پدیدارشناسی کین‌توزی (۳) راه‌های مقابله با کین‌توزی

Image

دکتر محمود صباحی

عزیز رویش: هم‌راهان عزیز در نسل پنجم، سلام.

با سومین برنامه از سلسه‌ی پدیدارشناسی کین‌توزی در حضورداشت جناب دکتور محمود صباحی میزبان شماییم. ممنون از همراهی و اشتراک تان در برنامه.

در جلسات گذشته، به صورتی مختصر بر آرای فردیناند شلر و نیچه، دو فیلسوف و متفکر آلمانی در مبحث کین‌توزی درنگ کردیم. این دو متفکر از دو منظر متفاوت، اما با استدلال و شرحی راه‌کشا، مبحث کین‌توزی را مطرح کرده اند. نگاه شلر مذهبی و برخاسته از باور او به عرفان مسیحی است و به همین دلیل، راه مقابله با کین‌توزی را نیز مذهبی و عشق مسیحی تعریف می‌کند. نیچه، برعکس، مذهب را از مبناهایی عمده در تولید و تعمیق کین‌توزی می‌داند و باورهای مذهبی را در القای نطفه‌های کین‌توزی با تحقیر انسان و فروکاستن او در حد بندگی در برابر قدرت یا قدرت‌‌های ماورایی مسوول می‌شناسد. به همین دلیل، نجات از مذهب نیز از بخشی از راهکار نیچه برای تولید ابرانسان یا انسان آزاده است. هدف ما از طرح این آرا در جلسات گذشته آن بود که با کین‌توزی، عوامل و ریشه‌های کین‌توزی و اثراتی که کین‌توزی بر نظام ارزش‌گذاری و الگوهای رفتاری انسان بر جا می‌گذارد، بیشتر آشنا شویم.

مبحث کین‌توزی، به هر حال، مبحث پیچیده و مهمی است که چه بسا گره‌گاه اصلی در بحران‌های عمیق و درازدامن در زندگی جمعی انسان نیز محسوب می‌شود. انسان شاهد جنگ‌های ویرانگر و هول‌ناکی بوده است. جنگ برایند خشونت است و خشونت زبان نفرت. همه‌ی این‌ها به نطفه‌ی اولیه‌ای بر می‌گردد که آن را کین‌توزی انسان نسبت به دیگری می‌گوییم. به همین دلیل، کین‌توزی را یکی از شنیع‌ترین رذایل اخلاقی نیز یاد کرده اند.

انسان کینه‌توز دچار بیماری خطرناکی می‌شود که در آن بر دیگری حمله می‌کند، اما قبل از رسیدن به هدف، خود را آتش می‌زند و ویران می‌کند. انسان کینه‌توز اولین قربانی حمله‌ی خشم‌آگین و انتقام‌جویانه‌ی خود بر دیگری است که او را ابژه‌ی کین‌توزی خود انتخاب کرده و تا له‌کردن و نابودی کامل وی، از آتش کینه‌ی خود امان نمی‌یابد. پارادوکس آزاردهنده و غیر منطقی همین جاست: انسان کینه‌توز در آتش کینه می‌سوزد و با این آتشی که در درون خود شعله‌ور می‌سازد، به دنبال هدفی می‌تازد که او را به آتش کشد؛ اما تا انسان کینه‌توز به هدف برسد، چه بسا که هدفش، یعنی انسانی دیگر، در آرامش و بی‌خیالی مطلق مشغول زندگی و لذت بردن از زندگی خود باشد. فرد کینه‌توز آرامش و خورد و خواب خود را به زهر تبدیل می‌کند و از خشم و ناراحتی و کینه بر خود می‌پیچد و برای رسیدن و آسیب زدن به حریف خود بی‌تابی می‌کند و در آتش انتقام از حریف می‌سوزد، اما در همان زمانی که او به چنین رنج و عذابی گرفتار است، حریفش، در دنیای آرام و بی‌هول و هراس خود، مصروف زندگی و برنامه‌های زندگی خود است و از این آتشی که برای سوختاندن او مشتعل شده است، هیچ چیزی نمی‌داند و هیچ آزاری نمی‌بیند. 

هر چه فاصله‌ی زمانی و مکانی شخص کینه‌توز با هدف کینه‌توزی‌اش بیشتر باشد، این پارادوکس عمیق‌تر و آزاردهنده‌تر می‌شود. انسان کینه‌توز حتی اگر به هدف خود نیز نایل شود، در آخر خط است و مصداق انضمامی آن کشته شدن یا فروریختن حریف اوست. تا انسان کینه‌توز به این آخر خط برسد، خودش را در آتشی که در درون خود افروخته است، عذاب می‌دهد.

انسان کینه‌توز به عقده‌ای گرفتار می‌شود که تعادل رفتاری و شخصیتی او را از بین می‌برد، خواب و آسایش و آرامش را از او می‌گیرد و تا ضربه و نیش خود را نزند، آرام نمی‌گیرد. «کینه‌ی شتر» در ادبیات ما برای بیان همین وضعیت استفاده می‌شود. شتر معمولاً در هنگام نحر کردن عذابی سخت می‌کشد و اگر موفق شود از زیر دست نحرکننده بگریزد، از او کینه‌ای بر می‌دارد که تا انتقامش را نگیرد و او را زیر سینه و لگدهایش له نکند، دست از وی بر نمی‌دارد. به همین دلیل کینه‌ی شتر یا کینه‌ی اشتری در ادبیات ما خیلی به کار رفته است تا کینه‌توزی را با آن توصیف کنند. 

در برنامه‌های گذشته از دکتور محمود صباحی شنیدیم که احساس حسادت و خودکم‌بینی و شکست و محرومیت و تحقیر مداوم، انسان را به ناراحتی و خشمی گرفتار می‌کند که نطفه‌ی اولیه کین‌توزی را در او خلق می‌کنند. به همین دلیل است که نیچه انسان کینه‌توز را انسانی با اخلاق بردگان توصیف می‌کند در برابر ابرانسانی که آزاد از قید و بند کینه‌توزی است و در تعبیر نیچه به عنوان انسانی آزاده و بزرگ‌منش توصیف می‌شود.

در برنامه‌ی امروز قبل از پرداختن به راه‌های درمان این بیماری واگیر و خطرناک که کمابیش همه‌ی انسان‌ها را در نسبت‌های مختلف مصاب می‌سازد، به این سوال نیز خواهیم پرداخت که آیا هر ناراحتی و خشم و نفرتی که در زندگی پیدا می‌کنیم، ناشی از کینه‌توزی اند یا معیار دیگری نیز داریم که مرز دقیق میان ناراحتی و خشم ناشی از آگاهی بر یک وضعیت غیر عادلانه و ستم‌کارانه را با ناراحتی و خشم ناشی از کینه‌توزی و عقده‌ی خودکم‌بینی و شکست روشن می‌سازد؟ در یک مثال روشن، دکتور شریعتی در «تشیع علوی و تشیع صفوی»، رضا براهنی در «طلا در مس» و خود جناب دکتور محمود صباحی در «جامعه‌شناسی تعزیه»، سخنانی دارند که فورانی از خشم و ناراحتی را در خود تبارز می‌دهند. شریعتی از آخوند و شیعه‌ی صفوی که تقریباً تمام تاریخ آخوندیسم شیعی را در بر می‌گیرد، ناراحت و خشمگین است؛ رضا براهنی در طلا در مس، شاعران بزرگ ایرانی را زیر دشنه‌ی نقد ناراحت و خشم‌ناک خود به زمین می‌کوبد، و دکتور محمود صباحی تاریخ شیعه‌ و تعزیه‌ی شیعه را نماد روشنی از کینه‌توزی مستمری می‌داند که قرن‌های بی‌شمار میلیون‌ها انسان را از زندگی انسانی و آزادمنشانه محروم کرده است. آیا این سه روشن‌فکر و نویسنده و متفکر ایرانی گرفتار کین‌توزی اند؟ تفاوت این سه متفکر با روح الله خمینی و علی خامنه‌ای و مصباح یزدی در چیست که در سخن و نگاه و رفتار آنان الگوهای پنداری و گفتاری و کرداری کین‌توزانه موج می‌زند؟

من به عنوان نمونه‌ی افغانستانی، در بیش از چهار دهه زندگی‌ خود قربانی وضعیتی بوده ام که مسوول مستقیم آن فعالین حزب دموکراتیک خلق و مجاهدین و طالبان و منادیان دموکراسی و آزادی و فعالیت‌های مدنی در کشورم بوده اند. این ناراحتی و خشم را به صورت مداوم در زبان و نوشتار خود ظاهر کرده ام. بارها از زیر باران مرمی، از کنار اجساد قربانیان بی‌گناه، از برابر ناله‌ها و ضجه‌های زنان و دختران و کودکان، عبور کرده ام و شاهد هول‌ناک‌ترین آزار و تحقیر و جفا در برابر انسان بوده ام و از همه‌ی آن‌ها ناراحت شده و بر همه‌ی آن‌ها با خشم و نفرت حمله کرده ام. ابراز خشم و ناراحتی من با خشم و ناراحتی کسانی که بر من و قربانیان همراه من با آتش و باروت و پولیگون و دشنه و قتل‌عام هجوم آورده و ما را آزار داده اند، چه تفاوت دارد؟ آیا فریادها و انتقادات تند و خشماگین من و دای‌فولادی در «امروز ما» و «عصری برای عدالت» کین‌توزانه بوده یا از کسانی که ما را وادار کرده بود تا این فریاد و انتقادات تند و خشماگین را از گلو و قلم خود بیرون بریزیم؟ به همین گونه است، تمام همراهان ما در افغانستان یا ایران. ما در برابر کینه‌توزی دیگران، ستیزه کرده‌ایم، خشم‌ناک بوده‌ایم و فریاد برآورده‌ایم، آیا ما هم به همان نسبت که بر کینه‌توزی عصیان داشته‌ایم، دچار کینه‌توزی بوده‌ایم؟

