کتاب «بگذار نفس بکشم» در زمستان ۱۳۹۱، در کابل رونمایی شد. این کتاب تا حالا سه بار دیگر در استرالیا، لندن و کابل تجدید چاپ شده است.
روزی را که نخستینبار کتاب در کابل رونمایی شد به یاد میآوریم؛ یک روز بارانی و سرد که همزمان با رونمایی کتاب، تعدادی که کتاب «بگذار نفس بکشم» را نخوانده و از محتوای آن آگاه نبودند، علیه نویسنده و انتشارات «تاک» اعتراض کردند. کسانی که مشخص بود از کجا خط گرفته و تحریک شده بودند.
محمد اشرفغنی احمدزی، رئیسجمهور سابق افغانستان یک مقدمهی چند صفحهای بر این کتاب نوشته و از آن به عنوان «نقطهی عطف تاریخ افغانستان» یاد کرده است. اشرفغنی در همان ابتدای مقدمه نوشته است: «عزیـز رویـش در مکتـب زندگـی تحصیـل کـرده و بـزرگ شـده؛ امـا تفکـرش وسـعت جهانــی دارد.»
رویش در پیشگفتار کتاب سخنی از «دمیتیلا»، زنی از معادن بولیوی را نقل میکند که میگوید: «دلم نمیخواهد هیچکس، هیچوقت، این سرگذشتی را که میخواهم برای تان نقل کنم، یک امر خصوصی تلقی کند؛ چون فکر میکنم زندگی من از زندگی مردمم جدا نیست. آنچه برای من اتفاق افتاده، میتواند برای صدها نفر از هموطنانم اتفاق افتاده باشد. میخواهم این نکته را روشن کنم؛ چون میدانم کسانی بودهاند که خیلی بیش از من برای مردم کار کردهاند؛ گیرم آنها یا مردهاند و یا مجال پیدا نکردهاند که شناخته شوند.
بگذر سخن بگویم، دمیتیلا، زنی از معادن بولیوی.»
رویش گفته است که نوشتن این کتاب را از رمان «گدیپرانباز» خالد حسینی الهام گرفته و تلاش کرده است تا روایت متفاوت از حادثهها و اتفاقهای سه دههی اخیر در افغانستان ارایه کند.
او که میخواهد با این روایت، فردیت ساده و معمول انسانهای متوسط جامعه در افغانستان را بازگو کند، معتقد است که نوشتن این کتاب در آن برهه و زمان غیر متعارف بود. او میگوید: «من از نکتههایی سخن میگویم که برای اکثر آدمها تابو هستند. کسی از فکر و تجربههای فکری خود چیزی نمیگوید؛ گویی سخن گفتن از فراز و فرودهای زندگی، فکر و رفتار، نوعی عریضه کردن علیه خود است.» رویش در پیشگفتار کتاب «بگذار نفس بکشم» آورده است: «دُمیتیلا، زنی از معادن بولیوی، خواست سادهی را مطرح کرد: «بگذار سخن بگویم.»
احمد شاملو کتاب او را به فارسی برگردان کرده است و من، در عالم آوارگی، کتابش را در نخستین روزهایی که با کتاب و سخن آشنا میشدم، در کویته خواندم.
بعدها در پایان جنگهای کابل، آهنگ زیبایی از جگجیت سنگهـ، سلطان غزل هند شنیدم: «مین نه هندو، نه مسلمان، مجهی جینی دو.»: من نه هندویم، نه مسلمان، بگذار زندگی کنم… جگجیت سنگهـ این ناله را در هنگامهی دشوار جنگ هندو و مسلمان سر داده بود. خواست دمیتیلا چیزی والاتر و بلند بود: سخن گفتن، پیام رساندن، خود را با زبان خود روایت کردن.
خواست جگجیت سنگهـ، اما اندکی پایینتر افتاده بود: سخن گفتن نه، بلکه زندگی کردن، ابتداییترین حقی که یک انسان میتواند درخواست کند.
اما من، نمادی از یک نسل، با قرار گرفتن در ردههای فروتر از خواستههای دمیتیلا و جگجیت سنگهـ، درخواست میکنم: «بگذار نفس بکشم.»
رویش معتقد است که طی چند دههی گذشته، هیچگاه در مرکز حادثه و تصمیمگیری نبوده است؛ اما در حاشیهی نزدیک به مرکز، تقریباً کمتر حادثهی مهمی در زندگی مردم اتفاق افتاده است که او از آن تصویری نداشته باشد.
تعلق عزیز رویش به قوم هزاره و تجربه فردی او از زندگی در بین این قوم، کاملاً در کتاب آشکار است و در واقع روایت او از حوادث کشور، به یک شکل رنگ و بوی هزارگی دارد.
محمد حسین محمدی، منتقد ادبی، مسئول انتشارات تاک و ویراستار کتاب «بگذار نفس بکشم» زمانی گفته بود که نویسنده در این کتاب، به سه دهه نابسامانی در افغانستان پرداخته است؛ اما ژانر کتاب را نمیتوان در قالب خاصی قرار داد.
رویش چشمدیدها، برداشتها و خاطرات خود را از مسایل افغانستان بیان کرده است. با وجود خاطرههای شخصی نویسنده، کتاب او خاطرهنویسی نیست و با آن که مسایل تاریخی در آن بیان شده، تاریخ هم نیست. در واقع این کتاب به گونهای خاطره جمعی نسل ما است.
حالا شما میتوانید این کتاب را به صورت «پیدیاف» از طریق شیشهمیدیا مطالعه و به دوستان خود نیز معرفی کنید.
رحیمی، سردبیر شیشه میدیا