Image

قصه مسافر، قسمت سوم، خانه‌ی قول آب‌چکان

رویش: استاد، به مسایل خانوادگی دوباره بر می‌گردیم. حالا خط قصه را از اول دنبال کنیم: گفتید از قول آب‌چکان به قلعه‌ی‌شاده آمدید. در قول آب‌چکان خانه داشتید یا در خانه‌ی کرایی زندگی می‌کردید؟

مسافر: در قول‌آب‌چکان خانه خریده بودیم. یک خانه‌ی دو طبقه بود؛ دو منزله‌ی خامه و شاید هم خشت پخته به کار رفته بود، از همان دو منزله‌های مروج شبیه ساختمان‌های شهر کهنه کابل. در منطقه‌ی قول آبچکان، خانه ما تا سرک قیر حدود ۱۵۰ متر فاصله داشت و شرایطش بد نبود؛ اما پدر و کاکاهایم دوست داشتند که در سمت غرب کابل و در بین دوستان و آشنایان خود زندگی کنند.

رویش: در منطقه‌ی قول آبچکان و در زمان‌های کودکی شما نفوس نباید خیلی زیاد بوده باشد. درست است؟

مسافر: دقیقاً. وقتی پدرم، خدا رحمتش کند، برایم قصه می‌کرد، همیشه می‌گفت که نفوس کابل بسیار کم بود. می‌گفت که ما برای میوه خوردن به باغ ارگ شاهی می‌رفتیم، از شاخ درختان می‌دیدیم که ظاهر خان دست به پشت سر، در باغ ارگ راه می‌رود. زمانی که پدرم ۱۲ یا ۱۳ ساله بوده به طرف موتر شاه محمود خان، کاکای ظاهر شاه سنگ پرتاب کرده است. پدرم را دستگیر کرده و برده بودند؛ اما بعد از جریمه او را رها کرده بودند.

رویش: چرا پدر تان موتر شاه محمود را با سنگ زده بود؟

مسافر: دقیق نمی‌دانم. شاید مسایل سیاسی و اجتماعی باعث شده بوده و بزرگان نگاه خوب به شاه محمود نداشتند و پدرم نیز تحت تأثیر همین مسأله، به موتر او سنگ زده باشد.

رویش: تصویر خود تان از دوران کودکی‌ها و از منطقه‌ی قول آب‌چکان چیست؟ اگر حالا به عنوان یک نقاش و عکاس به آن تصویر نگاه کنید، پرسپیکتیوی را که در قول آب‌چکان می‌بینید، چیست؟

مسافر: زمانی که خانواده‌ی ما قول آبچکان را ترک کردند، من چهار یا پنج ساله بودم؛ اما مادرم را خدا رحمت کند، زمانی که مرا پشت کلکین خانه می‌گذاشت تا بیرون را تماشا کنم، رد شدن موترها از سرک آن منطقه کم کم در ذهنم مانده است و راستش تصویر واضحی از آن مکان ندارم.

رویش: بعد از آن که به قلعه‌ی‌شاده رفتید، فرصت برای تان فراهم شد تا دوباره به قول آب‌چکان بروید؟

مسافر: بلی، یک زمان که خانم مامای پدرم از دنیا رفت و قبرستان شان در قول آب‌چکان بود، ما به آن منطقه رفتیم. حاجی برات که وکیل پل سوخته بود، ایشان هم بچه‌ی عمه و هم شوهر خواهرم بودند. او از من بزرگ‌تر بود و قصه‌ا‌ی را که برای تان می‌گویم مربوط به پانزده سال پیش است. ایشان خانه‌ای را که ما در قول آب‌چکان زندگی می‌کردیم، برایم نشان داد. داخل خانه نرفتیم و از بیرون دیدیم که یک خانه‌ی دو منزله بود و من ازش عکس گرفتم. خانه‌ای که واقعاً در یک موقعیت بسیار خوبی بود و من حیران شدم که چطور پدر و کاکاهایم توانسته بودند در آن موقعیت خوب خانه بخرند و چرا آن را فروختند.