آیا می‌توان کینه‌توزی را با توصیه‌ها و راه‌کارهای اخلاقی یا الگوهای زاهدانه‌ی مذهبی درمان کرد؟ آیا می‌توان از بیماری کین‌توزی به کمک روان‌شناسان و مربیان برنامه‌های انگیزشی نجات یافت؟ تفاوت راه‌کارهای شلر با نیچه در درمان کین‌توزی به صورت مشخص چیست؟ آیا دهش و بخشش و عفو و فراموشی و مناجات و مدیتیشن و یوگا و امثال آن می‌توانند ما را از کین‌توزی به گونه‌ای نجات دهند که دیگر به جمهوری اسلامی و طالبان و اسراییل و حماس و داعش و بوکوحرام و اوکراین و میانمار و کشمیر و اویغور و هیتلر و موسولینی و موسا چومبه و پول‌پوت گرفتار نشویم؟ ابرانسانی که نیچه از آن یاد می‌کند که اگر به آن حد از کمال برسیم، از آفت کینه‌توزی نجات می‌یابیم، چگونه ساخته می‌شود؟ از کجا و چگونه شروع کنیم تا موفق شویم بر بیماری کین‌توزی غلبه کنیم یا از افتادن در دام آن مصون بمانیم؟ مبحث کین‌توزی، ما را از پرتگاه مخوفی عبور می‌دهد. چگونه می‌توانیم از ناراحتی و خشم خود در امان بمانیم و به عنوان نماد زندگی و حساسیت انسانی خود در برابر ظلم و بی‌عدالتی و ناانسانی ایستادگی کنیم؛ اما در چاله‌ی کین‌توزی نیفتیم؟

سوالات امروز ما در برنامه‌ای که با دکتور محمود صباحی داریم، بیشتر و حساس‌تر از این است. جناب دکتور، این سوال‌ها را در ذهن ما برانگیخته اند و امیدوارم این برنامه نیز باعث شود تا ناخن خود بر این درد را دقیق‌تر و موشکافانه‌تر بگذاریم و در شناخت کین‌توزی و راه‌های مقابله با کین‌توزی تمرین راه‌کشاتری را در پیش گیریم. 

دوستانی که خواهان اشتراک در این بحث هستند، در نیمه‌ی دوم برنامه خواهان مایک شوند تا سخن بگویند و یا سوالات خود را در صفحه‌ی پیام‌گیر بگذارند تا همکاران ما آن‌ها را برای جناب دکتور صباحی مطرح کنند.

جناب دکتور، باز هم با ابراز امتنان از حضور شما و تمامی دوستانی که در برنامه تشریف دارند، منتظر بیانات‌تان هستیم.

دکتر صباحی: سلام عرض می‌کنم خدمت شما جناب رویش و خدمت همه‌ی دوستان عزیزی که در این برنامه حضور دارند و صدای من را می‌شنوند. اظهار شادمانی می‌کنم از این‌ که بازهم این فرصت را دارم تا با شما عزیزان در مورد کین‌توزی سخن بگویم. 

جلسات پیشین در این باره صحبت کردیم که کین‌توزی و ساز و کار آن چیست و نیرویش را چگونه تأمین می‌کند و چگونه آن را به کار می‌گیرد و حتا در این باره گفتیم که چگونه کین‌توزی با ارزش‌گذاری و نهادسازی به زندگی اجتماعی و سیاسی ما راه پیدا می‌کند.

اما امروز می‌خواهیم به راه‌‌هایِ برون رفت از کین‌توزی بپردازیم و از امکان‌های رستن از کین‌توزی که همه زندگی انسانی ما را در برگرفته است، بپردازیم 

اِتیَن دو لا بوئِسی، نویسنده و فیلسوف و شاعر فرانسوی در قرن شانزدهم و از چهره‌های عهد رنسانس، کتابچه‌ی مشهوری دارد به نام گفتار در بندگیِ خودخواسته یا بردگی اختیاری. در این کتاب او نشان می‌دهد که مردم گرایش شگفتی به بندگی و بردگی دارند و خودخواسته و اختیاری تن به این پستی و ذلت می‌دهند. بر همین پایه او می‌نویسد: بر سر دوراهیِ میان بنده ماندن و آزاد زیستن، خودِ مردمند که آزادگی را پس می‌زنند و بندگی پیشه می‌کنند. مردم خود به این ذلت تن درمی‌دهند و در طلب آن هم می‌دوند. 

با طرح این ایده، دو لا بوئسی، زمینه‌یِ طرح پرسشی را فراهم آورد که در حدود سه قرن بعد، نیچه در مقام یک روان‌شناس جمعی باید به آن می‌پرداخت و کشف می‌کرد که بله آن‌چه انسان‌ها را به بندگی خودخواسته یا بردگی اختیاری می‌کشاند چیزی نیست مگر نیرویِ هولناکِ کینه‌توزی که برآیندِ فاسد و تباه‌شدن غرایز به وسیله‌یِ ارزش‌هایی است که خود برآمده از روان‌ها و سرشت‌هایی پست و تباه و ناتوانند. 

راست این است که ساختار فرهنگ و سیاست انسانی ما و نظام دینی و عقیدتی ما هنوز هم به گونه‌ای است که این گرایش به بردگی را در ما تقویت می‌کند و به ویژه با القایِ حس گناه و تولید وجدان معذب ما را به سوی بردگی اختیار سوق می‌دهد و اگر وجدان معذب به عنوان گشت ارشاد و پلیس و طالبِ درونی نتوانست عمل کند، آن وقت خود طالب یا واعظ و روحانی و گشت ارشاد با شلاق‌ و باتوم وارد میدان می‌شود تا افراد را به درون گله‌های بندگان و بردگان و مطیعان و رام‌شدگان بازگرداند و این بدیهی است که اگر این روشِ تهدید و ارعاب پاسخ نداد، وارد مرحله بعد یعنی پاک‌سازی و نابودی افراد رام‌نشدنی، خواهند شد؛ یعنی به قتل و کشتار کسانی خواهند پرداخت که می‌خواهند آزادانه و با سری افراشته و سرورانه به زبان نیچه زیست کنند و از خود و از شورها و امیالِ حیاتیِ خود شرم‌سار نباشند و به جای نفیِ زندگی به آن آری بگویند. 

در این بزنگاه می‌خواهم موضوعِ مهمی را با شما در میان بگذارم؛ به ویژه با شما زنان و دختران نازنین افغانستان. و آن این‌که همین آگاهی که چرا طالبان با شما این‌گونه رفتار می‌کند خود می‌تواند نیروی مقاومت و پایداری شما را به آن آستانه‌ای برساند که دیگر تسلیم فشار آن‌ها برای تن دادن  بردگی و اطاعت نشوید.

این که آدمی بداند برای چه تنبیه می‌شود یا چرا چنین رنجی را متحمل می‌شود، نخست او را از در افتادن به تله خود قربانی‌انگاری، که مادر همه فلاکت‌ها و پستی ها و زبونی‌هاست، نجات می‌دهد و سپس آن که، به او کمک می‌کند تا در بدترین شرایط نیز سرافرازانه همانی باشد که هست یا دقیق‌تر همانی بشود که هست.

برای همین نیچه در کتاب «آواره و سایه‌»اش می‌نویسد: «کسی که رنج‌هایش را به روی کاغذ بیاورد، نویسنده‌ای اندوهگین می‌شود اما وقتی به ما بگوید از چه رنج می‌برد و چرا اکنون در شادمانی آرمیده، نویسنده‌ای جدی است.» یعنی این که انسان در اوج ناهمواری و رنج نیز می‌تواند شادمان و تندرست زیست کند در صورتی که بداند چرا رنج می برد و چرا تنبیه می‌شود. چنان که پرومته با چشمانی باز رنج و شکنجِ خود را می‌پذیرد و می‌گوید: «می‌خواستم و پذیرفتم» یا سقراط که بی هیچ اضطرابی در آرامش جام شوکران‌اش را می‌نوشد. انسانی که می‌خواهد خودش باشد و بر اساس ندایِ دل و درونِ خود زندگی کند و نه بر پایه‌ی فرامین و احکامی که از زمینه‌یِ کینه‌توزی برآمده و انسان را بنده و برده می‌خواهند، باید خطر کند.  بی چرا زنده بودن یا به چرای مرگِ خود آگاه بودن ــــ مسأله این است: انسان وقتی می‌داند که چرا باید بمیرد، مرگ نیز برایش جز یک شادمانی نخواهد بود.

