گفتوگو با اعضای گروه لبخند سپید در برنامهی نسل پنجم
استاد رویش: به نام خداوند آزادی، آگاهی و برابری
همراهان عزیز در نسل پنجم سلام. خوشحالم که با یک برنامهی الهامبخش دیگر، از گروه لبخند سپید میزبان حضور شماییم. اخیرا استاد علی امیری، به مناسبت تجلیل از روز جهانی کتاب و کتابخوانی تعبیر «انسان همچون کتاب» را در یک یادداشت کوتاه فیسبوکی به کار برد. به تعبیر او هر انسان یک کتاب است و تمام ویژگیهای یک کتاب را دارد. به این مفهوم که انسان را میتوانیم ورق بزنیم، بخوانیم و مهمتر از همه، به صورت زنده با او ارتباط برقرار کنیم. استاد امیری گفت که آدمی کتابیست که با گذر زمان برگهایی بر آن افزوده میشود؛ ولی نه هیچگاه تمام میشود و نه هیچگاه به تمامی خوانده میشود. او این نکته را هم به سخن خود افزده که نقص و نادانی و سوءتفاهم همواره با موجود انسانی همراه است. شاید منظورش این است که ما میتوانیم از کتاب همیشه بیاموزیم؛ ولی در عین حال با تسامح میتوانیم نقصها و کاستیهای کتاب را هم در نظر بگیریم.
تعبیر انسان همچون کتاب، گونهی دیگر از تعبیر کتاب انسان، یا کتابخانهی زنده است که در ادبیات فارسی هم کاربرد فراوان دارد. قصههای کوتاه و بلند را در کتاب داریم. تاریخ و تجربههای انسان را در کتاب میخوانیم. شرح مفاهیم و مقولهها را در کتاب مییابیم. مسایل علمی، فلسفی و هنری را هم در کتاب مرور میکنیم. به سوالهای مختلفی که در عرصههای مختلف وارد ذهن ما میشود، در کتاب به جستوجوی پاسخ شان میپردازیم. همین نگاه را نسبت به کتاب انسان یا انسان همچون کتاب، یا کتابخانهی زنده هم میتوانیم داشته باشیم.
با یک نگاه عمیقتر و جدیتر که نگاه کنیم، کتاب انسان یا انسان همچون کتاب، مزایا و امتیازات بیشتر از متنهای چاپ شده در اختیار ما قرار میگیرد. انسان موجود زنده و پویاست که کنش و واکنشهایش هم بر زیبایی و موثریت متنی که ارایه میکند تاثیر میگذارد. از کتاب انسان یا انسان همچون کتاب سوالهای جزئیتر و موردیتری هم میتوانیم پرسان کنیم. بیاعتنایی ما به کتاب انسان یا انسان همچون کتاب بیشباهت با بیاعتنایی ما با کتابهای چاپشده هم نیست. ارزش کتاب خیلی زیاد است. گاهی یک کتاب میتواند تمام زندگی و نگاه ما نسبت به زندگی را بازسازی و دگرگون کند. اما بسا ممکن است که کتابهای زیاد در قفسهای خانهی ما یا در بکس و صندوقها و گوشه و کنار اتاق ما وجود داشته باشد در حالی که ما حتا یکبار هم به آنها دست نزده باشیم و از محتوای شان چیزی نگفته باشیم.
در برنامهی امروز، گروه لبخند سپید برای ما میگویند که چگونه توانستند ایدهی کتاب انسان یا انسان همچون کتاب را به محراق توجه ما انتقال بدهد؟
گروه لبخند سپید یکی از گروههای فعال در بازی صلح در روی زمین تا سال 2030 است. این گروه مثل سایر گروههای بازی، مرکب از پنج عضو اند که در کنار هم هفت اقدام یا اکشن بازی صلح را انجام میدهند تا در یک برنامهی استراتیژیک در سال 2030 در فعالیت جهانی صلح سهیم شوند و صدها میلیون انسان را با مشعل صلح به حرکت در بیاورند.
طرح کتابخانهی انسانی چیست؟ این طرح ابتدا در کجا معرفی شده و چگونه به اجرا درامده است؟ تجربههای کسانی که در این کتابخانه اشتراک کردهاند و از امتیازات این طرح مستفید شدند، چیست؟ چرا و چگونه میتوانیم این طرح را به یک برنامهی ساده و قابل اجرا در بیاوریم و در هر محیط و در هر شرایط تبدیل کنیم؟ مهمتر از همه، طرح کتابخانهی انسانی چه ربط و نسبتی با الگوی رهبری دخترانه یا زنانه دارد که جمعی از دختران آن را راه حل آسان و کم هزینه برای عبور از مشکلات و چالشهای زندگی در فرهنگی میدانند که ما آن را به نام فرهنگ مردسالار یا پدرسالار در جامعهی خود تجربه کردیم؟
اعضای گروه لبخند سپید در برنامهی امروز مهمانان اصلی ما هستند. اینها به تمام این سوالها پاسخ میدهند و بازخورد پیام و طرح خود را در زبان و نظریات و سوالات تمام اشتراککنندههایی که در برنامه هستند، نیز شاهد میشویم. اعضای گروه لبخند سپید، با خود کتابهای زندهی خود را هم برای ما معرفی میکنند. جالب است که اینها برای هرکدام این کتابها نام هم گذاشتهاند. مثل یک کتاب عنوانی دارند و با این عنوان کتاب گویا میشود.
دانشآموزان عزیز، اعضای گروه لبخند سپید، به برنامه خوشآمدید.
فاطمه احمدی (لبخند سپید): با سلام و درود خدمت همهی تان. هیچ کتابی را از روی جلدش و هیچ انسانی را از روی ظاهرش قضاوت نکنید. من فاطمه احمدی رهبر گروه لبخند سپید هستم. امروز من اینجا هستم تا از ایدهی کتابخانهی انسانی، ایدهی بسیار ساده؛ اما بسیار قدرتمند پشت کتابخانهی انسانی با شما صحبت کنم. اولتر از همه چه بهتر است که روی تاریخچهی کتابخانه برویم که این ایده از کجا شروع و چه قسم اجرا شد؟
اولینبار در سال 2000 کتابخوانی توسط یک موسسه غیر انتفاعی دانمارکی به نام «stop the violence» یا خشونت را تمام کنید، شروع شد که به سرعت یک پیشرفت چشمگیری در سراسر جهان داشت. فعلا بیش از 80 کشور جهان کتابخانههای انسانی فعال دارند که طرفداران بسیار زیادی نیز دارند. ما، گروه لبخند سپید، برای اولینبار در افغانستان، طرح کتابخانهی انسانی را اجرا میکنیم.
حالا میخواهم از کتابهای انتخاب شده در کتابخانهی انسانی صحبت کنم. اندرسفران یکی از کتابهایی که در دانمارک بود و گفته میتوانیم که او یک کتاب خوانده شده است. اندرسفران یک شخصی بود که کور مادرزاد، یعنی نابینا بود. او مشکل شنوایی هم داشت. نام کتاب او معلولیت خاص بود. کتاب معلولیت خاص، خیلی جالب میگوید که من در کتابخانهی انسانی آمدم تا به مردم جهان نشان دهم که در پشت وضعیت من یک انسان قرار دارد. این جمله به خودی خود، خیلی تکاندهنده است. میبینیم که یک انسان چه قدر تلاش میکند؛ انسانی که یک زندگی غیر عادی داشته. او چقدر تلاش میکند که به ما بگوید که پشت وضعیت من یک انسان قرار دارد. وضعیت ظاهری من را نبینید. این را ببینید که من هنوز هم یک انسان هستم.
در یک جای دیگر میگوید که من در کتابخانهی انسانی آمدهام؛ چون در طول روز برای من ارتباط برقرار کردن خیلی مشکل است، به خاطری که فکر میکنم که انسانها از هرآنچیزی که به آنها عادت دارند، میترسند. هر آنچیزی که به آنها عادت دارند، غیر معمول است و از آن میترسند. این نشان میدهد که انسانها از هر چیزی که غیر معمول است، میترسند. او به کتابخانهی انسانی آمد تا برای ما نشان بدهد که پشت وضعیت او یک انسان قرار دارد.
یکی از اشخاصی که بازدیدکنندهی کتابخانهی انسانی بود، خیلی قشنگ میگوید که من وقتی که به کتابخانهی انسانی آمدم، تازه فهمیدم که چه چیزهایی در این جهان است که من از آنها بیخبرم. فکر میکنم که دیدن یک انسان به عنوان یک کتاب، دیدن یک انسان و احترام گذاشتن به او به عنوان یک کتاب میتواند خیلی ساده؛ اما بسیار قدرتمند باشد.
ریحانه (لبخند سپید): به نام خداوند بخشنده و مهربان. سلام و درود خدمت همهی شما عزیزان. امیدوارم که جور و سرحال باشید. من ریحانه صمیمی، یکی از اعضای گروه لبخند سپید هستم. میخواهم بیشتر در مورد اولین تجربههایم در کتابخانهی انسانی را برای شما بگویم.
این یک چیز معلومدار است که تا هنوز همهی ما و شما کتابهای زیادی را در زندگی خود مطالعه کردهایم. حتا اگر این شمار به دو یا سه کتاب هم برسد، به این معناست که حتما کتابی در زندگی خود مطالعه کردهایم. ولی اینکه کتابی به صورت زنده بیاید روبهروی ما قرار بگیرد، این یک چیز نبستا جدید برای بیشتر ما است. این باعث میشود که ما آن کتاب را، آن شخص را بهتر درک کنیم. مثلا شما ببینید، وقتی که ما یک کتاب را تنها مطالعه میکنیم، چقدر حرفهای آن بالای ما تاثیر میگذارد؛ پس چه بهتر که ما آن شخص را روبهروی خود داریم. خب، دقیقا و صددرصد که این تاثیرات خاص خود را دارد.
ما در برنامهی کتابخانهی انسانی، هر شخصی که به حیث کتاب، در برنامهی ما شرکت میکند، فردی از جامعه است. همینگونه افرادی که شنوندههای آنهایند. مثلا مایی که در آنجا شنوندهی آن کتاب هستیم هم، افرادی از جامعهایم و کسی که کتاب ماست، هم افرادی از جامعه است. آغاز یا انجام این برنامه هم باعث میشود که بین افراد در جامعه ارتباط متقابل به وجود بیاید. زمانی که ارتباط متقابل به وجود بیاید، باعث میشود که درک متقابل به وجود بیاید. زمانی که درک متقابل بین افراد جامعه به وجود بیاید، خوبی و منفعت آن چیست؟ معلوم دار است که نشان میدهد ما به سمت یک جامعهی بهتر در حرکتیم.
