Image

قصه مسافر، قسمت (30) – سفر دوم به کمربند گرسنگی

رویش: بار دوم که طرف هزارجات رفتید چه وقت بود، فاصله‌ی زمانی تا بازگشت تان یک ماه بود یا دو ماه؟ این بار به کدام مناطق رفتید و چه دیدید؟

مسافر: بار دوم نیز از مسیر جلریز رفتیم که خوش‌بختانه در آن‌جا این بار زیاد ما را جدی تلاشی نکردند. با وجودی که این بار کمره‌ی فلم‌‌برداری نیز همراهم بود. یعنی کمره‌ی عکاسی، فلم‌‌برداری و تیپ (ثبت صدا) همراهم بودند. وقتی طالبان بیرق موتر ما را دیدند که موتر مربوط به موسسه است، سخت‌گیری نکرده و اجازه دادند که از آن‌جا بگذریم؛ چون می‌دانستند که ما کسانی هستیم که گندم و مواد غذایی به مردم کمک می‌کنیم.

از مسیر جلریز به سیاه‌خاک رفتیم و پس از رفع خستگی، با موتر داتسن سرخ موسسه به پنجو و از آن‌جا به یکاولنگ رفتیم. در یکاولنگ مرکز نیک من و سیدعالمی که مسوول گروپ از طرف دفتر بود، استاد خلیلی را در دفترش دیدیم و به خاطر آوردن گندم به مردم مستحق یکاولنگ از طرف کمک غذایی جهان (دبلیو اف پی) خبر دادیم تا در جریان قرار بگیرد. هم‌چنان برای نظامی‌هایش آگاهی دهد تا در ساحه‌ی کاری خود امنیت داشته باشیم و ما را شناسایی کنند تا خاطر ما از هم‌دیگر جمع باشد که کار ما بشردوستانه است و هیچ نوع کار دیگری نداریم.

خوش‌حالم از این‌که چند نوبت که به یکاولنگ رفت و آمد داشتم و به دها کیلومتر را تنها پیاده می‌رفتم، حتا یک بار هم نظامی‌ها ازمن پرسان نکرد که تو کی هستی و چه می‌کنی و کمره‌ها را برای چه در این ساحات نظامی با خود داری یا برای چی و از چه کسی و یا چه چیزی عکاسی می‌کنی.

 من به خاطر آرامش کاری که درآن‌جا داشتم و هم‌چنان دیگر همکارانم، شخصآ مدیون احسان و حس مسولیت استاد خلیلی و نظامی‌های‌شان هستم که در ساحه‌ی جنگی و نظامی شان در مقابل طالبان امنیت داشتیم و بالای مان اعتماد داشتند.

نکته‌‌ای را که یاد می‌کنم به خاطرخیر و امنیت مردم بوده و لازم دیدم که در آن زمان دشوار این معلومات را به استاد خلیلی برسانم و آن این بود: سید عالمی از مرکز بامیان بود و مرکز بامیان به دست طالبان بود و خط جنگ هم می‌گفتند دراطراف‌های بند امیر است. همراه با سید عالمی یک نفر دیگر بود که در کمربند گرسنگی مسوولیتی نداشت. بااین‌هم، او همراه ما بود و در مرکز بامیان زندگی می‌کرد و چهره‌اش بیشتر به برادران تاجک ما می‌ماند و شاید هم سید بوده باشد. من نه نامش را پرسان کردم ونه کارش را.

یک روز، در جریان سفر، پیاده با او قدم می‌زدم. برایم گفت که برادرزاده‌ی سید عالمی طالب است و در بامیان با طالبان است و خود سید عالمی هم که گاه‌گاهی در سفر با هم بودیم، مرد مسنی بود که شاید بیش از شصت و پنچ و یا بالاتر از آن عمر داشت. بالای هزاره‌ها زیاد فکاهی می‌گفت و بسیار باجرأت بود و رفتاری آمرانه داشت.

 جالب‌تر از آن برایم این بود که عده‌ای از هزاره‌های منطقه که خود را مبارز و روشن‌فکر هم می‌گرفتند، در مجالس، وقتی عالمی پشت هم بالای هزاره‌ها فکاهی می‌گفت، هزاره‌های منطقه بدون این‌که به خود بخورند و بشرمند و مقابلش جدی شوند، اصلاً خیال شان نبود و قه قه خنده می‌کردند و لذت می‌بردند و من رنج می‌کشیدم. آن وقت من به این نتیجه رسیدم که عده‌ای از سیاسیون و دلقک‌‌های سادات از سادگی و پاکی و جهالت هزاره‌های منطقه سوء استفاده می‌کنند و این عاقبت خوبی ندارد.

