قصه مسافر، قسمت 25، کمربند گرسنگی هزارستان
کارگاه نقاشی مسافر رویش: طالبان برای تان مزاحمت نمیکردند و در دکان تان هیچ نمیآمدند؟ مسافر: قصه...
Read Moreکارگاه نقاشی مسافر رویش: طالبان برای تان مزاحمت نمیکردند و در دکان تان هیچ نمیآمدند؟ مسافر: قصه...
Read Moreمادر مرا بغل زد و گریه کرد! رویش: پیش از آن که به آزادی تان برسیم، یک مقداری در بارهی ترتیبات...
Read Moreصحنهای دراماتیک و فیلمی! رویش: پس از آن چند مدتی دیگر در زندان شبرغان ماندید؟ چه اتفاقی...
Read Moreشکنجه رویش: برگردیم به بخش اول. گفتید که شما را شکنجه میکردند. این شکنجهها چگونه بودند؟ مسافر:...
Read Moreسقوط ناگهان اتفاق افتاد. رویش: شهر مزار شریف چگونه سقوط کرد؟ نظامیها، قوماندانها و رهبرانی که...
Read More