روز سهشنبهی هفتهی پیش اولین روز برگزاری کتابخانهی انسانی توسط گروه لبخند سپید بود. یکی از کتابهای ما که شخصا خودم شنوندهی او بودم، کتابی به نام قلعه و دره از کاکا مصطفا، یعنی کاکای مکتب ما بود. زمانی که ما به داستان زندگی او گوش میدادیم، کاملا برعکس چیزی بود که ما در مورد آن قبلا فکر میکردیم. مثلا تجربههای زندگی و سختیهایی که در زندگی خود با آن مبارزه کرده بود، میتوانست خیلی چیزها به ما یاد بدهد. آن روز باعث شد که ما کاکا مصطفا را بیشتر بشناسیم. قبل از آن رابطهی خیلی جدی با کاکا مصطفا نداشتیم. فقط در حد یک سلام و علیکی بود؛ سلام کاکا مصطفا، خدا حافظ کاکا مصطفا! ولی آن روز باعث شد که بین ما و کاکا مصطفا یک رابطهی خیلی دوستانه و صلحآمیزی به وجود بیاید. این باعث شد که ما کاکا مصطفا را بیشتر درک کنیم. پیشتر هم عرض کردم که کاملا برعکسی چیزی بود که ما قبلا در مورد آن فکر میکردیم. ما با بخشی از زندگی کاکا مصطفا فعلا دوست شدیم. همچنان این باعث شده که نگاه ما نسبت به او و همچنان نگاه او نسبت به ما متفاوتتر شود. مثلا حالا صمیمانهتر نسبت به گذشته با او برخورد میشود. گرچند از قبل آدم مهربانی بود؛ ولی فعلا این برنامه باعث شده که با ما صمیمیتر شود. شاید این اولینبار بود که مثلا حرفهایی را در میان میگذاشت که هیچوقتی نتوانسته بود که با کسی در میان بگذارد. در جریان برنامه خودش هم یادآوری کرد که این حرفها را برای اولینبار در زندگیام با کسی در میان میگذارم. یک نحوی به من حس آرامش و خالی شدن دست میدهد. همچنان این برنامهی ما باعث شد که کاکا مصطفا فکر کند و این معنا را به او میداد که ما به او ارزش قایلیم؛ یعنی کسانی هستند که حاضرند به کاکا مصطفا ارزش قایل باشند و همینطور شنوندهی داستان زندگی او باشند.
هدف و معنای لبخند سپید که زیر سایهی صلح قرار دارد، چیزی خیلی به ظاهر بزرگی نیست. لبخند سپید چیزی خیلی ساده است. لبخند، مثلا یک لبخند ساده؛ ولی دقیقا بزرگترین چیزها از کوچکترین چیزها شروع میشود. بزرگترین اتفاقهایی که در جهان میافتد، از کوچکترین اتفاقات شروع میشود. مثلا در کتابی میگوید که زمانی که تو میخواهی یک عادت را تغییر بدهی، از عمق آن عادت در مورد بزرگترین شاخصهی آن عادت فکر نکن، بلکه از کوچکترینش شروع کن. فرض کنید که یک انسان میخواهد به خود تغییراتی بیاورد و هر روز مثلا باشگاه برود. تغییر عادت خود باشگاه نیست، مثل این است که ما ساعت را کوک میکنیم و یک زمان را معین میکنیم. همینطور است که تغییر از همینجا آغاز میشود. هدف لبخند سپید هم دقیقا همین است.
روز سهشنبه برای چندمینبار لبخند سپید باعث خوشحالی افراد شد. مثلا بعد از ختم برنامه، زمانی که از کتابها شنیدیم و همینطور زمانی که از حس و حال شنوندهها شنیدیم، به گونهای آنها حس خوشحالی و شور و شوق داشتند. مثلا میگفتند که خیلی برنامهی عالی بود، ما واقعا جذب این برنامه شدیم و خیلی هم هیجان داریم که هفتهی بعدی بیاید و ادامهی قصهی این کتابها را بشنویم. دقیقا چیزی که ما میخواهیم. همچنان این برنامههایی که ما اجرا میکنیم، نمادی از رهبریت است. بله، این است رهبریت زنانه.
از زمانی که عشق را از چشمانش و مهربانی و گرمی که مفهوم آرامش من بوده، از آن آموختم، میتوانم بگویم: آری، من یک منی قوی هستم! در عمق-عمق این قدرت من، عشق رخنه کرده است. من بلدم چگونه عشق بورزم. چون این را مادرم به من آموخت. رهبریت زنانه، یعنی رهبریت مادرانه.
این کارهایی که ما انجام میدهیم، خودش نمادی از رهبریت است. چنانچه گفتم رهبریت زنانه، یعنی رهبریت مادرانه، رهبریتی که اصلیترین هدفش ایجاد آرامش است.
فروه (لبخند سپید): به نام خدای شفیع و صبور، خداوند دانش، خداوند نور. خدمت تمام عزیزانی که امشب ما را همراهی میکنند، سلام دارم. امیدوارم که همگی در صحت کامل باشند. خودم را معرفی میکنم: فروه صبا، تیم اکشن گروه لبخند سپید هستم. میخواهم لبخند سپید را هم به شما معرفی کنم؛ اینکه چه زمان تشکیل شد و هدف از تشکیل این گروه چیست، چه سلسله فعالیتهایی را تا حالا انجام داده و هدف ما از این فعالیتها چه بوده است. در ضمن در مورد برخورد و واکنشهایی که با این فعالیتها دریافت کردیم، برای شما بازگو میکنم.
لبخند سپید را ما اینگونه تعبیر میکنیم: لبخند سپید، لبخندی عاری از هر نوع تنفر، عاری از هرنوع کینه و اجبار، لبخند پاک و صادقانه، لبخندی از تهِ دل، لبخند مهربان و لبخندی که همدیگرپذیری را به نمایش بگذارد.
ما گروه لبخند سپید را در سال 2023 در دهم اکتوبر تشکیل دادیم. این روز برای من یک روز خیلی جالب و خاطرهانگیزی بود؛ در یک روز آفتابی و صمیمی. روزی بود که با چهار ایدهی مختلف و با چهار انسان مختلف آشنا شدم. روزی بود که پنج انسان قرار بود یک انسان شود. در آن خواستیم که اولین گام خود را برای افغانستان یا برای فعالیتهای خود برداریم. آغاز آن فعالیت، انتخاب کردن اسم گروه ما-لبخند سپید- بود. لبخند سپید یکی از دهها گروهی است که برای صلح سراسری تا سال 2030 در روی زمین کار میکند. تا کنون فعالیتهای گوناگونی انجام دادهایم که واکنشهای متفاوتی دریافت کردهایم. میخواهیم چند فعالیتی که انجام دادیم و هدف ما چه بوده به شما بگویم.
کتابچهی رویاها، یکی از فعالیتهایی بود که ما آن را در کارهای خود انجام دادیم. این کار طوری انجام میشد که اعضای گروه لبخند سپید، هر کدام ما با ورقهای ای 4 رنگی، با کتابچههای ساده و در عین حال به صورت دوستانه و صمیمانه آماده کردیم و در روز جشن الفبا، بین کودکانی که در سنین 7 تا 9 ساله بودند، این برنامه را برگزار کردیم. برنامه طوری بود که ما این کتابچهها و ورقها را به آن کودکان میدادیم و از آنها قول رسیدن به رویاهای شان را میگرفتیم. باوجودی که سن آنها خیلی کم بود و درک رویا، هدف و هدفمند بودن برای شان مشکل است، قول دادند که حداقل کارهای روزمرهی شان را هدفمندانه انجام بدهند. کار امروز شان را برای فردای نگذارند. زمانی که این برنامه را انجام میدادیم، نه تنها این کودکان خیلی مشتاق گرفتن کتابچهها بودند، بلکه بعضی از دوستانم که در سن خودم بودند، مشتاق بودند بفهمند که این کتابچهها چه دارد که این همه شاگردان و کودکان مشتاق گرفتن آن اند. حتا بعضی از استادان ما هم علاقمند بودند که ما برای شان از همان کتابچهی رویاها دادیم و از آنها هم قول رسیدن به رویاهای شان را گرفتیم. استادان ما گفتند که میخواهند این کتابچهها را نگهدارند و ثبت کتابچهی خاطرات شان کنند. آن روز، یک روز کاملا متفاوت و با تجربیات متفاوت بود. یکی از واکنشهای خوشایندشان این بود که همهی شان خوشحال بودند و لبخند میزدند. در زمان گرفتن کتابچهها طوری به نظر میرسید که همهی شان بیشتر از قبل خوشحالند.
برنامهی دیگری ما در روز منع خشونت علیه زنان بود. در آن روز ما دستبند میساختیم که از مرواریدهای خیلی کوچک و ظریف ساخته میشد. این کار توسط اعضای لبخند سپید، با هزینهی کم و با مهر و صداقت انجام میشد. برنامه قسمی بود که در آن روز، با هموطنان، برادران و پدران خود صحبت میکردیم و راجع به منع خشونت علیه زنان به آنها میگفتیم. یا آنها را تشویق میکردیم و یا به نحوی به آنها از این مساله اطلاع میدادیم که امروز، روز منع خشونت علیه زنان است. زمانی که این برنامه را برایشان توضیح میدادیم، همهی شان به نحوی هیجانی شده بودند. میگفتند که چطور امکان دارد که دخترانی به سن شما بیایند و بگویند که امروز، روز منع خشونت علیه زنان است. یعنی به خاطر خودشان برنامه بگیرند و ما را هم آگاه بسازند. در این برنامه دستبندهایی که آماده کرده بودیم، به برادران یا پدران خود میدادیم و میگفتیم که این دستبندها را بگیرید و هر وقتی که خانه رفتید، آن را به خواهرتان یا مادرتان و یا همسرتان و یا دخترتان بدهید و بگویید که امروز روز منع خشونت علیه زنان است و بگویید که من میخواهم بعد از امروز، مهربانتر از دیروز باشم. دیگر خشونتی بعد از امروز با شما درکار نباشد.
این طبیعی است که واکنشهای متفاوتی از طرف مردم داشته باشیم. اینکه بعضیهای شان با تمسخر از کنار ما بگذرند و بعضیهای شان حاضر نباشند که برنامه را با ما اجرا کنند و یا هم بعضیهای شان اصلا به ما توجه نکنند؛ ولی همچنان افرادی بودند که با احترام کامل در مقابل ما ایستاد میشدند و به گپهای ما گوش میدادند و محترمانه رفتار میکردند.