بهتر است با ماکس شلر آغاز کنیم برای این که بدانیم راه‌کار او برای برون رفت از کین‌توزی چیست؟ 

گفتیم که کین‌توزی ارزش‌ها را وارونه می‌کند یعنی شر را خیر و خیر را شر و نیک را بد و بد را نیک جلوه می‌دهد. بنابر‌این، رهایی از این باژگونگیِ ارزشی، باید راه نجاتِ ما باشد. یعنی بازگردان همه چیز دوباره به سر جای خودش. اما در این لحظه بازگردانی همه چیز بر سر جای خودش، در میان ماکس شلر و فردریش نیچه اختلافی بنیادین وجود دارد. 

ماکس شلر، بر این تأکید می‌کند که باید با کنار گذاشتن فرهنگِ مقایسه و رقابت که در عصر مدرن به اوج رسیده است، می‌توان از کینه‌توزی رهید. شلر، حادترين نوعِ كين‌توزی را در جامعه‌یِ مدرن می‌یابد؛ زیرا فاصله‌یِ عمیقی در میانِ ميل و ناتوانی وجود دارد. در چنين جوامعی، با آن كه هر كـس حـق دارد خـود را بـا هـر كس ديگری مقايسه كند،  اما این مقایسه نمی‌تواند آن شکافِ میانِ میل و ناتوانی را پر کند و همین خود، انگیختاری می‌شود برای نیرو گرفتنِ هر چه بیش‌تر کین توزی در جامعه.

ما بسیار شنیده‌ایم که گفته‌اند و درست هم گفته‌اند، که انسان والامنش یا انسان شریف خود را با هیچ کسی مقایسه نمی‌کند و برای همین شریف است، چون به خودش آری می‌گوید و در نتیجه، با افتادن در دامِ کین‌توزی به پستی نمی‌گراید.

البته شلر می‌گوید انسانی که خودش را با دیگران مقایسه نکند احتمالاً به یک فخر فروش پرافاده تبدیل می‌شود و بسا به یک دلقکِ منحصر به فرد که عجیب و غریب به نظر می‌آید اما در همان حال چندان تفاوتی هم با دیگران ندارد. 

از این تیپ‌های انسانی در عصر ما بسیارند؛ کسانی که در ظاهر و تحت تاثیرِ تبلیغات سرگیجه‌آور، به گونه‌ای اصالت، خودبودن و تک‌بودنِ بدلی روی می‌آورند و از طریقِ تلاش برای متفاوت بودن، درست در دامِ خود شیفتگی و همرنگی و همدستی با وضع موجود می‌افتند. توجه کنید که در عصر مدرن متفاوت بودن و عدم مقایسه‌یِ خود با دیگران به کالا و به صنعت تبدیل شده است.

از نظر شلر، مقایسه به هر حال روی می‌دهد اما مسئله این است که این مقایسه ما را به چه سمت و سویی سوق می‌دهد: می‌توانیم از مسیر این مقایسه به چال‌هرز انزجار و تنفر از دیگران که به راستی از ما بهترند بیفتیم یا این که نه، وقتی می‌بینیم کسی از ما بهتر است، نیک‌تر است، یا به زبان نیچه از ما داراتر و قوی‌تر است، زیباتر است، به جای انکار و تخریبِ او، زیبایی و برتری‌اش را تأیید و چه بسا ستایش کنیم ـــــ و این همان خصلت انسان والاتبار و شریف است که فضیلت‌های برتر دیگران و حتا دشمنان‌اش را نه تنها انکار نمی‌کند که از وجودشان به وجد می‌آید و از آن‌ها لذت می‌برد. 

با این همه، راه‌کار اصلی و عمومی شلر در برابر کین‌توزی نخست، دست برداشتن از این فرهنگ رقابت و مقایسه و سپس، در کار آوردن یک عشق فراگیر و همه‌گستر و خدای‌گونه است که به نیک و بد یکسان عشق می‌ورزد.

این عشق همان عشقی است که در فرهنگ عرفانی ما هم توصیه شده است اما شلر این نوع عشق را از آموزه‌های مسیحی استخراج می‌کند. این عشق یا محبت همان پادزهرِ کین‌توزی است. شلر می‌گوید: شخص به اندازه‌ای که عشق می‌ورزد، دارای ارزش است. برای همین از او به عنوان فیلسوف یا پدیدارشناس عشق هم یاد می‌کنند. بر همین پایه، در اندیشه‌یِ شلر، دل یعنی جايگاه عشق، مخزن گوهره‌یِ هستیِ انسانی است و نه برای مثال خرد یا منِ استعلایی، چنان که کانت و دیگران از آن، سخن گفته‌اند. 

برای شلر همدلی یا سیمپاتی در کانون یک زندگی والا قرار دارد هم‌چنان که در یک زندگی کین‌توزانه هرگونه سیمپاتی یا همدلی جای خود را به نفرت و بددلی و بدگمانی می‌دهد. در نظرِ شلر سیمپاتی یا همدلی راه نجات از کینه‌توزی است، زیرا نه تنها انسان را از مقایسه خود با دیگران می‌رهاند که سبب می‌شود تا دیگران را نیز در امتداد و ادامه‌یِ هستی خود بنگرد. به همین خاطر نه فقط آدم‌ها که طبيعت هم در مدار این همدلی فراگیر واقع می‌شود یعنی انسان کیهانی می‌شود که حتا طبیعت را هم دربرمی‌گیرد اما این چگونه روی می‌دهد؟

اگر کینه‌توزی را برآیند یک آشفتگی و بی‌سامانیِ قلبی در نظر آوریم، بنابراین، آلترناتیو آن باید همانا سامان یافتنِ دل یا به زبان شلر Ordo amoris یا سامان عاشقی باشد. 

دكارت می‌گفت كه گوهر و ذات انسان بودن در «عقل» (reason) است، تفكر يونـانی هم قائل بر اين بود كه عقل همچون موهبتی والا انسـان را از سـاير جانداران و حيوانات متمايز می‌سازد زیرا چيزهـایی چـون هنـر، فرهنگ، تاريخ، زبان و قانون همـه از بستر عقل انسانی روييده‌اند. 

اما شلر دیدگاهی هم‌چون بِلِز پاسکال (Blaise Pascal) فیلسوف اواسط قرن هفدهم میلادی در فرانسه برگزید که بين عقل و دل فاصله‌ای می‌گذاشت و می‌گفت که دل هم دلایلی دارد که عقل از آن‌ها بی‌خبر است. 

شلر محبت و عشق مسیحی را نه تنها به عنوان راه‌کار اصلی نجات از کین‌توزی ارائه می‌‌کند که حتا این عشق مسیحی را شکل والاتری از عشق یونانی قرار می‌دهد.

از نظر شلر، در مسیحیت مفهوم عشق دگرگون شـده و برخلاف عهد باستان، ديگر دسته‌ای از انسان‌ها را نمی‌بینيم كه در تلاش برای رسيدن به مقـام خدايى ازهم سبقت می‌گيرند. 

در تصوير مسيحى از عشق، هر كس به عقب و به كسانى مى‌نگرد كه از خدا دورتر مانده‌اند‌ و می‌كوشد با كمـک كـردن و خـدمت كـردن بـه ايشـان بـه خـدا تشبه یابد، زيرا اين اشتياق عظيم به عشق ورزيـدن و خـدمت كـردن و فروتنـى همانا ذات خداوند است.

شلر اگر چه اذعان دارد که كين‌توزی می‌تواند به ظریف‌ترین شکل ممکن خود را به جای عشق جا بزند اما مدعی است که ريشه عشق مسیحی به تمامی آزاد از كين‌توزی است. در برابر این ایده، نیچه برآن بود که منبع ارزش‌داوری‌هایِ مسيحي كين‌توزی‌ای است كه لباسِ عشق بر تن كرده است. 

شلر، پاسکال را سرمشق فکری خود قرار داد اما نیچه پاسکال را فلاکت بارترین نمونه‌ی تباهی برمی‌شمارد زیرا باور کرده بود، خردش به دلیل گناه موروثی (رانده شدن آدم و حوا از بهشت) تباه شده است؛ در حالی که خود مسیحیت او را تباه کرده بود. 

خلاصه این که راه‌کار نیچه برای رهایی از تله کینه‌توزی به کلی متفاوت با شلر است.

پیش‌نهاد نیچه برای نجات از زیستن بر اساس ارزش‌های کین‌توزانه همانا طرح افکندن انسان نوینی است که زیرساخت روانی و حیاتی‌اش بر اساس اراده معطوف به قدرت و نه ضعف بنا نهاده شده است.  او این انسان را ابرانسان یا فراانسان می‌نامد؛ انسانی که از خود درمی‌گذرد تا انسان تازه‌ای را بر اساس ارزش‌های والاتبارانه طرح اندازد یعنی خودش را از نو بیافریند و فلسفه نیچه در بنیاد چیزی نیست مگر نوید این انسان تازه؛ انسانی که دیگر کینه‌توز نیست و تندرستیِ روانیِ خود را بازیافته است.