بالاخره یک روز به خاطر فکاهی گفتن‌هایش با هم جدی شدیم. من واقعاً داغ شده بودم، اما او در مقابل من آرام شد و خواست که من بیشتر عصبانی و جدی نشوم. چون برایم شخص مشکوکی به نظر می‌رسید، یک روز تنهایی رفتم دفتراستاد خلیلی که همراه وی صحبت داشته باشم و او را از این‌که برادرزاده‌ی سید عالمی طالب است و با طالبان در بامیان هم‌کاری دارد و هم‌چنان خود سید عالمی هم شخص مشکوکی به نظر می‌رسد و این شخص را در یکاولنگ که رفت و آمد دارد، تحت نظر و مراقبت داشته باشند. آن روز استاد خلیلی دفتر نبود جز دو سه نفر و مسوول مالی آن یک جوان موی چنگ چنگی بود که خانه‌ی شان در قلعه شاده کابل و در فاصله‌ی تقریباً ۹۰۰ متری خانه‌ی ما موقعیت داشت.

نام این جوان به یادم نیست. بعد ازاحوال‌پرسی سوال کردم استاد کجاست؟ وی گفت در خط مقدم جنگ رفته است. موضوع اصلی را با وی در جریان گذاشتم و هم‌چنان معلومات کلی را در ورق نوشتم و گفتم سلام مرا برای استاد برسان و بعداً این خط را نیز برایش بده. نمی‌دانم که آن مسوول مالی چه کار کرد. من این کار را صرف به خاطر خیر مردم و اعتماد کمک غذایی جهان و موسسات دل‌سوز که برای خشک‌سالی فعالیت داشتند، انجام دادم. هدفم این بود که میکروب در داخل شان شکل نگیرد و همه بدنام یا همدست طالب معرفی نشوند. این‌جا خوب است بگویم که اکثریت سیدها و سادات مردمی نجیب و شریف هستند و در جامعه با مردم روابط برادرانه و دوستانه دارند و تعداد زیادی از دوستانم سیدهای جوانمرد و نازنین هستند؛ اما این یکی از شمار کسانی بود که متأسفانه تصویر خوبی در ذهنم نگذاشته بود.

رویش: یاد تان مانده است که این حرف‌های تان مربوط کدام ماه و فصل سال بود؟

مسافر: تقریباً نزدیک‌های بهار سال ۲۰۰۱ بود. ما در منطقه‌‌ای بودیم که وقتی طالبان آن‌جا را بار اول گرفته بودند، تمام بازار و دکان‌ها را بدون استثناء آتش زده بودند و حتا یک دکان سالم هم دیده نمی‌شد. در آن‌جا فقط یک مسجد سالم مانده بود و سایر جاها همه سوخته بودند. من از آن دکان‌های سوخته برای خودم و دفتر هم عکس گرفتم و هم فیلم.

طاهر زهیر که بعدها و در زمان جمهوریت وزیر اطلاعات و فرهنگ شد و پیش از آن نیز والی بامیان بود، او را بار اول من در یکه ولنگ و در نَیَک دیدم. او که آن زمان بسیار جوان بود، یک دست‌مال چهارخانه را نیز بر شانه انداخته بود و جوانی بسیار فعال و خوش‌تیپ بود. من با او معرفی شدم و کمی نیز با یک‌دیگر گپ زدیم و نمی‌دانم که حالا به یاد دارد و یا نه، به خاطری که موقف من همان مسافر است و او به چوکی‌های بلند دولتی راه یافته بود.

به هر حال، مدتی در یکه ولنگ ماندیم و سپس دوباره به دره‌‌ی صوف رفتیم. از دره‌ی صوف چند مسأله‌ی مهم را یادآوری می‌کنم.

رویش: پیش از آن که این مسایل مهم را یادآوری کنید، خوب است بگویید که آیا این بار که شما به یکه ولنگ رفتید، طالبان از آن‌جا رفته بودند؟ آیا آن زمان نیروهای حزب وحدت و آقای خلیلی آمده و یکه ولنگ را گرفته بودند؟

مسافر: بلی، این بار که ما به یکه ولنگ رفتیم، نیروهای حزب وحدت یکه ولنگ را گرفته بودند و طالبان به سمت بامیان عقب‌نشینی کرده بودند.