به طور مثال، از یک پسربچهای که حدود 17 یا 18 سال سن داشت، برای شما بگویم. او خیلی مودب و با احترام کامل، آمد در مقابل ما ایستاد شد و به گپهای ما گوش داد و در آخر، وقتی دستبند را برایش دادیم، آن را پیش چشمانش بالا برد و گفت که این را امروز من به خواهرم تحفه میدهم. برایش میگویم که بعد از این برادر مهربانتر از قبل برایت میشوم. شما باور کنید که در آن لحظه من چه یک حسی داشتم. اینکه از یک برادری بشنویم که برود به خواهرش بگوید که بعد از این برادر مهربانتر از دیروز برایت میشوم. این واقعا برایم یک حس خوب، شیرین و خاطرهانگیز بود.
برنامهی دیگر ما در روز زن بود که ما بنری آماده کرده بودیم و جملاتی را در آن نوشته بودیم که خواننده وقتی آن متنها را میخواند، یک تغییری در حالتشان ایجاد شود. یعنی جملات مثبت و انگیزشی بود که به خواننده کاملا انگیزه و انرژی مثبت میداد.
برنامهی دیگر ما، «خینهی فطری» بود که قبل از عید فطر اجرا کردیم. این برنامه با شاگردان مکتب و استادان اجرا شد. این برنامه هم عالی و با تجربهی عالی بود.
برنامهی دیگر ما تشکری از 2023 و پیام و هدف به 2024 بود. این برنامه با استادان ما اجرا شد. هدف و برنامههای آنها را برای سال2024 شنیدیم. آنها گفتند که چه گامهایی را در نظر گرفتند که میخواهند سلسله به سلسله یا گام به گام به طرف آن پیش بروند تا به رویا و هدفی که دارند، نزدیکتر شوند.
استاد رویش: تشکر فروه جان، بسیار زیبا بود. ما دو نفر از کتابهای زنده، یا کتابهای انسانی را با خود داریم. از آقای عارفی بشنویم که شما به عنوان یک کتاب زنده، تا به حال چه داشتهاید که به مخاطبان و خوانندههای تان تقدیم کردهاید؟
علی عارفی: سلام و عرض احترام خدمت همهی دوستان و به ویژه استاد معزز، استاد رویش و همچنان اعضای گروه لبخند سپید گرامی دارم. طرح بسیار ناب شان، حداقل نگاه ما را نسبت به گروه شان تغییر داده است. امروز ما با نگاه متفاوتتر لبخند سپید را میشناسیم. فعلا میخواهم از احساس خود نسبت به این برنامه به عنوان یکی از کتابهایی که در آنجا شنیده شد، صحبت کنم.
دقیقا، زمانی که فاطمه احمدی با من تماس گرفت و در رابطه به طرح شان صحبت کرد، برای من بسیار یک طرح جالب بود. بعدا برایشان گفتم که من خیلی علاقمندم که یکی از کتابهایی باشم که شنیده میشود. بعد برای من گفتند که نام این کتاب باید چه باشد. گفتند که یک نماد باید باشد که ما با آن نماد این کتاب را به کسانی که میخواهند این کتاب را بشنوند، معرفی کنیم. بعد من برایشان گفتم که خیلی علاقمندم که به نام کاکتوس یاد شوم. به همان لحاظ روز سهشنبه قبلی هم من کتاب کاکتوس بودم که در آنجا قصههایی از زندگی خود را داشتم و برای شان بیان کردم. آن روز برایم یک روز پر مشغلهای بود. از پنج صبح تا تقریبا چهار بعد از ظهر که یازده ساعت میشود، مصروف بودم. در کنار مصروفیتها با دانشآموزان، ساعت چهار بعد از ظهر بسیار با عجله خود را به برنامهی آنها رساندم که حداقل اگر امروز نتوانستم یک کتاب خیلی خوب باشم، در روزهای بعدی من داستانی را که قصه میکنم، یک داستان جالب و تاثیرگذار برای شنوندهها باشد. بعد، وقتی که من به محل برگزاری برنامه رسیدم، به فاطمه هم گفتم که امروز بر علاوهی اینکه به شدت مصروف هم بودم، ولی آمدم که حداقل برنامهی شما خراب نشود. تصورم این بود که قصههای امروز من خیلی جالب نباشد، آن موثریتی که ما میخواهیم شاید آن را نداشته باشد. تصورم این بود که امروز نوبت خود را بگذرانیم، اصل قصهها و صحبتها را برای هفتهی بعد بگذاریم.
زمانی که برنامه آغاز شد، چهار یا پنج نفر بودند که در کنار ما آمدند که برنامه را فاطمه در آنجا معرفی کرد که به چه شکلی پیش میرود. در آنجا من قصه را از لحظهی تولد خود آغاز کردم، بعد آمدم به روزهایی که فعلا قرار داریم. برای من احساس خیلی جالبی دست داده بود. تا هنوز من این حس را تجربه نکرده بودم. اگرچه من قصههای زندگی خود را برای خیلیها قبلا تعریف کردهام. تقریبا 14سال میشود که من کارهای آموزشی میکنم که در این مدت من همیشه از زندگی خود، از خاطرات و از تجربههای تلخ و شیرین خود برای دانشآموزان قصه کردهام؛ ولی به شکلی که روز سهشنبه کسانی که در کنار من بودند، جدی و عمیق حرفهای من را میشنیدند که تا هنوز به آنحد کسی جدی در عمق قصه وارد نشده بود. این مساله برایم خیلی جالب بود. وقتی آن صحنه را من تصور کردم، وقتی که دیدم چقدر علاقمندند و با چه جدیت و با چه علاقهای حرفهای من را میشنوند، منم خیلی دوستانه و صمیمانه هرچیزی که در زندگی خود داشتم قصه کردم. پیش از این با این صمیمت با هیچکسی حرف نزده بودم، حتا با اعضای خانواده؛ ولی در آن روز، برای من فضا خیلی صمیمانه و خودمانی بود.
صحبتها ادامه پیدا کرد و برخلاف تصوری که من داشتم، بعد از یازده ساعت کار سخت و نفسگیر، احساس میکردم که شاید من خسته باشم و نتوانم برنامه را خوب پیش ببرم. اما هر دقیقهای که از برنامه میگذشت، من احساس راحتی پیدا میکردم و قصهها و صحبتهایم جالبتر میشد.
بعد، سوالهایی که در آخر از من پرسیدند، بسیار سوالات تکاندهنده بود که تا هنوز… -اگر چه قبلا هم این سوالات از من پرسیده شده بود- ولی آن روز، وقتی که من این داستان را قصه کردم و مخاطبینی که آنجا بودند و داستان را شنیدند، سوالهایی که پرسیدند برای من هم خیلی تکاندهنده بود و هم یک باور نسبتا متفاوتتری نسبت به خودم ایجاد کرد. در عین حالی که برای من خیلی یک روز متفاوت بود، سوالات برایم حاشیههای خیلی زیادی ایجاد کرده بود و از یک لحاظ دیگر، برای من یک حس خیلی خوشایند پیدا شده بود. من تا هنوز هیچوقتی خود را این قدر پر انرژی احساس نکرده بودم و هیچ فعالیتی برای من این قدر انرژی ایجاد نکرده بود. بعد از یازده ساعت من نیاز داشتم که باید یک استراحت عمیق داشته باشم؛ ولی آن روز 40 دقیقه صحبتی که برای دوستانی که آنجا حضور داشتند داشتم، این 40 دقیقه به اندازهای خستگی من را رفع کرد، به اندازهای انرژی به من ایجاد کرد که قبلا این تجربه را من نداشتم که به من یک تجربهی خیلی جالبی بود.
گاهی انسان در بعضی موارد، با سختیهایی در زندگی روبهرو میشود، بحرانهایی پیدا میشود که انسان نیاز پیدا میکند خود را راحت کند. آن روز من یک تخلیهی کامل را در خود تجربه کردم. حتا بعد از آن وقتی که فاطمه آمد به دفتر و با هم صحبت کردیم و پرسید که چه احساس داری، من گفتم که من امروز به شدت پرانرژی هستم. خستگیهایم کاملا رفع شده است. یک برنامهی خیلی تاثیرگذار بود. برای من به عنوان یک کتاب که فقط قصهی زندگی خود را بیان میکنم، وقتی آن روز دیدم که این برنامه روی خودم این قدر تاثیرگذار بوده، قطعا برای کسانی که این قصهها را میشنوند و تحلیل میکنند، برای آنها میتواند چند برابر تاثیرگذار باشد.
از سوالهایی که برای من خیلی تکاندهنده بود، این بود که تو علارغمی که این قدر مشکلاتی که در زندگی خود داشتی، آیا تا هنوز شده که تصمیم گرفته باشی که زندگی خود را ختم کنی؟ بعد، وقتی که این سوال از من پرسیده شد، من این رقم تصور کردم که زندگی من به اندازهای پرچالش و پرحاشیه بوده که دیگران تصور میکنند با این شدت مشکلاتی که در زندگی من بوده، شاید من چندینبار تصمیم گرفته باشم که زندگی خود را ختم کنم یا تصمیم به خودکشی بگیرم. در آن زمان، در عینی حالی که این سوال برایم تکاندهنده بود، از طرفی خود را در نقش یک قهرمان احساس میکردم که من توانستهام با این قدر بحرانها مبارزه کنم و یک فرد مفید در زندگی خود باشم. بعد، من در جواب شان گفتم که نه، اتفاقا با وجودی که مشکلاتی در زندگی من آمده، با مشکلات دست و پنجه نرم کردم و مبارزه کردم و سختیها را تحمل کردم؛ ولی تصمیم نگرفتم که به زندگی خود پایان بدهم. گفتم که اگر حداقل خدا یا بندههای خدا مرا نکشد، خودم تا آخرین خط مبارزه میکنم که یک زندگی خوب داشته باشم. زندگی ارزش این را دارد که مبارزه کنیم.
در کل، چرا اینکه من نامم را کاکتوس گذاشتم، قطعا افرادی که آن روز در کنار من بودند و چندنفرشان حالا اینجا حضور دارند، این داستان را برایشان گفتم و در مراحل بعدی هم قصه خواهم کرد. در کل این طرح، برایم یک طرح بسیار مفید شناخته شد.
استاد رویش: بسیار زیاد تشکر از اینکه برداشت و دیدگاه تان را با ما شریک ساختید. خانم فرشته مرادی هم در اینجا هستند که در کتابخانهی انسانی سهم گرفتهاند، خانم مرادی هم در ادامه از تجربههای خود برای ما خواهند گفت.
