آمدن طالبان؛ آخرین روز آرامش

Image

آفتاب زیبا بر زمین هستی طلوع کرد. آن روز، با شستن دست و صورتم، لباس مکتب را پاکیزه به تن کردم. خوشحال بودم؛ زیرا آخرین روز امتحان سالانه بود و قرار بود با دوستانم برای تفریح برویم تا آخرین روز صنف نهم را جشن بگیریم و برای ورود به صنف دهم آماده شویم. آخرین امتحان ما درس دری و تهذیب بود و من مشغول حل سوالات شدم؛ اما چند دقیقه نگذشته بود که مدیر مکتب وارد صنف شد و به شاگردان گفت: «همه سریع به خانه‌های خود بروید؛ چون طالبان آمده‌اند و نمی‌خواهیم تا پایان امتحان اتفاقی بیفتد.»

با شنیدن حرف مدیر، هیچ واکنشی نشان ندادم و به حل سوالات ادامه دادم. چند دقیقه بعد، دوستم از من پرسید: «معنی این شعر چیست؟» گفتم: «نمی‌دانم.» دوستم با ناراحتی گفت: «خوب، خیرت باشد. حتی این آخرین روز امتحان را هم نمی‌توانی به خوبی بگذرانی؟» در همین حال، برخی از دختران صنف شروع به گریه کردند. با خودم فکر کردم: «عجیب است! کسی که درس نخوانده، به گریه کردن می‌افتد.» اما اینطور نبود. آنها به خاطر حرف مدیر گریه می‌کردند. برخی از دختران که گریه می‌کردند، از حوادث و شرایط بیست سال پیش کم و بیش اطلاع داشتند.

دختری به نام زرلشت از استاد دری پرسید: «استاد، طالبان بیست سال پیش هم آمدند؟» استاد با چهره‌ی غم‌آلود و پریشان گفت: «من از وضعیت فعلی اطلاعات دقیقی ندارم.» سپس اوراق امتحان را جمع کرد و آخرین حرفش به ما این بود: «دختران گلم، درس بخوانید و مراقب خود باشید.»

همه بیرون رفتیم. والدین شاگردان از وضعیت خبر داشتند و برخی از پدران یا از اعضای فامیل‌های‌شان به دنبال دختران‌شان آمده بودند؛ اما من که هیچ‌چیز را باور نکرده بودم و نترسیده بودم، با خودم گفتم: «وای، چقدر احساساتی هستند.» با بهترین دوستانم که بسیار صمیمی بودیم، حتی خداحافظی نکردم؛ چون فکر می‌کردم باز هم همدیگر را خواهیم دید. فقط یکی از دوستانم ناگهان مرا در آغوش گرفت و با چشمان پر از اشک با من خداحافظی کرد. من معمولاً خیلی زود احساساتی می‌شوم و گریه‌ام را کنترل نمی‌کنم؛ اما آن روز خودم را کنترل کردم و به دوستم گفتم: «ترسیدی که اینقدر محکم بغلم کردی؟ فکر کردی دیگر مرا نمی‌بینی؟ من فقط دارم می‌روم.» کمی به او دلداری دادم و با لبخندی مملو با گریه گفتم: «خدا نگهدار، باز هم می‌بینیم.» اما اینطور نبود. آن روز آخرین دیدارم با دوستم بود و از آن لحظه به بعد دیگر او را ندیدم.

قرار بود با یک دوست دیگرم به خانه بروم، اما او نیامده بود. آن روز باید با موترهای شهری می‌رفتم؛ اما متأسفانه هیچ موتری نبود. خوشبختانه یکی از هم‌صنفی‌ام که خانه‌اش نزدیک سرک بود، تا آنجا با هم پیاده رفتیم. بعد از آن، دوستم به طرف خانه‌اش رفت و من تنها ماندم و پیاده تا پل سوخته رفتم. آن روز یکشنبه، هفتم محرم بود و پل سوخته از همیشه شلوغ‌تر بود. من از آن وضعیت بسیار ترسیده بودم. به پدرم زنگ زدم؛ اما جواب نداد. بعد از اینکه تلفنش را جواب نداد، ترس من بیشتر شد و در میان آن جمعیت مانده بودم که چگونه به خانه بروم. کاش موتری پیدا می‌شد؛ اما موتری نبود. کاش می‌توانستم پیاده بروم؛ اما راه خیلی طولانی بود و وضعیت هم خوب نبود. مردم می‌گفتند: «طالبان در برچی به روی دختران تیزاب ریخته‌اند.» با شنیدن این حرف، خنده‌ام گرفت و با خودم گفتم: «وای، چه حرف محکمی! چطور می‌توانید چنین چیزی بگویید؟»

در میان آن جمعیت، در فکر غرق شده بودم. می‌می‌دیدم که برخی از دختران گریه می‌کنند و برخی از آن وضعیت بد فیلم می‌گرفتند. من با ترس زیاد در فکر بودم که چگونه به خانه بروم. با خودم گفتم: «مجبورم پیاده بروم، حالا هر چه شد، توکل به خدا.» آن روز، بدترین روزم بود. در ذهنم مدام این فکر خطور می‌کرد: «خدایا، خانواده‌ام چقدر بی‌احساس هستند که در این وضعیت بد به دنبالم نیامده‌اند.» اما این قضاوت بی‌جا بود. خانواده‌ام از این وضعیت و آمدن طالبان به برچی خبر نداشتند.

در فکر پیاده رفتن بودم که ناگهان یک موتر شخصی چند نفری را دیدم که سوار شدند. راننده موتر به طرف من دست تکان داد و گفت: «بیا سوار شو.» اما من بی‌خیال شدم، چون نمی‌توانستم به راننده و مسافرانش اعتماد کنم. یک دقیقه به حرف آن مرد فکر کردم که گفته بود طالبان به روی دختران تیزاب ریخته‌اند. باور نمی‌کردم؛ اما خیلی ترسیده بودم. با ترس زیاد، مجبور شدم سوار آن موتر شوم. چند خانم و یک مرد در موتر بودند و همه پریشان به نظر می‌رسیدند. از کنجکاوی پرسیدم: «مادرجان، خوبید؟ خیلی خسته به نظر می‌رسید.» آن خانم گفت: «طالبان ما را از خانه‌های ما آورده‌اند و حالا از جلال‌آباد به سمت کابل می‌رویم. نمی‌دانیم چه خواهد شد.»

خیلی شوکه شدم و کنجکاوی‌ام بیشتر شد. یاد حرف مادرم افتادم که داستان آمدن طالبان بیست سال پیش را تعریف کرده بود. او گفته بود: «طالبان بیست سال پیش بسیار ظالم بودند و به مردم رحم نمی‌کردند، به خصوص به زنان و کودکان. آزادی زنان را گرفتند و آموزش کودکان را ممنوع کردند.»

ساعت ده صبح به ایستگاه موترهای سمت محل خود ما رسیدم. هنگام پایین آمدن از موتر، نزدیک بود پسری که با دوچرخه می‌رفت، زیر موتر دیگری بیفتد و من نزدیک بود باعث مرگ یک انسان شوم. با ترس زیاد به طرف خانه رفتم و حتی از پسرک معذرت‌خواهی نکردم. وقتی به خانه رسیدم، خانه آرام بود، گویا هیچ اتفاقی در بیرون نیفتاده است. من هم چیزی نگفتم و با خودم فکر کردم: «آمدن طالبان دروغ است.» اما چشمانم می‌دید که این واقعیت دارد.

نویسنده: سکینه نوری

Share via
Copy link