قصه‌ی قول دره‌ی حصار در سنگلاخ

رویش: استاد، شما یک زمان برایم گفتید که پدر و پدر کلان تان در منطقه‌ی سنگلاخ زندگی کرده‌ اند. از آن‌جا خاطره‌‌ای دارید و می‌توانید بگویید که خانه و جایداد پدری تان در کدام نقطه‌ی سنگلاخ واقع شده است؟

مسافر: قصه‌ای را که برای تان گفتم این است که خانواده‌ی ما یک گذر به سنگلاخ داشته ‌اند. آن‌ها ابتدا در بهسود بوده‌اند و سپس به منطقه‌ی سنگلاخ آمده‌اند. در سنگلاخ یک منطقه به نام سرخ‌قلا بوده است که پدرکلان‌هایم در آن‌جا خانه و زمین خریده بودند. چند وقت بعد از آن سیدها وقتی دیده بودند که پدرکلان‌هایم در آن منطقه بیگانه هستند، تصمیم می‌گیرند که باید  مال و اموال شان را بگیریم.

در آن منطقه یک دیوانه بوده است. سیدها او را می‌کشند، شب پشت دروازه‌ی پدرکلانم می‌اندازند و فردایش برای او می‌گویند که اگر شب فرار کنید، هیچ؛ و اگر این کار را نکنید، ما شما را به دست نیروهای دولتی خواهیم داد.

پدرکلانم و دیگران نیز مجبور می‌شوند و به سمت یکاولنگ فرار می‌کنند. در یکاولنگ پدرکلانم را به عسکری می‌برند. او را به منطقه‌ی تونل بین لته‌بند تا ننگرهار می‌برند تا روی تونل‌هایی که آن‌جا هستند، کار کنند. در نهایت پدرکلانم در آن‌جا مریض می‌شود و از دنیا می‌رود. بعد از آن مادرکلانم با پدرم، دو کاکا و عمه‌ام پای پیاده از یکاولنگ به کابل نزد برادر خود ایوب می‌آیند.

در باره‌ی سنگلاخ چیزی را که می‌توانم برای شما بگویم این است که یک زمان خاله‌ی مادرم به من گفت، بچیم شما از بهسود نیستید؛ بلکه از قوم دای‌چوپان ارزگان هستید. این حرف مرا به فکر فرو برد و برایم جالب بود؛ چون من دیده بودم که رازهای زیادی را پدرم و مادرکلان‌هایم از ما پنهان می‌کردند.

در سنگلاخ یک منطقه به نام «شاه قلندر آغا» بود. در دوران آخر حکومت ظاهرخان و دوران حکومت داوودخان، زمانی که مکتب‌ها رخصت می‌شدند، ما با خانواده و با تمام تجهیزات به آن‌جا می‌رفتیم، خیمه می‌زدیم و تفریح می‌کردیم. یادم است برایم می‌گفتند که بند تو هم در آن‌جا هست. یک تار را به گردن من می‌بستند که بند تو در شاه قلندر آغا است.

از نزدیک شاه قلندر یک راه پیاده‌رو بود. راه موتر رو نه، حتا راه موترسایکل و بایسکل هم نبود. مسیری که با پای پیاده باید یک ساعت از درون یک دره‌ی تنگ راه می‌رفتی تا به یک منطقه می‌رسیدی که در آن‌جا تعدادی از مردم هزاره زندگی می‌کردند. نام آن منطقه نیز «قول دره‌ی حصار» است.

دره‌ا‌ی که من در زمان کودکی‌هایم رفته‌ام و در ضمن برای پسر خاله‌ام نیز از همان‌ منطقه زن گرفتند که من به اصطلاح شاه‌بالا بودم. آخرین باری که من به آن منطقه رفتم، سال ۲۰۰۷ بود. هدفم آن بود که تحقیق کنم. مادرم می‌گفت که او در آن‌جا به دنیا آمده است. زمین‌های ما را کاکایم خریده و در آن‌جا زندگی می‌کند. من کاکای مادرم را در آن‌جا دیدم. او که زمین‌های مادرم و دیگران را خریده بود.

مادرکلان مادری و خاله‌‌ی مادرم، هر دوی شان این حرف را برای من گفته بودند که ما از ارزگان هستیم. آن‌ها در همین دره‌ی تنگ زندگی کرده و بزرگ شدن و در همان‌جا عروس شده بودند. خاله‌ی مادرم به منطقه‌ی سرکاریز کابل کوچ می‌کند و مادرکلانم همراه فرزندانش در کارته‌‌ی سخی زندگی می‌کنند. بچه‌ی کاکای مادرم تا همین لحظه، با وجودی که در کابل خانه دارد، اما در قول دره‌ی حصار هم زمین دارد و خانه برای خود ساخته است.

