«آخرین آرزوی دخترم و قولی که نشد به آن وفا کنم»

Image

آن شب دل‌نگرانی عجیبی داشتم. نمی‌دانستم دلیلش چیست؛ اما حس می‌کردم که فردا اتفاق بدی رخ خواهد داد. بعد از خوردن نان شب با خانواده، زودتر از همیشه به بستر رفتم و تلاش کردم بخوابم؛ اما بی‌قراری خواب را از چشمانم ربوده بود. با وجود خستگی روز، خوابم نمی‌برد.

دختر بزرگ‌ترم که در صنف ششم مکتب بود، پای تلویزیون نشسته و اخبار ساعت ده شب طلوع نیوز را گوش می‌داد. شنیدم که طالبان ولایت هرات را تصرف کرده‌اند. برایم غیرقابل‌تصور بود. دخترکم با شنیدن این خبر، اشک در چشمانش حلقه زد و با نگرانی از من پرسید: «پدر جان، اگر طالبان کابل را بگیرند، چه خواهد شد؟ ما کجا خواهیم رفت؟ آیا آن‌ها ما را خواهند کشت؟»

و آخرین پرسش او که گلویش را بغض گرفت و اشک از چشمانش جاری شد: «پدر جان، آیا طالبان اجازه خواهند داد که ما دختران درس بخوانیم؟ آیا دیگر به مکتب خواهم رفت؟»

با دلی پر از اضطراب پدرش گفت: «دختر مقبولم، هیچ‌وقت نگران تحصیلاتت نباش. هر اتفاقی که بیفتد، نمی‌گذارم که درس‌تان نیمه‌تمام بماند.»

آن شب با آشوبی در دل و خستگی بر تن، بالاخره خوابم برد.

صبح، زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم و برای وضو گرفتن به حویلی رفتم. وقتی به آسمان نگاه کردم، گویی او هم گواه اتفاقات ناگوار امروز بود. بعد از ادای نماز، راهی سرای موترهایی شدم که از کابل به سمت غزنی حرکت می‌کردند. زودتر از دیگر رانندگان رسیدم و منتظر مسافران ماندم.

در فکر صحبت‌های دخترکم بودم که رفیقم رحمت صدایم زد: «در چه فکری هستی، بابا احمد؟»

گفتم: «دل‌آشوبم، اما دلیلش را نمی‌دانم.»

رحمت دستی به شانه‌ام زد و گفت: «زیاد تشویش نکن، خیرت را از خدا بخواه.»

در همین هنگام، موترم پر از مسافر شد. با خواندن صلوات و آیةالکرسی، حرکت کردم. در راه، صدای زنگ تلفن یکی از زنان مسافر بلند شد. با نگرانی پاسخ داد و بعد با بغض گفت: «برادرم در دولت کار می‌کند…»

او با زنی که کنارش نشسته بود، شروع به صحبت کرد. ذهنم درگیر صحبت‌هایش شده بود که ناگهان در جاده با یک رنجر طالبان روبه‌رو شدم. مردانی با موهای بلند، لباس‌های مشخص و ریش‌هایی که یادآور روزهای کودکی‌ام بودند. با خودم گفتم: «یعنی طالبان کابل را هم گرفته‌اند؟»

خانم‌هایی که در چوکی‌های عقب نشسته بودند، یکی پس از دیگری با نگرانی به عزیزان‌شان که در دولت پیشین کار می‌کردند، زنگ می‌زدند. بعضی‌ها موفق به تماس شدند؛ اما یکی از زنان هرچقدر تلاش کرد، پاسخی دریافت نکرد. صدای گریه‌اش بلند شد: «برادرم در دولت است و تلفنش خاموش شده… خدا کند امروز دخترش به پوهنتون نرفته باشد. حالا چه کنم؟»

مردان داخل موتر سعی می‌کردند زنان را آرام کنند؛ اما خودشان هم دل‌آشوب بودند. دلم می‌خواست هرچه زودتر به مقصد برسیم.

در همین هنگام، با تانکی مواجه شدیم که آتش گرفته بود. تانکی که پر از عساکر دولتی بود و آتش گرفته بود. چهار عسکر موفق به فرار شدند، اما یکی از آن‌ها که “شمس” نام داشت، در میان شعله‌ها گرفتار شده بود. دوستانش تلاش می‌کردند نجاتش دهند و از رانندگان آب یا کمپل می‌خواستند، اما کسی چیزی نداشت. طالبان از آن‌سو نظاره می‌کردند و همان عساکری را که نجات یافته بودند، پیش چشمان همه شلاق می‌زدند و دستگیر می‌کردند.

شمس در آتش گرفتار ماند و من با چشمان خودم خاکستر شدن او را دیدم. اما حتی نتوانستم از موترم پایین شوم.

سه سال از آن روز گذشته است. من از یک جهنم به جهنمی دیگر (ایران) مهاجرت کردم تا دخترم بتواند درس بخواند و امیدش را از دست ندهد. اما انگار نه زمین و نه آسمان جایی برای افغان‌های مهاجر دارد.

هر روز و هر شب دعا می‌کنم که بتوانم برای خانواده‌ام لقمه‌ای بیشتر فراهم کنم، اما هر روز پیش چشمانم خاکستر شدن آرزوهای دخترکم را می‌بینم. دخترکی که روزی پرشور و پرامید بود، حالا در هجده‌سالگی فقط در کارهای خانه و نوشتن خاطراتش غرق شده است.

چشم‌هایش دیگر برق گذشته را ندارد. گویی نه هجده‌ساله، که بیست‌وپنج‌ساله است.

دخترکم، بهار جانم، دیگر آن دختر پرشور و تلاش‌گر نیست. دل‌خوشی‌اش تنها نوشتن خاطراتش شده است.

من به ایران مهاجرت کردم تا او درس بخواند، اما اینجا حتی بیشتر از گذشته در قید و بند است. چقدر از این احساس نفرت دارم که نتوانستم شرایط را برای تحصیلش فراهم کنم.

ای کاش هیچ پدری شرمنده‌ی وعده‌هایی که به فرزندانش داده، نشود. طوری که من شدم و نتوانستم به عهدم وفادار بمانم…!

نویسنده: زهره حکیمی

Share via
Copy link