رویش: شما وقتی دوباره به یکه ولنگ برگشتید، پس از یک یا یک‌ونیم ماه که از دوره‌ی نخست حضور تان در آن‌جا می‌گذشت، فضا و وضعیت عمومی منطقه را چطور دیدید؟ بر اساس گفته‌های شما در آن‌جا اتفاقاتی افتاده بود و شما در بازگشت شاهد حضور نیروهای حزب وحدت در آن‌جا بودید. این تغییر و تحول چگونه اتفاق افتاده بود؟ آیا بین طالبان و حزب وحدت جنگ اتفاق افتاده بود؟ فضای عمومی و وضعیت مردم در آن روزگار چطور بود؟

مسافر: بار دوم که ما از کابل حرکت کردیم، از همان مسیر راه همیشگی مان رفتیم. وقتی به بازار یکه ولنگ رسیدیم، آن‌جا را بازار سوخته یافتم؛ در حالی که در گذشته من یک قطعه عکس از بالای یک تپه از آن‌جا گرفته بودم که رنگ بازار سفید بود و دوکان‌ها نیز رنگ‌های آبی و برخی رنگ‌هایی دیگر داشتند. روزهایی که بازار نسبتاً پر جنب‌وجوش، منظم و پاک بود.

دیدار با استاد خلیلی در یکاولنگ

رویش: دقیقاً بین بار اول و دوم آمدن تان به آن‌جا چقدر گذشته بود؟

مسافر: یک الی یک‌ونیم ماه می‌شد. وقتی دوباره به بازار نَیَک یکه ولنگ آمدم، دیدم که همه چیز سوخته و سیاه است. من یک عکس وایدشات از بازار گرفتم و مشخص بود که به برخی از دکان‌ها راکت هم اصابت کرده بود؛ چون چت برخی از دکان‌ها سوراخ شده بود. آن تصویر و وضعیتی که در بازار دیده می‌شد، واقعاً دردآور بود.

من و آقای عالمی هر دوی ما پیش استاد خلیلی رفتیم. او بسیار با روحیه بود؛ چون نیروهایش بازار نیک را گرفته و طالبان را مجبور به عقب‌نشینی کرده بودند. روحیه‌ی مبارزین هم خوب بود و آن‌ها جبهه‌ی متحد داشتند. در آن جبهه، انجنیر احمد شاه مسعود، جنرال دوستم، استاد محقق و استاد خلیلی بودند.

رویش: در ملاقاتی که با آقای خلیلی داشتید، آیا درباره‌ی سیاست‌های ایشان، درباره‌ی آینده و امیدهای شان سوال پرسیدید و آیا خارج از برنامه‌ی رسمی تان به عنوان یک کارمند موسسه، گفت‌وگوی خصوصی هم با ایشان داشتید یا خیر؟

مسافر: نه، من سعی کردم که به قوانین ژورنالیزم وفادار باشم؛ چون کار و هدف من سیاسی یا صحبت کردن با رهبران سیاسی نبود. اگر در مصاحبه‌ها در باره‌ی خرابی‌ها و برخی نکات سیاسی نیز وجود داشته باشد، ناگزیری بوده است و جای شکی نیست که از مردم درباره‌ی این موارد سوال پرسیده‌ام؛ اما از رهبران سیاسی نه!

ما آن روز که به دفتر استاد خلیلی رفتیم، با توجه به شناخت قبلی که من از ایشان داشتم، فقط احوال‌پرسی کردیم، اما هرگز درباره‌ی مسایلی مثل آن که از ایشان درباره‌ی آینده بپرسم یا این که چطور پیش‌روی کردید و شکست‌های تان چگونه بوده است، نپرسیدم و به خود اجازه ندادم که در این موارد گپ بزنم.

باور کنید که در آن زمان من حتا یک قطعه عکس هم از او نگرفتم؛ چون در شرایط جنگی وضعیت حساس است. فکر می‌کردم نزد استاد خلیلی سوال ایجاد نشود که مسافر یک‌سال پیش اسیر طالبان بود و هفت ماه نزد آن‌ها بوده و سپس آزاد شده است، کسی که در کابل مشغول کارهای هنری بوده، چطور ناگهان در قالب کارمند موسسه به منطقه‌ی جنگی آمده است.