سال ۲۰۰۷، وقتی من به منطقه رفتم، دیدم که مردم چشم‌هایی کلان دارند و دماغ شان نیز بلند است. فهمیدم که چهره‌ی این مردم به مردمان ارزگان می‌ماند. بعدها فهمیدم که مادرم و خاله‌ام، مادر کلان و خاله‌ی مادرم، همه‌ی شان از بازماندگان جنگ عبدالرحمن جابر بودند که به بهسود آمده ‌اند و سپس به یک دره‌گک تنگ به نام قول دره‌ی حصار رفته ‌اند. جایی که بسیار دور است و اصلاً باور کسی نمی‌شود که در آن‌جا نیز کسی زندگی کند.

آن‌ها به آن منطقه رفته و وقتی دیده‌ اند که آب فراوان دارد، کوه را برای خود زمین ساخته ‌اند، درخت کاشته‌ اند، خانه جور کرده ‌اند و منطقه را آباد کرده ‌اند. وقتی خاله‌ی مادرم به من اشاره کرد که شما از ارزگان و از قوم دای‌چوپان هستید، بعد از تحقیق فهمیدم که مادرکلان، خاله‌ی مادرم و حتا مادرم همه از آن منطقه و مردم هستند.

بازمانده‌ی قتل عام دای‌چوپان

رویش: استاد، باز هم به قصه‌ی خانوادگی تان بر می‌گردیم. می‌خواهم در مورد ریشه‌های خانوادگی شما بیشتر بدانم. شما از کجا هستید و پدران تان از کجا به قول آب‌چکان رسیدند؟ پیش از این‌که به آن‌جا بیایند، در کجا بودند؟ شما در مورد این چیزها چه می‌دانید؟ و آیا از پدر و یا بزرگان قوم تان چیزی شنیده اید؟

مسافر: یاد کردم که پدرم می‌گفت ما از بهسود هستیم؛ اما این‌جا یک راز بوده است. این راز را یک روز خاله‌ی مادرم برایم باز کرد. او گفت که بچیم، شما اصلاً از قوم دای‌چوپان ارزگان هستید. پدرم در یکاولنگ به دنیا آمده بود و چون مادرش برایش گفته بود که ما از بهسود هستیم، او هم این حرف را برای ما تکرار کرده بود. حالا راز اصلی را که من فهمیده‌ ام این است که چهار پشت قبل ما در ارزگان مَلِک بوده اند.

داستان خانواده‌ی من به دوران تاریخ سیاه و ننگین عبدالرحمن بر می‌گردد که او شصت و دو درصد مردم هزاره را قتل عام کرد. خانواده‌ی ما به خاطر آن که جان شان به خطر نیفتند، در کابل می‌گفتند که از بهسود هستند.

رویش: آیا در این باره در خانواده‌ی شما چیزی گفته می‌شد که سر آن‌ها چه بلایی آمده و چطور آواره شده اند؟ شما وقتی که این سخن را از زبان خاله‌ی مادر تان شنیدید، بگویید که او دیگر از چه چیزهایی قصه می‌کرد؟ آیا گفت که سر بقیه‌ی افراد در آن‌جا چه آمده است؟ چطور آواره شدند و آیا در جنگ سهیم بودند؟ اسیر شدند؟ از جنگ فرار کردند؟ او از این چیزها قصه می‌کرد؟

مسافر: نه، او در این باره چیزی نگفت؛ اما برداشت و تصویری را که من دارم، این است که در آن دوران اوضاع چگونه بوده است. او این قصه را برایم در بین سال‌های ۱۳۷۵ یا ۱۳۷۶ کرد. این راز پنهان را که در اصل توسط مادر کلان مادری‌ام در خانواده‌ی ما افشاء شد، برای آن بود که بیم داشت آن دوران سیاه، جنگ، آوارگی و کشتار عبدالرحمن، تأثیر بدی روی ذهن و روان اولادها و نواسه‌هایش نگذارد.

