قسمت سوم: من آدم نیستم؟

Image

قسمت سوم: من آدم نیستم؟

نویسنده: معصومه جلالی تمرانی

عصر روز سه‌شنبه بود. هوا نیمه گرم بود. پیش روی مکتب، یک عالم دوچرخه ایستاده و دروازه‌های مکتب به روی پسران باز بود. آن‌ها با خنده و شادی به مکتب می‌رفتند؛ مکتبی که روزی برای ما هم جایی داشت!

آن‌روز خیلی فکر کردم. هرچه به خودم نگاه کردم دیدم که فرق چندانی با یک پسر ندارم. بی‌عدالتی‌ست که بخواهیم فرق بگذاریم! پسرها از نظر جسمی کاملا با ما یکی نیستند؛ اما از دیگر جهات فکر می‌کنم که خدا همه ما را یک‌سان آفریده است. ما آدم‌هایی هستیم با مغزهای بزرگ که یادگرفتن کتاب‌های درسی برای‌مان کاری نداشت. پس چرا مکاتب را بستند؟

آن‌روز حس کردم که یک خرگوش افسرده‌ام که دارد به آدم‌های شاد نگاه می‌کند. مسخره است؛ نه؟ این‌ که با وجود انسان‌ بودنت، تو را انسان ندانند! این‌روزها خیلی به این فکر می‌کنم که چرا حق یک زندگی طبیعی را از ما دریغ می‌کنند؟

دیروز دوشنبه بود. دوباره از کنار مکتب گذشتیم. دوباره همان حس را داشتم. حس کسی که طرد شده است. بدبختی هیچ‌وقت عادی نمی‌شود!

دو سال از بسته شدن مکاتب می‌گذرد. شریعتی که قبلا به ما اجازه درس‌خواندن می‌داد, ناگهان بدون هیچ وحی تازه‌ای عوض شد و حالا ما دیگر اجازه‌ی درس‌خواندن نداریم! در این دو سال فهمیدم که اگر کاخ‌نشینان بخواهند نادیده بگیرند، حتی حرف آسمانی‌ها هم به چشم‌شان نمی‌آیند!

چهار سال پیش از این که مکاتب بسته شود، پشت مکتب انفجاری بزرگ شده بود. صف تذکره‌ی الکترونیکی را هدف گرفته بودند. دخترانی که صبح‌ها به مکتب می‌رفتند هنوز رخصت نشده بودند و دخترانی که بعد از آن‌ها درس داشتند درحال آمدن بودند. همان دختران، موقع انتحاری بیشترشان کشته شدند. یکی از آن دختران، دختر معلم مضمون پشتو بود. زنی پشتوزبان و زیبا که هرگز به‌خاطر تعصب از هیچ ظالمی دفاع نکرد. برعکس، همیشه می‌گفت: به خاطر دین و مذهب و قوم و نژاد و زبان و فرهنگ و رنگ پوست و… هرگز چشم‌تان را به روی حقایق نبندید. می‌گفت: دیدن حقیقت ارزشش را دارد.

آن‌سال که انتحاری شد، خواهر بزرگم درست در همان مکتبی که سال بعد از همان انتحاری من هم تصمیم گرفتم که به آن منتقل شوم، درس می‌خواند. او در صنف بوده است که ناگهان انفجار می‌شود. صدایی که شنیدنش از توان گوش‌های‌شان بیشتر بوده است، به گوش‌شان ‌می‌خورَد. صدا و موج انفجار باعث آسیب‌دیدن گوش‌ها و شکستن شیشه‌های کلکین‌های صنف می‌شود.

دختران با هراس و نگرانی وسایل‌شان را جمع می‌کردند و به سمت خانه‌های‌شان می‌رفتند؛ اما خواهرم به‌دنبال رفیق کوچکش که از خودش کوتاه‌تر و کم‌سن‌تر بوده، می‌گشته است. خواهرم می‌ترسیده که رفیقش مبادا زیر دست‌ و پای دختران و معلمان هراسان له شود.

