ساعت نزدیک ده صبح بود. از کورس با سه کتاب در دستم خارج شدم. «حرامزاده استانبولی»، «اثر مرکب» و کتابی دربارهی تاریخ افغانستان را با خود داشتم. برای هفتهی پیش رو تصمیم داشتم آنها را بخوانم. هوا به شدت سرد و جانسوز بود. آثار برفی که دو روز پیش باریده بود، به وضوح دیده میشد. در آن ساعتی از روز، که روزی از اواخر خزان و آغاز کار مردم بود، تردد در سرکها به وفور دیده میشد. مردان با لباسهای کارگری در اطراف پرسه میزدند و مشغول کار بودند.
مسافت زیادی را باید میپیمودم تا به خانه برسم. مثل همیشه قدمهایم تند بود و سرما تا مغز استخوان نفوذ میکرد. دستی که کتابها را حمل میکرد از شدت سرما کرخت شده بود. آلودگی صوتی به حداکثر رسیده بود و گوشهایم را اذیت میکرد. صدای دستفروشان که متاعشان را تبلیغ میکردند، ریکشاهایی که بار حمل میکردند، بوق موترها، موتور سیکلتها، جنراتورهای تولید برق، و فریاد آدمها همه در هم تنیده و در فضا طنینانداز شده بود. احساس میکردم مغزم از جمجمه جدا افتاده و تکان میخورد.
همینطور که قدم میزدم به کتابهایم فکر میکردم و با خود میاندیشیدم چه چیزهایی از آنها خواهم آموخت. بالاخره به جایی رسیدم که میتوانستم سوار موتر شوم. از قضا نوبت به یک ریکشای رنگ و رو رفته رسید. داخل رفتم و دیدم زنی آنجا نشسته و با گوشی حرف میزند. در گوشهای جا خوش کردم. دستم را از جیب بیرون کشیدم و روی دست دیگر گذاشتم تا شاید سرمای آن کمتر شود.
بعد از چند دقیقه انتظار، دو زن برقعپوش با کودکی در بغل آمدند و روبرویم نشستند. آنها کاملاً در برقع پوشیده شده بودند. یکی از آنها سرش را پایین انداخته و دستانش را روی هم گذاشته بود. نگاهم از پنجره به سوی دستان او چرخید. از دستانش میشد حدس زد چه بر آنها گذشته است. جای سوختگیهای کهنه و زخمهای عمیق بر دستانش مشهود بود؛ انگشتانی چروکیده که کارهای شاق زیادی را تحمل کرده بودند.
گمان کردم که به کتابهایم نگاه میکند. با خود فکر کردم آیا میتواند نوشتههای روی جلد کتاب را بخواند؟ از پشت جالیهای برقع، او همه چیز را چگونه میدید؟ مثل یک قفس یا میلههای زندان؟ میلههایی به مراتب نازکتر اما فراوانتر. اگر میتوانست نوشتهها را ببیند، آیا توان خواندنشان را داشت؟ برایم سؤال بود که آیا او هم لذت خواندن کتاب مورد علاقهاش را تجربه کرده است؟ یا شاید تمام عمرش را به پای شوهر و فرزندانش ریخته بود.
من نمیدانستم او چند فرزند دارد. فقط یکی در بغلش بود؛ اما حدس میزدم فرزندان دیگری هم داشته باشد که رسیدگی به آنان هر فرصتی برای کتابخواندن را از او گرفته باشد. یا شاید او از آن اکثریت زنان افغان است که هرگز توانایی خواندن و نوشتن را نداشتهاند و بدون حتی خواندن یک صفحه، دفتر زندگیشان بسته شده است؛ زنانی که حسرت قلم و کتاب را با خود به خاک میبرند.
همینطور که در فکر فرو رفته بودم، زنان کنارم صحبت میکردند. یکی میپرسید: کرایهی موتر از شیبر تا مرکز بامیان چند است؟
دیگری جواب داد: نفر پنجاه روپه.
زن دیگری با لهجهای غلیظ که معلوم بود قزلباش است، به مکالمه پیوست: پنجاه روپه هم خیلی زیاد است. حالا نه کار برای مردم پیدا میشود و نه پول.
یکی دیگر که تا حالا ساکت بود، گفت: زغال این روزها تن نه هزار شده، مردم از کجا بیاورند این همه پول؟
آنها از گرانی، بیپولی، فقر و سردی هوا صحبت میکردند. تنها کسانی که در این گفتگو شرکت نکردند، دختری نوجوان بود که غرق موبایلش بود و گویی تمام زندگیاش در آن دستگاه کوچک خلاصه شده بود و زن برقعپوشی که روبرویم نشسته بود و به مناظر بیرون نگاه میکرد. سومین نفر هم من بودم؛ کسی که در حال و هوای حرف زدن نبود و تنها میخواست به زن روبرویش بیندیشد و زندگی او را در ذهن مجسم کند.
ذهنم درگیر پرسشهایی شد که شاید هرگز پاسخی برایشان نیابم. این زن، مثل بسیار دیگر، زندگی را از پشت جالیهای نازک و در عین حال محکم برقع میبیند. دنیایی که نه تنها دیدن آن محدود است، بلکه فرصتهایش هم در قفسی نامرئی حبس شدهاند.
چقدر از زندگی این زنان بدون امکان خواندن و نوشتن میگذرد؟ چند آرزو، چند رویا و چند استعداد زیر همین برقعها خاموش میشوند؟ چه میشد اگر دستهایشان که نشانی از رنج و تلاش است، روزی قلم به دست میگرفت و داستانهای خود را مینوشت؟ شاید آنوقت دیگر تنها خوانندهی قصههایشان نبودم، بلکه شنوندهی مستقیم روایتهایی میشدم که تاکنون از بیان باز ماندهاند.
این زنان، با وجود همهی رنجها و محدودیتها، همچنان در حرکتاند. در جستجوی زندگی و امید، هرچند در سکوت، ادامه میدهند. آنها یادآور این حقیقت تلخاند که نیمی از جامعهی ما هنوز پشت پردهای از نابرابری، فقر و بیعدالتی مخفی مانده اند. هر کتابی که خوانده نشود، هر زنی که صدایش شنیده نشود و هر دختری که از آموزش محروم شود، دنیای ما را تاریکتر و فرصتهای آینده را محدودتر میکند.
وقتی از ریکشا پیاده شدم، سرما همچنان بر جانم مینشست، اما سرمای حقیقی، سردیِ سکوت این زنان بود؛ سکوتی که وظیفه ماست آن را بشکنیم.
نویسنده: لطیفه رفعت