او می‌نویسد:

Der Mensch ist Etwas, das überwunden werden muss

یعنی انسان چیزی است که باید از آن فرارفت یا بر آن چیره شد. چرا؟ چون انسان آلوده به ارزش‌های میانمایگی و کینه‌توزی است… چرا که انسان رودی آلوده است اما از طریق چیره شدن بر خود می‌تواند بر این آلودگی چیره آید و آن را پشت سر بگذارد اما چگونه این کار را می‌تواند انجام دهد؟ با نگریستن به فراسوی خودش؛ به ابر انسان؛ برای همین می‌گوید: هان! به شما ابر انسان را می‌آموزانم؛ اوست این دریا؛ در اوست که خواری بزرگ‌تان فرو تواند نشست!  و این ابر انسان، انسانی است که بر فرهنگ و ارزش‌هایِ اخلاقیِ انسانی‌ چیره آمده و اینک از منظری نو و متفاوت به زندگی می‌نگرد؛ از منظری که در آن دیگر از تقسیم جهان به دو قطب خیر و شر خبری نیست و همه چیز بی‌گناه است و آماده برای شروعی تازه. 

به زبان بریان مگی، منظور نیچه از ابر انسان، اصولاً کسی است که خودِ طبیعیِ کاملِ خویش است و غریزه‌ها و محرک‌ها و رانه‌ها و امیالش را تا انتها دنبال می‌کند و در اوج ظرفیتِ خود، صحیح و سالم است و با خودانگیختگی و لذتِ آن، شادی می‌کند. به نظر فروید هم که تحت تاثیر نیچه بود، ابرانسان موجودی است سرکوب نشده، شخصی است فلج نشده، که موانعِ احساسی، چه از نوع اخلاقی و چه از هر نوعِ دیگری، مانعِ زندگیِ او نمی‌شوند. بنابر‌این، ابرانسان همانا انسان رهیده از وجدان معذب نیز هست؛ انسانی به کلی مستقل که جان یا روانی آزاد از کینه‌توزی دارد. نیچه در فراسوی خیر و شر می‌نویسد: کمتر کسی مستقل است، زیرا استقلال امتیاز مردمان قوی است. 

کوتاه سخن این که: فلسفه نیچه از یک‌سو، کاشفِ زندگیِ انسانی به مثابه برآیندِ ارزش‌هایِ کینه‌توزانه و نافیِ زندگی است و از سوی دیگر، آفرینش‌گرِ تصویرِ یک زندگیِ آری‌گویانه به خود و به زندگی است و آن را همچون یک ستاره‌یِ روشن، یک رویای هنوز به عمل درنیامده و یک امید در برابرِ این فرهنگ تباه و خشن، که زاده کینه‌توزی است، فراپیش می‌آورد تا بلکه انسان را به فرا رفتن از این وضعیت نیهیلیستیک که اینک با آن دست به گریبان است، ترغیب کند. 

 بر همین پایه، برای درک و شناساییِ نقاب‌هایِ کین‌توزی در زندگیِ فردی و اجتماعی و خلاصه برای کشفِ راه‌ها و روزنه‌هایِ رهایی از کینه‌توزی، باید مدتی با آثار و اندیشه‌هایِ نیچه زندگی کرد زیرا او نویسنده و متفکری سهل و ممتنع است: از یک سو به نظر ساده می‌آید و از سوی دیگر، بسیار دیریاب و دیر فهم است و زین‌رو با سرسری خوانی نمی‌توان به عمق اندیشه‌هایش راه برد.

در پایان این را هم اضافه کنم که نیچه حافظ را بسیار ستایش می‌کند زیرا از منظر او حافظ شاعری بس زندگی‌گراست و همچون نیچه به اخلاق شاهانه و سرورانه گرایش دارد. به بیان دیگر، حافظ نیز چون نیچه اخلاق شاه‌وشان یا همان والاتباران را معیار سنجش نیک از بد قرار می‌دهد و بازهم چون او، اخلاق گدایان یا همان اخلاقِ محتسبان و عالمانِ دینی و فقیهانِ تنگ‌نظر و صوفیانِ عبوس را برای یک زندگی سالم انسانی خطرناک می‌داند و به همین خاطر، به بیان‌ها و زبان‌هایِ مختلف می‌‌سراید: به خَطُّ و خالِ گدایان مده خزینه‌یِ دل /  به دستِ شاهوَشی دِه که محترم دارد!

به نظرم نیچه با شاهنامه آشنایی نداشت وگرنه به فردوسی هم علاقه‌مند می‌شد چون فلسفه حاکم بر شاهنامه با اندیشه‌های بنیادینِ نیچه بسیار سازگار است. فردوسی در داستانِ بوزَرجُمِهر می‌سراید: ز نیرو بود مرد را راستی /  ز سستی دروغ آید و کاستی. ـــــ و این همان دلیلِ علاقه‌یِ نیچه به Persien یا ایرانِ باستان نیز هست که بر پایه‌یِ ارزش‌های شاهانه یا به زبان خود او، بر پایه‌یِ «فضیلتِ راست گفتن و نیک تیر انداختن» بنا شده است. 

خلاصه این که نیچه هر آن‌ چه کینه‌توزانه را نکوش می‌کند و هر آن‌ چه از کین رهیده را می‌ستاید و نشانه‌یِ کین‌توزی یا بیماریِ روان چیست؟ نفی زندگی! هم‌چنان که نشانه‌یِ تندرستیِ روان نیز همانا آری گفتن به زندگی است به رغم همه‌یِ فراز و فرودهایش. 

رویش: یکی از لوازم کین‌توزی، همان‌گونه که شما هم بیان کردید، میلی به انتقام هست. ما چگونه می‌توانیم که از انتقام چشم‌پوشی کنیم، در حالی که توصیه‌ی گریز از انتقام معمولاً مجال دادن به ستمگران است، تا هر چه بیشتر به ستم و حق‌کشی خود ادامه بدهند و از هر گونه بازخواست جدی هم مصون باشند؟ 

دکتر صباحی: برای این که نسبت به موضوع دقت بیشتری کنیم و بحث را عمق ببخشیم، می‌خواهم اشاره کنم به آن شوخی نیچه با کتاب مقدس آن‌جا که می‌گوید:  اگر چشم راست تو باعث گمراهی تو می شود، آن را بکش و دور بینداز! نیچه می گوید: چه خوب تا هنوز هیچ مسیحی‌ای به توصیه‌ی کتاب مقدس عمل نکرده است و به خاطر اشتباه و یا گناهی که از چشمش سر زده، آن در نیاورده است، وگرنه ما الان با جامعه‌ای یک‌چشمان مواجه بودیم چون انسانی وجود ندارد که بدون خطا زندگی کند.در ادبیات عرفانی ما هم گفته می‌شود که باید حس خشم و انتقام را در درون خود بکشیم تا بتوانم به مراتب والاتری دست پیدا کنیم. 

اما نیچه می‌گوید خشم و انتقام  نیست؛ او می‌گوید نباید غرایز و احساسات را از ریشه درآورد و آن‌ها را کشت زیرا که همین کشتن غرایز و سرکوب خشم خود می‌تواند انسان را به سمت کین‌توزی سوق دهد. بنابر‌این، به زعم نیچه اندکی انتقام به مراتب شریف‌تر و انسانی تر از هیچ انتقام نگرفتن است. فراموش نکنید: کینه‌توز آن کسی است که نمی‌تواند انتقام خودش را بگیرد و همین عدم توانایی او را به جهان کینه‌توزی پرتاب می‌کند. انسانی که انتقام می‌گیرد – در همان جلسه‌ی اول توضیح دادیم – که شما یک آزاری می‌‌بینید و انتقام‌اش را می‌گیرید و تمام می‌شود یعنی یک‌باره برای همیشه خشم شما فرومی‌نشیند اما کینه‌توز تا ابد دچار احساس خشمی است که فرونمی‌نشیند و مدام خود را تکرار می‌کند. حال کدام یک بهتر است؟ هرگز انتقام نگرفتن یا اندکی انتقام؟ پاسخ نیچه این است که اندکی انتقام شریف‌تر و بهتر است. 

اما مسئله بعدی نحوه‌یِ انتقام‌گرفتن است؛ یعنی برای این که کینه‌توز نشویم از یک‌سو، باید خشم خود را نخوریم و نکشیم و از سویِ دیگر باید به گونه‌ای انتقام بگیریم که نتیجه مثبت فردی و اجتماعی داشته باشد یعنی نتیجه‌اش از نظر انسانی و حیاتی برد ــ برد باشد. برای همین استفان هِسِل که دبیر کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد و یکی از اعضای تدوین‌کننده‌ی منشور جهانی حقوق بشر بود و در سال ۲۰۱۳ درگذشت، در یک کتابچه‌ای بنام Indignez-vous، که به فارسی به «برآشوبید!»  ترجمه شده است، دليل مقاومت را به خشم آمدن برمی‌شمارد و زین‌رو، بی تفاوتی یا به خشم نیامدن را به بدترين رفتار تعبیر می‌کند؛ در همان حالی که می‌نویسد: عدم خشونت، همان راهی است كه بايد ياد بگيريم. یعنی نشان دادن خشم، ارتباطی با خشونت ندارد.

