Image

قصه مسافر، قسمت چهارم ،قصه‌ی خالق هزاره

قصه‌ی سنگ‌زدن موتر شاه‌محمودخان

رویش: شما از یک حادثه یاد کردید که پدر تان موتر شاه محمود خان را با سنگ می‌زند. می‌توانید بگویید که دلیلش چه بوده است؟ طوری که شما گفتید، پدر تان در آن سن و سال که ده ساله است، طبعاً یک آدم سیاسی یا عضو یک جریان سیاسی نبوده است که به دلیل خصومت سیاسی، موتر شاه محمود خان را با سنگ زده باشد. اصل ماجرا چه بوده است؟ آیا فکر می‌کنید که این کار به قصه‌هایی که در ذهن داشته و یا ظلمی که حکومت بر آن‌ها روا داشته بوده، بر می‌گردد و این خاطره‌ها به صورتی ناخواسته در سنگ زدن پدر تان تأثیر کرده و یا نه قصه‌هایی در درون خانواده‌ی شما مثل جنگ‌های دوران عبدالرحمن و یا قصه‌هایی از عبدالخالق گفته می‌شده که خود به خود روی پدر تان تأثیر گذاشته است؟

مسافر: بلی، زمانی که من کوچک بودم و سپس به سن نوجوانی رسیده بودم، در خانواده‌ی ما صحبت‌ها و قصه‌هایی بود. مثلاً یک رادیو با زبان هزارگی از کویته‌ی پاکستان نشر می‌شد که در آن کسانی با نام‌هایی مستعار مثل چمن لالی و بیگ لالی در یک برنامه با مردم گپ می‌زدند. پدر و کاکایم با شوق به آن برنامه گوش می‌دادند.

پدرم تا صنف سه یا چهار به مکتب رفته بود. او بسیار دوست داشت که کتاب‌ها را گرفته، بخواند و همواره در برخی مجالس، با دیگران در باره‌ی سیاست و مسایل روز بحث می‌کرد. آن‌ها معمولاً در باره‌ی جنگ‌های گذشته و ظلم و ستمی که مردم ما در دوران عبدالرحمن تحمل کرده بودند، بحث می‌کردند.

در باره‌ی حادثه‌ی سنگ زدن پدرم به موتر شاه محمود خان باید برای تان بگویم که در آن زمان نفوس کابل بسیار کم بود. پدرم قصه می‌کرد که ما در آن زمان به ارگ شاهی می‌رفتیم، از شاخچه‌ی درختان میوه بالا می‌رفتیم و مقامات را می‌دیدیم. مثلاً ظاهرخان را می‌دیدیم که دست‌هایش را پشت سرش گرفته و در باغ راه می‌رود. او هم ما را در بالای درختان می‌دید، به سمت ما نگاه می‌کرد و می‌خندید. پدرم می‌گفت، ظاهر خان برخورد خوبی داشت و اصلاً با ما با خشونت برخورد نمی‌کرد.

از سویی دیگر، نفوس کابل بسیار کم و موتر نیز در بین مردم کم و اقتصاد مردم نیز بسیار ضعیف بود. موتر شاه محمود خان هم رنگ سیاه داشت. موتر در حال گذر بوده و پدرم آن را با سنگ زده بود و طوری که پدرم همیشه در مراسم‌های بین قومی مثل عروسی یا مهمانی‌ها جر و بحث‌های سیاسی داشت، احساس می‌کنم که سنگ زدن پدرم در دوران کودکی به موتر شاه محمود خان کاملاً قصدی بوده و او در آن سن حتماً احساس می‌کرده که باید این کار را انجام دهد.