آن‌روز من در مکتبی خصوصی چند کیلومتر آن‌طرف‌تر بودم. صدای همان انفجار را شنیدم. خیلی بلند بود! بعد از چند دقیقه خبر را از استاد ریاضی‌مان شنیدم. گفت که مکتب آصف مایل را هدف قرار داده‌اند. گفت که حتما خیلی‌ها کشته شده‌اند. حس عجیبی بود! اولین‌باری بود که با شنیدن یک خبر این‌طور روح از تنم می‌پرید. تمام تنم یخ زد. تا چند دقیقه باوجود این که صدای استاد را می‌شنیدم, نمی‌فهمیدم چه می‌گوید, اما بعد از چند دقیقه که به خودم آمدم بلند بلند گریه کردم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. فکرهایی که از ذهنم می‌گذشت خیلی آزاردهنده بودند. از خودم خجالت می‌کشیدم که خواهرم را آن‌قدر مظلوم و خون‌آلود بر روی زمین تصور می‌کردم. همان تصورات کم بود که مرا به کام مرگ بکشاند. دست خودم نبود. هرچه می‌خواستم خوش‌بین باشم نمی‌توانستم.

من و برادر هر دو در یک مکتب بودیم. زنگ سوم بود. هنوز سه زنگ دیگر به پایان درس‌ها مانده بود؛ اما برادر آمد و گفت که برویم خانه. نمی‌دانستم منظورش چیست. فکر می‌کردم که برادر چیزی می‌داند و به من نمی‌گوید؛ اما بی‌هیچ حرفی با برادر به سمت خانه رفتم. حس می‌کردم که دیگر نفسم بالا نمی‌آید. فقط می‌خواستم که راه بروم. می‌خواستم آن‌قدر قدم بزنم که از همه آن خبرهای بد و فکرهای بد و صدای انفجاری که در گوشم می‌پیچید, فرار کنم. دلم می‌خواست بروم خانه و خواهرم آن‌جا باشد. دلم می‌خواست همه چیز زودتر تمام شود.

به خانه که رسیدیم، مادر و خواهر بزرگترم نبودند. رفته بودند به مکتب خواهرم. پسر یکی از خاله‌هایم وقتی در مسیر راه  صدای انفجار را شنیده بود، خود را با عجله به خانه‌ی ما رسانده بود.

در برچی شایعه شده بود که مکتب آصف مایل را زده اند. همین شایعه به گوش پسرخاله و بعد هم به گوش من رسیده بود. آن‌ها قبل از این‌ که ما به خانه برسیم، از آن‌جا رفته بودند. پسرخاله با رنگ پریده و دست‌های لرزان آمده بود پشت خانه. تصور این‌ که مادرم بعد از شنیدن آن خبر و دیدن صورت رنگ‌پریده‌ی پسرخاله‌ام چه کشیده بود، در ذهنم نمی‌گنجید.

مادر و خواهرم بدون هیچ کفشی، با دمپایی‌های پاره و متفاوت و سر و وضعی که همه با دیدن‌شان، دل‌شان می‌خواست کمک‌شان کند به بیرون و به سمت مکتب دویده بودند. پاهای‌شان پر از خار و خاک شده بود. خواهرم می‌گفت که مادر چندین‌بار در مسیر راه از حال رفته بوده. همان تصورات مزخرف از ذهن همه‌مان گذشته بود.

من و برادر در مکتب، پدر و برادرهای بزرگم در موقع کار و مادر و خواهرم در خانه این خبر را شنیده بودیم. همه‌مان هم نفس‌مان حبس شده بود و نمی‌دانستیم که اگر اتفاق بدی که فکرش را می‌کردیم افتاده باشد، چه خاکی بر سرمان بریزیم.

خواهرم اما زنده بود. نزدیک به انفجار بوده؛ اما چون داخل بودند به آن‌ها صدمه‌ای نرسیده بود. شش تا ده صبح، دختران صنوف ده و یازده و دوازده در مکتب بودند و بعد از آن دختران صنف‌های پایین‌تر باید در مکتب حاضر می‌بودند؛ همان دخترانی که در مسیر کشته شده بودند. بعد از آن که خواهر به خانه رسید و دید که مادر و خواهرم رفته‌اند به مکتب، دوباره به مکتب برگشت.

تا ظهر این ترس‌ها ادامه داشت. بعد هم همه به خانه آمدیم و خواهر هم آمد. اخبار طلوع نیوز، به شایعه‌ها پایان داد و گفت که انتحاری در صف تذکره‌ی الکترونیکی بوده است.