بنابر‌این، خشم (anger) را نباید با پرخاش (aggression) اشتباه گرفت. خشم برخلاف پرخاش یک سرمایه انسانی و حیاتی است و می‌تواند به در زندگی به گونه‌ای خلاق به کار آورده شود. خشم یک احساس یا هیجان یا یک emotion است که پاسخ طبیعی نسبت به یک تهدید است اما پرخاش  یک رفتار یا کنشِ خصومت‌آمیز، مخرب یا خشن مانند حمله فیزیکی، فحاشی و حتا رفتارها و گفتارهایِ خود آسیب زننده است.

ارسطو در کتاب اخلاق نیکوماخوسی می‌گوید: «خشمگین شدن راحت است؛ همه می‌توانند خشمگین شوند، اما خشمگین شدن در برابر شخصِ مناسب، به اندازه مناسب، در زمان مناسب، به دلیلِ مناسب و به روش مناسب، این همان عملِ دشوار است». بر اساس همین گزاره ارسطو بود که سپس در قرن بیستم یک آگاهیِ نوین شکل گرفت و وارد ادبیات انسانی شد که به آن هوشِ عاطفی یا هیجانی (emotional intelligence) می‌گوییم. آی‌کیو یک هوش طبیعی و یک سرمایه طبیعی است اما هوش عاطفی و هیجانی به آگاهی و شناخت  نیاز دارد و باید آن را آموخت و به دست آورد کرد چندان که دیگر نه این خشم بلکه این شما باشید که خشم را پیش می‌راند و به کار می‌گیرد یعنی این شما باشید که آن را مدیریت می‌کند و نه برعکس. خشم و عصبانیت مانند آتش است. می‌تواند وسیله خوب و موثری باشد و هم‌چنین می تواند مخرب باشد. همه نیروهای زندگی همین‌طورند. نیچه هم همین را می‌گوید: یا برده نیروهای درونی خودت هستی یا سرور آن‌هایی و می‌توانی آن‌ها را به یک مسیر والاتر هدایت کنی برای مثال خشمت از طالبان را به یک رمان تبدیل کنی یا به یک اثر هنری دیگر.

همین کاری که ما داریم حالا این‌جا انجام می‌دهیم و برای مثال در باره کین‌توزی صحبت می‌کنیم، در حقیقت در راستای تقویت و رشد دادن هوش عاطفی یا هوش هیجانی یا همان emotional intelligence است که ما به طور خاص در منطقه‌ی خاورمیانه روی آن کار نکرده‌ایم و به ویژه ما ایرانی‌ها، افغانستانی‌ها در این زمینه متاسفانه یک مقدار نیاز به کار داریم؛ یک مقدار که نه بسیار زیاد.  بله باید هوش عاطفی و هیجانی خودمان را تقویت کنیم؛ از این طریق یاد می‌گیریم که چگونه  نیروهای درونی خود مثل خشم یا حتا نفرت را به مثابه یک سرمایه و نیروی حیاتی به کار بگیریم؛ ما می‌توانیم از طالبان نفرت داشته باشیم؛ ولی باید بدانیم که این نیروی نفرت را کجا هزینه کنیم و چطور هزینه کنیم. نیچه هم همین را می‌گوید. او می‌‌گوید خشم و غرایز را نکش. از ریشه در نیاور بلکه یاد بگیر که با همین نیروهایِ منفی‌ یک جهان تازه و متفاوت و حتا عاشقانه خلق کنی. از خشم خودت و از حس انزجار و از نفرتت یک جفت بال درست کن و به فراسویِ این وضع موجود و به فراسویِ خودت برو. 

رویش: جناب دکتر، در جوامع مدرن، ما به کمک قانون و به کمک نهادها و نظام‌ها توانسته‌ایم مکانیزمی را ایجاد کنیم که انسان‌ها در بیان خشم و یا ناراحتی خود، فردی برخورد نکنند. به همین خاطر است که اینجا خشم در قالب نهادها به یک قدرت جمعی در درون جامعه تبدیل می‌شود و داینامیزم و پویایی جامعه را ضمانت می‌کند. در حالی که در کشورهایی که یا نهاد و قانونی که  بتواند این قدرت‌های فردی را در درون خود هضم کند، یا جهت بدهد، نداریم یا اینکه این نهادها در ضد فرد عمل می‌کنند. در هر دو صورتش افراد ناگزیر می‌شوند به واکنش‌های فردی روی بیاورند. به همین دلیل حس انتقام‌جویی در درون جامعه بسیار بروز می‌کند. میل بر این که هر کس گره‌ها و عقده‌های ذهنی خود را فرداً تشفی ببخشند، خیلی زیاد می‌شود. فکر می‌کنید‌ که در جامعه‌های ما، مثل ایران یا افغانستان خلاء نهاد‌هایی که بتوانند جای افراد را در تمایل‌شان به انتقام جویی، در تمایل‌شان به ابراز خشم‌شان به صورت فردی بگیرند هم یکی از عواملی است که  ما دچار مرض کین‌توزی هستیم؟

دکتر صباحی: درست می‌فرمایید. در کشورهای توسعه یافته، مثلاً: من اگر از کسی ناراحتی دارم یا آزار دیده‌ام، یا اگر کسی اموال مرا دزدیده، قانون می‌تواند کمک کند تا عدالت دوباره برقرار شود اما در همه‌یِ مسائل انسانی حتا در جوامع توسعه‌یافته نیز قانون نمی‌تواند کاری کند. برای مثال وقتی شما از این که یارتان ترک‌تان گفته و شما از این رنج می‌برید قانون هیچ کاری نمی‌تواند برای شما انجام دهد یا شما اگر دچار مرض کینه‌توزی هستید قانون نمی‌تواند شما را نجات دهد. بنابر‌این، در برخی از مسائل، ارجاع به قانون طبیعتاً کمک می‌کند که ما در تله‌ی خشونت نیفتیم، اما فراتر از مرزهای قانونی و حقوقی، مسأله‌ی مهم‌تری وجود دارد که ما نمی‌توانیم منتظر قانون یا هر نهاد اجتماعی دیگری بمانیم.

ما انسان هستیم و ما بایستی با همدیگر زندگی کنیم. انسان موجودی است که باید به زبان قدما در مدینه زندگی کند. ارسطو و قدما می‌گویند، امروز هم بیشتر ثابت شده است، که ما نمی‌توانیم به تنهایی زندگی کنیم، چون ضرورت دارد که باهم زندگی کنیم و بر همین اساس ما در کنار قانون و فراتر از قانون به امر بخشش نیاز داریم؛ تاکید کنم که بخشش نه به عنوان یک توصیه‌ی اخلاقی یا امر عرفانی و آموزه‌یِ دینی بلکه به عنوان یک ضرورت زیستی باید مورد توجه ما در زندگی فردی و اجتماعی و سیاسی قرار گیرد. این بدین‌معناست که در بسیاری از مسائل و موارد پیچیده و گسترده‌یِ زندگی قانون نمی‌تواند هیچ کاری کند، دست‌های آن بسته است، اما خود ما انسان ها می‌توانیم با اتکاء به همین امر بخشش، به عنوان یک سرمایه و تواناییِ انسانی زیست‌سیاست‌مان را سامان بدهیم. 

به نظرم ما می‌توانیم این امر بخشش را در کانون همه‌یِ ابعاد زندگی خود قرار دهیم و می‌بینیم که کار می‌کند. مهم این است که کار می‌کند. اما چگونه می‌توانیم ببخشیم؟ به نظرم با غیر شخصی‌کردن امور، همه چیز حتا تاریک‌ترین احساسات ما نیز وارد فاز بخشش می‌شوند.  نیچه می‌گوید که نویسنده‌ی خوب کسی نیست که از دردهایش بنویسد، بلکه کسی است که از چراییِ رنج‌ها و دردهایش می‌نویسد؛ از این که چرا این دردها بر او وارد شده‌اند و به محض اینکه وارد حوزه‌ی «چرایی» می‌شویم، این دردها و رنج‌ها شخص‌زدایی و بخشوده می‌شود و در بنیاد، این جامعه‌شناسی شلر یا فلسفه‌یِ نیچه و حتا آموزه‌های اخلاقی و عرفانی همه می‌خواهند این نقطه‌یِ بخشش و این امکان و ظرفیت انسانی بخشش را فعال کنند. به محض این که شما بتوانید ببخشید، گریبان آینده را از چنگ گذشته درآورده‌اید. چون بدون این بخشودگی ما نمی‌توانیم از شرِ پیامدهای آنچه که انجام داده‌ایم، رها شویم و بخشیدن مانند ورق زدن کتاب است و به بیان خانم آرنت، یکی از ویژگی‌های زندگی انسانی این است که می‌تواند یک آغاز نوین داشته باشد یعنی همه چیز را از نو شروع کند و این مستلزم بخشش است.