پدرکلان من از دای‌چوپان ارزگان آمده بود. پدر پدرکلانم در جنگ‌های ارزگان بوده و سهم داشته است. او در این جنگ‌ها شهید شده است و خانواده‌اش هم چون توانایی رفتن به جاهای دوردست مثل ایران و یا کویته‌ی پاکستان را نداشته اند، ویا هم نخواستند که کشور آبایی و اجدادی شان را ترک کنند و امید وار به آینده بودند، به بهسود آمده بودند. سپس از بهسود به منطقه‌ی «سنگلاخ» میدان وردک آمده و در آن‌جا زمین می‌خرند.

یک قصه‌ی دیگر را مادرکلان پدری ام گفت. او قصه کرد که وقتی پدرکلان‌هایت اموال خود را در بین شان تقسیم می‌کردند، پول سیاه (سکه‌ی فلزی) را حساب نکرده و در داخل کلاه اندازه‌گیری کرده و بین خود تقسیم می‌کردند. این نشان می‌دهد که آن‌ها پول داشته‌ اند و وقتی به منطقه‌ی سنگلاخ آمده‌ اند، زمین را در جایی خریده اند که اقوام مختلف در آن‌جا زندگی می‌کنند. در سنگلاخ هم سادات و هم هزاره‌ها هستند.

قبلاً گفتم که تعدادی از سیدهای سنگلاخ یک پلان شوم سر پدر کلان‌های من طراحی کرده و یک نفر را که تکلیف روانی داشته یا دیوانه بوده است، می‌کشند و جسد او را پشت قلعه‌ی پدرکلان‌های من می‌اندازند. سپس به آن‌ها می‌گویند که اگر شب فرار کردید، خوب؛ وگرنه، فردا صبح شما را به دست نیروهای حکومتی تسلیم خواهیم کرد.

پدرکلان‌های ما چون از ارزگان هم بوده‌ اند، به خاطر حفظ جان خود و خانواده‌ی شان مجبور می‌شوند که از منطقه به سمت بهسود و کوتل حاجی‌گگ فرار کرده و در نهایت به منطقه‌ی «نَیَک» یکاولنگ می‌روند. پس از چندی که آن‌ها در نیک یکاولنگ می‌مانند، پدر کلانم را برای انجام دوره‌ی عسکری به کابل می‌آورند و او را به ماهی‌پر ننگرهار می‌برند.

تونلی که در مسیر کابل – جلال‌آباد است، در دوره‌ای ساخته شده است که پدرکلان من در آن منطقه عسکر بوده. وقتی پدرکلانم در آن‌جا مشغول کار بوده، مریض شده و فوت کرده است. بعد از آن که او از دنیا می‌رود، مادرکلان، پدر، دو کاکا و عمه‌ام، از نَیَک یکاولنگ تا کابل پیاده می‌آیند.

در آن زمان برادر مادرکلانم به نام ایوب، با خانواده‌اش در کابل زندگی و کار می‌کرد. مادرکلانم نیز به همین خاطر به کابل می‌آید و در منطقه‌ی نوآباد ده‌افغانان جابه‌جا می‌شود. بعدها کار و تلاش می‌کنند و در منطقه‌ی قول آب‌چکان ده‌افغانان، یک خانه‌ی دو طبقه‌ی گلی می‌خرند.

در اصل ما از نظر نژادی به مردم دای‌چوپان ارزگان بر می‌گردیم. جالب است که تذکره‌ی ما از ناحیه‌ی دوم کابل و قوم ما هم در آن تاجیک نوشته شده است. بعدها من این مسأله را اصلاح کردم و گفتم که من تاجیک نیستم، هزاره هستم. مسوولان ثبت احوال نفوس گفتند که در کُنده‌ی تذکره شما تاجیک نوشته است. من برایش گفتم اصل گپ این است که من هزاره هستم و باید این مسأله اصلاح شود. قومیت تمام اولادهایم در تذکره‌های شان هزاره است؛ ولی در بین قوم ما افراد زیادی هستند که خودش هزاره است؛ ولی در تذکره‌اش تاجیک نوشته است. مسأله‌ای که به نظر من معنا ندارد؛ چون من تصمیم گرفتم آن‌چه که هستیم باید باشیم و به خود مان دروغ نگوییم.

Share via
Copy link