آغوش پر مهر؛ خاطره‌ای از یک آدم‌ربایی

Image

آن روز هم مثل همیشه، ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شدم. رختخوابم را مرتب کردم، لوازم مکتب را در یکی از کیف‌هایم گذاشتم و کمی با موهایم بازی کردم تا شکلی بگیرند. سپس لباس‌های مکتبم را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. به خاله فریده صبح‌به‌خیر گفتم. او مرا به خوردن صبحانه دعوت کرد. بی‌حرف و تنها دور سفره نشستم؛ چون برادر بزرگم به دبی رفته بود و برادر کوچکم آن روز مکتب نداشت.

خاله فریده سفره را زیبا و رنگارنگ چیده بود؛ خامه و پنیر محلی پیش رویم، ترکاری و سوپ عالی سمت چپ و سمبوسه و نان گرم خانه‌گی سمت راستم بود. تنها فرق صبحانه‌ی آن روز با دیروز، نبود تخم‌مرغ و زیتون بود. با بی‌میلی کمی از سمبوسه و پنیر همراه با ترکاری خوردم. بعد از چند لقمه‌ی محدود، از خاله فریده تشکر کردم و به سالن رفتم. تا آمدن کاکا آصف، در صفحات اجتماعی چرخ زدم.

با اینکه فاصله‌ی خانه تا مکتب فقط پنج دقیقه با پای پیاده است، پدرم اصرار دارد به دلایل امنیتی، مخصوصاً من با موتر و همراه محافظان بروم. بالاخره کاکا آصف آمد و من با او و محافظان راهی مکتب شدم. در مسیر، به این فکر می‌کردم که چقدر خوب است که می‌توانم مکتب بروم و برای چند ساعت از خانه‌ی سرد و بی‌روح‌ ما بیرون شوم. بااین‌حال، اغلب روزها پدر اجازه نمی‌دهد به مکتب بروم و دلیلش دشمنی‌هایی است که برخی افراد با او دارند.

هیچ موتری، به‌خصوص در اوقات شروع و ختم مکتب، حق ورود به کوچه‌ی مکتب را ندارد. همه‌ی شاگردان در سرک عمومی پیاده می‌شوند و با دوستان‌شان گپ‌زده به مکتب می‌روند؛ اما من همیشه تنها از پشت شیشه سیاه موتر، هم‌صنفی‌هایم را نگاه می‌کنم و حسرت پیاده‌روی با آنها را می‌خورم. موتر درست یک متر مانده به دروازه‌ی مکتب ایستاد. یکی از محافظان پدر در را باز کرد و من پیاده شدم.

همه در مکتب دوستانی دارند که می‌توانند با آنها وقت بگذرانند و حتی بیرون از مکتب هم به خرید، کافه یا خانه‌های هم‌دیگر بروند؛ اما من حتی یک دوست هم ندارم. این موضوع ناراحتم می‌کند. البته می‌دانم که آنها حق دارند نتوانند بیشتر از چند روز مرا تحمل کنند؛ چون جز ساعات محدود مکتب، وقتی برای‌شان ندارم. نه اینکه نخواهم، بلکه اجازه‌اش را ندارم. با این حال، آمدن به مکتب و بودن در اجتماع را دوست دارم، حتی اگر تنها باشم.

ساعت درسی دری بود و استاد درباره‌ی فواید هم‌دیگرپذیری صحبت می‌کرد که ناگهان دروازه‌ی صنف تک‌تک شد. استاد با معذرت گفت: «لوازمت را جمع کن. پدرت دنبالت فرستاده است.»

از این اتفاق متعجب نشدم؛ بارها پیش آمده بود. وسایلم را گرفتم، از همه خداحافظی کردم و از صنف بیرون رفتم. کاکا آصف منتظرم بود. او گفت که خاله‌ام ما را دعوت کرده و قرار است به خانه‌ی او برویم.

در مسیر، دخترانی را دیدم که بدون ترس با خانواده یا دوستان‌شان به هر طرف می‌رفتند. این صحنه مرا غرق در فکر یک زندگی بدون ترس کرد؛ زندگی پر از صفا، شادی، و مهربانی. زندگی با پدر فهمیده، مادر مهربان، و خواهر و برادر.