آن‌روز با همه ترس‌هایش بخیر گذشت؛ اما نه برای همه. آن‌روز چندین دختر از مکتب ما و مکتب گلخانه که بالاتر از مکتب ما بود، کشته و زخمی شدند. فکر کردن به این که همان تصورات آزاردهنده، برای خیلی‌ها تبدیل به واقعیت شده بود، نفسم را حبس می‌کرد. بدترین قسمت جنگ همیشه همین بوده و هست که مجبوری با وجود این حقیقت که خیلی‌ها دارند گریه می‌کنند و عزیزشان را به خاک می‌سپارند، خوشحال باشی که یکی از آن قربانی‌ها نیستی. جنگ و مرگ همه‌مان را حداقل صدبار در این شرایط قرار داده است. شرایطی که مجبور بودیم تحملش کنیم.

سال بعد از همان انفجار به خواست خودم، کارهای انتقالم را به مکتبِ خواهرم انجام دادند و به آنجا رفتم. مکتب دولتی و بزرگی که پر از دختران کوچک و بزرگ بود.

روز اول که رفتم، نرگس قبول کرد که پیش او بنشینم. به من می‌گفت که شبیه دخترهای ساده و مغرور هستی. هیچ‌وقت نفهمیدم چطور یک نفر می‌تواند هم‌زمان هم ساده باشد و هم مغرور. نرگس مرا نمی‌شناخت؛ اما آن‌هایی که به تازه‌واردها زور می‌گفتند را خوب می‌شناخت. برای همین هم فوری مرا برد پیش خودش؛ ردیف اول، کنار دیوار.

گاهی خبرهای عجیبی به گوش‌مان می‌رسید. حتی یک‌بار استادان با عجله به سمت در خروجی مکتب رفتند و فردای همان روز خبری پخش شده بود که دهان به دهان می‌گشت و در مکتب می‌چرخید. خبر حاکی از این بود که دیروز روبروی مکتب، مردی قصد منفجرکردن خودش را داشته و نگهبان‌های شفاخانه کناری و کاکاهای مکتب گرفته بودنش و نگذاشته بودند که کاری کند.

گاهی از این که ردیف اول می‌نشستم حس عجیبی داشتم. هم‌زمان هم شاد بودم و هم غمگین. شاد بودم چون تخته را خوب می‌شد دید و غمگین بودم چون گاهی تصورات عجیبی به ذهنم می‌رسید. مثل این تصور که ناگهان مردهای خشمگین به صنف وارد شوند و با تفنگ‌های‌شان همه‌مان را به رگبار ببندند. فکر این که فرد مهاجم اولین نفری را که قرار است ببیند و بکشد من باشم، خیلی می‌ترساندم. گاهی حتی از این که در را باز می‌گذاشتند می‌ترسیدم. گاهی به نیمه پر لیوان که نگاه می‌کردم می‌گفتم: حتی اگر یک چنین اتفاقی بیفتد هم بد نیست. خوب است که آدم اول بمیرد نه آخر. شاید برای همین بود که سه سال متوالی معصومه را می‌توانستند ردیف اول، کنار دیوار پیدا کنند.

آن‌روزها آن‌قدر خوب نبود که بشود گفت پنج ستاره بود؛ اما حداقل این حس بد را که آدم به خودش بگوید: واقعا آدم هستم یا نه را هم نداشتم. ترس بود؛ اما محرومیت از مکتب نه. مرگ بود؛ اما برای همه. انفجار بود؛ اما حداقل می‌شد گفت که ممکن است مکاتب دختران را هم بزنند. اما حالا نه خبری از مکتب است و نه خبری از حقوق زنان! این، حسی بدتر از مرگ را به آدم می‌دهد. این‌طور کشتن، کشتن روح است, نه جسم. این‌طور مردن از مرگِ حقیقی عذابش بیشتر است. گاهی آدم ترجیح می‌دهد بمیرد تا این‌که هر روز از خودش بپرسد: چرا مکاتب را بستند؟ مگر ما آدم نیستیم؟

نویسنده: معصومه جلال تمرانی

Share via
Copy link