امروز، وقتی به موتر سوار شدم تا به خانهی مامایم بروم، در میانهی راه خانمی همراه یک دخترک تقریباً دو و نیم تا سه ساله سوار موتر شد و دقیقاً در چوکی کنار من نشست. وقتی به چهرهی این خانم دیدم، خیلی برایم آشنا بود؛ اما نتوانستم او را به یاد بیاورم که کیست و در کجا پیش از آن دیده بودمش. به آرامی از عقب کلکینهای موتر به سرکها، ازدحام موترها و مردم نگاه میکردم. ناگهان خانمی که کنارم نشسته بود، اسمم را صدا زد و گفت: «تو فاطمه نیستی؟»
گفتم: «بلی ، من فاطمه هستم؛ ولی ببخشید، من شما را به یاد نمیآورم، اگر چند چهرهیتان خیلی آشنا به نظر میرسد و فکر میکنم قبلاً شما را جایی دیگر دیدهام.»
او گفت: «من فریده هستم.»
من که اصلاً فکر نمیکردم او فریده همصنفی مکتبام باشد، دوباره از او پرسیدم: «ببخشید، کدام فریده؟»
او گفت: «فریده عزیزی، در مکتب همصنفی بودیم.»
من از شنیدن این سخن در شوک بودم و اصلاً باورم نمیشد که این خانم، همان فریدهی شوخ و خندان، همصنفیام باشد. به همین دلیل، محض اطمینان دوباره جملهاش را تکرار کردم و گفتم: «وای، فریده، خیلی تغییر کردی! اگر خودت را معرفی نمیکردی، من اصلاً نمیشناختمات.»
با شنیدن این جملهام، غم بزرگی در چشمانش نمایان شد، غمی که برای نشان داد که چقدر سختی کشیده تا اینقدر تغییرات در او دیده میشود. در جریان هشت سال مکتب که با هم بودیم، هیچگاه اینطور غم در چشمان او ندیده بودم، حتی زمانی که مادرکلانش، که خیلی دوستش داشت، وفات کرده بود، آنقدر او را شکسته و غمدیده ندیده بودم. اثری از اینگونه غم که حالا درون چشمانش خودنمایی میکند، نبود. اصلاً باورم نمیشد آن دختری که روزگاری به دلیل خوشخویی و شوخطبعیاش شهرهی مکتب بود، اینگونه پژمرده و پرپر شده باشد.
مگر روزگار با او چه کرده بود که از آن دختر پرانرژی، شوخ و خندهرو تبدیل شده به خانم منزوی و افسرده؟ در همین افکار غرق بودم که صدای کودکی که به فریده به زبان کودکانهاش «مادر» میگفت، مرا متوجه وضعیت کرد. به شوخی برایش گفتم: «عروسی کردی، ولی من را در محفل عروسیت دعوت نکردی!»
با شنیدن این جملهام، گویا بغض عمیق گلویش را پر کرد و گفت: «محفل عروسی که در آن عروس مجبور به پذیرفتن عروسی بشود، ارزش دعوت کردن ندارد.» با شنیدن این جملهاش که برایم تازگی نداشت و چندین بار عین مفهوم را با جملاتی مختلف از زبان دوستانم شنیده بودم، قلبم به درد آمد. چرا زنان همیشه قربانی ازدواجهای اجباری میشوند؟ این معمایی است که تا هنوز در ذهنم حلناشده باقی است.
فریده، حالا که آن بغض عمیقش از چشمان زیبایش سرازیر شده بود، گفت: «فاطی! میفهمی که از این شهر و فرهنگ ناپسندش نفرت دارم؟ از مردان این سرزمین نفرت دارم، از جامعهای که قاتل آرزوهای من و هزاران دختری مثل من است.» گریه امانش را بریده بود و با هقهق گفت: «جامعهای که کار کردن زن را عیب، تحصیل او را حرام و نکاحش با کسی که دوستش دارد را باطل میپندارد، ولی گدایی کردن زن را روا، ازدواج دختر 9ساله با پیرمرد 80 ساله را ازدواجی خوب و نام نیک میداند. مردانی که مدام دم از غیرت میزنند، وقتی نوبت به زن میرسد، از جمله بیغیرتترین مردان هستند. مردانی که لت و کوب زن را نشانهی مرد بودنشان میپندارند، مردانی که زندگی، آینده زن و دختر برایشان ذرهای ارزش ندارد و همیشه حرف و لفظشان را بر آنان ترجیح میدهند. مردانی که خود را صاحب اختیار عام و تام زن میپندارند و حق تصمیمگیری او را صلب میکنند و به خودشان این اجازه را میدهند تا در مورد آینده و سرنوشت یک انسان، یک جنس دیگر به نام زن تصمیم بگیرند. مردانی که زن را به چشم موجود ناقص مینگرند و آنها را موجودی ضعیف و وابسته به مردان میشناسند. آری، از همین جامعه که زن حق بلند کردن صدایش را ندارد و قاتل آرزوهای هزاران دختر این سرزمین است، نفرت دارم.»
سرش را به آغوش گرفتم و چیزی برای دلداریاش نداشتم که بگویم. برای همین فقط توانستم او را در آغوشم بگیرم. صدایش گرفته بود، ولی باز هم گفت: «در جامعهی سنتی به نام افغانستان، دختر بودن دشوار است و استقامت زیادی از هر دختر و زن در این جامعه میطلبد.»
نویسنده: فاطمه علیزاده