آرزویی که به حقیقت پیوست

Image

سال‌ها پیش، در یکی از روزهای آرام و صمیمی، کنار مادرم نشسته بودم. حس آرامش خاصی در نگاه مهربانش موج می‌زد؛ اما گاهی که به گذشته فکر می‌کرد، نمایی از حسرت و پشیمانی در چشمانش دیده می‌شد. کنجکاو شدم که بیشتر از گذشته‌اش بدانم. رو به او کردم و به آرامی پرسیدم: «مادر، دوران کودکی شما چطور بود؟»

لبخند تلخی زد، نگاهی به دوردست انداخت، گویا سال‌ها را در یک لحظه مرور می‌کرد. سپس آهی کشید و گفت: «وقتی که خُرد بودم، خواهران بزرگ‌ترم هر روز صبح با کیف‌های کوچک‌شان به مکتب می‌رفتند؛ ولی من… من نمی‌توانستم همراه‌شان بروم. مادرم می‌گفت که تو باید در کارهای خانه کمک کنی. من هم هر روز کنار او می‌ماندم و به او کمک می‌کردم؛ اما همیشه دلم می‌خواست که مثل دیگران به مکتب بروم، کتاب بخوانم، چیزهای جدید یاد بگیرم. آن آرزو در دلم باقی ماند، مثل خوابی که هیچ‌گاه بیداری نداشت…»

صدایش آرام بود؛ اما غم عمیقی در آن نهفته بود. سکوت میان ما برقرار شد، اندکی هیچ‌کدام حرفی نزدیم. من به دست‌های مادرم نگاه کردم، دست‌هایی که همیشه برای ما کار کرده بودند؛ اما هیچ‌گاه فرصتی برای گرفتن قلم در میان انگشتانشان نداشتند.

سال‌ها از آن روز گذشت. در این مدت، همیشه به حرف‌های مادرم فکر می‌کردم. او تنها نبود، بسیاری از زنان دیگر نیز چنین سرنوشتی داشتند، آرزوهای‌شان در دل‌های‌شان مانده بود و به واقعیت تبدیل نشده بود. این فکر در ذهنم جرقه‌ای زد، جرقه‌ای که کم‌کم به شعله‌ای روشن تبدیل شد.

به همراه دوستانم که مانند من دغدغه‌ی آموزش و آگاهی را داشتند، گروهی به نام “مهر” را تشکیل دادیم. تصمیم گرفتیم که تغییر ایجاد کنیم، تغییری که بتواند زندگی بسیاری از زنانی را که از آموزش محروم مانده‌اند، روشن کند. پس از تلاش‌های فراوان، موفق شدیم که مکتبی برای سوادآموزی زنان باز کنیم.

روز افتتاح مکتب، قلبم از شوق و هیجان به تپش افتاده بود. تصور می‌کردم که چگونه زنانی که همیشه درگیر کارهای خانه بوده‌اند، حالا فرصت دارند پشت میز و روی چوکی بنشینند و درس بخوانند و این‌گونه روهای‌شان را دنبال کنند.

و در میان همه‌ی زنانی که برای ثبت‌نام آمده بودند، چهره‌ی آشنایی را دیدم: مادرم.

چشمانش برق می‌زد، انگار دختری نوجوان شده بود که اولین روز مکتبش را تجربه می‌کند. با همان لبخند آشنایش جلو آمد و گفت: «آیا من هم می‌توانم درس بخوانم؟»

آغوشم را باز کردم و او را در بغل گرفتم. صدایم از شوق می‌لرزید: «البته مادر! این مکتب برای تو و همه‌ی زنانی است که آرزوهای‌شان را ناتمام گذاشته‌اند.»

مادرم با شوق و علاقه‌ی بی‌نظیر درس می‌خواند. هر روز با اشتیاق کتابش را برمی‌داشت و تکالیفش را انجام می‌داد. گاهی که در کلاس‌هایش حاضر می‌شدم، می‌دیدم که با چه دقتی به درس گوش می‌دهد، چگونه حروف را روی کاغذ تمرین می‌کند و با چه ذوقی اولین جمله‌هایش را می‌نویسد.

یک روز، وقتی که در کنار او نشسته بودم، با صدایی پر از محبت گفت: «تو و دوستانت فقط یک مکتب باز نکردید، بلکه رویاهای زنانی را که به خواب تبدیل شده بودند، دوباره به حقیقت رساندید. شما امید را به زندگی ما آوردید.»

حرف‌هایش قلبم را گرم کرد. می‌دانستم که تلاش‌های ما بیهوده نبوده‌اند، می‌دانستم که قدمی هرچند کوچک؛ اما ارزشمند برای تغییر زندگی بسیاری از زنان برداشته‌ایم.

حالا، هر روز زنان بیشتری به مکتب ما می‌آیند، زنانی که زمانی فکر می‌کردند دیگر هیچ فرصتی برای یادگیری ندارند. در چشمان‌شان امید دیده می‌شود، امیدی که شاید سال‌ها در دل‌شان خاموش مانده بود.

هر بار که مادرم را در کلاس‌ها می‌بینم، قلبم سرشار از غرور و شادی می‌شود. او نه تنها سواد می‌آموزد، بلکه به نمادی از امید و تلاش برای دیگران تبدیل شده است.

این داستان فقط داستان مادرم نیست، بلکه داستان هزاران زنی است که به دنبال حق خود برای یادگیری هستند. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌فهمم که هیچ آرزویی هرگز نمی‌میرد، اگر کسی باشد که برای تحقق آن تلاش کند.

نویسنده: زینب یوسفی

Share via
Copy link