فرشته مرادی: سلام خدمت همه، انشاءالله که خوب و خوش باشید. فرشته مرادی هستم، از کتابهایی که در کتابخانهی انسانی شنیده میشود. کتاب زندگی من به نام لبخند زندگی است. این برنامه واقعا تاثیرگذار و مفید واقع شدهاست. برای من در مدتی که در این کتابخانه شرکت کردهام و برای آدمهای اطرافم، خیلی تاثیرگذار بوده است.
خب، خیلی کوتاه و مختصر از برداشتهای خودم بگویم، اینکه وقتی که در این برنامه شرکت کردم، چه احساسی داشتم… برنامهی کتابخانهی انسانی، یک برنامهی واقعا خیلی مفید و تاثیرگذار و برنامهای است که خیلی از موضوعات زندگی را برایم مرور کرد. گاهی تا به اینجای زندگی که من رسیدهام، اصلا تصور نمیکردم که این قدر سختیها و موضوعات متفاوت را سپری بکنم تا به جایگاه فعلی برسم. کتابخانهی انسانی مسیری بود یا به اصطلاح سادهتر بگویم، دست یاری بود که کمکم کرد تا تمام مسیرهایی که من طی کردهام، یکبار دیگر ببینم و بیاموزم که چه کسی بودم و از کجا شروع کردم و فعلا در کجا هستم. در کتابخانهی نیمه شب میگوید که این حسرتهاست که خیلی فرصتها را در زندگی ما میگیرد. دقیقا با کمک کتابخانهی انسانی توانستم بفهمم که خیلی حسرتها در زندگی بوده که من داشتهام. به خاطر این حسرتها، فرصتهای متفاوت را در زندگی از دست دادهام.
همچنان جا دارد که یادآور شوم که اشتراک کردن در کتابخانهی انسانی فرصتی برای بازدید کردن از زندگی و مسیرهای زندگی خودم بود. همچنان نکات باریک و ظریف زندگی خود را متوجه شدم. خیلی از موضوعاتی که من قبلا اصلا متوجه آن نشده بودم یا سوالاتی که از من پرسیده میشد، طوری بود که بیشترش را اصلا خودم، از خود نپرسیده بودم. مثلا یکی از سوالات این بود که با بیشتر مشکلات در زندگی کنار آمدی یا حلش کردی. من همیشه زمانی که با مشکلات روبهرو میشوم، فقط تلاشم این است که به یک نحوی از این حالت باید بیرون شوم. نمیدانم که واقعا با آن کنار میآیم یا راه حلی برای آن پیدا میشود.
همچنان خیلی از موضوعات را نمیشود که در متن بگنجانیم. اگر من بنویسم و کتابچهی خاطراتی داشته باشم و تک تک خاطرههایم را بنویسم، خیلی از حرفها و عقدههاییست که در درونم میماند. حسرتهاییست که در درونم میماند. اما اگر بخواهیم آنها را به زبان بگوییم، خیلی احساس آرامش میکنیم. در اولین جلسهای که اشتراک کردم، دقیقا همین حس را داشتم. قلبم به حدی سبک شده بود که احساس میکردم این برنامه مثل لحاف گرمی در زمستان است. همچنان احساس امنیت و آرامش میکردم. اولین اصلی که در کتابخانهی لبخند سپید طرح شده بود، احساس امنیت و آرامش بود.
مطمینم تکتک کلماتی که شنوندهها از من شنیده بودند، همه محفوظ و همه پند و یک سرگذشتی برای آنها هم میشود. تمام افرادی که در آنجا اشتراک کرده بودند، با عشق و علاقه گوش میکردند. واقعا همهی شان قسمی میشنیدند و گوش میکردند که به خوبی میشد انگیزهی شان را برای شنیدن بیشتر دید. دوست داشتند که بیشتر برای شان بگویم که کِی بودم و کجا رسیدم و چه روزهایی را سپری کردم. عنوان کتاب را برای خودم که کتاب زندگی انتخاب کردم، آن را فصلبندی کردم. چون در اولین جلسهای که با گروه لبخند سپید در مورد آن صحبت کردیم، آنها گفتند که قرار است به عنوان یک کتاب باشم. سر از همان روز با شور و شوق و علاقه عنوان کتاب زندگی و همچنان فصلهایش را انتخاب کردم. فصل دلگرمی و همچنان فصلهای متفاوت دیگر که اولین فصلش، فصل دلگرمی بود که با شنوندهها صحبت کردیم و از دلگرمیها و انگیزههایی که برای ادامهی زندگی دارم، برای آنها صحبت کردم. برای آنها هم مطرح شد که چه انگیزههایی میتواند در زندگی باشد.
سوالی که از من شد و اصلا فراموشم نمیشود، این بود که «چرا به زن بودن خود افتخار میکنی؟» جوابم این بود که چونکه زن تکیهگاه است. نمیگویم که مردان نقشی ندارند. مردان هم قشر اساسی جامعه اند. ما در جامعهای زندگی میکنیم که همیشه مردان مورد تحسین بوده اند. اما به عنوان یک زن، همیشه به این افتخار میکردم که اگر زندگی سخت بوده، فراز و نشیبی داشته، تو توانستی که به اینجا برسی، توانستی که خیلی سختیها را سپری بکنی. دقیقا به زن بودن خود افتخار میکنم؛ چونکه فرصتی است و نعمتی است. یکی از فرصتهاییست که به دنیا آمدیم و همچنان توجه دارم که بیشتر به خوبیهای زندگی ببینم.
یکی از سوالهای دیگری که از من پرسان شده بود، این بود که بیشترین فرصتی که در زندگی برایت داده شود و از آن به خوبی استفاده کنی، چیست؟ همچنان وقتی از شکستهای ما پرسان میکند که در آن بگوییم. به محظی که از من در مورد شکست پرسان میشود، من خنده میکنم، چون که به حدی دوست دارم که از مثبتها بگویم که هیچ نمیخواهم از موردهای منفی یادآوری شود. یا سادهتر بگویم این است منفیهای زندگی را با موردهای مثبت پوشش بدهم. تا اینکه این مثبتانگاری، انگیزهای برای خودم باشد و مسیری باشد که بتوانم زندگی خود را ادامه بدهم.
همچنان در لبخند زندگی اصل همین است که هر فرد ارزش زندگی کردن را دارد. هر فرد لیاقت این را دارد که خوش باشد. هر فرد لیاقت این را دارد که به عنوان یک انسان زندگی بکند. ما در سختیهای زندگی خود را خیلی فراموش میکنیم. هی اینطرف و آنطرف و دنبال کار و زندگی برو، آدمهای اطراف خود را فراموش میکنیم و نمیدانیم که کِی هستیم، چه میخواهیم، چه زندگیِ فعلا داریم. این همه موارد را فراموش میکنیم. اما به کمک کتابخانهی انسانی زندگی من یک مسیر قشنگی بود که تا حالا دیدم. از دوران کودکی، از دوران تحصیلاتم و از تجربیات کاری، همه مسایلی بود که ذکر شد که انشاءالله در جلسات بعدی بتوانیم به تک تک آنها بیشتر بپردازیم. این برایم کمک شد که بتوانم قلب خود را راحت بسازم.
من همیشه وقتی کتابخانهی انسانی کتابخانهی نیمهشب را میخواندم، میگفتم که ای کاش همچون کتابخانهای میبود که من حسرتهای خود را زندگی میکردم. حسرتها را زندگی میکردم و میدیدم که این همه حسرتی که داشتم، آیا واقعا ارزش حسرت داشتن را داشت یا نه؟ این کتابخانهی انسانی دقیقا شبیه همان کتابخانهی نیمهشب بود. خیلی از حسرتهاست که من اصلا حسرت آن را ندارم. یکی از حسرتها در همان روز این بود که کاش همین سوال از من قبلا پرسیده میشد که آیا حسرتی در زندگیات هست یا نه؛ چونکه مدتیست که این حسرتها از بین رفته است و به کمک کتابخانهی انسانی کاملا توانستم این حسرتها را به مدت کوتاهی زندگی کنم و یاد بگیرم که واقعا فرصتها ارزش زندگی کردن را دارد.
انسان نباید خود را نادیده بگیرد. به عنوان یک انسان اول باید با خود دوست شود. همچنان اینکه انسانهای در دوروبر ما هستند، مثل اعضای گروه لبخند سپید که تکتک اینها و همچنان شنوندههای دیگر، خیلی با عشق و محبت حرفهای ما را میشنیدند. هرکسی علاقمند است که از تجربیات دیگران بیاموزند.
باز هم خیلی سپاس از اعضای گروه لبخند سپید که این فرصت را برایم مهیا کردند که به عنوان یک کتاب در کتابخانهی شان باشم. به امید اینکه روزی کتابم ختم شود. شعار کتابم این است که هر آنچه را عاشقانه بخواهی، به آن خواهی رسید. انشاءالله همهی شما، هر آنچیزی را که دوست دارید، با اعماق دل آرزو بکنید و آرزو میکنم که همهی شان را به دست بیاورید. برای همهی شما یک دنیا امید و یک بغل خوشی آرزو دارم. ممنون.
استاد رویش: تشکر خانم مرادی، بسیار زیاد خوشحال شدیم. کتاب بسیار زیبایی هستید. لبخند زندگی را امیدوارم که لبخندش با گروه لبخند سپید یکجا شود و زندگی زیباتر را برای همهی ما هدیه کند.
از اعضای گروه لبخند سپید میپرسم که معیار شما برای گزینش کتابهای انسانیتان چه بوده است، افراد را چگونه جستوجو و با چه معیاری به عنوان کتاب انتخاب میکردید که به یک کتاب تبدیل شود؟
لبخند سپید: در کتابخانهی انسانی که در دانمارک برگزار شده بود، معیار شان برای انتخاب کتاب این بود که افرادی که برای کتاب انتخاب میکنند، دور از جامعه زندگی کرده باشند. یعنی افرادی که زندگی شان غیر نورمال بوده، بیخانمان بوده و تجربیات عجیب و غریبی داشتهاند. اما ما افراد گروه لبخند سپید، کاملا افراد عادی از دل جامعه را انتخاب کردیم؛ چون ما باور داریم که یک فرد عادی هم میتواند چیزهای زیادی را به ما بیاموزاند. یک فرد کاملا عادی هم میتواند درسهای بزرگی به ما بدهد. قسمی که در این کتابخانه به ما داد.