انسان اگر موجود شاهکاریست و اگر فوق‌العاده است به این دلیل است که قدرت شروع دوباره یا The new beginning دارد. یعنی می‌تواند آغاز نوین داشته باشد و همین آغاز نوین را نیچه قدرت فراموشی می‌نامد و می‌گوید انسان والاتر کسی است که بتواند فراموش کند و فراموش کردن به معنای این نیست که مسائل را باید پشت گوش انداخت و به آن‌ها فکر نکرد، بلکه این است که آن‌ها را بگوارد. گواردن یا هضم کردن یعنی تبدیل آن چیزی که وارد روان یا معده‌ی ما شده است، به یک انرژی تازه و متفاوت برای یک آغاز دوباره. یعنی درک و تحلیل مسائل و سپس رها ساختن‌شان که خود به خود پس از گوارش یا فهم آن‌ها روی می‌دهد زیرا که زندگی انسان معطوف به آینده است و انسان باید بتواند آن را طرح بیندازد اما برای این کار نخست باید گریبانش را از دست گذشته بیرون بکشد. نه به زور بلکه با فهمِ چراییِ آن. بنابر‌این، بخشش شرط نخستینِ یک شروع نوین است؛ بازگشتن به نقطه‌یِ صفر. نقطه‌یِ پرش. بنابر‌این، فردا اگر طالبان حکومتش سقوط کرد، ما می‌توانیم به انتقام دست دراز کنیم یا این که طالبان را به یک دادگاه بین‌المللی واگذاریم و مشغول طرح‌انداختنِ یک زندگی جدید برای آینده‌یِ خود و افغانستان شویم.  این روشن است که ما اگر تفنگ برداریم و بیفتیم در پی طالبان، زندگی ما به مثابه‌ی آینده طرح نمی‌افتد و شروع نمی‌شود چون نتوانسته‌ایم ببخشیم و این صفحه را ورق بزنیم. 

حال این‌که چگونه می‌توان به این نقطه‌ی بخشایش رسید، این همان مسئولیت فردی هر انسانی است؛ برای این کار، هرکس باید امکانات و سرمایه‌های روانی و جسمانی خود را کشف کند و به کار گمارد تا بتواند یقه‌یِ آینده‌یِ خود را از دست همه‌یِ بلاهایی که تا کنون سرش آمده و از زخم‌ها و رنج‌های گذشته بیرون بکشد و بدین‌سان پای در راه یک زندگی شادمان و سرشار بنهد.  

سحر رضایی: من دانش‌آموز نزده ساله از کابل هستم. در آغاز می‌خواهم به فعالیت‌هایم در زمینه‌ی بازی صلح اشاره کنم که آغاز آن از لیسه‌ی عالی معرفت با راهنمایی استاد عزیزالله رویش بوده است و امروز زمینه‌ی فعالیت جوانان نسل پنجم است. من نیز یکی از این بازی‌گران صلح جهانی هستم. این بازی که در گروه‌های پنج نفره انجام می‌شود، هدف آن ایجاد صلح در افغانستان و جهان تا سال ۲۰۳۰ میلادی می‌باشد. در بازی صلح جهانی بر روی زمین اولین قدمی را که بر می‌داریم، امپاورمنت است. ما در این درس‌ها یاد گرفته‌ایم که چگونه با تغییر واقعیت به سوی آیدیال ما، زندگی خود را مطابق خواست خود شکل دهیم. عشق ورزیدن به خود و دیگران را آموختیم، میان دو پارچه‌ی وجود ما که ذهن و جسم است، اتحاد برقرار کردیم و حالا تلاش ما این است که همین مواردی را که ما آموختیم و آگاه شدیم، به دیگران هم یاد بدهیم تا به یک جامعه‌ی عاری از خشونت و کین‌توزی دست پیدا کنیم. 

به طور کلی برای دور کردن کین‌توزی از ذهنیت و رفتار مردم به چند راهکار مهم توجه داریم: اولین قدم، ارتباط سازنده و معنادار با دیگران است. سخن گفتن و به اشتراک گذاشتن تجربیات و احساسات می‌تواند که فضایی را برای درک دیگران فراهم کرده و نقاط مشترک را بین افراد پیدا کند. ایجاد روابط انسانی متقابل، احترام متقابل و همدلی را تقویت می‌کند و به افراد کمک می‌کند که از قضاوت‌‌های ناپایدار و کین‌توزانه خودداری کنند. 

فعالیت بعدی ما تلاش برای توانمندسازی جسمی و ذهنی افراد است و می‌تواند به عنوان یک راهکار در کاهش کین‌توزی عمل کند. تمرینات و فعالیت‌های ورزشی منظم می‌تواند به افراد اعتماد به نفس خوبی برای‌شان بدهد. می‌تواند به آرامش و استقرار درونی آنها کمک کند. فعالیت‌های ذهنی مثل کتاب خواندن، تحصیل و …می‌تواند که خودآگاهی افراد را در قبال خود و پیرامون‌شان تقویت کند که در نتیجه به کاهش کین‌توزی می‌تواند کمک کند. 

مسأله‌ای که ما نگرانش هستیم، این است که در این اواخر ما شاهد توجیه اقدامات طالبان در برابر زنان بوده‌ایم و این اقدامات بر اساس تفسیرهای تنگ و عقده‌آمیزی هست که بر پایه‌ی دین و مذهب انجام داده می‌شود. طالبان با تحقیر و اهانت به حقوق بنیادین زنان و دختران و با تلاش برای تعمیم قدرت خود هستند. این اقدامات‌شان نه تنها با موازین بین‌المللی و حقوق بشر تطابق ندارد، بلکه یک نگاه کین‌توزانه و زن‌ستیزانه به دختران و زنان افغانستان است. نمونه‌های این اقدامات را می‌توانیم در رفتار طالبان با زنان به صورت وفور ببینیم. اولاً آنها زنان و دختران را از حقوق اولیه‌ی‌شان که آموزش هست، محروم کرده است، بعد گشت‌وگذار زنان را در مراکز تفریحی و ورزشگاه‌ها ممنوع قرار داده‌اند. امروز هم شاهد به بند کشیدن دختران افغانستان به بهانه‌ی پوشش نامناسب هستیم. دختران را لت‌وکوب و تحقیر می‌کنند. اقدامات شبیه این را ما در ایران هم شاهد هستیم. در کنار این مسایل، زنان و دختران باید آموزش ببینند و آگاه شوند، تا حقوق و قدرت خود را بشناسند و در برابر ستم و تبعیض ایستادگی کنند. 

علاوه بر این باید فرصت‌های اقتصادی برای زنان فراهم شود، تا بتوانند از استقلال مالی برخوردار شوند. از وابستگی به ساختارهایی که زنان را ضعیف می‌کنند، نجات بیابند. احساسات، خشم و یا نفرت، نباید کنترل شوند، بلکه مدیریت شود و راه سالم برای بروز آن پیدا شود. چالش اصلی اینجا است که احساسات زنان و دختران همواره سرکوب می‌شوند و خطر وارد شدن زنان به ورطه‌ی کین‌توزی آنها را تهدید می‌کند. به نظر شما چه راهکاری برای زنان و دختران ایران و افغانستان وجود دارد که از افتادن آنها در ورطه‌ی کین‌توزی نسبت به دین، مذهب، ملا و مرد جلوگیری شود؟

دکتر صباحی: راهکاری من همان است که بارها گفته‌ام و باز هم می‌گویم: فمینیزه کردن (feminize) جامعه و خاصه سیاست.  زنان باید در پهنه‌ی عمومی بیایند و خودشان را بروز بدهند و به مقاومت مدنی دست بیازند. با حضورشان عرصه را پر کنند. شکل گیری نظام‌هایی مثل طالبان و جمهوری اسلامی، به عنوان نظام‌های نرینه‌سالار برآیند خلاء وجود زنان در پهنه‌ی عمومی است. 

راه نجات ما مردان هم از دست نظام‌های مستبد همین است که زن‌ها بیایند و وارد این پهنه‌ی عمومی شوند و بیایند و حرف بزنند که چه می‌خواهند و چه نمی‌خواهند. چون ارزش‌های زنانه، ارزش‌های رقابت‌گرا نیستند. نمی‌آیند که با حاکمان در بیفتند، بلکه می‌آیند تا بگویند که چه می‌خواهند و چه نمی‌خواهند. قدرت طرح همین مسائل که چه می‌خواهیم یا چرا نمی‌خواهیم، بله همین  می‌تواند راه نجات نه تنها زنان بلکه ما مردان هم باشد. این حضور زنان در جامعه و باز کردن راه‌های ممکن برای حضور زنان در جامعه وظیفه‌ی ماست. اگر خواهر داریم، مادر داریم، همسر داریم… راه آن‌ها را در عرصه‌ی عمومی، نه تنها نبندیم، بلکه هموار بسازیم و به آن‌ها اعتماد کنیم. هر قدر که زنان و ارزش‌های زنانه در جامعه حضور پیدا کنند و پررنگ‌تر باشند و به پستوها هل داده نشوند، به ناموس تبدیل نشوند، راه نجات ما نیز گشوده‌تر خواهد شد.

آرش مهربان: دوست دارم که نظر شما را در مورد «ابرانسان» و این جمله‌ی مشهور که می‌گویند: «لذتی که در بخشش هست، در انتقام نیست.» داشته باشم.

