پا به کوچهها و پس کوچههای کابل که میگذارم، میبینم که مردم وطنم هر کدام مشغول کار شان هستند، پسر بچهای داد میزند، پلاستیک دانهی 10 افغانی، پدری که کراچی به دست اینطرف و آنطرف میرود. مادری که در گوشهی منتظر نشسته است.
دختری که در یک مغازه مشغول خرید است. پسری که بیگ به پشت دارد و مشغول فروش میوههای رنگارنگ است. پسر بچهی که کتاب به دست دارد در حال رفتن به مکتب است و ماسک نیز میفروشد. دختر کوچکی که دست در دستان برادرش از کنار دوکانی میگذرد.
همهی مردمی را که در حال رفتوآمد و مصروف کارشان هستند، تماشا میکنم. غم و دلتنگی را میتوانم در چشمان تک تک شان ببینم. میتوانم دستان سیاه شدهی پسری را که در دوکان تیل فروشی است را ببینم. به سوی دستان سیاه شده از تیل آن پسرک کوچک میبینم.
میتوانم اشک را در چشمان مادری که منتظر و نگران پسرش است ببینم. تو چه میدانی که در دل آن مادر چه میگذرد؟ شاید هم در دلش نگران این باشد که نکند خدای نکرده پسر دیگرش شهید شود. شنیده بودم که یکی از پسرانش شهید شده است.
میتوان دلتنگی را از چشمان آن پسر پلاستیک فروش حس کرد که با حسرت به سوی میوههای تازه مینگرد و میتوان خستگی را از چهرهی نوجوان میوه فروش خواند که با زحمت هم درس میخواند هم کار میکند. میتوان دید که چه غمی در دل دارد آن دختری که در دوکان است و تمام رؤیاهایش را در مکتبی که دیگر نمیتواند به آن باز گردد جا گذاشته است.
میتوان کمر خم شدهی پدری را دید که برای خانوادهاش زحمت میکشد و خون دل میخورد. میتوان از چشمان معصوم آن دخترک کوچک دید که چه با حسرت به سوی دوکان اسباب بازی نگاه میکند و میتوان دید که صاحب آن اسباب بازی فروشی در انتظار یک مشتری است. هر چقدر جلو تر میروم، تصاویر در ذهنم رنگارنگتر، زیادتر و کمرنگ تر میشوند.
قدم به کوچههای کابل که میگذارم در کنار همهی این دیدنیها، ندیدنیهایی هم هست. دیگر آن خندههای مستانهی دخترانهی مکتبی را دیده نمیتوانم. دانش آموزانی که قلم و کتابچه به دست بودند و به سوی علم و دانش میرفتند. کسانی که شهید شدند را دیگر نمیتوانم ببینم، خندههای پدر و مادری که فرزند خود را به خارج از کشور فرستادهاند دیگر نمیبینم و امید به آینده را نیز دیگر نمیتوانم ببینم.
کوچه و پس کوچههای کابل را سیل آدمهای دلتنگ پر کرده است، در آسمان ابرهای پر از غم، در کوچهها بوی ترس، دلها خونین، چشمها پر از اشک، سینهها پر از فریاد و چشمها را انگار پر از میلههای زندان میبینم.
نویسنده: سحر نیکزاد