با وجودی که استاد خلیلی تا اندازه‌‌ای مرا می‌شناخت و می‌دانست که من یک زمان در بنیاد رهبر شهید مسوول بخش هنری و اداره‌ی فلم بودم؛ اما به خودم گفتم که این سوال حتا به ذهن ایشان خطور نکند. به همین خاطر من حتا یک قطعه عکس هم از ایشان نگرفتم. من فقط صحبت‌های سید عالمی مسوول گروپ را می‌شنیدم.

او به استاد خلیلی اطمینان داد و گفت که همکاران موسسه دوباره به منطقه برگشته‌ و فعالیت‌های شان جریان دارد. او گفت که آن‌ها به مردم گندم و مواد غذایی برای رفع سوء تغذی برای مردم می‌آورند. استاد خلیلی هم به نیروهایش در ساحه گفته بود که متوجه موسسه‌های کمک‌رسان و خیرخواه باشند. موسسه‌هایی که کارمندان شان کارت‌های موسسه و خبرنگارشان کارت خبرنگاری دارند و ممکن است در همه جا گشت و گذار داشته باشند، بنابراین مزاحم آن‌ها نشوید. در واقع نیز در تمام مدتی که ما در نیک یکه ولنگ بودیم و سپس به سمت دره‌‌ی صوف رفتیم، هیچ مشکلی برای ما ایجاد نشد.

قصه‌ی قتل عام یکه ولنگ

رویش: غیر از تغییر نظامی و امنیتی که در منطقه بود، وضعیت مردم از نظر اقتصادی و معیشتی چطور بود؟ وضعیت بهتر شده بود یا بدتر؟

مسافر: وضعیت نسبتاً بهتر شده بود. نسبت به دوره‌ی اول که ما به منطقه‌ی نیک یکه ولنگ آمدیم، این بار وضعیت عموم مردم بهتر بود؛ اما کسانی که دکان‌دار بودند، تاجر بودند و یا در بازار آن منطقه کار می‌کردند، ضرر کرده بودند؛ چون دکان و سرمایه‌‌ای که داشتند، سوخته بود. مردم عادی به خاطر کمک‌های سازمان جهانی غذا یک مقدار نسبت به گذشته وضعیت بهتری داشتند؛ چون هم کمک رسیده بود و هم نرخ گندم یک مقدار بهتر شده بود.

رویش: یکی از حوادثی که در یکه ولنگ اتفاق افتاد، قصه‌ی قتل عام یکه ولنگ توسط طالبان بود. شما وقتی که به آن‌جا رفتید، در این ارتباط چیزی از مردم شنیدید و یا خود تان چیزی را دیدید؟ از قربانی‌ها، از قتل عام آن‌جا کدام نشانه‌ی باقی مانده بود که شما دیده باشید؟

مسافر: بعد از ختم کار روزانه، ما همیشه سعی می‌کردیم قدم بزنیم و من دوست دارم که اگر وقت داشته باشم، در مناطقی مثل هزاره‌جات، منطقه و زمین را از بالای تپه‌ها وکوه نگاه کنم. منطقه‌ی نَیَک نیز در دو طرف خود تپه‌هایی زیبا دارد. یک روز همراه یکی از دوستان موسسه‌ی سی سی ای به یکی از آن تپه‌ها رفتم. از آن‌جا منطقه‌ی نیک واقعاً یک نمای زیبا داشت و برای نخست، چیزی که توجه مرا به شدت به سمت خودش جلب کرد، بیرق‌های سبز بود. دیدم که بیرق‌های سبز یک رقم تازه و نو است و در آن سمبل‌های شهادت دیده می‌شود.

از این همکارم که با منطقه آشنا بود، پرسیدم دلیل این قبرستان‌ها و بیرق‌های سبز در این‌جا و تپه‌های دیگر چیست؟ او گفت وقتی بین نیروهای حزب وحدت و طالبان جنگ در گرفت، خط اول جنگ در مناطق فیروزبهار و آن جاها بود؛ اما وقتی نیروهای حزب وحدت عقب‌نشینی می‌کنند، در آن جا اتفاقات بدی می‌افتد.

