زمستان بود، هوای سرد تا مغز استخوان نفوذ میکرد. روبهروی صنف بزرگ ایستاده بودم و دستان کرخت خود را به گرمی نفسهایم میسپردم. یک نفس پُف میکردم تا شاید اندکی از سردی هوا کاسته شود. این اولین بار بود که اینقدر شاگردان را یکجا میدیدم. آنها از صنف بزرگ بیرون میآمدند، کتابهای ضخیمی در دست داشتند. نگاههایم سرگردان بود؛ یکبار به این، یکبار به آن خیره میشدم. تا اینکه نوشتهای روی کتاب یکی از پسرها توجهام را جلب کرد. نوشته بود: «۷۰ فورم کانکور». وقتی این نوشته را دیدم، سریع به پوشش کتاب خودم نگاه کردم. یادم افتاد که روی کتابم نوشته شده بود: «ریاضی ۱ برای داوطلبان کانکور». این واژه نیز همانند بسیاری از واژههای دیگر، در ذهنم جا خوش کرد. گاهی به خود میگفتم: «این کانکور چیست؟»
چند روز بعد، روبهروی جریدهی بزرگ ایستاده بودم و نامهای شاگردان با نمرههایشان را میدیدم. همراه با من دو دختر خانم دیگر هم دنبال اسامی بودند. میان ۳۱۵ نفر، یکی از آنها لبخند زد و گفت: «ای وای! من ۲۹۰ گرفتم، خوب است. از خود راضیم. همینطور ادامه میدهم، حتما در کانکور از ۳۰۰ به بالا میگیرم.» ناگهان ذهنم به سمت واژهی آخر این دختر رفت. بیمقدمه پرسیدم: «این کانکور چیست؟»
آن دختر خانم، قدی نسبتا بلند داشت و وقتی این سوال را از من شنید، خندید و گفت: «تو هنوز خُردی!» اما دوستش که دختری نسبتا خوشقیافه و قدش نسبت به او اندکی کوتاهتر بود، گفت: «ای شبنم! میخواهد بفهمد، چرا نمیگویی؟» سپس موهای بیرون زده از روسریام را مرتب کرد و گفت: «عزیزم، کانکور یک امتحان سرنوشتساز برای هر جوان است. این امتحان مسیر اصلی زندگیمان را مشخص میکند. دوازده سال از عمرمان را برای رسیدن به این مرحله تلاش میکنیم.»
لبخندی زدم و گفتم: «تشکر!»
چند سال گذشت و من بیشتر با کانکور و کانکوریان آشنا شدم. حتی میان همان صنف بزرگ که سالها پیش از دیدنش حیرت میکردم، قرار گرفتم و بارها اسمم در فهرست اسامی که به ترتیب نوشته میشد، قرار گرفت. بله، نوبت ما رسید. شوق و شور دخترانی که یک سال پیش از ما کانکور داده بودند، انگیزهی ما را چند برابر کرد. با خود فکر میکردیم که حتما میتوانیم به رشتهی دلخواه خود کامیاب شویم و در آن رشته تحصیل کنیم. این آرزو و رویا هرروز در دل ما بیشتر سبز میشد؛ اما مثل اینکه قرار نبوده ما به این زودیها به رویای خود و تحصیل در رشتهی دلخواه خود برسیم. وضعیت تغییر کرد، حکومت سقوط داده شد، سردمداران دولتی فرار کردند و رییسجمهوری ما بدون هیچ مقاومتی همهچیز را به گروهی سپرد که از عقبگرایی و فکرهای واپسگرا هیچ چیزی کمتر از قرن حجر ندارند. راه مان را سد کردند. ما نتوانستیم امتحان کانکور را سپری کنیم. گویا با رسیدن ما به مرز رویاها، راه را بستند و این گونه است که سالها، امتحان کانکور بدون حضور دختران در کشورم سپری میشود.
اما نه، برگشتن تصاویر آویخته بر دیوار مسیر تاریخ را تغییر نمیدهد! درختان امید ما هر سال جوانههای جدید میزند؛ ما امیدواریم که این جوانهها بزرگ شود و به ثمر برسد. واژهی «تسلیم» و «شکست» برای ما بیمعنا است. ما همچنان به امید آبادانی و آزادی گام برمیداریم. ما هرگز ناامید نمیشویم و از هرطریقی به آرزوها و رویاهای خود میرسیم. این برای ما و برای تاریخ یک وعدهی جدی و ثابت است!
نویسنده: فرشته سعادت