در همین خیالات بودم که صدای بلندی از موتر کناری آمد: «موتر را ایستاد کن!»

کاکا آصف سرعتش را بیشتر کرد؛ اما موتر محافظان‌ ما توسط دو موتر دیگر متوقف شده بود. قبل از اینکه به خودم بیایم، موتر ما نیز متوقف شد. کاکا آصف را زخمی کردند و یکی از مردان به داخل موتر نگاه کرد. گفت: «پس پسرها کجا هستند؟»

از ترس لال شده بودم و می‌لرزیدم. دیگری گفت: «پسر یا دختر بودنش چه فرقی می‌کند؟ مهم پول است.»

مرا از موتر پیاده کردند و دستور دادند سوار موتر آنها شوم.

خیلی ترسیده بودم و گریه می‌کردم. اشک‌هایم تمامی نداشت. به هر طرف چنگ می‌زدم تا راهی برای فرار پیدا کنم؛ اما بی‌فایده بود. نمی‌توانستم فرار کنم و راه‌ها را نمی‌شناختم. صدای گریه‌هایم آنها را عصبی کرده بود. یکی از آنها گفت: «اگر آرام باشی و گریه نکنی، به تو کاری نداریم. بعد از حل مشکل رییس با پدرت، آزادت می‌کنیم.» اما من همچنان گریه می‌کردم و از شدت ترس می‌لرزیدم.

موتر آدم‌رباها وارد حویلی کوچکی شد که در مقایسه با خانه‌ی ما ساده و کوچک بود. یکی از آن‌ها دستور داد پیاده شوم. برای این که مجبور به تماس فیزیکی با من نشوند، بی‌چون‌وچرا دستورات‌شان را اجرا کردم. از راه‌روی حویلی وارد دهلیز تاریکی شدم که یک اتاق بزرگ در سمت راست و دو اتاق کوچک در سمت چپ داشت. کف دهلیز و اتاق‌ها فرش بود و نشانه‌هایی از زندگی خانوادگی در آن‌جا دیده می‌شد. کمی جلوتر، دری دیدم که به نظر می‌رسید حمام باشد و روبه‌روی آن، آشپزخانه‌ای بود که صدای پخت‌وپز از آن به گوش می‌رسید. از درگاه آشپزخانه نگاهی انداختم و زنی را دیدم حدود 26 ساله، با چشمان بادامی و پوست روشن که بیشتر به کره‌ای‌ها شبیه بود تا افغانستانی. او در حال شستن ظرف بود. به محض دیدن ما، با نگرانی به سمت‌مان آمد و پرسید: فرهاد، این دختر کیست؟ چرا گریه می‌کند؟

فرهاد با لحنی متاثر گفت: بهاره، بخدا قسم نمی‌دانستم. رییس صبح تماس گرفت و گفت باید راننده‌ای باشم که پسران دوستش را به کارگاه ببرد؛ اما وقتی رسیدم، خبری از پسران نبود و فقط این دختر آنجا بود. مجبور شدم او را با خود بیاورم. اگر می‌دانستم چنین اتفاقی می‌افتد، استعفا می‌دادم و به همان کار سخت قبلی‌ام برمی‌گشتم.

فرهاد که اشک در چشمانش حلقه زده بود، ادامه داد: بخدا قسم، نمی‌خواهم این دختر بدبخت‌تر شود. او را اینجا آورده‌ام تا از خطر دور باشد. بهاره، از من دلخور نباش. به خدا بعد از این کار استعفا می‌دهم و دوباره به کار حلال قبلی‌ام برمی‌گردم.

بهاره که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت: این دختر مظلوم و خدایش باید ما را ببخشند.

***                                          ***                                          ***                         

ساعت‌ها گذشت و هوا رو به تاریکی رفت. بهاره همچنان مرا در آغوشش نگه داشته بود و اشک‌هایم را پاک می‌کرد. او با صدای آرامش‌بخشی مدام از من و خدا طلب بخشش می‌کرد. شب نزدیک نیمه شده بود که فرهاد به بهاره گفت: مشکل پدرش با رییس حل شده و فردا صبح او را به خانواده‌اش برمی‌گردانیم.