در قسمت اینکه چرا ما کاکتوس را برای کتاب انسانی انتخاب کردیم این بود که، باوری که در کتابخانهی انسانی فراگیر است، این است که هیچ کتابی را از روی جلدش و هیچ انسانی را از روی ظاهرش قضاوت نکنیم. وقتی که این جمله را خواندم، اولین کسی که به ذهنم رسید، آقای عارفی بود. چون مدیر مکتب ماست و این که شخصیتی که ما از او و حرفهایی که در صنفها برای ما گفته برداشت کردیم، وقتی با او ارتباط برقرار میکردیم خیلی سخت بود که بتوانیم با او با خیال راحت حرف بزنیم. چون حس میکردیم که واقعا مرد خیلی سختگیر است. با خودم گفتم که بیا یکبار ببینیم که آقای عارفی در زندگی خود چه دارد؛ چه باورهایی دارد. میخواستیم بفهمیم که این شخص که اینقدر سختگیر و جدی است، چه چیزی برای گفتن دارد، چه داستانی در زندگی او وجود دارد که او را اینقدر سختگیر نشان میدهد.
بانو فرشته مرادی هم یکی از استادان ماست. او وقتی ما را در سختترین روزهایی که ما انگیزه نداشتیم و ناامید بودیم و یا هم قبل از روزهای امتحان اضطراب داشتیم، او که به ما درس میداد، با حرفهایش به ما آرامش میداد. به ما حرفهایی میزد که حس میکردیم باید به زن بودن خود افتخار کنیم. یعنی حرفهایش به آن حد بالای ما تاثیرگذار بود. چون خانم مرادی در مکتب محبوب بود و طرفداران زیادی داشت، میخواستم بفهمم که داستان زندگیاش چیست و چه اتفاقهایی در زندگیاش افتاده که باعث شده او فکر کند که زن بودن یک افتخار است، چه اتفاقهایی در زندگی او افتاده که او اینجا رسیده که در این سطحی از درک متقابل و احترام و تکامل رسیده است.
حسنی: سلام خدمت دوستان و همراهان عزیز در این برنامه. خیلی خوشحالم که در این برنامهی مهم و با موضوع جالب در خدمت شما قرار دارم.
در این قسمت به سوالهای مخاطبین میرویم. دوست عزیز ما آرش مهربان در قدم نخست از گروه لبخند سپید تشکری کرده و بعد سوالش این است که چه ارتباطی بین رهبری و کتابخواندن وجود دارد؟
لبخند سپید: یک رهبر باید بتواند که حرف بزند، یک رهبر باید چیزی برای گفتن داشته باشد. یک رهبر باید بتواند ارتباط خوب با اطرافیان خود برقرار کند. یک رهبر باید بتواند درک متقابل داشته باشد. من فکر میکنم که درک متقابل، حرف زدن و داشتن چیزی برای گفتن، همهی اینها از کتابهایی که ما میخوانیم منشاء میگیرد. یک جملهی معروف است که میگوید: دوستهایت را به من نشان بده، من برایت میگویم که تو کِی هستی. مفهوم این جمله این است که کتابهایی که تو خواندی من برایت میگویم که تو کِی هستی. بنابراین کتابهایی که میخوانیم خیلی مهم است. کتابهای زیادی در مورد رهبری وجود دارد. اگر بتوانیم آن حس رهبری را در خود با کتابها ایجاد کنیم، واقعا میشود که رهبریت واقعی را آموخت و پیدا کرد.
حسنی: جناب استاد یک سوالی که به وجود میآید این است که نام کتابخانهی انسانی در عالم واقعیت یک نام جالب و جذاب است؛ اما چگونه میتوانیم فرق بین کتابی که نوشته میشود با کتاب انسانی را پیدا کنیم؟
استاد رویش: تشکر. من اول بسیار خوشحال شدم که طرح کتابخانهی انسانی را گروه لبخند سپید از یک ایده به یک کار عملی تبدیل کرده است. ما معمولا آدمها را با سخنهایشان میشناسیم. سخن حامل اندیشه است. اگر ارزشی هم برای آدمی قایلیم که وجههی تمایزش با دیگر جانوران میشود، در سخنش است؛ در سخنی که حامل اندیشه است. مقایسهای که هم بین آدمها صورت میگیرد، درواقع هم به میزان یا گستردگی همین حوزهی اندیشهی شان است و هم عمق آن را نشان میدهد.
تفاوت یک کتابی که نوشته میشود با یک کتاب زنده که حالا به نام کتاب انسانی از آن یاد میکنند، میتوانیم بگوییم که بیشتر در صداقت است. یعنی یک نکتهی خیلی ظریف است. کسی که کتاب مینویسد، معمولا کوشش میکند که دقیقتر بنویسد. دقیقتر خود را برای دیگران نشان بدهد. ولی کسی که گپ میزند یا کتاب انسانی زنده است، بیشتر صادقتر است. شما وقتی که قلم در دستتان بگیرید یا بخواهید کلمات را کنار هم بچینید، معمولا فرصت این را دارید که کلمات تان را بازسازی کنید. میتوانید چندینبار جاهایشان را تغییر بدهید. حتا میتوانید جملاتی را که نوشتید، آن را پاک کنید و جملهی دیگری بنویسید، تا وقتی که متن تان به صورت نوشته شده به یک مخاطب میرسد، شسته و رفتهتر باشد. این دقیق است؛ ولی خیلی صادق نیست، به خاطری که شما در اثر یک تقلا خود را به گونهی دیگر به مخاطب تان عرضه کردهاید. اما وقتی شما سخن میگویید، این مجال برای تان نیست. شما وقتی که سخن میگویید، یک موجود زندهای هستید که مثل آب جاری میشوید که اصلیت تان درواقع در همین جریان سیالیت سخنتان نشان داده میشود. به همان خاطر، تفاوت جوامع را از لحاظ سطح فعالیتهای مدنی و یا فکتهای دیگری که ببینید، فاصلهای بین زبان گفتاری و نوشتاری را شما ببینید. هر جامعهای که وقتی فاصلهی بین زبان گفتار را با زبان نوشتار که ببینید، نشان میدهد که این جامعه به یک مرتبهی بالاتری از مدنیت و از رشد فرهنگی خود رسیده است. هر جامعهای که فاصله بین زبان گفتار و نوشتار شان زیادتر باشد، نشان میدهد که این جامعه از لحاظ مدنیت یک مقداری عقبماندهتر است. به دلیل بسیار ساده که شما وقتی سخن میگویید، درواقع نشان میدهید که اول بر چیزی که گپ میزنید چقدر مسلط هستید. بعد، از لحاظ فرم و شکل چقدر سر زبانتان کار کردهاید که وقتی آن را عرضه میکنید، در حقیقت همان چیزی است که اندیشهی شما را انتقال داده به مخاطبتان میرساند.
حالا بهطور مثال تفاوتی بین جامعهها را اگر در نظر بگیریم، مثلا افغانستان و ایران را در نظر بگیریم. شما اگر کسی را که در ایران زندگی کرده باشد و سخن بگوید، اگر خواسته باشید که سخن شان را به یک متن نوشتاری تبدیل کنید، بسیار زیاد تفاوت در گفتار و آن متنی که شما از حرفهای او تولید کرده اید، نیست. یعنی اینکه گویا یک کسی است آن را مینویسد. احساس میکنی که این متن، متنی زنده است که این نفر در حال بیان آن است. ولی وقتی در افغانستان میآیید، متوجه میشوید که تقریبا اغلب افراد ما بین زبان گفتاری و زبان نوشتاریشان بسیار فرق است. وقتی که مینویسند، کلمات بسیار شسته و رفته و کلمات قلمبه و سلمبه و کلان را استفاده میکند، ولی وقتی همین نفرها خودشان گپ بزند، میبینید که بسیار در یک سطح پایین از لحاظ بیان خود حرف میزنند. این بدین معناست که این نفر، بر اندیشهی خود زیاد تسلط ندارد، بر چیزی که میخواهد بیان بکند، خیلی زیاد مسلط نیست و از این لحاظ پالایش پیدا نکرده است.
یا مثلا ایران را با برخی از کشورهای دیگر مقایسه کنید. بیشتر زبان انگلیسی مدنظرم است. در جامعهی مثلا امریکا یا انگلستان، وقتی یک کسی سخن میگوید، بسیار به راحتی میتوانید که سخن او را انتقال بدهید و یا به یک متن تبدیل کنید. با اندک ویرایش همان چیزی که یک کسی گفته، همانچیز به یک متن مکتوب تبدیل میشود. در حالیکه در افغانستان شما یک متن گفتاری را که بخواهید به یک متن نوشتاری تبدیل کنید، بسیار باید زحمت بکشید. خیلی باید کار بکنید که آن به یک متن حتا قابل فهم تبدیل شود تا یک کسی بفهمد که این نفری که گپ زده، مثلا ابتدا و انجام سخنش اینطوری ارتباط دارد. یا مثلا سخنش پرورش پیدا کرده، از لحاظ استدلال خود، به شکل منطقی اینگونه یک سلسله را دنبال میکند.
مثلا ژاژگویی در زبان گفتاری ما در افغانستان خیلی زیاد است. به همان خاطر متنهای نوشتاری که ما در افغانستان داریم، تقریبا یا گاهی برایتان یک حس صمیمیت خلق نمیکند. به دلیل بسیار ساده؛ کسانی که مینویسند، تلاش میکنند که با شستهترین حالت خود، خود را به طرف مقابل نشان بدهد. در حالیکه وقتی شما مثلا به عنوان یک کتاب زنده سخن میگویید، شما خود را در همان اصلیت تان بروز میدهید. به همین دلیل است که من فکر میکنم طرح کتابخانهی انسانی از این لحاظ یک تجربهی بسیار قشنگ و خوبی است، که امیدوارم گروه لبخند سپید که این طرح را روی دست گرفتهاند، سر آن بیشتر کار کنند تا کتابهایشان هم وقتی میخواهند که خود را به عنوان کتاب عرضه کنند، بیشتر کار بکنند تا صورتبندی یا چوکاتبندی یک کتاب را به خود داشته باشد. خودشان هم وقتی با کتاب روبهرو میشوند، حسی را ایجاد بکنند که درست با یک متن نوشتاری بسیار دقیق طرفاند، میتوانند هربخش آن را مورد سوال قرار بدهند، میتوانند مفاهیم را در آن بازخوانی بکنند، میتوانند از لحاظ منطق و چوکاتبندی و استدلالش آن را مورد نقد قرار بدهند و با آنها گفتوگو کنند. اگر این تجربه را در کتابخانهی انسانی پرورش بدهند، من احساس میکنم که بر اعتلای سطح فرهنگ جامعه در مجموع بسیار تاثیر کلان میبخشد.
