سوالی که سالهاست ذهنم را درگیر کرده، این است که آیا دختر بودن جرم است؟ جوابی برای این سوال پیدا نمیکنم و نمیدانم این قصهی دردناک را از کجا شروع کنم؛ حتی بیان این حرفها موهای تنم را سیخ میکند.
سال ۱۴۰۲ بود؛ سالی که سه فصلش همچون باد گذشت؛ اما با سختی. سختیهایی که شاید هیچکس نتواند تصورش را بکند. با این حال، ما همهی این سختیها را پذیرفتیم تا سرنوشتمان مشابه مادرانمان نشود؛ مادرانی که مانند ما آرزوی تحصیل داشتند. اما گروهی به نام طالبان، این رویاها را از مادرانمان گرفتند. با این وجود، ما نمیگذاریم تاریخ دوباره چنین تکرار شود.
پانزده روز از شروع زمستان میگذشت که در یکی از مکاتب خصوصی مشغول تدریس بودم. تدریس به دخترانی که تنها یک سال دیگر فرصت داشتند تا به مکتب بروند و دیگر «تا اطلاع ثانوی» منتظر یک معجزه برای باز شدن دوبارهی درهای مکتب به رویشان باشند.
تاریخ پانزدهم بود. همه استادان بعد از پایان کلاسها آماده رفتن به خانههایشان بودند. من هم در صحن مکتب بودم که مدیر مکتب با حالتی سراسیمه وارد شد و به ما گفت که چندین موتر از گروه امر به معروف طالبان، دخترانی را که همانند ما آرزو و رویایی در سر داشتند، به داخل موترها سوار میکنند. «چون دختر بودند، آرزوهایشان را گناه نابخشودنی میدانستند.»
وقتی از مکتب بیرون شدم، ترس عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت. من دختری که در خانواده به نام «دختر شجاع» شناخته میشوم، از این ترس و لرزش بیزار بودم. وقتی به خیابان رسیدم، گروهی از مردان با لباسهای سفید مانند سایهای تهدیدآمیز در هر گوشه ایستاده بودند. خیابانی که روزی پر از خنده و هیاهوی دختران شجاع بود، حالا ساکت و خالی به نظر میرسید.
آن روز نمیدانم چگونه به خانه رسیدم. وقتی رسیدم، در خانه صحبت از این بود که طالبان دخترانی را زندانی کردهاند. هنوز نمیتوانستم بفهمم که جرم شان چه بودهاست.
زمانی عمق فاجعه را درک کردم که مادرم با نگرانی گفت: «دیگر نمیخواهیم به مکتب بروی؟ من نمیخواهم سرنوشت تو مانند دخترانی شود که زندانی شدند.»
اما حرفی که پدرم زد، دلم را شاد کرد و همچنان امیدوار ماندم. او گفت: «دخترم میرود و به تدریس خود ادامه میدهد. مگر آن دختران چند سال دیگر درس میخوانند؟ فقط یک سال.»
فردای آن روز وقتی به مکتب رفتم، مادر یکی از شاگردانم را دیدم که با مدیر صحبت میکرد. ناخواسته حرفهایش را شنیدم: «میخواهم دخترم را به وطن نزد پدرکلانش بفرستم.» به خودم گفتم: چه میشد اگر دختران افغانستان بدون دغدغه و ترس به درسهایشان ادامه میدادند؟
وقتی وارد صنف شدم، مرسل، یکی از شاگردانم را دیدم که با صدای بلند گریه میکرد. دختری که آرزو داشت درس بخواند و روزی داکتر شود. او به من گفت که نمیخواهد نزد پدرکلانش برود، زیرا او با درس خواندن مرسل شدیدا مخالف است و تحصیل را برای یک دختر ننگ میداند.
اما من ایمان دارم روزی خواهد آمد که این دختران، افغانستانِ ویرانه را به کشوری تبدیل خواهند کرد که در آن دختران بدون هیچگونه ترس و دغدغه درس بخوانند. روزی این دختران، افغانستان زخمی را دوباره مداوا خواهند کرد. صنفی خواهند داشت که صدای خنده و شور یادگیری در آن طنینانداز شود. آن روز دیگر تاریخ علیه دختران نخواهد بود، بلکه دختران تاریخساز خواهند بود.
آن روز خواهد آمد که دیگر دختر بودن جرم نیست.
مرسل که روزی از ترس پدر کلانش گریه میکرد، روزی داکتر خواهد شد. روزی همین مرسلها افغانستانی خواهند ساخت که در آن هیچ دختری به جرم رویاهایش سرکوب نشود. دختر بودن یعنی امید، یعنی قدرت، یعنی رهبری.
نویسنده: معصومه عینی