تکه سرخ رنگی در دستش بود و سوزنی که در انتهای آن نخ سفید و درازی آویزان شده بود. او سوزن را به تکهی سرخ فرو میکرد تا نخ سفید، روی تکهی سرخ شکلهای گوناگون به جا بگذارد.
در کنار او «پروانه» با پروایی روی تخت دراز کشیده بود و کتاب «هزار خورشید تابان» خالد حسینی را مطالعه میکرد. انگار غمهای لیلا تنها از آن او بود.
شاید زنده یاد «عفیف باختری» برای این زمان، حال و روز لیلا این شعر را سروده بود:
«دلم انبار پر از باروت است
جسدی سوخته در تابوت است
شهر از درد به خود میپیچد
درد هر کس به خودش مربوط است»
پروانه با چهرهی گرفته و فکور به خطوط و کلمههای کتاب که شبیه چهرهی غمزدهی لیلا پر از آه و درد بود، خیره شده بود.
لیلا لبهایش را با زبان تر کرد و نخ سفید را بین لبهایش گذاشت تا دو باره سوزنش را نخ کند. در همین حین، آهنگ قرصک پنجشیر به صورت ناخودآگاه از موبایلش نشر شد و فضای اتاق را پر کرد.
لیلا با یک آه و سوز عجیب به پروانه گفت، چقدر خوب میشد روزی با دوستان به پنجشیر برویم. مثل دورانهای قدیم و چقدر خوب بود که جنگ در افغانستان نمیبود.
پروانه سر از کتاب برداشت و پرسید، آن زمان چه خوبی داشت؟
دختر تکه سرخ را در هوا تکان داد، انگار که در لابلای آن دنبال چیزی بگردد گفت، آن زمان آزادی بود، زنان میتوانستند به مسافرت بروند، درس بخوانند، مکتب و دانشگاه بروند، کار کنند و وظیفه داشته باشند.
پروانه فقط سر خود را تکان و هیچ نگفت.
این بار دختر سوزن را به تکه زد و تکه را به روی تخت گذاشت و با شوق زیادی گفت، روزی کاستری از کابل کرایه میکنیم و با همه دوستان به دره پنجشیر میرویم و کنار دریا رقص قرصک میکنیم و به سبک پنجشیریها دست میزنیم.
من یکی که همیشه دوست داشتم به پنجشیر بروم. در دوران حکومت جمهوری که نرفتم و حالا خودم را بابت آن فرصتها سرزنش میکنم.
پروانه اما به صفحهی کتاب و کلمههای آن میدید و زیاد متوجه خیال پردازیهای لیلا نبود. دختر دوباره تکه را گرفت و به سوزن زدن، دوختن و ایجاد نقشهای تازه ادامه داد و با حسرت گفت، آیا دوباره چنین خواهد شد؟
پروانه گفت که در این سرزمین، هر اتفاقی ممکن است. فقط باید امیدوار بود.
نویسنده: سکینه رضایی