حسنی: سپاس جناب استاد. بازهم سوالی که از دوستان لبخند سپید دارم این است که آیا ساحهی فعالیتتان جای مشخص است یا اینکه در حوزهی ارتباطات تان از دوستانتان میخواهید به این برنامه شرکت کنند؟ سوال دیگر هم این است که وقتی شما افرادی را در این برنامه دعوت و از آنها به عنوان کتاب انسانی استفاده میکنید، گفتههای آنان را چگونه جمعآوری میکنید، آیا برنامه همانجا در زمانی که برگزار میشود، تمام میشود یا از گفتههای آنان به عنوان کتابی برای افراد دیگر هم استفاده میکنید؟
لبخند سپید: در حال حاضر ساحهی فعالیت ما یکجای مشخص نیست. موسس اصلی این برنامه در دنمارک هم این را بیان کرده بود که هیچ جای مشخصی برای تنظیم این برنامه وجود ندارد. فقط جایی که فضای آرام داشته باشد و جایی که کتاب حس آرامش داشته باشد، جاییکه خواننده یا طرف مقابل بتواند حرفها و مفهموم کتاب را درک کند، همانجا بهترین جا است.
در مورد سوال دوم تان باید بگویم که داستان کتاب، لحظهای که بیان آن ختم شد، ختم نمیشود. در صفحات مجازی مثل انستاگرام و فیسبوک، آنجا داستانها منتشر میشود و نکات مهم و جملات مثبت و مفهوم کلی از بیانات کتاب را جمعآوری میکنیم و به حیث یک متن در آنجا منتشر میکنیم تا دیگران هم بتوانند از آن استفاده کنند.
حسنی: جناب استاد، شما پیشتر در مورد فاصله یا تفاوت زبان گفتاری و با زبان نوشتاری گفتید و این را هم یادآوری کردید که در حال حاضر، گپهای گفتاری مردم افغانستان با پیامهای نوشتاری شان فاصلهی زیادی دارد. با توجه به طرحی که حالا روی آن حرف میزنیم، چطور میشود که ما این فاصله را زودتر کم بکنیم و یک راه درست و موثرتر را برای کم کردن این فاصله -فاصله بین زبان گفتاری و زبان نوشتاری- را پیدا کنیم؟
استاد رویش: این راه بسیار خاص و ساده ندارد، به خاطری که به هر میزانی که از لحاظ سواد در درون جامعه، ارتقاء پیدا میکند، زبان تان پختهتر میشود. مثلا در بیان خود، وقتی ما صحبت میکنیم، از کلمات استفاده میکنیم. این کلمات، اگر کلماتی باشد که ما در جریان یک آموزش و بهخصوص در یک درگیری مستقیم با مفاهیم عمیق به اینها رسیده باشیم، به صورت اتومات به ذخیرهی لغات ما تبدیل میشود. زمانی که ما صحبت هم میکنیم، از همین واژهها استفاده میکنیم. حالا اگر سطح سواد در درون جامعه پایین است، اول ما رابطهی خوب با کلمات و با مفاهیم ایجاد نمیتوانیم، بعد، در بیان اینها وقتی که خواسته باشیم که خود ما در یک اندیشهای که رسیدهایم، برای استفاده از این کلمات با آن مفاهیم بیان بکنیم، دچار مشکل هستیم. پس این یک پروسه و جریان بسیار طولانی است که ارتباط بسیار نزدیک با سطح سواد دارد. بعضی از کارها را اگر به عنوان تمرین انجام بدهیم، میتواند که ما را کمک کند. مثلا در مکاتب یا مراکز آموزشی برنامههای ویژهای گرفته شود که در این برنامهها فن سخن گفتن، برای آدمها یاد داده شود. یا مثلا برای دانشآموزان و کسانی که کار میکنند، یک تمرین باشد که اینها داستان بنویسند و کوشش بکنند که همین داستان را با زبان خود بیان بکنند و تلاش بکنند چیزی را که در قالب نوشتهی خود بسیار دقیق بیان کرده، همان را در زبان و ادبیات خود هم بسیار راحت بیان بکند. این تمرین آهستهآهسته کمک میکند. دانشآموزان یا کسانی که در این برنامه سهم بگیرند تا ادبیات گفتاری شان پالایشیافتهتر شود. یکمقداری رشد بکند. در جریان زمان، همین افراد هستند که وقتی باهم مراوده، مکالمه و یا صحبت میکنند، از واژههایی به خصوص از لحاظ منطقی استفاده میکنند که یک ساختاری را در زبان خود نشان میدهد که این ساختار، ساختار پختهتر و روشمندتر است. در نتیجه شما در جریان زمان، متوجه میشوید که این فاصله کم میشود.
مثلا در همین سالهای اخیر، به خصوص در افغانستان، از این لحاظ ما رشد بسیار زیادی را شاهد بودیم. نسلی که فعلا حالا گپ میزنند، مثلا دخترانی که حالا حرف میزنند، اینها را اگر شما حتا با افراد بزرگسال مقایسه کنید، تفاوت حرف زدن اینها زیاد است. اینها وقتی از ایدههای خود حرف میزنند، شما با اندک ویرایش میتوانید سخنهای آنان را به متن تبدیل کنید. در حالیکه بسیاری از بزرگسالان ما، در وقتی که سخن میگویند مشکلات زیادی دارند. یک ساعت گپ میزنند و مثلا از خودشان اگر بخواهید که این یک ساعت سخن خود را به متن نوشتاری تبدیل کنید تا کسی دیگری آن را بخواند، شاید خودشان حتا جرات نکند که این را انجام بدهد. به همین دلیل، من فکر میکنم، تمرینهایی که حالا فعلا در مراکز آموزشی و مکاتب جریان دارد، به رشد سطح فرهنگی جامعه و به خصوص، سر زبان تاثیر کلانی میگذارد.
حسنی: سپاس جناب استاد. کسی به نام فاطمه احمدی از جمع مخاطبان، از اعضای گروه لبخند سپید پرسیده که، ما قبلا در مورد استعداد ذاتی رهبری زنان حرف زدیم و تا جایی نقطههای قوت رهبری زنان را بررسی کردیم، بازهم پرسیده که ما چگونه میتوانیم برای رشد این استعدادها فرصتهای مناسبی مهیا بکنیم تا اینکه به صورت عملی در جامعه شاهد رهبری زنان باشیم؟
لبخند سپید: همانطوری که استاد عزیز در مورد رهبری زنان توضیح دادند، طوری است که تمام زنان و دختران مشخصات رهبری را دارند. از مشخصات رهبری این است که رهبر صادق باشد، یک فردی با تواناییهای خود فرد مقابل را توانمند بسازد و قشری از جامعه و یا یک گروه را رهبری کند.
اینکه چگونه به خانمها فرصت داده شود تا عملا به عنوان رهبر در جامعه بروز کنند، باید بگویم که این کار مشکل نیست. اینها میتوانند از داخل خانههایشان شروع کنند؛ رهبریت زنانه را از خانههایشان آغاز کنند که به نظر من این یک کار عالی میشود؛ چون زمانی که بتوانی خانهی خود به عنوان یک جامعهی کوچک را رهبری کنی و حس رهبرانهات در آنجا رشد کند، بیدرنک میتوانی فردا بهتر از قبل بدرخشی و میتوانی یک رهبر خوبتر برای جامعهی بزرگ باشی.
یا میتوانیم بگوییم که زمانی که یک خانم بتواند در خانهی خود، مثلا فرزندش، خواهر و برادرش و یا حتا پدر و مادرش را رهبری کند یا برایشان بیاموزد که چه کاری انجام بدهند که آیندهی شان بهتر باشد، یا چه راهحلهایی برای شان پیشنهاد میکند و نظم خانه را به دست میگیرد … این خود رهبریت و گامهای ابتدایی برای یک رهبر به خصوص رهبریت زنانه است. به نظر من، این شیوه برای آغاز رهبریت خیلی ساده و در حال عین خیلی موثر است.
حسنی: جناب استاد، سوالی دیگری که از شما میخواهم بپرسم این است که آیا رهبری دختران در داخل خانه یا مکتب میتواند در سطح کلان جامعه نیز پاسخ بگوید یا خیر؟
استاد رویش: من فکر میکنم که ریحانه هم به این مورد یک مقدار اشاره کرد. مفهوم رهبری درواقع الگو شدن است برای تغییر، الگو شدن برای اینکه شما از فرصتها و زمینههایی که در گروه تان است، استفادهی خوبتر بکنید. به همین دلیل است که خانواده را هم اینها به عنوان یک گام نخست برای تمرین رهبریت دخترانه مطرح میکند. شما وقتی در خانه این نقش را داشته باشید که دیگران در امور خانه از شما مشورت بگیرند، به نظر شما احترام قایل شود، مسایلی را که به خیر عمومی خانواده مرتبط است، با مشورت و صلاحدید شما به پیش ببرند، درواقع شما نقش رهبری را گرفتهاید. حالا اگر این وضعیت عام میشود، مثلا فرض میکنیم که هزاران خانواده را دارید که با احترام به نقش مادران و نقش دختران در درون ساختارهای خود عمل میکند، به طور طبیعی جامعه را مستعد ساختید، به خاطری که رهبریت با نگاه زنانه را تمرین کنند.
باید این را اضافه کنم که «رهبریت» با «مدیریت» یکی نیست. شما در مدیریت با تخصص سروکار دارید که در آنجا، هرکسی که واجد صلاحیتهای تخصصی برای انجام یک کار باشد، میآید مدیریت را به دوش میگیرد. به همان خاطر، در مدیریت شما با دسیپلین و با اعمال نظم و قاعده و حتا اتوریته سروکار دارید. شاید از اوصاف مدیریت یکی هم این باشد که با قاطعیت سازمان خود را یا گروهی که تحت فرمانش است، مدیریت بکند و به یکجایی برساند. اما در رهبریت اینچنین نیست. در رهبریت شما با اتوریته با مفهوم حاکمیت یا مفهوم تسلط سروکار ندارید. شما با الگو بودن سروکار دارید. به همین دلیل است که مدیران دستور میدهند؛ ولی رهبران عمل میکنند. هیچ رهبری نمیآید که برای مردم بگوید که من رهبر شما هستم. اگر هم بگوید که من رهبر شما هستم، کسی او را قبول نمیکند. اما مدیران را شما به سادگی میتوانید نصب کنید. مثلا یک کسی میآید و میگوید که من این مقام را دارم و براساس این مقام این احکام را در جامعه عملی میکنم. پس رهبری بیشتر الگو دادن در عرصهی عمل است. شما وقتی در عرصهی رهبری میرسید، به جای اینکه چیزی را به کسی دیگری بگویید، شما عمل میکنید. به همین دلیل است که رهبران همیشه در انجام یک کاری پیشگام اند؛ ولی ضرور نیست که مدیران همیشه پیشگام باشند. مدیران میتوانند از یک مقام، دستور بدهند تا کسی دیگر یک کار را برایشان انجام بدهند.