رویش: پدر تان در سن ده، دوازده سالگی، کسی که شاید تا صنف چهار و پنج هم درس خوانده بوده، در منطقه‌ی قول آب‌چکان، این انگیزه را از کجا به دست آورده بوده؟ یعنی فکر می‌کنید خاطره‌هایی که در خانه قصه می‌شده، در ذهنش بوده است؟

مسافر: بلی، کودکان بعد از شش یا هفت سالگی، هر چیزی را که در خانواده گفته شود، در ذهن شان ثبت می‌کنند. طبعاً وقتی زنان در بین خود یا مادرکلانم قصه کرده اند، هیچ جای شکی نیست که با پدرم صحبت کرده و گفته است که مثلاً پدرت در عسکری فوت کرد، پدرکلانت این کاره بود و امثال آن. قطعاً ظلم و ستم عبدالرحمن در ارزگان را قصه کرده است. مطمینا بخش‌های خیلی خشن و زننده‌ی داستان را قصه نمی‌کرده که خیلی تأثیر منفی روی پدرم نگذارد؛ اما داستان‌های ظلم و ستم هیچ وقت پنهان نمی‌ماند و مردم، حتا کودکان به هر شکلی که باشند، خبر خواهند شد.

به نظرم، پدرم هم که موتر شاه محمود خان را با سنگ زده بود، شاید تحت تاثیر همین قصه‌ها و نگاه‌های سیاسی بوده. بعداً که پدرم را گرفته بودند، زندانی‌اش کرده بودند و در آن زمان بهترین زجر برای رعیت این بود که می‌گفتند، آن‌ها را نکشید، فقط نانش را بگیرید. به همین خاطر اول او را در آن سن و سال زندانی و سپس جریمه‌ کرده و رهایش نموده بودند.

قصه‌ی خالق هزاره

رویش: با توجه به صحبتی که شما می‌کنید، یکی از نکته‌های دیگری که می‌شود به آن اشاره کرد، قصه‌ی عبدالخالق است. خانواده‌ی او هم جزو آواره‌های دای‌چوپان و دای‌فولاد در هزاره‌جات بوده که آن‌ها هم به کابل آمده بودند که بعدها عبدالخالق نادر خان را به قتل می‌رساند. در آن وقت داستان قتل عبدالخالق به صورتی گسترده در بین مردم رایج بود. مردم داستان‌های او را قصه می‌کردند که یک قسمتش به خاطر دولت بود، دولتی که به خاطر زهرچشم گرفتن از مردم، داستان قتل عبدالخالق را بسیار بزرگ‌نمایی می‌کرد که چگونه او را زجرکش کردند، مثلاً با دندان گرفتن، بدنش را قطعه قطعه کردند، مثله کردند، بند از بند جدا کردند و امثالهم؛ یک قسمت دیگرش داستان واقعی بود که سر عبدالخالق آمده بود؛ داستانی که به شکلی گسترده در آن زمان به خصوص در بین مردم کابل بیان می‌شد. مردم بسیار خاطره‌ی تلخ داشتند؛ به خصوص در دوره‌ی هاشم خان.  فکر می‌کنید که قصه‌های عبدالخالق هم روی ذهن و روان پدر تان تأثیر داشته است؟ شما خود تان به یاد دارید که پدر تان از عبدالخالق قصه کرده باشد؟ آیا در خانواده‌ی تان در این باره چیزی گفته می‌شد؟

مسافر: بازهم اشاره می‌کنم. رادیویی که از کویته به نام چمن لالی پخش می‌شد، خانواده‌ی ما به آن رادیو گوش می‌دادند. رادیویی که مسأله‌ی عبدالخالق در آن بسیار داغ بود و زیاد به آن پرداخته می‌شد. آن‌ها داستان عبدالخالق را می‌گفتند و روی این منظور پدرم همیشه از شجاعت‌ها، مردانگی و غرور عبدالخالق یاد می‌کرد. او می‌گفت که عبدالخالق شاگرد مکتب و هفده یا هجده ساله بود، در مکتب نجات درس می‌خواند و یک آزادی‌خواه بزرگ و یک مبارز واقعی در برابر ظلم و استبداد بود.