دکتر صباحی: این ضرب‌المثل برآیند خرد جمعی یا تجربه‌یِ زیسته‌‌یِ جمعیِ انسان‌هاست که می‌داند این بخشش نتیجه‌یِ به تعویق انداختنِ حس انتقام و درگذشتن از آن است اما چرا لذت‌بخش است؟ چون به زبان نیچه انسان در این حالت یعنی حالت بخشش احساسِ قدرتِ بیش‌تری می‌کند تا آن وقتی که انتقام می‌گیرد. با انتقام انسان از شر چیزی آزاردهنده خلاص می‌شود اما الزاما نیرو یا قدرتِ تازه‌ای به دست نمی‌آورد اما در بخشایش، آدمی به طور هم‌زمان هم از احساس آزاردیدگی خلاص می‌شود و هم  از یک نیروی افزوده‌ سرشار می‌شود آن قدر که قدرت‌‌ یا نیروی زندگی‌اش فزونی می‌یابد؛ و ابرانسان در این منظرِ نیچه‌ای، جز همین انسانِ به فراسویِ زندگیِ انتقامی و رقابتی رفته نیست؛ کسی که از فراسوی خیر و شر به زندگی می‌نگرد. در عین حالی که همین فرا رفتن، عمیق‌ترین لذت‌ها را نیز به او می‌چشاند و حکمت و فلسفه‌‌اش را شادان می‌سازد. زیرا چنان که گفتیم، خود این برآمدن و چیره آمدن بر میلِ نیرومندِ انتقام خودش به انسان حس قدرت می‌دهد؛ حس این را که او بر خود پیروز شده‌ و از خود فراتر رفته‌ و وارد بازی مناسبات انسانی که بر رانه‌ها و سائق‌هایِ کینه‌توزانه است نشده‌ است. بله این خودش انسان را شادمانه  یا به زبان نمادین نیچه به یک ابرانسان بدل می کند.

در نظر داشته باشیم که اینجا صرفاً بحث از یک لذت ساده نیست، بلکه پایِ یک کنش برتر و والاتر و حتا یک روش زیستِ متفاوت در میان است که اگر به آن دست بیازید، چنان که پیش‌تر گفتم، می‌توانید حسِ انتقام یا خشم‌تان را تبدیل به یک نیروی خلاقانه کنید. هیچ‌چیز در این جهان بد نیست حتا حس نفرت و انتقام و خشم بلکه فقط نحوه‌یِ به کارگیری آن است که آن را مخرب یا سازنده می‌کند. این کاریست که خود نیچه هم انجام می‌دهد. او با کتاب‌هایی که می‌نویسد، هم خشم خودش را نسبت به خانواده‌‌ و هموطنان‌اش که کشیش‌منش و مقدس‌نما هستند ابراز می‌کند و همین این که به واسطه‌یِ نیرویِ زورآورِ این خشم روزنه‌های تازه‌ای از ادراک و فهم را پیش روی انسان‌ها قرار می‌دهد. در ضمن آن که انتقامش را هم از خانواده‌، هم از آلمانی‌ها و هم از روحانیتی می‌گیرد که مدام تلاش می کردند از او یک آخوند مسیحی بسازند یعنی او را از خودش بیگانه کنند. وقتی شما خشم‌تان را در جوف ادبیات یا در جوف هنر می‌ریزید یا وقتی خشم‌تان را روی سیم‌های ساز یا گِلِ و سنگِ مجسمه‌ خالی می‌کنید، نه تنها خشم یا میل به انتقام‌تان ارضا می‌شود که از درون این تجربه، آن لذت عمیق هم زاده می‌شود که بلاواسطه نتیجه احساس قدرت و احساسِ فزونی گرفتن قدرت در شماست.

این برتری و این نیرومندی راستین را شما از درون‌ خود احساس می‌کنید؛ از این که تن به اراده‌ی خود داده‌اید و تن خود را در اختیارِ نیرویِ واکنش‌گر و منفعلِ کینه‌توزی قرار نداده‌اید؛ از این که اراده‌ی خود را از خود سلب نکرده‌اید بلکه خودتان بوده و دقیق‌تر خودتان شده‌اید. ابرانسان، یعنی کسی که توانسته بر انسانیتِ خود و بر همان فرهنگِ انسانی که بر پایه‌یِ اخلاق کینه‌توزی است، چیره آید و به بی‌گناهی اولیه برگردد. یعنی به همان جایی که خانم هانا آرنت به آن «شروع نوین» می‌گوید؛ یعنی  به جایی که انسان می‌تواند زندگی‌اش را از نو طرح بیندازد و از آن لذت ببرد. اما آدم کینه‌توز از زندگیش لذت نمی‌برد. آدم کینه‌توز نیروی حیاتی خودش را می‌سوزاند. مثل ماشینی که از یک جایی نامشخص نشتی پیدا کرده و سوخت و نیرویش را هدر می‌دهد. برای همین است که کینه‌توز قدرت عشق ورزیدن و قدرت دوست داشتن ندارد؛ اما ابرانسان کسی است که از فراز همه‌ی این‌ها گذشته است. ابرانسان کسی است که به فراسویِ فرهنگ کینه‌توزی رفته و براساس مناسبات کینه‌توزانه یا اخلاقیات طالبانی زندگی نمی‌کند و به همین دلیل هم، دیگر عبوس و ترش‌رو، سخت‌گیر و گشت ارشادی نیست؛ مزاحم دیگران نیست؛ مزاحم خودش هم نیست و خنده‌زنان و رقصان زندگی می‌کند و می‌گوید: «گم باد روزی که در آن رقصی برپای نبوده است.» 

رویش: جناب دکتر، شما از یک وضعیتی صحبت می‌کنید که در همین ابرانسان هم توضیح دادید و گفتید که انسان در یک مرتبه‌ای از توانمندی باشد که هم بتواند از خود دفاع کند و در برابر خشمی که بر او وارد شده است و در برابر ظلم و ستمی که بر او روا داشته شده است، بتواند خودش را حفظ کند. اگر وضعیت عکس این باشد، مثلاً: انسان‌ها در مرتبه‌ای که اکثریت در آن هستند، در مرتبه‌ای از ضعف فردی خود هستند که توان بخشیدن ندارند، در موقعیت فرودستی هستند و امکان این وجود ندارد که اینها به بخشش بیندیشند و نمی‌توانند برسند، اما انتقام‌گیری در این صورت حداقل امکانش وجود دارد، تا بتواند از ستمی که بر آنها روا داشته می‌شود، خود را مصون بسازند. نظر شما در این مورد چیست؟ 

دکتر صباحی: در چنین گفت زرتشت نیچه آمده است «در باد تف نیندازید.» چون اگر در خلاف جهت باد تف بیندازید، آن تف دوباره به سمت خودتان بازمی‌گردد. در فارسی به این تف می‌گوییم تف سربالا! اگر هر کس به اندازه‌یِ توان‌اش زندگی کند، در نهایت مشکلی به وجود نمی‌آید اما کینه‌توزی از لحظه‌ای رو به زاده شدن می‌کند که این توازن برهم می‌خورد و تف خودش را با باد مقایسه می‌کند و  تصمیم می‌گیرد چیزی بشود که نیست یعنی تصمیم می‌گیرد در برابر نیروی باد بایستد یا این که به باد تبدیل شود. به زبان دیگر، کینه‌توز کسی است که توانی را ندارد اما می‌خواهد آن را داشته باشد. من استعداد ریاضیات ندارم اما حتما می‌خواهم رشته ریاضی بخوانم. من زیبایی فلان هنرپیشه را ندارم ولی می‌خواهم به همان شدت زیبا باشم. این مرا کینه‌توز می‌کند و دست بالا می‌روم و بدن خودم را دستکاری و داغان می‌کنم و زندگی، وقت و امکاناتم را هدر می‌دهم تا به ریخت مثلا کیم‌ کارداشیان درآیم؛ در صورتی که می‌توانستم خودم باشم و آن خود متفاوتم را کشف کنم؛ می‌توانستم غرایز و نیروهای خودم را بشناسم و ببینم که من هم امکان‌های روانی و جسمانی و من هم زیبایی‌ِ منحصر به فردِ خودم را دارم. قرار نیست که من ادای کس دیگری را در بیاورم. بنابر‌این، راه نجات از کینه‌توزی این است که هر کس همانی بشود که هست، نه آنی که نیست. 

کینه‌توزی ما از آنجایی بر می‌آید که ما می‌خواهیم کسی بشویم که نیستیم. اگر من قدرت کشاورزی دارم و می‌توانم که یک کشاورز خوب باشم، چرا باید بیایم ادعای استاد دانشگاهی کنم؟ اگر به جای بیرون، نگاه‌مان به خودمان باشد، این قبیل مسائل را به طور شهودی تشخیص می‌دهیم و برای همین است که خرد جمعی می‌گوید که هر وقت خواستی تصمیمی بگیری در نهایت به حرف دل‌ات گوش بده. یعنی توجه کن و ببین که میل درونی یا همان زندگیِ تو، از تو، چه می‌خواهد؟ ببین زندگی چه رسالتی را بر دوش تو می‌گذارد و به همان بپرداز. اگر از تو مادری می‌خواهد، خوب مادری کن. زنی که مادر بودن را خودش انتخاب می‌کند با کسی که مادر بودن را به او تحمیل کرده‌اند، بسیار متفاوت است. گنج ما همان جایی است که دل ما آن‌جاست. به دل‌تان گوش بدهید تا آنی بشوید که هستید. 

