روز از دل تاریخ برخاست. خورشید بر فراز کوههای بلند افغانستان طلوع کرد و نور تازه بر این سرزمین تابید. نوری که همراه خود پیام صلح، امید و رهایی داشت. خیابانها پر از مردمی بود که با چهرههای پر از لبخند، دست در دست هم قدم میزدند. صدای شادی و نشاط از هر گوشه شنیده میشد؛ اما این بار این شادی بدون ترس و اضطراب بود؛ از جنگ، تبعیض و ویرانی خبری نبود.
دیگر هیچ نشانی از جنگ و خونریزی در کوچهها نبود. ساختمانهایی که زمانی با گلولهها زخمی شده بودند، حالا بازسازی شده و پر از رنگ و زیبایی بودند. مردم در کنار هم ایستاده بودند، زن و مرد، پیر و جوان و از هر قوم و مذهب. هیچ کس دیگری را براساس قومیت یا زبانش قضاوت نمیکرد. افغانستان دیگر خانهی مشترک برای تمام فرزندانش بود.
یادم هست وقتی به وطن بازگشتیم، قدمهای اول مان بر خاکی بود که همیشه خانه و مأمن ما بود؛ اما سالها از آن دور بودیم. حس میکردم هر ذره از خاکش ما را در آغوش گرفته است. خیابانهایی که زمانی از آن فرار کرده بودیم، حالا با امنیت و آرامش دوباره پذیرای مان بودند.
دختری در غازی استدیوم، پرچم سه رنگ افغانستان را به دست گرفته بود و اشک شادی از چشمانش جاری بود. او با صدای بلند گفت: «این سرزمین دیگر جایی برای تبعیض و نفرت ندارد. ما امروز در کنار هم، افغانستان نو میسازیم؛ افغانستانی برای همه.»
دخترانی که تا دیروز مجبور بودند در گوشههای پنهانی و با ترس از چشم طالبان درس بخوانند، حالا با کتابهایی در دست، با افتخار و آرامش به سوی مکاتب و دانشگاهها میرفتند. یکی از آنها لبخند زنان به من گفت: «دیگر لازم نیست کتابهای مان را زیر چادری پنهان کنیم.» این جمله قلبم را لرزاند؛ آن روز فهمیدم که هیچ قدرتی نمیتواند جلوی تابش نور علم را بگیرد.
مردی که زمانی مجبور به ترک خانه و کاشانهاش شده بود، در کنار دیگر مهاجرانی که به وطن بازگشته بودند، ایستاده بود و لبخندزنان میگفت: «سالها در غربت زندگی کردیم؛ اما هرگز امید مان را از دست ندادیم. امروز بازگشتیم تا کشورمان را دوباره بسازیم.»
در کوچهها و بازارها، زنان و مردانی از تمام اقوام مشغول گفتوگو و همکاری بودند. دیگر از نزاعهای قومیتی و تعصبهای قدیمی خبری نبود. افغانستان به سرزمینی تبدیل شده بود که در آن تنوع فرهنگی و قومی یک قدرت بود، نه یک تهدید.
صدای موسیقی سنتی از گوشه و کنار شنیده میشد. نوازندگان با سازهای خود آهنگهایی از امید و عشق مینواختند. هر گوشهی از این سرزمین، با رنگها و صدایهای زندگی زنده شده بود. دیگر هیچ دلی درگیر ترس و نگرانی نبود.
در روستاهای دور افتاده، مزرعهها سرسبز و آباد بودند. کشاورزان با تلاش و امید، محصولاتی را که سالها به خاطر جنگ و ویرانی از بین رفته بود، دوباره کاشتند. کودکان در کنار مزارع بازی میکردند و روستاها پر از زندگی بود.
یکی از معلمان قدیمی که سالها در غربت بود، در جمع دانشآموزان خود ایستاده بود و گفت: «این آزادی را مدیون قربانیان و شهدای مان هستیم. آنها راهی را برای ما باز کردند که دیگر هیچ کودکی و دختری از آموزش و آینده محروم نباشد.»
میدان اصلی شهر با گلهایی که مردم با خود آورده بودند تزئین شده بود. گلهای که نمادی از یاد و احترام به قربانیان جنگ و ظلم بود. زنی که دخترش را در سالهای جنگ و نزاع از دست داده بود، گلی را در کنار پرچم ملی گذاشت و گفت: «دخترم شاید امروز در کنار ما نباشد؛ اما راهش را ادامه میدهیم. او همیشه بخشی از این آزادی خواهد بود».
صدای شعارهای مردم بلند شد: «نه به جنگ، نه به تبعیض، نه به ویرانی! زنده باد صلح، زنده باد افغانستان!»
این روز، نه تنها جشن آزادی بود، بلکه فرصتی برای یادآوری شجاعت و فداکاری دختران و زنانی بود که در برابر ظلم طالبان ایستادند و برای آزادی و حقوق خود جنگیدند. این زنان شجاع، نماد امید و مقاومت هستند و جهان باید نام آنها را به عنوان قهرمانانی که تاریخ را تغییر دادند، به یاد داشته باشد.
دیگر در افغانستان، نامی از جنگ، تبعیض، ویرانی و قومپرستی نبود. این سرزمین به خانهای برای صلح، اتحاد و پیشرفت تبدیل شده بود. مردم عهد کردند که هرگز اجازه ندهند گذشتهی تاریک بازگردد. آنها تصمیم گرفتند با کار، آموزش و عشق، افغانستانی بسازند که در آن همه با هم برابر باشند.
در دور دستها، کوهها همچنان استوار ایستاده، نظارهگر این روز پرشکوه بودند. صدای زنگ مکتب در روستای دورافتادهای شنیده شد؛ نمادی از آغاز دوبارهای که این بار پر از امید و زندگی بود.
افغانستان آزاد شد؛ اما این آزادی تنها آغاز راهی جدید است. راهی که باید با اتحاد، عشق و احترام به یکدیگر پیموده شود.
این تصویری از آیندهای است که در قلبم نقش بسته است، رویایی که با تمام وجود باور دارم روزی به حقیقت میپیوندد. افغانستان آزاد، خانهای برای صلح و امید، این رویای من است.
نویسنده: فایزه حقجو