روزی که طالبان افغانستان را به دست گرفتند، من در راه مکتب بودم و از هیچ چیزی خبر نداشتم. من شاگرد صنف هفتم در مکتب “چهل دختران” در دشت برچی کابل بودم. من و دوستانم مثل روزهای معمولی با شوخی و خنده در راه مکتب میرفتیم و دربارهی بازیها و خاطرات روز گذشته حرف میزدیم. همهی ما میخندیدیم چون هیچیک از ما کارخانگیها را انجام نداده بودیم و تصمیم داشتیم زودتر به مکتب برسیم تا آنها را تکمیل کنیم.
در راه متوجه شدم که در هر گوشه مردم تجمع کردهاند و با نگرانی دربارهی چیزی صحبت میکنند. در چهرههایشان ترس و اضطراب موج میزد؛ اما من نمیدانستم چرا. از دوستانم پرسیدم: “برای چی این مردم اینقدر نگراناند؟” یکی از دوستانم با خنده گفت: “این قدر همه چیز را جدی نگیر، حتماً درباره مسابقات فوتبال یا چیز دیگری صحبت میکنند.”
وقتی به مکتب رسیدیم، دروازهی بزرگ آن بسته بود. هر روز در همان ساعت صدها دختر وارد مکتب میشدند، اما آن روز همه پشت دروازه مانده بودیم. نگرانیها بیشتر میشد تا اینکه سرمعلم ما آمد. او همیشه زنی آرام اما جدی بود، ولی آن روز چهرهاش پر از اضطراب بود. با عجله گفت: “هرچه زودتر به خانههای خود برگردید و اینجا تجمع نکنید، خیلی خطرناک است.”
شاگردان همه یکصدا پرسیدند: “چرا؟”
او با صدایی بلندتر گفت: “طالبان چندین ولایت را گرفتهاند و بهزودی وارد کابل میشوند. دیگر به مکتب نیایید تا وقتی که در خبرها چیزی اعلام شود.”
ناگهان سکوت به ترس و هیاهو بدل شد. همه شروع کردند به دویدن به سمت خانههایشان. در راه، قصههایی که مادران ما از دوران قبلی طالبان تعریف کرده بودند به یادمان آمد. ما آن قصهها را درک نمیکردیم، اما میدانستیم که پر از وحشت بوده است. در همان حال، یکی از دوستان شوخ ما با خنده گفت: “خوب شد امروز برای کارخانگی نکردن خطکش نمیخوریم!” این جمله باعث شد باز هم بخندیم، بیخبر از اینکه آیندهای بسیار تاریک در انتظار ماست. همان روز آخرین خداحافظی من و دوستانم رقم خورد، بیآنکه خودمان بدانیم.
وقتی به خانه نزدیک شدم، دیدم برادرم آمده تا مرا برگرداند. مادرم هم به دنبال خواهر بزرگم رفته بود که در کورس آمادگی کانکور درس میخواند. خواهرم بیشتر از همه ضربه خورد، چون شبها تا دیر وقت درس میخواند و آرزو داشت شاگرد اول کانکور شود.
در خانه نشسته بودیم و غذا میخوردیم که در خبرها بهصورت رسمی اعلام شد طالبان کابل را تصرف کردهاند و رئیسجمهور همراه مقامات دولتی فرار کرده است. مادرم که قبلاً تجربه زندگی زیر سلطهی طالبان را داشت، بسیار نگران شد و میگفت باید از افغانستان برویم؛ اما پدرم مخالفت میکرد و میگفت: “طالبان این بار مثل گذشته رفتار نمیکنند. زمانه تغییر کرده است.” همین حرفها کمی مادرم را آرامتر ساخت، اما دل ما پر از هراس بود.
روزهای بعد خبرها یکی پس از دیگری رسید. شبکه تازهای به نام “افغانستان اینترنشنال” تأسیس شد که همه واقعیتها را پخش میکرد. آرامآرام درک کردم که فاجعه بزرگی در حال رخ دادن است. طالبان بدون جنگ کابل را گرفتند، اما سرنوشت میلیونها دختر یک شبه نابود شد.
چندی بعد طالبان رسماً اعلام کردند که دختران از صنف هفتم به بعد حق رفتن به مکتب ندارند. من که تازه صنف هفتم بودم، از همان روز دردی عمیق را تجربه کردم. رویاهای بزرگم، یکشبه به خاکستر بدل شد. افسردگی مرا تا مرز نابودی کشاند. نوجوانیام در تاریکی گذشت و هر بار که آن روزها را به یاد میآورم، هنوز اشک از چشمانم جاری میشود.
آمدن طالبان مثل یک مه سیاه بود که زندگیام را دربر گرفت و هر روز عمیقتر شد. هیچ راهی برای فرار از آن نداشتم. اما یک روز فهمیدم تنها راه نجات، جنگیدن با آن مه سیاه است. تصمیم گرفتم مبارزه کنم؛ با افکار منفی، با افسردگی و با ناامیدی. از آن روز به بعد هر روز تلاش کردم تا آن مه را کمرنگتر کنم.
من هنوز میجنگم. میخواهم روزی برسد که آن مه سیاه برای همیشه از زندگیام محو شود.
نویسنده: مدینه وفا