگتر از داخل مرزهای افغانستان است و این که در سراسر دنیا فرصتهای زیادی وجود دارد، به شرطی که ما ظرفیت استفاده، از آن فرصتها را داشته باشیم.
لسانی: تشکر از شما
شکردخت: تشکر از شما و از این که مرا به برنامهی خوب تان دعوت کردید.
لسانی: از شما هم بسیار زیاد تشکر؛ خوشآمدید داکتر صاحب.
گزارشهای دفتر ثبت اختراعات و علائم تجاری نشان میدهد که زنان از نظر فعالیتهای ثبت اختراع، در اقلیت هستند و این موضوع، ریشه در مجموع عوامل مختلف جبر تاریخی و جغرافیایی ناشی از سالها تبعیض علیه زنان گرفته تا فضای خاص حوزهی علم و فناوری دارد. البته در این خصوص استثناهایی هم در بین زنان به چشم میخورد، یعنی در طول تاریخ شاهد زنان مخترع زیادی هم بودهایم که یکی از این زنان موفق شکردخت جعفری است که در این مصاحبه، به تمام جنبههای زندگی، مشکلات، تابوشکنیها، مبارزات و سختیهایی که متحمل شده است و تحقیقات ایشان پرداختیم.
اگر شکردخت جعفری، به عنوان یک زن مبارز تلاش نمیکرد، همانطور که خودشان گفتند این شکردخت نبود. در این برنامه، داکتر صاحب شکردخت صحبتهایی داشتند که واقعاً شنیدنی بود، هم لذت بردیم و هم آموختیم. امیدوارم که شما هم فقط خواننده یا شنونده نباشید، بلکه تلنگری در مسیر زندگی تان باشد تا بتوانید هدف و راه تان را بسیار زیبا ترسیم کنید.
داکتر صاحب شکردخت جعفری، دانشمند، مخترع و پژوهشگر، سپاس از حضورتان در برنامه که با مشغلهها و مصروفیتهای فراوان باز هم با ما همراه بودید و از صحبتهای تان ما را مستفید کردید. برای من شخصاً همانطور که قبلاً گفتم، آموزنده و الهامبخش بود، قطعاً برای همهی همراهان و همسفران ما همین گونه بوده است. همچنان سپاس از تمام شما همراهان همیشه همراه، انتقادها، پیشنهادها و همکاریهای همهجانبه تان برای بهبودی برنامه، سازنده است، پس با ما شریک کنید.
تا سلامی دیگر خداحافظ!