گاهی اوقات به معنی واقعی انسان فکر میکنم و به انسان خیره میشوم. زمانی نگاه و مروری داشتم به خودم که به مفهوم اشرف مخلوقات پی ببرم.
به خودم میگفتم باید زنده باشم و زندگی کنم؛ آن گونه که خودم میخواهم؛ نه آنطور که دیگران میخواهند.
سفری را آغاز میکنم، ادامه میدهم؛ اما نمیگذراند به انتهای آن برسم و به نظرم فقط مرگ میتواند این سفر باشد.
هر روز صداهای زیادی میشنوم؛ اما همه شان تکراری هستند. چیزهایی مثل این: دختر هستی نرو، نپوش، نگو، نکن و دهها سخن دیگر که با نه آغاز میشوند، نمیدانم چرا این همه نه دور و اطراف من و همنسلانم را گرفته است؟
هر بار در جلسههای مختلف و در دور همیها مروری از حرفها و کارکردهای زنان به میان میآید. میگویند باید داکتر سیماسمر و حبیبه سرابی بود، نام هزاران زن موفق جامعه را مثال میدهند؛ اما در پایان جمله خود میگویند که آسیبپذیرین قشر جامعه هستند.
گاهی اوقات به معنی واقعی این آسیبپذیر بودن، یعنی دختر و زن بودن فکر میکنم. به فاصلهی فکر میکنم که طی شده است، از چشم باز کردن، هنگام تولد تا چشم پوشیدن و مرگ.
میخواهم از نگاه یک دختر بنویسم، از زمانی که کودک بودم و کلان میشدم. وقتی به سن مکتب رسیدم، وارد محیط آموزش شدم، محیطی که به من راه و رسم زندگی را میآموخت و چراغ روشنی در دل تاریک خانه و آیندهام روشن میکرد.
ده سال گذشت و به سرعت به پایان رسید. مثل این بود که یک فرد سفر طولانی را آغاز کند و سفرش رو به پایان باشد و به هدفش نزدیکتر؛ اما به مقصد نرسد. هرگز!
دختر که باشی حس عجیب و زیبایی نسبت به همه چیز داری! این حس را نمیتوانی راحت بروز دهی؛ اما دختر که باشی نسبت به تمام مسائل و مصایب زندگی باید صبور باشی، گاهی باید از خطا و اشتباهات دیگران چشم پوشی کنی. دختر که باشی باید تابع محیط و جامعه باشی.
اگر بگویند نرو تو نمیروی، نپوش تو نمیپوشی، نگو تو حرف یا سخن بر زبان نمیآوری. گاهی اوقات این تابع بودن، خستهکننده، زننده و طاقتفرسا میشود؛ مثلا در پیش چشمهایت هم جنسات را به تحمل ضربههای شلاق محکوم میکنند و تو فقط تماشا میکنی و حسرت میخوری.
با چشمان خودت میبینی که هم سنوسالهایت را با خود میبرند، فقط پنهان میشوی تا مبادا تو را هم ببرند. هزاران دیده و نادیده، گفته و ناگفته، شنیده و ناشنیده را تحمل میکنی و میبینی که چیزی تغییر نکرده است.
هر روز برای خودت، برای سرنوشت، برای زندگی ات افسوس و حسرت داری و به خودت میگویی کاش نبودی.
فکر میکنم که روی شانههایم بار سنگینی را انتقال میدهم و جملهی آسیب پذیرترین قشر جامعه، مرا همیشه آزار میدهد.
بیایید اندکی به مفهوم این جمله فکر کنیم و اگر توانستیم تغییر بیاوریم. راستش پیش از این همه درکنار ما بودند؛ اما انگار نبودند، میدانید چرا ؟ به خاطری که واقعا نبودند، بیایید همه با هم و ازدل و جان در کنار یکدیگر و برای هم باشیم.
اگر من باشم و صدا بلند کنم، تو نباشی و دیگران نباشند چه سود! مثل آن حرف عامیانه مردم که میگویند از یک دست صدا بلند نمیشود، پس بیایید همه با هم صدا بلند کنیم.
روزگاری مرا و همسن و سالانم را زنده به گور میکردید، به بهانههای مختلف با خود میبردید، تهدید میکردید و آسیب میزدید.
ما آسیبپذیرترین قشر جامعه بودیم؛ ولی حالا نیستیم، به خاطری که ما نسل پنجم هستیم، ما نسلی هستیم که در دل تاریک چراغ روشن میکنیم، ما نسلی هستیم که زندگی میکنیم.
میخندیدیم، میپوشیم، میرقصیم، میرویم و میگویم دیگر مانعی نخواهد بود، به خاطری که لازم نیست بیرون از خانه این همه را انجام دهیم در خانه خودم در آرامترین محل زندگیام، طبق میل خودم زندگی میکنم تا زمانی که دوباره آفتاب از پشت کوههای یخ بسته بیرون آید.
ما آسیب پذیرترین قشر جامعه نیستیم !
نویسنده: مریم امیری