چیزی را که من خودم از مردم منطقه شنیدم این بود که گفتند در آن‌جا تعدادی از مردم خود منطقه با طالبان معامله کردند و پیش‌گام و راهنمای آنان شدند. این‌ها کسانی بودند که قبل از آن زمان نیز همراه طالبان بودند. گفتند وقتی که طالبان در حال پیش‌روی بودند، تعدادی از این مردم برای خوش‌آمدگویی و تبریکی برای طالب پلاکارد و یا شعار نوشته بودند و مطلع بودند که در بین طالبان عرب‌ها هم هستند.

در یکه ولنگ یک منطقه به نام « درعلی» است که در اصل باید «دره‌ی علی» باشد؛ منطقه‌‌ای که در آن‌جا اکثریت باشندگانش از قوم سادات هستند و با تأسف اکثریت این بیرق‌های سبز نیز مربوط به شهدای آن مردم بود. شنیدم که گفتند این مردم آگاه بودند که عرب‌ها نیز در بین طالبان هستند و آن‌ها برای خوش‌آمدگویی  به طالبان روی تکه‌ها پلاکارد و یا شعار نوشته بودند.

آن‌ها وقتی طالبان نزدیک می‌رسند، به گمان این که به استقبال بچه‌های کاکای خود (عرب‌ها) بروند به سمت طالبان می‌روند. نظر آن‌ها این بوده است که چون ما سادات هستیم، عرب‌ها پسر عموی ما هستند و ما باید پیروزی شان را تبریک بگوییم. وقتی طالبان می‌رسند، مردم نیز در یک دسته‌ی بزرگ با پلاکاردها به استقبال شان می‌رود و طالبان نیز همه‌ی شان را از بین برده و قتل عام می‌کنند.

این قصه‌هایی است که در بین مردم بود و این که من خودم در صحنه بوده باشم و با چشم خودم دیده باشم، من در آن‌جا نبودم و چیزی نمی‌دانم که از قول خود بگویم.

رویش: شما آمار دقیق کشته شدگان این حادثه را از زبان مردم شنیدید و یا از کسی گرفتید؟ آمارها حکایت از کشته شدن ۳۶۰ نفر است. مردم در این مورد چه می‌گفتند؟ واقعاً تعداد کسانی که در این حادثه کشته شده بودند، سه صد و چهار صد نفر بودند؟

مسافر: شهدای «دره‌ی علی» بیش از یک صد و پنجاه نفر است. جای هیچ شکی نیست که در آن‌جا مردم قتل عام شدند و صدمه دیدند و کسانی که در حال فرار هم بودند نیز کشته شدند.

قصه‌ی ملا و سید اولیا

رویش: شما این بار که از یکه ولنگ حرکت کردید، دوباره به سمت دره‌‌ی صوف رفتید یا به جایی دیگری رفتید؟

مسافر: بار دیگر به دره‌‌ی صوف رفتیم.

رویش: دره‌‌ی صوف را نسبت به یک و نیم ماه پیش چطور دیدید؟ کمکی را که موسسه به آن‌جا رسانده بود، آیا روی زندگی مردم تأثیر کرده بود؟ وضعیت برای مردم یک مقدار راحت‌تر شده بود و در این مدت یک ماه و دو ماه آیا کمک‌های بعدی نیز به آن‌جا رفته بود یا خیر؟

مسافر: راستش در دره‌‌ی صوف نیز تغییرات خیلی خوب آمده بود؛ اما وضعیت شولونگ و زرسنگ را نمی‌دانم. چیزی را که برای تان می‌گویم مربوط به مسیرهای کوته، چارده و حسنی و برنگر دره‌‌ی صوف است. قرارگاه ما در منطقه‌ی حسنی بود و برخی اوقات به خاطر توزیع کمک‌ها به دهی دره‌‌ی صوف می‌رفتیم. یک چیزی که در آن زمان مهم بود، این بود که بیش از بیست نفر را مار گزیده و آن‌ها در اثر مارگزیدگی فوت کرده بودند.

در آن زمان در منطقه پادزهر برای زهر مار نبوده است. جالب است که یکی از این آدم‌ها کارمند دفتر سی سی ای بود که او را یک ملا از منطقه‌‌ای دیگر دره‌‌ی صوف با دعا و گیاه پودینه درمان می‌کرد. من از این صحنه عکس هم گرفتم.