در جامعه‌‌ای که ما زندگی می‌کنیم، مادر بودن را به زنان تحمیل می‌کنند. بسیاری از زنان هستند که از مادر بودن رنج می‌کشند چون دل‌شان جای دیگری است، چون توان‌شان در جای دیگری است، ولی جرات اعتراض  ندارند. فکر می‌کنند که آن‌چه دل‌شان می‌گوید اشتباه است. اما عزیزان من، به صرفِ داشتن رَحِم کسی مکلف به مادر شدن نمی‌شود. بنابر‌این، باید به حرف دل گوش داد و نه به حرف مردم. باید دید که هر کس چه هست و زندگی‌اش از او چه می‌خواهد.  هریک از ما یک موجود منحصر به فرد و تکین (singular) است و زین‌رو، رسالت‌اش هم تکین است. رسالت هر کس ارتباط  دارد با استعدادش. در زبان آلمانی برای استعداد کلمه‌یِ گابه (Gabe) را به کار می برند؛ گابه به معنای داده است و از فعل geben به معنای دادن گرفته شده. این‌ بدین معناست که زندگی از تو همان خواهشی را دارد که سرمایه‌اش را پیشاپیش به تو پیش‌کش کرده است. پس بنگر ببین که زندگی از تو چه می‌خواهد یعنی بنگر ببین که زندگی چه توانی به تو داده است و این تنها راه دور شدن از تله‌یِ کینه‌توزی و طرح یک زندگی خندان و شادمان است. کل حرف نیچه همین است که بشو همانی که هستی! زندگی از تو درخواستِ بیش‌تری ندارد. 

سحر نیکزاد: سلام خدمت همه‌ی شنوندگان عزیز. سحر نیکزاد هستم. دختر شانزده ساله یکی از دانش‌آموزان کلستر کابل، و یکی از  اشتراک کنندگان درس‌های امپاورمنت. تشکر فراوان می‌کنم از شما دوستانی که در این جا آمدید و خیلی حرف‌های ارزش‌مندی گفتید. من این‌جا یک سوالی دارم که نیچه گفته بود: انسان چیزی است که باید از آن فراتر برود و انسان رودی آلوده است. یعنی انسان از همان وقتی که به دنیا می‌آید، آلوده است؟ یعنی همان طور ذاتاً آلوده است؟ و یا نه فقط همین وضعیت است که باعث می‌شود انسان آلوده شود؟ و باید فراتر از آن برود. مثل همین طالبان که آیا واقعا ذاتاً آن ها کین‌‌توز بودند، یا این که طالبان به چه دلیلی به این وضعیت گیر افتاده اند و یا ریشه‌ی اصلی کین‌توزی طالبان در برابر زنان افغانستان چیست؟ مقایسه‌ی طالبان با چه چیزی نشان می‌دهد که آن‌ها واقعاً در حال کین‌توزی با دختران افغانستان  اند و ما همه شاهد همین کین‌توزی ها هستیم؟

دکتر صباحی: خیلی ممنونم! این آلودگی به دلیل این است که انسان‌ها محصول یک تربیت غلط هستند، در واقع نه تنها تربیت غلط، که محصول یک تجربه‌ی تاریخی پر از آماس‌ها و تومورهایِ چرکینِ کین‌توزی هستند. ما به طور ژنتیکی وقتی به دنیا می‌آیم یک لوح سفید نیستیم. با یک گرایش‌هایی به دنیا می‌آییم. با یک آلودگی‌هایی به دنیا می‌آییم و این آلودگی‌ها همان عقده‌ها و کمبودها و تروماها و زخم‌های روانی مایند. این رود آلوده به زبان روان‌شناسی یونگ همان سایه‌یِ ماست. ولی چطوری می‌شود این وجه ناآگاه یا سایه‌وار و سرکوب شده را  وارد قلمرو آگاهی و زندگی سازیم تا دیگر نتواند به گونه‌ای مخرب از زندگی ما انتقام بگیرد و این همان کاری است که ما باید انجام بدهیم. همه‌ی تلاش ما باید رهیدن از این کینه‌توزی و از این سایه و از این آلودگی روانی باشد. 

اما درباره‌یِ اراده معطوف به قدرت، که گزاره بد فهمیده شده‌ای است. خود نیچه توضیح می‌دهد که اراده به قدرت به‌کار بهره‌داری کردن، یا گرفتن و به دست آوردن نمی‌آید؛ زیرا که همه دادن، همه آفریدن و همه بخشیدن است. می‌گوید کسی که قدرت دارد، علاقه‌ای به قدرت ندارد. می‌گوید که انسان‌هایی که قدرت دارند، انسان‌های که به راستی قدرتمندند، کسانی هستند که به دنبال قدرت نیستند. اما اگر مسیر زندگی‌ خمینی یا خامنه‌ای را نگاه کنیم متوجه می‌شویم که فقط به دنبال قدرت بوده‌اند یا به قول سعیدی سیرجانی، دنبال «قدرت خانم» بوده‌اند. طالبان هم برآیند کینه‌توزی‌اند برای این که دنبال قدرت‌ بوده و هستند. 

ولی انسان قدرتمند، انسانی که در شرایط روانیِ رهاشده از کینه‌توزی گام برمی‌دارد اصلا محتاج به قدرت نیست؛ دنبال این است که بدهد. دنبال این است که نثار کند. دنبال این است که ببخشد. زرتشت نیچه می‌گوید من نیامدم چیزی بگیرم، آن کار من نیست، کار کشیش‌ها است. من یک هدیه‌ای دارم؛ رفته‌ام ده سالی در تنهایی خودم تامل کردم، اندیشیده‌ام، حالا یک هدیه‌‌ای برای مردم دارم. بنابر‌این، شما یا هدیه‌ی برای دیگران دارید، یا دنبال قدرت هستید. در فلسفه نیچه، آدم قدرتمند، آدم نیرومند کسی است که برای دیگران هدیه‌ای دارد. اصلاً دنبال دیگران نمی‌گردد که آن‌ها را زیر سیطره در بیاورد. آمده است که به آن‌ها هدیه‌‌ای بدهد‌؛ آمده است که ثمره‌اش را با دیگران تقسیم کند. اما طالبان آمده‌اند که بگیرند. آن‌ها مشتی گرسنه‌خوی‌اند و فقط می‌خواهند بگیرند.

شما یا عشق می‌ورزی، یا سلطه می‌ورزی. یا اسلحه دست می‌گیری و دنبال قدرتی، یا قدرتمند هستی و زین‌رو، دنبال ارتباط هستی، دنبال زندگی هستی، دنبال فهمیدن هستی، دنبال این هستی که یک نفر پیدا بکنی که با او مکالمه بکنی و از طریق این مکالمه خودت را کشف کنی، او را کشف کنی، زندگی را کشف کنی یا یک اثری را خلق بکنی و در قطب مخالف اما یا دنبال این می‌گردی که روان انسانی را بربایی و به یغما ببری؛ به دنبال این که او را به سیطره خود در بیاوری و او را به ابزار فرو بکاهی. کل ماجرا در درکِ فاصله میان ابزار و ابراز است. 

ابرانسان (Übermensch) هم کسی است که قدرت دارد و هر کاری که می‌کند برآیند  پر بودن او از قدرت یا نیروست و از این که این نیرو را ابراز کند  و به زندگی درآورد لذت می‌برد و از این نیرو و از این قدرت مدام زندگی برمی‌جوشد و سرخوشی و سرمستی می‌آورد. مانند نویسنده‌ای که کتاب می‌نویسد، بعد کتاب بعدی‌اش را می‌نویسد و از این طریق مدام دایره قدرت و لذت‌اش گسترده‌تر می‌شود. بنابر‌این، نیاز ندارد که به دنبال مریدان و پیروان و مطیعان و بندگان بگردد تا به زندگی اش معنا بدهند. نه، اتفاقا کسی که به راستی قدرت دارد، آزادی و استقلال دیگران را خطاب قرار می‌دهد و نه بندگی و بردگی و وابستگی‌شان را. 

فقط کینه‌توز برای زندگی نیاز به تابعان و مطیعان و رعایا و توده‌ها دارد یعنی به کسانی که بتوانند آن احساسی را به او بدهند که او ندارد یعنی احساس نیرو و قدرت را؛ احساس زندگی را. بنابر‌این، ما می‌گوییم کسانی که در ایران و افغانستان حکومت می‌کنند، کینه‌توزاند، چرا؟ برای این که نیاز به قدرت دارند و کل زندگی‌شان را صرف دست یازیدن یا نگه‌داشتِ قدرت می‌کنند. برای قدرت می‌کشند و شکنجه می‌کنند. برای این که اگر قدرت دست دیگران باشد، جنگ راه می‌اندازند، ترور و تهدید و ناامنی ایجاد می‌کنند تا  قدرت را حتا از دست کسانی در بیاورند که به طور قانونی آن را به دست آورده‌اند. حالا این که چگونه این همه قتل و کشتار و رنج و شکنجه و تجاوز  به دیگران را توجیه می‌کنند، مهم نیست؛ ما اعمال‌شان را می‌بینیم و بر اساس آن‌ها قضاوت می‌کنیم که بله حاکمان افغانستان و ایران مشتی کینه‌‌توزند. بله شما یا عشق می‌ورزید، یا دنبال قدرت هستید یا قدرت دارید یا به دنبال آن هستید!

رویش: جناب دکتر بسیار ممنون از شما بخاطر ارائه‌ی  جلسات بسیار مهم و راه‌گشایی که با ما و مخاطب‌های ما در نسل پنجم داشتید.

Share via
Copy link