پدرم می‌گفت که خالق همراه خاندان چرخی زندگی می‌کرد. پدرش به نظرم گفتند که خداداد نام داشت. چرخی که در حکومت نادر خان یک سمت مهم هم داشته بود. او عبدالخالق را بسیار تشویق می‌کرده که درس بخواند. عبدالخالق هم آدمی کوشا و درس‌خوان بوده . عبدالخالق در لابلای درس‌هایش، وقتی ظلم و ستم دوران حکومت نادر خان و برادرش هاشم خان را دیده بود، ضمن آن که او تصویر دوران عبدالرحمن را هم از قصه‌های پدرش در ذهن داشت که عبدالرحمن شصت و دو درصد مردم هزاره را قتل عام کرد. مردمی که تنها گناه شان این بود که باید از منطقه و محل خود دفاع کرده و تلاش داشتند که دست متجاوز را کوتاه کنند. این هم تأثیر بسزایی روی ذهن عبدالخالق داشته است.

عبدالخالق یک پسر سالم و بسیار سرزنده بوده است. او ضمن آن که در درس‌هایش کوشش می‌کرده، می‌گفتند که یک فوتبالیست بسیار لایق و توانا هم بوده . او که یک پسر درس‌خوان و ورزشکار بود، در جمع دوستانش همیشه می‌گفت که نادر خان شکار او است. او همیشه این را در ذهن داشته بود که نادر غدار را به سزای اعمالش برساند و در جمع دوستانش بارها گفته بود که باید نادر را بکشد. می‌گویند هر بار که نادر خان اعلام می‌کرد که در فلان محل سخنرانی دارد، خالق پیش از پیش با تفنگ چه اش در آن محل جا به جا می‌شد. بارها این گونه شده بود که او به محل اعلام شده رفته بود، اما نادر خان نیامده و او به هدفش نرسیده بود.

رویش: این قصه را پدر تان در جمع اعضای فامیل بیان می‌کرد؟ یعنی در بین خانواده زبان به زبان می‌شد؟

مسافر: بلی، من دقیقاً این چیزها را از زبان پدرم شنیده ام که عبدالخالق چند بار در انتظار فرصت و ملاقات با نادر خان بوده ؛ اما شرایط برای او فراهم نشد. عبدالخالق چون شاگرد لایق و جزو نمره اول‌های مکتب نجات بوده به مراسم نادر خان به ارگ شاهی دعوت می‌شود. نادر خان قصد داشت تا به شاگردان ممتاز مکاتب تقدیرنامه و جایزه بدهد.

قصه‌های پدرم، چیزهایی بودند که یا خودش از بزرگان خانواده شنیده بود یا دوستان او از کدام تاریخ‌نویس و آگاه شنیده بودند که سینه به سینه نقل شده بود. داستانی که در ذهن پدرم در آن زمان بود، جالب بود.

می‌گفت وقتی عبدالخالق به داخل ارگ می‌رود، می‌بیند که یک رفیقش با بایسکل به آنجا آمده است. بررسی و تلاشی هم دقیق و محکم نیست. عبدالخالق وقتی فضا را مناسب می‌بیند، بایسکل دوستش را قرض گرفته و به او می‌گوید تا سینمای پامیر رفته و بر می‌گردد. عبدالخالق با بایسکل به سرعت به سینمای پامیر پیش مامایش می‌آید که در آن محل آب یخ فروش بوده . یادم می‌آید که تا همین نزدیکی‌ها کشمش‌اَو و این چیزها در کابل مروج بود.

می‌گویند نام مامای عبدالخالق قربان‌علی بود. تفنگ‌چه هم پیش مامایش بوده . عبدالخالق تفنگ‌چه را گرفته و طوری آن را جاسازی می‌کند که فهمیده نشود. او سریع به ارگ شاهی بر می‌گردد. بایسکل را سر جایش گذاشته و در قطار دوم می‌ایستد. پیش روی او دو تا از هم‌صنفی‌هایش ایستاد بودند. او به دوستانش می‌گوید، وقتی نادر خان رو به روی تان رسید، شما از یک‌دیگر دور شوید تا من نادر را بزنم!