از پسری که کارمند موسسه بود و پایش را مار گزیده بود، پرسیدم که چه گپ شده؟ او گفت که پایم را حین شنا در رودخانه‌ی منطقه‌ی حسنی مار گزیده است. او گفت وقتی داخل آب پایم را نیش زد، من پایم را بستم و به برادرم خبر دادم. او رفت و با مشکل ملا را پیدا کرد. ملا دعا می‌خواند و چُف می‌کرد و پودینه را نیز به زخم می‌زد. من از آن‌ها جدا شدم و نمی‌دانم که داستان آن پسر و ملا به کجا ختم شد.

رویش: آیا از ملا پرسیدی که دعای او و پودینه چطور می‌تواند زهر مار را علاج کند؟ یا سوال نکردی؟

مسافر: من این سوال را نپرسیدم؛ چون مردم عام به این مسایل به شدت عقیده و باور دارند. ملا هم وقتی عقیده‌ی مردم را می‌بیند، اطمینان پیدا می‌کند که دعاهایش می‌تواند زهر مار را دفع کند. یک نکته‌ی دیگر را باید بگویم و آن این که یک کسی به نام سید اولیاء در منطقه‌ی کوته‌ی دره‌‌ی صوف بوده که قصه‌ی خیلی جالبی دارد.

یک شخص از خود منطقه برایم قصه کرد؛ کسی که خودش و پدرش زمانی با من در زندان شبرغان زمان طالبان زندانی بودند. قصه‌ی او دقیق و واقعی بود. او گفت کسانی که صاحب فرزند و اولاد نمی‌شوند، پیش سید اولیاء می‌روند و او یا با لگد یا با کدام قمچین محکم به کمر و دنبه‌ی طرف ضربه می‌زند و می‌گوید برو حالا دیگر اولاددار می‌شوی. او گفت که هر ضربه‌ی سید اولیاء یا این‌گونه تداوی یک مریض بی‌اولاد یک گوسفند قیمت دارد.

رویش: سید اولیاء این ضربه را به کمر و دنبه‌ی زن می‌زند یا به باسن مرد؟

مسافر: به کمر و دنبه‌ی زن می‌زند. متأسفم بر این‌که در هم‌چو موارد همواره مردان زنان را مقصر می‌دانند که مشکل نیاوردن اولاد مربوط زنان است و مردان پاک پاک هستند و هیچ مشکلی ندارند. در حالی‌که در این موارد بیشترین مشکلات را اکثریت مردان دارند؛ اما اکثریت از شرم و ضعف خود بالای زن خود تهمت می بندند و کل گناه را بالای زن بار می‌کنند. در شهرها خوب است که نزد داکتر رفته و هر دو خود را معاینه می‌کنند و مشکل معلوم می‌شود که از مرد است و یا زن؛ اما در اطراف مانند هزارستان مشکل است و آن هم در شرایط بد خشک‌سالی و قحطی.

رویش: نتیجه چه می‌شود؟ پس از آن مردم صاحب اولاد می‌شوند؟

مسافر: نمی‌دانم؛ اما مردم به این چیزها عقیده دارند. این که کسی صاحب فرزند می‌شوند یا خیر، مشخص نیست؛ اما خوب این را همه می‌دانند که این مسایل بیش از هر چیزی دیگر به طبابت و علم طبابت سر و کار دارد که کار داکترهای متخصص است. حرف من روی عقیده‌ی مردم است که من دیدم کسی را مار گزیده بود و یک ملا پودینه در دستش بود و به پای مارگزیده چُف می‌کرد.

یک اصطلاح بسیار مشهور است که می‌گویند مار که از پودینه بدش می‌آید و پودینه هم دهن غارش سبز می‌کند. این پودینه حتماً کدام تأثیری روی مارگزیدگی دارد که ملا در آن روز آن را روی محل نیش مار مالیده می‌رفت.

رویش: از مردم محل پرسیدید که آیا نیش زدن مار فقط در همان سال افزایش یافته بود یا نه این خطر همیشه مردم را تهدید می‌کرد؟ دلیل آن همه مارگزیدگی در آن سال چه بود؟

مسافر: فکر می‌کنم تنها در آن سال فقط این حادثه رخ داده بود. آن سال هوا بسیار گرم و منطقه هم خشک بود. نکته‌‌ای دیگر این‌که در دره‌‌ی صوف معادن هم هست که می‌توانم به معدن زغال سنگ اشاره کنم. شاید کار در این معادن هم خطر مارگزیدگی را افزایش داده بود.

Share via
Copy link