حالا، ما وقتی که از رهبری زنانه حرف میزنیم، درواقع میخواهیم این را به عنوان یک ظرفیت و یا مجموعهای از ارزشهای انسانی یاد بکنند که بیشتر رابطه خلق میکنند، بیشتر ظرفیتها را پرورش میدهد، زمینه برای همه میدهد تا اینکه رشد بکند. اگر شما، مثلا با نگاه مادرانه در خانه برخورد میکنید، هیچکسی در خانه با تبعیض و تعصب و حقکُشی مواجه نمیشود. اگر شما همین نگاه را در سطح کشور تان تعمیم میدهید، فرض کنید که رییسجمهوری دارید که مرد است، ولی او با اعتنا به نقش نگاهی که همسرش یا دخترش و یا مادرش در درون خانه دارد، عمل میکند، مطمین باشید که هیچگاهی در مقام ریاست جمهوری مرتکب تبعیض، تعصب، ظلم و حقکشی نمیشود.
اما اگر یک کسی میتواند زن باشد، وقتی در مقام اتوریته قرار میگیرد، با فکر مدیریتی، با فکری که قدرت را متمرکز اداره میکند، برخورد بکند، او در ظاهرش زن هست؛ ولی درواقع با فرهنگ مردانه عمل کرده است. فرهنگی که بیشتر با استیلا و با تحکم سروکار دارد. بنابراین تمرین یا تجربهای که شما در کتابخانهی انسانی میبینید، یک نوعی از مدل رهبری است. اینها درواقع یک فرد را از گمنامی بیرون میکنند و میآورند در محور قرار میدهند تا او سخن بگوید و بعد براساس سخن او آدمهای دیگر الهام بگیرند. تاثیر سخن و تاثیر اندیشهاش و حتا تاثیر تجربههایش بر افرادی دیگری که در پیرامونشان اند، یک تاثیر رهبرانه است. هرکسی دیگر از خطاهای او یاد میگیرد که در زندگی خود آن را مرتکب نشود. نکتههای قوت را یاد میگیرد که در زندگی آن را عملی کند. این میشود رهبر. بدون اینکه این فرد، مثلا آقای عارفی یا خانم مرادی ادعا بکند که من رهبر شما هستم، یا من شما را فرمان میدهم و یا شما را در یک مسیر خاص هدایت میکنم، از جلسهی کتابخانهی انسانی وقتی که بیرون شدند، به طور طبیعی آنها به رهبر یا الگوها تبدیل شدند. بنابراین رابطهی رهبری را در این تمرینهایی که فعلا لبخند سپید یا سایر گروهها در پیش خود دارند، یک رابطهی بسیار نزدیک و بسیار اثرگذار میتواند باشد.
حسنی: تشکر جناب استاد. به خاطری این مورد کمی عملیتر نشان داده شود، میخواهم سوال را اینگونه مطرح کنم که هم نظر شما را داشته باشیم و هم نظر دوستان لبخند سپید را. سوال این است که، همانگونه که خانواده میتواند به عنوان اولین نهاد یا گروهی از حامیان یا همکاران ما در جامعه نقش بازی کند، به همان منوال در جامعهی سنتی به عنوان یک مانع هم میتواند در مقابل افراد یا به خصوص فرزندان خود بروز بکنند، نظر تان در این مورد چیست؟
همچنان سوالی که از اعضای گروه لبخند میپرسم این است که شما به عنوان تجربههای رهبری تان، چگونه و چه کار کردید که در خانوادهی تان حالا به عنوان الگویی از رهبری در قالب گروه لبخند سپید فعالیت میکنید؟
باز هم نظر استاد را هم میخواهیم بگیریم که به عنوان یک آموزگار، چه راهکارهایی را باید در خانواده مدنظر بگیرد که راه رسیدن به هدف یا تبدیل شدن خانمها را به الگوی رهبری آسان بسازد؟
لبخند سپید: خب، من هیچوقتی به برادرم نگفتم که به حرف من گوش کن. من فقط با عملم، با احترامی که به او میکنم به او نشان دادم که من خواهرش هستم و من باید در نظر گرفته شوم و باید در خانه وجود داشته باشم. مثلا در طول این زمانی که من بازی صلح انجام میدهم، خیلی خوب درک کردم که الگوی رهبری زنانه، الگوی عمل است، نه الگوی حرف زدن. در طول این چند مدت، میتوانم بگویم که تغییر چشمگیری در فامیل من به وجود آمده. پدر، مادر، برادر و خواهرانم همه تغییر کردهاند. فعلا طوری شده که با همهی شان به طور مسالمتآمیز حرف میزنم. من با کارهای خود به آنها نشان میدهم که من باید مکتب بروم، من باید درس بخوانم و من باید وجود داشته باشم و باید من را در خانه در نظر بگیرید. تمام اینها را با کارهایم به آنها نشان میدهم. مثلا، وقتی که برادرم از من در مورد زبان انگلیسی چیزی میپرسد، با اینکه تفاوت سنی ما خیلی زیاد است، یا وقتی که برادرم با من حرف میزند و از من نظر و مشورت میخواهد، من به جای اینکه به او بگویم که چطور میتوانی این سوال را از من بپرسی، من با پیشانی باز با او حرف میزنم و مشکلات انگلیسی او را حل میکنم. در کل، با او قسمی رفتار میکنم که او حس نکند که من بالاتر از او هستم یا هم من چیز بیشتری از او یاد دارم. این رفتار، به نظرم که مرا به طور ناخودآگاه در موقف رهبری قرار میدهد.
البته حرف شما را هم میپذیرم، اینکه گفتید فامیلها در عین حالی که میتواند کمککننده باشد، بازدارنده هم باشند؛ ولی باید به صورت منطقی با ممانعتهایی که ایجاد میکنند، رفتار کنیم. با آنها حرف بزنیم و کوشش کنیم که آنها را هم درک کنیم. من شخصا میتوانم بگویم که فعلا رفتاری که در فامیل در پیش گرفتهام، این است که من با آنها مهربان هستم. فامیل خود را دوست دارم.
استاد رویش: تشکر از شما. از دختران دیگر هم اگر کسی صحبت کند که شما در مقابل مشکلات در خانواده چگونه رفتار کردید که به یک رهبر تبدیل شدید، یا به اصطلاح امپاورمنتی چه کار میکنید که شما هم دیده و هم شنیده میشوید و هم مورد اعتنا قرار میگیرید؟
لبخند سپید: من میخواهم به این سوال شما اینگونه پاسخ بدهم که تجربهی خودم از حس رهبر بودن در حال حاضر، این است که شرایط خیلی سختی که حدود چند ماه قبل توسط طالبان بر دختران حاکم شده بود، واقعا شرایط خیلی بدی بود، خیلی سخت و غیرقابل تحمل بود؛ ولی خوشبختانه خوشحالیم که توانستیم آن را بگذرانیم. آن لحظات و آن وقتها، روزهایی بود که رابطهی من و فامیلم را خیلی خراب کرده بود. یعنی من فکر میکردم که آنها هیچ درکی از من ندارند؛ آنها نمیخواهند مرا درک کنند. شاید هم توقع خودم از فامیل بیشتر بود. اینکه همیشه میخواستم که مکتب بروم و به درسهایم ادامه بدهم و یا به هیچ نحوی مکتب رفتن یا ادامهی تحصیل را ترک نکنم. اما آنزمان فامیل به من اجازه نمیداد. مثلا اینکه مانعم میشد که به مکتب بروم و میگفتند که شرایط خراب است و برای شما خطرناک است. به من میگفتند که به خانه بمان و زمانی که اوضاع خوب شد، میتوانی که به درسهایت ادامه بدهی؛ ولی من قبول نمیکردم و میگفتم که من باید ادامه بدهم. حالا که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که نه، آن زمان فامیل خیلی خوب توانستند که مرا درک کنند و من نتوانسته بودم که آنها را خوب درک کنم.
فکر میکنم یکی از چالشهایی که باعث شده بود درک من و فامیلم را در دو برداشت متفاوت قرار داده بود، گپ نزدن یا حرف نزدن و یا هم صمیمی نبودن با آنها بود؛ اینکه بنشینم و با آنها در مورد مشکلات صحبت کنم و با هم راه حل پیدا کنیم. قسمی که فاطمه جان در مورد صحبت کردن و مشورت کردن با فامیل اشاره کرد، منم تایید میکنم که گفتوگو و احترام متقابل به همدیگر، باعث میشود که از همدیگر درک متقابل داشته باشیم و این میتواند بهترین گزینه برای رهبر بودن یا کنار آمدن با هر شرایطی باشد.
حالا هر مشکلی که دارم و یا هر تصمیمی که میگیرم، وقتی با فامیل مشورت میکنم، -بدون شک ممانعتهایی هم میتواند وجود داشته باشد، اما فکر میکنم که اشاره کردن به مشکلات ما، میتواند نقطهی رشد و و پیشرفت ما هم باشد.- خیلی راحت به من مشورت میدهند. زمانی که کدام مشکلی هم پیدا میشود، نگران و جگرخون نیستم؛ چون من فامیلم را دارم. وقتی که با آنها گپ میزنم، همیشه میگویند که درست است، این کار را انجام بده. اما اگر کارت به تعویق افتاد، ما هستیم. این رفتار نقطهی قوت من شده. تشکر.