نادرخان می‌آید تا به شاگردان جایزه دهد. شاگردانی که اکثریت شان فرزندان مقام‌های بلند رتبه‌ی دولت بوده‌ اند؛ مثلاً بچه‌های وزیر و پسران رییس‌ و این گونه آدم‌ها.

می‌گویند نادر خان آمد و کمی برای شاگردان و کسانی که آن‌جا بودند، گپ زد. صحبت‌هایی که زیاد عالمانه هم نبوده  که مثل یک رییس‌جمهور و یا یک پادشاهی دانش‌مند و اهل مطالعه گپ بزند یا در سخن‌رانی‌اش فصاحت و بلاغت داشته باشد. او با تعدادی از شاگردان دست داده و به عده‌ای هم تقدیرنامه داده و وقتی پیش روی خالق می‌رسد، دو تا از هم‌صنفی‌هایش از یک‌دیگر دور می‌شوند و خالق هم مرمی اول را به پیشانی، مرمی دوم را به قلب و مرمی سوم را یا در دهان و یا در گلوی نادر خان شلیک می‌کند. او سه مرمی به پادشاه می‌زند و در مرمی چهارم، تفنگ‌چه اش بند می‌شود. نه، نه، مرمی چهارم را هم به یکی از همراهان یا محافظان نادر خان زده و در مرمی پنجم تفنگ‌چه‌اش از کار می‌افتد که او پس از آن تفنگ‌چه‌اش را به سر جسد نادر خان کوفته و خودش جا در جا می‌ایستد مثل یک قهرمان.

گفته می‌شود که ظاهر شاه در آن دوران هفده ساله بوده و صدای گریه و ناله‌ی او به گوش می‌رسیده . محافظان و کسانی که دور و اطراف شاه بودند نیز همه‌ی شان ترسیده بودند و نزدیک نمی‌آمدند تا این که دیدند تفنگ‌چه‌ی خالق از کار افتاده و شلیک نمی‌کند. بعد از آن می‌آیند و عبدالخالق را می‌گیرند.

می‌گویند که آن‌ها بی‌نهایت عبدالخالق را شکنجه کردند. شکنجه‌هایی که حتا گفتنش از نظر اخلاقی درست نیست تا کسی آن‌ها را بازگو کند.

رویش: یعنی پدر یا اقارب نزدیک شما این قصه‌ها را بیان می‌کردند؟ به این معنا است که این قصه‌ها در بین مردم رایج بوده و مردم چنین چیزهایی را در بین خود شان می‌گفتند؟

مسافر: بلی، در مورد این چیزها می‌گفتند و این قصه‌ها همیشه در بین مردم بود. در آن دوران نه انترنت بود و نه یوتیوب و تلویزیون. بسیاری آدم‌ها حتا توانایی خرید رادیو را نداشتند و بهترین سرگرمی و تبادله‌ی معلومات چنین قصه‌ها بود. در آن زمان مردم چنان قصه‌های لیلی و مجنون یا داستان شاهنامه‌ی فردوسی را به یاد داشتند که تصور می‌کردی که انگار خود شان در درون ماجرا بوده اند.

تراژید ‌ترین و پرغصه‌ترین بخش داستان عبدالخالق زمانی است که عبدالخالق و همراهانش را به دهمزنگ می‌آورند.

یک چیزی را بگویم که علاوه بر عبدالخالق، هفده نفر دیگر را نیز گرفته بودند که در آن جمع، هم‌صنفی‌هایش، مامایش، کاکایش، خواهر هفت ساله‌اش به نام حفیظه نیز بوده است. در آن روز در دهمزنگ کابل، عبدالخالق را با هفده نفر می‌آورند؛ شانزده نفر را اعدام می‌کنند و خالق به اعدام نمی‌رسد و حلقه‌ی دار او خالی می‌ماند.

