ریحانه صمیمی
با شنیدن صدای قمری که در گوشهای از کلکین خانهی مان لانه ساخته بود، از خواب بیدار شدم. پس از اینکه چشمانم را باز کردم، مثل هر روز صبح دیگر لبخند زده و از خداوند شکرگزاری کردم بابت یک صبح دیگر، یک روز دیگر و همینطور یک طلوع دیگر برای زیبا زیستن.
بعد از مدتهایی طولانی، به گونهی یک حس خوب داشتم. در خواب اتفاقهای خیلی زیبایی برایم رخ داده بود و به احتمال زیاد برای این بود که شب، قبل از خواب، طرف ماه لبخند زده بودم. این افسانه را مدتها پیش در یک رمان خوانده بودم که اگر شب قبل از خواب طرف مهتاب لبخند بزنی، خوابهای زیبایی خواهی دید.
شاید فقط در حد یک افسانه باشد؛ ولی واقعاً حس زیبایی در آدم پدیدار میشود. جای خوابم را مرتب کرده و پردهی خاکستریرنگ را کنار زدم تا ببینم این قمری که با صدایش مرا از خواب بیدار کرد، در چه حال است؛ اما مثل اینکه خداوند امروز اتفاقهای شگفتانگیزتری برای مان داشت، اصلا باورم نمیشود. یعنی اینش دیگر خواب نیست. نخیر!
با انگشتان چشمانم را مالش داده و دوباره نگاه کردم. واو! واقعاً برف میبارد…
دیگر اوج خوشحالیست که بعد از این همه مدت طولانی، بالاخره انتظار به پایان رسید و آسمان کابل ما هم شروع به باریدن کرد.
تو برایم بگو که آیا زیباتر از این دیگر هست؟ رئیسجمهور پیشین افغانستان «حامد کرزی» راست میگفت: کابل بیزر باشد بیبرف نه! همینطور که گاهی دلهای ما نیاز به خالی شدن دارد؛ آسمان هم نیاز به باریدن دارد تا بغضش بشکند و اندکی درونش خالی شود.
میبینید پس از باریدن برف و باران، آسمان چه رنگ خوبی به خود میگیرد؟ هوای آزاد، بوی خوش طبیعت و خاکهای باران خورده در همه جا موج میزند. شاید برای آن است که طبیعت راحت میشود… درست مانند ما انسانها که بعضی اوقات سخت نیاز داریم تا گریه کنیم و بعد آن چنان راحت میشویم که انگار بار بزرگی از روی شانههای مان برداشته شده است.
همه از سختیهای زندگی میگویند. کاملاً درک شان میکنم؛ اما هر چه بیشتر به قشنگیهای زندگی خیره شویم، همه چیز زیباتر میشود. همانطور که هاکان منگوچ در کتاب «من نی هستم» میگوید: زمانی روبهروی آیینه ایستاد میشوی به جوشهای صورتت نگاه کرده و رنج نبر. بلکه طرف چشمان و ابروهای کشیدهات بنگر! میبینی چقدر زیبا هستند… کافیست چشمان مان را بازتر کنیم. همهی نعمات خداوند پر از زیباییهایند.
ما اگر خوشبینی مان را در هر حالت حفظ کنیم، حتی کابل هم در همین وضع زیباست! با وجود همهی سختیهایش که از من و تو یک مای قوی میسازد. شاید دیگر مثل روزهای سابق در سرکها گشت و گذار نتوانیم، مکتب نرویم و به ذوق خود مان لباسهای رنگ رنگ گلدار بر تن نکنیم؛ ولی من هرگز فراموش نمیکنم که خورشید هر روز دوباره طلوع میکند و زندگی هنوز هم در جریان است.
میدانم این روزهای سخت میگذرند و در شهری زندگی میکنیم که رنگها گناه اند و بیشتر اوقات برای بیرون رفتن لازم داریم حجاب سیاه بر تن کنیم؛ ولی رویاهای ما رنگی است، رنگ لبخند ما سپید است و قلبهای ما مملو از نور امید.
یک روز در انیمیشن «خرس گنده و بهار سبز» درخت سپیدار میگفت: امید واقعی یعنی زمانی داریش که همه چیز ناامید کننده به نظر میرسد. آری! این است قدرت امید، رویا و قلبی که فقط برای عشق و مهربانی میتپد؛ چشمانی که همیش برای شادی و طراوت برق میزنند؛ در نهایت دخترانی که برای فردای بهتر غمهای امروز را کنار گذاشته و کوچکترین اتفاقهای خوش را به بهترین دلخوشیها مبدل میکنند.
چند روز پیش که روی سرک قدم بر میداشتم با وجود اینکه نگاههای مردم اندکی اذیتکننده بود، حس خیلی جالبی داشتم. زمانی که فقط شش سالم بود، با برادرم صادق هردو یک فیلم امریکایی به نام «الماس سیاه» را تماشا میکردیم. اسم شخصیت اصلی فیلم هم جستین بود و او یکی از گرانترین الماسهای کشورش را دزدیده بود؛ چون همیشه تحت تعقیب پولیس بود، باید در بیرون خیلی مراقب خودش میبود؛ صورتش را میپوشاند و زمانی یک شخص مشکوکی را از دور میدید، کلاهش را به صورتش نزدیکتر میکرد. شخصیت خیلی عجیبی داشت و با خودش میگفت: فقط من میدانم هیجان اینکه هر لحظه امکان دارد دستگیر شوی یعنی چی!
به گونهای برایم حس خاص و مهم بودن دست میدهد. آن روز که در حال راه رفتن بودم و هر لحظه چادرم را جلوتر میآوردم، به یاد همان فیلم افتادم. خیلی خندهام گرفته بود. یعنی این روزها به گونهای من هم حس جستین را دارم. بالاخره در آخر نوشتن این خاطره، صبح زیبا و به یادماندنی من هم با شنیدن آهنگ دلپذیری از «داوود سرخوش» تمام شد. چقدر از دل ما میگوید:
کابل اگر حتی اتاق کوچکی باشد، کابل ولو بازیچههای کودکی باشد،
من دوستش دارم ولو در پشت این دیوار، با دست مردم دستهای او یکی باشد
من دوستش دارم، من دوستش دارم…