استاد رویش: تشکر. آقای حسنی در رابطه با خانوادهها، یک ذهنیتی که فکر میکنم زیاد دقیق نیست، میخواهم با شما و مخاطبین ما در میان بگذارم. تصور اینکه خانواده مانع خلق میکند، برای ما و شما به یک باور محدودکننده یا به زبان امپاورمنت به «limiting believe» تبدیل شده است. ما باور میکنیم که خانواده برای ما محدودیت خلق میکند یا مانع رشد ما میشود. درواقع خانوادههای ما بیشتر پراگماتیست هستند. حتا باورهای محدودیتکننده را هم که شما بخواهید تعریف بکنید، با واقعیتهای زندگی ما بیارتباط نیستند. دقیقا از واقعیتهای زندگی گرفته شده؛ اما واقعیتهایی که همیشه به شکل درشت در برابر ما قرار گرفته، ما برای آنها راه حل پیدا نتوانستیم، درست نتوانستیم از آنها عبور کنیم، بعد در جریان زمان از آنها یک باور غلط یا باور منفی گرفتیم. مثلا، من هر قدر تلاش میکنم از فقر نجات پیدا نمیکنم. یا مثلا ما در درون جامعهای هستیم که تعصب، کینه و کدورت است. از تعصب، کینه و کدورت هیچگاهی ما فارغ نمیشویم. این به یک باور برای ما تبدیل میشود، پیش از اینکه بخواهیم ایدهها یا رویاهای خود را تحقق ببخشیم، با این باورها مواجه میشویم که بعد خود ما سپر میاندازیم و تسلیم میشویم. در حالیکه واقعیت این نیست. شما میتوانید با یک نگاه یا ویژن از این باورهای محدودکننده عبور بکنید. آن چیست؟
مثلا خانوادهها پراگماتیست هستند. واقعیت دشواری که حالا فعلا در برابر دخترها قرار دارند، درک میکنند. مثلا امنیت را میفهمند، میفهمند که در بیرون ما با شرایطی مواجهیم که اگر اندکی بیاحتیاطی یا بیپرواتر برخورد میکنیم، ممکن است که هزینههای بسیار سنگین پرداخت بکنیم. خب، در اینجا با یک تدبیری که بیشتر ریسک را مدیریت میکند، از هزینههای ناخواسته جلوگیری میکند، با فرزندان خود برخورد میکند. میگویند که این کارها بکنید و این کارها را نکنید. اینها درواقع تدابیری برای برای کاهش دادن هزینه و برای کاهش دادن و دور شدن از خطرهاست.
ما اگر خواسته باشیم که در اینجا نقش رهبری بازی کنیم، همانطوری که فروه میگوید، ما یکبار خود را در موقف خانواده قرار بدهیم. تصور کنیم که این خانواده دشمن نیست. به هیچ صورتی کدام دلیلی نداریم که ما خانوادههای خود را با خود یا با فرزندان خود؛ کودکان، جوانان، دختران و پسران و… به شکل ذاتی دشمن تلقی بکنیم. این خانوادهها امنیت ما را فراهم کرده، این خانوادهها برای ما غذا دادند، این خانوادهها برای ما لباس فراهم کرده، در تمام زمینهها تلاش داشتند که ما خوشیهای ضمانتشده یا تامین شده داشته باشیم. اینها حمایتهاییست که خانواده برای ما دارد. پس وقتی این چیزها را به عنوان تجربه داریم، چرا ما از همین بستر خوشبینانه با خانواده برخورد نکنیم؟ اگر احیانا گاهی برای ما میگویند که مثلا تو در شب، بیجا گردش نکن، یا بیرون نرو. یا مثلا میگوید که وقتی بیرون امنیت نیست، زیاد بیگدار به آب نزن. پس چرا ما این رفتار را به عنوان دشمنی یا خصومت یا برخورد بد تلقی کنیم؟ چرا این را ناشی از یک تدبیر نبینم؟
اگر با همین ذهنیت برخورد کردیم، بعد راه تعامل ما با خانواده فراهم میشود. مثلا بله، حالا شرایط بد است، اگر مکتب به تنهایی بروم، دچار مشکل میشوم؛ اما اگر برادرم با من یکجا برود، این مشکل رفع میشود. من اگر تنها در کوچه گشتوگذار میکنم، ممکن است با خطر مواجه شوم؛ ولی اگر پدر یا مادرم مرا همراهی میکند، این خطر از سر راه ما دور میشود. ببینید که شما در عین حالی که نگرانی خانواده را احترام کردید، برای آن راه حل هم پیدا کردهاید. موقف رهبری هم درواقع همین مفهوم را برای ما بیان میکند.
اگر دختران بتوانند خانوادهها را در مجموع با نگاهی که احترام به دختران و نگاهی به زنان و نگاهی به ارزشهای زنانه در آن اصل است، مدیریت بکنند یا به اصطلاح اعضای خانواده را به همان سمت شکل بدهند، رهبری شان در همانجا تمثیل شده است.
خانوادهای که در آن تبعیض نباشد، تعصب، حقکُشی نباشد و افراد در آنجا احساس امنیت بکند، هرکسی احساس کند که من از فضای خانه به شکل عادلانه استفاده میکنم و بهرهمند هستم، این خانواده یک خانوادهی بسیار سالم و بههمپیوسته است. اگر شما از همین رقم خانوادهها، هزار خانواده در دورن جامعهی تان داشته باشید، درواقع کل جامعه با نگاهی که ارزشهای زنانه در آن اولویت دارد، با این نگاه حرکت میکند. در نتیجه شما یک جامعهی بسیار مصوون برای دختران و زنان دارید. این جامعه بهطور طبیعی وقتی در عرصههای بالای رهبری تصمیم میگیرند، مثلا رهبری سیاسی، بازهم ارزشهایی که ما آن را به نام ارزشهای زنانه یا مادرانه یاد میکنیم، این ارزشها را دنبال میکنند. در نتیجه شما یک کشور دارید، یک حکومتی دارید که این حکومت با نگاهی احترام به زن، احترام به دختران و در نهایت احترام به انسان در آن اصل است، مدیریت میشود. بنابراین تجربهای را که حالا فکر میکنم دختران دارند که آن را آهسته آهسته در درون جامعه به یک الگو تبدیل میکنند، این تجربهها آغاز حرکت ما و شما برای ایجاد یک تحول بسیار کلان در نگاه کلان جامعهی ما و شماست.
نگاهی که اگر یک زمان ما شاهد تحقق آن باشیم، یک تغییر پارامیک را برای ما و شما نشان میدهد. یک دنیای متفاوت و جدید؛ دنیایی که در آنجا حتا برخی از آسیبهایی که فعلا از خشونت، نفرت و افراطیت میبینیم، اصلا وجود ندارد. بهخاطری که انسانها با ارزشهایی برخورد میکنند که این ارزشها انسان را احترام میکنند. وقتی که ارزشهای انسانی احترام شود، خشونت در آنجا از بین میرود. در آنجا نفرت، تبعیض و تعصب گم میشود. همهچیز به طرف سازندگی و به طرف بهبودی پیش میرود.
حسنی: تشکر جناب استاد. در ختم برنامه هستیم و به طرف جمعبندی میرویم. از دوستان لبخند سپید میپرسم که شما چه برنامههایی برای گسترش کتابخانهی انسانی و بهتر کردن کارهای گروه لبخند سپید دارید؟
ریحانه (لبخند سپید): نخست جا دارد که از همهی شما تشکری کنیم. ایجاد گروه لبخند سپید و ایجاد کتابخانهی انسانی، برای ما یک امید بزرگی است که فعلا هم راه بزرگی را در پیش داریم. ما برنامههای زیادی داریم که روی آن کار میکنیم. بنابراین کاری که آغاز کردهایم برای ما یک امید بزرگ را خلق کرده است. ما نهایت تلاش داریم و برای تحقق اهداف و برنامههای خود کار میکنیم.
شعاری که ما در گروه خود داریم این است: آغوش گروه لبخند سپید، نه تنها برای افغانستانیها بلکه برای همهی انسانهای جهان باز است. لبخند سپید نژاد یا قوم نمیشناسد؛ فقط انسان یا حتا موجود زنده میشناسد. ما برنامههای زیادی داریم. فعلا هم اگر زمینه مهیا میبود، کارهای بزرگتر و بهتر از این میداشتیم؛ ولی متاسفانه شرایط کامل برای کارهای ما فراهم نیست. به خاطر طالبان و محدودیتهایی که آنها وضع کردهاند، نمیتوانیم کارهای خود را راحت انجام بدهیم. ولی همین محدودیتها یا دشواریهاست که باعث میشود مستحکم شویم و محکمتر ادامه بدهیم.
اگر ما امروز در کشور و جامعهی خود، خیلی زمینهی خوب و یا هم حامی خوبی نداریم، این برای ما مهم نیست. نکتهی مهم برای ما، اتحاد گروه ماست. تنها همین اتحاد گروه ما باعث میشود که ما فردای بهتری در پیش داشته باشیم. تشکر.
حسنی: تشکر از شما.
فاطمه (لبخند سپید): با تشکر از همهی شما، در آخر میخواهم با یک جمله ختم بکنم. ما نه تنها گروه لبخند سپید، زمانی که من میبینم، تمام شاگردان و گروههایی که در مکتب ما فعالیت میکنند، تمام دخترانی که همرزم ما هستند و در راه ما، در راه صلح قرار دارند، میخواهم بگویم که کار کردن ما نه تنها به حیث یک افغانستانی، یعنی ما به حیث یک افغان برای یک افغان کار نمیکنیم؛ بلکه ما به حیث یک انسان برای یک انسان کار میکنیم. خیلی تشکر.
حسنی: تشکر سلامت باشید. جناب استاد به نظر شما برای بهتر شدن کار اینها، چه سازکارهایی را در نظر بگیرند؟ و همچنان حرفهای آخر تان را میشنویم.
استاد رویش: تشکر. من فکر میکنم که کل حرفها را اعضای گروه لبخند سپید گفتند. حالا کار شان آغاز شده و خودشان تجربههای خود را مرور بکنند که امیدوارم بتوانند هم در گزینش افرادی که به عنوان کتاب زنده برای شان نقش بازی میکنند، یک مقدار دقیقتر عمل بکنند. به خصوص در فضایی که ایجاد میکنند.
همچنان یک سوالی که شما مطرح کردید که من خیلی پاسخ روشنی از فروه نگرفتم، هرچند گفتند که ما در انستاگرام و جاهای دیگر مواد خود را نشر میکنیم؛ ولی دوست دارم که تمام این برنامههای خود را ضبط بکنند، تلاش بکنند که این برنامهها را دوباره هم به صورت پادکست در اختیار افراد دیگر قرار بدهند و هم به صورت متنهای نوشتاری کار کنند. به خاطری که یک مقداری تبدیل شدن این متنهای گفتاری به متنهای نوشتاری یک تمرین بسیار خوبی برای ارتقای سطح ادبیات و فرهنگ نوشتاری اینهاست.
من بازهم برای شان خسته نباشید میگویم، واقعا احساس امیدواری بیشتر کردیم. موفق و سرفراز باشند. امیدواریم در هفتههای بعدی، ما ابتکاراتی از سایر گروهها هم از جاهای دیگر داشته باشیم که با ما در میان بگذارند.