می‌گویند یک کسی به نام سید شریف و از چاپلوس‌های دربار در آن‌جا بوده . او از آن آدم‌هایی بوده که به خاطر پول و زمین، حاضر بودند همه چیز شان را در اختیار قدرت و قدرت‌مندان بگذارند. سید شریف آن روز گریه می‌کرده و به عبدالخالق می‌گفته که تو پدر ما را کشتی و ما را بی‌پدر ساختی. او از خالق پرسیده بود که همراه کدام انگشت‌ات فیر کردی؟ عبدالخالق انگشت خود را به او نشان می‌دهد و سید شریف چاقویش را کشیده و انگشت عبدالخالق را در پیش چشم مردم قطع می‌کند.

جالب آن بوده که با وجود کم بودن نفوس کابل، می‌گویند آن روز حدود بیش از پنج هزار نفر تماشاگر در محل بوده اند. مردم آمده بودند تا عبدالخالق و این پسر شجاع هزاره را ببینند که چطور پادشاه را کشته است. می‌گویند وقتی سید شریف انگشت خالق را قطع می‌کند، عبدالخالق خم به ابرو نمی‌آورد و آخ نمی‌گوید؛ چون او آنقدر شکنجه شده بود که بریدن انگشت چندان برایش مهم نبود.

بعد سید شریف می‌گوید که حتماً با چشم راست‌ات نشان گرفته‌ای. عبدالخالق هم می‌گوید بلی. سید شریف چشم راست عبدالخالق را با نوک چاقویش از کاسه‌ی سرش بیرون می‌کشد. بعد از آن از چهار طرف با برچه‌های چهار ضلعی تفنگ کره‌بین که برچه‌هایش حدود چهل تا پنجاه سانتی‌متر است، بر عبدالخالق حمله می‌کنند. کسانی که اکثریت شان از چاپلوس‌ها و مجیزگویان دربار بودند تا مثلاً دوستی خود را به قدرت برای دریافت جایزه و پول ثابت کنند.

قصه می‌کردند که مردم سه چهار بار یک جسد خون‌آلود را دیدند که توسط برچه‌ها تکه تکه می‌شد. صحنه‌ای که بسیار تراژید و غم‌انگیز بود و در بین مردم کابل زمزمه می‌شد که نوش جانت خالق که عجب نربچه بودی و پادشاه را از بین بردی و فرار هم نکردی.

بعدها می‌گفتند دستگاه دولتی می‌خواست کار شجاعانه‌ی خالق را لوث کرده و می‌گفتند که این کار خالق تصمیم و اراده‌ی شخصی او نبوده و کسانی دیگر مثل خانواده‌ی چرخی او را تحریک کرده و راه را به او نشان داده‌ اند تا از او انتقام بگیرد.

می‌گویند کسی که خالق را در خانه‌اش جای داده بود، توسط نادر خان از بین رفته بود و زمزمه‌هایی که در بین مردم به وجود آورده بودند، این بود که خانم چرخی، عبدالخالق را تشویق کرده و به او گفته بود تا انتقام شوهرش را از نادر بگیرد؛ اما تاریخ‌نویسان و کسانی که خالق را از نزدیک می‌شناخته اند گفته اند که عبدالخالق یک مبارز بود و کارش نیز کاملاً برنامه‌ریزی شده و با هدف شخصی خودش انجام شده است.

رویش: پدر تان وقتی در باره‌ی عبدالخالق قصه می‌کرد، نظرش چه بود و چه فکر می‌کرد؟ او می‌گفت که خالق از سوی کسی تحریک شده بود یا نه با فکر خودش این کار را انجام داده است؟

مسافر: پدرم صد در صد مطمین بود که عبدالخالق، هدف‌مندانه و بدون آن که آله‌ی دست کسی شود، نادر شاه را کشته است. او می‌گفت خالق یک مبارز واقعی و به تمام معنا بود که خودش تصمیم گرفت و به هدفش رسید. خالق در تشکیلات مبارزاتی، جلسه‌های زیادی داشته و بارها به رفقای نزدیکش گفته بود که شکار من خود نادر خان است. او گفته بود که نادر را باید از صحنه کنار بزند و این برایش یک هدف بوده است.

Share via
Copy link