آخرین نگاه، جاودانه‌ترین امید

Image

آخرین روزها همیشه عجیب‌اند. گاهی چونان نسیمی نرم از کنار دل می‌گذرند، بی‌آنکه زخمی بر جا بگذارند و گاهی چونان طوفانی سهمگین، هر آنچه را در دل داری زیر و رو می‌کنند. آخرین روزهایی که در کابل گذراندم، جزو همان طوفان‌های ماندگار بود؛ روزهایی که هر لحظه‌اش حکایتی و هر دیدارش، قصه‌ی تلخ و شیرینی داشت.

به گذشته که می‌نگرم، تمام سختی‌ها و فراز و نشیب‌های زندگی‌ام چون پله‌هایی بوده‌اند که مرا به اینجا رسانده‌اند؛ به جایی که با وجود تمام محدودیت‌ها و غم‌ها، هنوز ایستاده‌ام، هنوز امیدوارم و هنوز قلبم برای آینده‌ی روشن‌تر می‌تپد. سپاس‌گزار خدای مهربانم هستم که مرا در دل این تاریکی‌ها، نوری برای ادامه دادن بخشید و در هر لحظه، چه تلخ و چه شیرین، یاری‌ام کرد.

در میان تمام آن روزهای شلوغ و پرمشغله، یکی از مهم‌ترین کارهایم، دیدار آخر با مادران شجاع صنف‌های سوادآموزی «انجمن همدلی» بود؛ زنانی که بعد از آمدن طالبان، علی‌رغم تمام سختی‌ها و محدودیت‌ها، هرگز سر خم نکردند و دست از تلاش برنداشتند. ما، دخترانی بودیم که باور داشتیم قدرت ما فراتر از درهای بسته‌ی مکتب و دانشگاه است. تصمیم گرفتیم با دستان خالی؛ اما قلب‌هایی پر از امید، در مسجد صنف‌های سوادآموزی برای مادران و دخترانی که سال‌ها از تحصیل محروم شده بودند، برگزار کنیم. در کنار آموزش حروف الفبا، درس‌هایی از شجاعت، مقاومت و قدرت زنان را نیز با آن‌ها درمیان گذاشتیم.

وقتی انجمن و صنف‌ها را افتتاح کردیم، با استقبال گرم مادران و اهالی محل مواجه شدیم. مردانی که در آن روزهای تاریک از آموزش زنان حمایت می‌کردند، دل‌های ما را گرم‌تر می‌ساختند؛ اما این مسیر، آسان نبود. با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کردیم. هر بار که ذوق و شوق مادران را برای یادگیری می‌دیدم، نیروی تازه در وجودم شعله‌ور می‌شد و می‌گفتم: «ما باید ادامه دهیم.»

به دلیل مسئولیت مدیریت انجمن، همیشه در مسجد حضور نداشتم؛ اما هر بار که می‌رفتم، با آغوش گرم مادران روبه‌رو می‌شدم. آن‌ها با لبخند و امید درس می‌خواندند و این برایم به معنای واقعی زندگی بود. تاثیرات برنامه‌های ما را به وضوح در زندگی روزمره‌ی ‌شان می‌دیدم؛ نگاه‌های‌شان به آموزش دختران تغییر کرده بود و به حامیان قوی فرزندان‌شان تبدیل شده بودند. حتی مادرانی که بیمار بودند، حالا با یادگیری، انگار جان تازه‌ای گرفته بودند. آن‌ها آنچه را می‌آموختند به فرزندان‌شان نیز درس می‌دادند. این برای من یک معجزه بود؛ معجزه‌ای که از دل تاریکی‌ها سر برآورده بود.

و اما آخرین روز… روزی که می‌دانستم هم سخت خواهد بود و هم شیرین. آن‌ها برایم مثل خانواده بودند و خداحافظی با عزیزان، همیشه جانکاه است. وقتی به مسجد رفتم، مثل همیشه با شادی از من استقبال کردند و پرسیدند: «استاد! آمده‌ای حاضری بگیری یا کارخانگی ما را ببینی؟» اما وقتی گفتم: «نه، امروز آمده‌ام بیرون از درس با شما صحبت کنم… شاید برای آخرین بار»، سکوتی سنگین کلاس را فرا گرفت. یکی از مادران با صدایی لرزان گفت: «می‌خواهی ما را تنها بگذاری؟ به کجا می‌روی؟»

آرام گفتم: می‌خواهم از افغانستان بروم.

چشم‌های‌شان پر از ناباوری و اندوه شد. برای‌شان از سفرم گفتم؛ اما بیشتر از آن درباره‌ی اهمیت ادامه دادن این مسیر صحبت کردم. گفتم: «به من قول بدهید، هر کدام از شما، آنچه را آموخته‌اید، به مادری دیگر درس بدهید. شما حالا فقط شاگرد نیستید، بلکه معلمان بزرگی هستید.» از آن‌ها خواستم به دختران‌شان اجازه دهند رویاهای‌شان را دنبال کنند، به آن‌ها حق انتخاب بدهند و هرگز از تحصیل، کار، و تصمیم‌گیری محرومشان نکنند.

آن روز، با چشم‌هایی اشک‌آلود همدیگر را در آغوش گرفتیم. آن‌ها پیشانی‌ام را بوسیدند، درست مثل یک مادر که دخترش را راهی سفر می‌کند، برایم دعای خیر کردند. اشک‌های آن‌ها برایم گران‌بهاترین هدیه بود. در دل، با خود عهد بستم که بیش از پیش تلاش کنم تا فرصت‌های بیشتری برای مادران و دختران افغانستان فراهم کنم.

چند ماه بعد، مادران شجاع ما، دور اول کلاس‌های سوادآموزی را با موفقیت به پایان رساندند و اولین دستاورد تحصیلی‌شان را جشن گرفتند. خانواده‌های‌شان با افتخار در کنارشان بودند و من از دور، ویدیویی پر از تبریک و امید برای‌شان فرستادم. این آغاز راه بود، نه پایان آن. من، هنوز در قلبم صدای آن دعاها، لبخندها، و اشک‌ها را می‌شنوم و باور دارم که این مسیر ادامه دارد، تا روزی که هیچ زنی در تاریکی جهل نماند و هیچ دختری از حق آموزش محروم نشود.

آرزو دارم که مادران شجاع این سرزمین، هر روز قوی‌تر شوند، رویاهای بزرگ‌تری در سر بپرورانند و چراغ دانش را در خانه‌های‌شان فروزان‌تر کنند. امیدوارم این جرقه‌ی کوچک آموزشی که با عشق و همدلی آغاز شد، روزی به شعله‌ی بزرگ بدل شود و نسل‌های آینده را به سوی آینده‌ی روشن‌تر هدایت کند. این راه، راهی است که با عشق آغاز شد و با امید ادامه خواهد یافت.

نویسنده: ثریا محمدی

Share via
Copy link