شنیدن این خبر آرامشی نسبی به من داد، اما اشک‌هایم همچنان جاری بود. بهاره تا صبح کنارم نشست و حتی لقمه‌ای غذا نخورد. او تنها کسی بود که احساساتش را با من شریک کرد و دردهایم را فهمید.

***                                          ***                                          ***

ساعت 7 صبح فرهاد به داخل خانه آمد و گفت: وقت رفتن است.

بهاره مرا محکم در آغوش کشید و گفت: ما را ببخش، دخترم. سپس با چشمانی پر از اشک از شوهرش خواست: به جان تنها دختر ما، نگذار آسیبی به او برسد.

فرهاد سری تکان داد و موتر به راه افتاد. 20 دقیقه بعد، در نزدیکی کوهی متوقف شدیم. سه موتر در آنجا بود؛ یکی متعلق به پدرم و دو تای دیگر مربوط به آدم‌رباها. به من گفتند از موتر پیاده شوم و به سمت موتر پدرم بروم. با عجله دویدم تا پدرم را در آغوش بگیرم؛ اما وقتی به موتر رسیدم، به‌جای او، منشی‌اش را دیدم.

منشی پدرم بدون هیچ توضیحی گفت: باید اول به شفاخانه برویم.

با شنیدن این حرف ترس عجیبی به دلم افتاد. وارد شفاخانه شدیم و منشی سراغ بخش نسایی و ولادی را گرفت. پرستاری ما را به اتاق شماره 5 راهنمایی کرد. روی در اتاق نوشته شده بود: “بخش نسایی و ولادی.” درون اتاق زنی مسن با چهره‌ای جدی منتظر بود. او گفت: بیا اینجا دراز بکش.

پرسیدم برای چه و چرا اینجا هستم؟

آن زن گفت: نمی‌دانی؟ برای این‌که باکره بودن یا نبودنت مشخص شود.

شنیدن این جمله مرا بهت‌زده کرد. حرفی برای گفتن نداشتم و تنها منتظر پایان معاینات ماندم. نیم ساعت بعد، نتایج آماده شد و منشی پس از بررسی آن‌ها، تلفن را برداشت و با پدرم تماس گرفت: رییس صاحب، نتایج را گرفتم. خدا را شکر، نتیجه‌ها منفی است.

وقتی به خانه رسیدیم، مادر و خاله فریده در سالن منتظرم بودند. با دیدن مادر، دوان‌دوان خود را در آغوشش انداختم؛ اما او با بی‌تفاوتی گفت: دیگر گریه نکن. برو دست و رویت را بشور. اگر گرسنه‌ای، به خاله فریده بگو برایت غذا آماده کند. من باید به خانه کاکایت بروم. پدرت هم آنجاست؛ داریم درباره‌ی زندگی جدیدت حرف می‌زنیم.

با تعجب از مادرم پرسیدم: زندگی جدیدم؟

مادرم گفت: بله، به خواست خدا، فردا شب تو را با پسر کاکایت که در دبی است نامزد می‌کنیم. آخر هفته هم عروسی‌اتان است. بعد از آن به دبی خواهی رفت.

مادر بدون آن‌که حال مرا بپرسد، رفت. من ماندم با انبوهی از حسرت‌ها؛ کاش اصلاً دختر نبودم، کاش پولدار نبودیم، کاش خانواده‌ای پر از مهر داشتم. کاش پدر و مادرم می‌فهمیدند که علاوه بر نیازهای مالی، نیازهای عاطفی هم دارم. کاش…!

چرا پدر و مادرم این‌طور رفتار می‌کنند؟ چرا مادر مرا با عشق در آغوش نگرفت؟ چرا بهاره و شوهرش که مرا نمی‌شناختند، با من مهربان بودند؛ اما خانواده‌ام نه؟ آیا واقعاً ثروت دلیل این بی‌مهری است؟ و مهم‌تر از همه، اگر باکره نبودم چه می‌شد؟

نویسنده: ام‌البنین مرادی

Share via
Copy link