آخرین یادگاری مکتب از تجلیل روز دختر

Image

امروز، به مناسبت روز دختر، دوباره خاطرات مکتب را در آغوش کشیدم. یاد دوستان و لبخندهای‌شان همچون موجی مرا در بر گرفت. خاطراتی از جنس الماس، که گاهی کام زندگی‌ام را شیرین و گاهی تلخ می‌سازند. آن روز را خوب به یاد دارم؛ روزی سرشار از لبخند، صمیمیت و عشق بود. روزهایی که بی‌خیال از تغییر حکومت و ترک صنف‌های درسی، تنها به یک چیز فکر می‌کردیم: «دختر بودن.»

در ماه ثور بود که بعد از بیرون شدن استاد فزیک از صنف، زلیخا در پیش‌تخته ایستاد و گفت: «دخترا، روز دختر نزدیک است. بیایید یک جشن خودمانی در صنف بگیریم. از حالا پنج افغانی پس‌انداز ‌کنیم. اگر برای یک روز قبل از جشن بگذاریم، شاید فامیل پول ندهد و جشن‌ ما خوب برگزار نشود.» همه با شور و شوق موافقت کردیم.

هر روز پنج افغانی جمع می‌کردیم. تا این‌که روز دختر نزدیک شد. روز پنج‌شنبه وظایف برای هر کدام ما در داخل صنف تقسیم شد: یکی بشقاب، یکی چاقو و چنگال، دیگری وسایل دکور، یک تیم برای تزئین و تیم آخر برای خرید، مشخص شدند. همه با اشتیاق کار را آغاز کردیم.

وقتی وارد دکان کیک‌فروشی شدیم، به دکاندار گفتیم: «ما یک کیک سه کیلویی برای روز دختر می‌خواهیم.» پرسید: «برای کدام روز؟» زهرا کوتاه پاسخ داد: «روز یک‌شنبه.» دو مرد سال‌خورده که در دکان نشسته بودند، زیر لب گفتند: «این دخترها از حال پدرشان خبر ندارند، پول را بی‌جا مصرف می‌کنند.» ما به روی خود نیاوردیم و با خوشی به انتخاب دیزاین کیک پرداختیم.

در راه برگشت، دست در دست هم بودیم، می‌خندیدیم و حرف می‌زدیم. گویا زندگی در کام ما بود و از هر لحظه لذت می‌بردیم. روز یک‌شنبه از راه رسید. با شوق فراوان چهل دقیقه پیاده‌روی کردم تا به مکتب رسیدم. در حویلی، ابتدا به سه کاکای گارد سلام دادم و کارت هویتم را نشان دادم. یکی از آن‌ها به من نگاه کرد و گفت: «امروز هم‌صنفی‌هایت، مخصوصاً تو، زیاد آرایش کرده‌اید.» خندیدم و گفتم: «از طرف من به دخترانت روز دختر را تبریک بگو و صورت‌شان را ببوس. امروز روز دختر است، برای همین به خود رسیدیم.»

وارد صنف شدم، سلام دادم و کیفم را سر جای همیشگی گذاشتم. طولی نکشید که چند نفر پوقانه آوردند و بین همه تقسیم کردند. برخی هم‌صنفی‌ها مشغول نصب پارچه‌ها بودند. فضای صنف شلوغ، پرانرژی و پر از شور بود.

همگی با یک صدا می‌خواندیم: «هر کی دختر داره، جاش وسط بهشته؛

اما وای به حال دختران؛

از دست کالاشویی، ظرف‌شویی، نان پختن روز نداره!»

استیج آرام‌آرام آماده شد. برای تزئین از پوقانه‌های سفید و آبی استفاده کرده بودیم. میز با کیک، شمع‌ها، جرقه‌ها، نوشابه، میوه و ظروف رنگین شده بود. چیدن میز مهارتی دخترانه می‌طلبید؛ اما آن روز همه کارهای‌شان را با عشق انجام دادند.

نزدیک ساعت ۲:۲۰ بعد از ظهر بود که همه دست از کار کشیدند و منتظر معلمان شدند. با خود گفتم: «زندگی دخترانه یعنی همین. لحظه‌هایی شاد و پرخنده در کنار دوستان. ای‌کاش زمان متوقف می‌شد و همیشه روز دختر می‌ماند، با لبخند، سرود و جرقه‌ها از هر لحظه‌ی بودن خود تجلیل می‌کردیم.

مدیره و مدیر از راه رسیدند. زلیخا با برفک، فهیمه با پتاقی به خوشی ما افزودند. اساتید دیگر نیز آمدند و در جاهای‌شان نشستند. پیش از جشن، صنف با مدیریت هماهنگ کرده بود. دو مقاله‌خوان، یک دکلماتور و مجری برای برنامه آماده شده بودند.

پس از اجراها، نوبت به بریدن کیک رسید. همه‌ی دختران با مدیر کنار کیک رفتند، دست‌ها را روی هم گذاشتند و با هم کیک را بریدند. موسیقی از اسپیکر پخش می‌شد و مدیر دعا کرد. بعد از صرف کیک، مدیر و معلمان رفتند و ما دختران با فضای صمیمانه در صنف ماندیم و از بودن در کنار هم لذت بردیم. عکس گرفتیم، خندیدیم، شوخی کردیم و کیک و میوه را نوش جان کردیم.

حالا مدت زیادی از آن روز گذشته، آخرین سال مکتبم بود و اولین باری که روز دختر را جشن گرفتیم. امسال هم روز دختر رسید؛ اما دیگر از آن جشن‌ها خبری نیست….

ساعت از دوست دقیق‌تر است، چرا که در سایه‌اش همه‌چیز سر وقت اتفاق می‌افتد، نه یک ثانیه زودتر، نه دیرتر. فقط کافی‌ست در کنار دوستان‌ خود باشیم. آن روزها، قشنگ‌ترین زمان زندگی من بود. تجلیل از روز دختر تنها بهانه‌ای برای با هم بودن و شاد زندگی کردن بود.

حالا دوری از آن روزها و دوستانم، چون دیواری بلند پیش رویم قرار گرفته است؛ اما می‌دانم از پس این دیوار برمی‌آیم و با سکوتی که بسیار تکان‌دهنده خواهد بود، خاتمه می‌دهم.

در پایان، تنها این را می‌نویسم:

دختران شجاع کشورم، روزتان مبارک.

این روزها با خاطره‌ها می‌گذرد

فقط کافی‌ست رویاهای‌تان را زنده نگه دارید.

روز دختر مبارک!

نویسنده: مریم امیری

Share via
Copy link