امروز با عجله و شتاب خاصی از خانه بیرون زدم و با اشتیاق فراوان به سمت شفاخانه رفتم. از شدت عجله حتی صبحانه هم نخوردم. راستش از دیشب کمی بیقرار بودم. کسی نیستم که به خوراکی نه بگویم؛ اما از دیشب لحظهشماری میکردم که زودتر امروز را با مریض جدیدم که دیروز به شفاخانه آمده بود شروع کنم.
با شوق زیادی خانه را ترک کردم و تنها یادم است که در مسیر، با دوستم شوخی کردم؛ اما وقت کافی نداشتم که بیشتر از حالش بپرسم. با عجله خود را به شفاخانه رساندم، چپن سفیدم را پوشیدم، کارت گردنم را در جیب چپ چپن گذاشتم و نبضگیرم را در گردنم آویختم. هر روز این کار را با حس غرور و افتخار انجام میدادم و به آیینهای که روی دیوار اتاق نصب بود نگاه میکردم و میگفتم: «بهبه، داکتر وارد میشود!» ولی امروز هیچ خبری از آن اکت و اداها نبود. فقط میخواستم هرچه زودتر خودم را به اتاق عملیات برسانم؛ اما دکترهای دستیارم هنوز از موارد قبلی سوال میکردند و امضای مرخصی میخواستند.
بیا! این هم آخرین امضا برای مرخصی بیماری که امروز به کمک الله با حال بهبود یافته از بیمارستان رفت. حس خوبی دارد زدن امضای مرخصی بر نسخه بیمار بهبود یافته!
وااای! نه، باید عجله کنم. باید خودم را تا ده دقیقهی دیگر به اتاق عملیات برسانم. با تعویض چپن سفیدم با لباس جراحی وارد اتاق شدم و به تیم دکترهای همکار پیوستم. واقعاً نمیخواستم این بیمار را منتظر بگذارم یا از دست بدهم.
«آقای فیضی» اولین بیمار افغان من در شش سال اخیر بود. حسی عجیب و دلسوزانه با نگاه مهرورزانه به او داشتم. چهرهی خاصاش مرا یاد روزهای بودن در افغانستان انداخت. مردی نسبتاً سالخورده با چشمان درشت و بینی بلند، که به نظر میرسید از نسل پشتونها باشد. سریع حواسم را جمع کرده و با همکارانم بعد از بیهوشی آقای فیضی عمل را بدون هدر دادن وقت شروع کردیم. حس عجیبی داشتم، برای یک لحظه فکر کردم که زیر دستم قلب برادر و پدر خودم را جراحی میکنم. خدارا شکر عملیات به خوبی سپری شد….
همهی دکترها نظرشان را در مورد بیمار میگفتند، بعضیها فکر میکردند به دلیل قد بلند و چشمان سبزش از ساکنان غرب باشد، بعضیها هم او را ترکنژاد میپنداشتند؛ اما تنها من در دل داشتم که او هموطن من است!
بعد از یک جراحی قلب که یک ساعت و چهل و پنج دقیقه طول کشید، آقای فیضی حالا در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری بود. برای تزریق پیچکاری و سیرم تقویتی به اتاقش رفتم و کمی هم خودم را معرفی کردم.
سلام، من بتول بیگزاد، داکتر مربوط شما از موفقترین جراحان قلب در شفاخانهی مرکزی شهر بریزبین استرالیا هستم. بعد از معرفی، از آقای فیضی دلیل بیماریاش را پرسیدم. البته که اطلاعات کامل را داشتم؛ اما شنیدن بعضی چیزها از خود مریض برای برقراری ارتباط بهتر بین داکتر و مریض اهمیت زیادی دارد. چهرهاش خیلی گرم و آشنا بود، خوب نشاید بود؛ اما هنوز هم کمی مثل طالبان بود. این آشناییهای نهان از پس چهرهی خندان با دل غمین برایم خیلی دیدنی و ستودنی بود.
در حین توصیهی داروها، صدای دخترانهای از پشت سرم آمد: «پلاره ته شه یی؟» حواسم پرت شد. دختری با قد بلند به نظرم دختر آقای فیضی بود. چند کلمهی پشتو با پدرش صحبت کرد؛ اما من هنوز در فکر بودم. این دختر را جایی دیده بودم؛ اما نمیدانستم کجا. بعد از گفتوگو با آنها از اتاقشان بیرون آمدم، روز به پایان میرسید.
با خوشحالی به خانه برگشتم؛ اما همچنان فکر آن دختر و پدر در سرم بود. باید به یاد میآوردم که از کجا اینها برایم آشنا بودند. سالها بعد بیماران افغان زیادی را در این شفاخانه دیدم؛ اما هیچکدام به اندازهی این خانواده فکرم را مشغول نکرده بودند.
وقتی شب اوراق و سوابق صحی آقای فیضی را بررسی میکردم، ناگهان به یاد آوردم… زرمینه! بله، خودش بود، دختر پشتونزبان؛ اما طالب!
یاد آن روز شوم افتادم، 15 سال قبل، روز سقوط کابل، روزی که پیمانها شکسته شدند، آرزوها دفن شدند و خانهها قفل زده شدند… طالبان دوباره بر افغانستان مسلط شدند.
زرمینه را همان روز در سرکهای کابل دیده بودم، در حالی که پریشان و نگران به دنبال برادرش میگشت. به او کمک کردم، آب دادم؛ اما نمیدانستم که در آینده او را دوباره خواهم دید.
امروز در بوفهی شفاخانه، وقتی به زرمینه نزدیک شدم، لبخند میزد. باهم صحبت کردیم و خاطرات روزهای تلخ و شیرینمان را مرور کردیم. او از سختیهای راههای قطر و کمپها گفت و من از روزهایی که برای ویزای پاکستان تلاش میکردم. با هم خندیدیم و گفتیم که دنیا چقدر کوچک است. به هم دست دادیم و خداحافظی کردیم، نه به امید دیدار دوباره، بلکه به امید موفقیتهای بیشتر.
نویسنده: بتول بیگزاد