آیا زن ناقص‌العقل است؟

Image

در دفتر یادداشت‌های روزانه‌ام، یادداشتی را یافتم که روز چهارشنبه، ۷ سنبله‌ی ۱۳۸۶ برابر با ۲۹ اگست ۲۰۰۷ نوشته شده است. با خواندن یادداشت، ذهنم به همان روز و همان ساعت برگشت و تمام آن صحنه، در صنف نهم دختران، در ذهنم زنده شد. عنوان یادداشت همین است: «اگر یک دختر باسواد شود…». ادامه‌ی قصه این است:

ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود. من در صنف نهم، روبه روی دانش‌آموزان ایستاده بودم. هر کسی که قصه‌ای از زندگی و تجربه‌های خود و خانواده‌ی خود، مخصوصاً مادر یا خواهر بزرگ‌تر خود داشت، برای هم‌صنفان خود بیان می‌کرد. درس امروز در رابطه با هوش و عقل بود و ارتباط هوش و عقل با سواد و آموزش. بحث و گفت‌وگو هم از این سخن منسوب به امام علی شروع شد که گویا در جریان جنگ جمل یا بعد از آن در رابطه با زنان گفته بود: «هن ناقص العقول»؛ یعنی ؛زن‌ها ناقص‌العقل اند».

برخی از دانش‌آموزان از شنیدن این سخن تکان خورده بودند و باور شان نمی‌شد که چنین سخنی که بار تبعیض و تحقیر جنسیتی دارد، از زبان امام علی شنیده شده باشد. برخی نیز واکنش تند و عصبی و منفی نشان دادند و برخی نیز در تأیید آن سخن گفتند و دلایلی از همان جنس که از زبان متولیان دین و مذهب شنیده شده است، بیان می‌کردند.

من برای این‌که جریان فکر و گفت‌وگوی خلاق را در میان دانش‌آموزان هدایت کنم، اظهار نظری نمی‌کردم؛ اما وقتی حس می‌کردم یکی دارد به قناعت می‌رسد، سوالی طرح می‌کردم که قصه را ادامه می‌داد. بالاخره گفتم: به نظر من اگر این سخن راست هم باشد که امام علی گفته است، از لحاظ منطقی قابل قبول است؛ با قید این‌که هم زن و هم مرد می‌تواند ناقص‌العقل باشد یا کاری کند که عقلش کامل‌تر شود. از زمان‌مندی عقل و عقلانیت سخن گفتم و تأکید کردم که هر زمان عقلانیت خاص خود را دارد. عقلانیت هر زمان متأثر از سطح رشد مدنی و فرهنگی جامعه است. مثلاً انسان در زمانی که از حقوق بشر و علم مدرن و آزادی در فکر و تحصیل و فعالیت‌هایی که می‌توانند تجربه و هوش و ذکاوت انسان را رشد دهند، برخوردار نبود، عقل و عقلانیت را در چیزی می‌دید که امروز ممکن است کاملاً ضد عقل محسوب شود و بالعکس، آن‌چه امروز در ذهنیت عام نشانه‌ی عقل و عقلانیت محسوب می‌شود، ممکن است در ذهن انسان‌های گذشته ضد عقل و خلاف عقلانیت تلقی می‌شد.

سوالی را مطرح کردم که بحث را دوباره دامن زد و به قصه‌ای از زندگی خودم وصل شد: پرسیدم که به نظر شما سن مناسب برای ازدواج یک دختر چند است؟

در این کلاس دخترانی بودند که سن شان بیست یا نوزده ساله بود و خردسال‌ترین آن‌ها شانزده سال داشت. تقریباً همه سن مناسب ازدواج دختران را بین بیست تا بیست و پنج سال یاد کردند. گفتم: به نظر شما اگر دختری پایین‌تر از این سن، مثلاً در سن ده یا دوازده یا چهارده سالگی ازدواج کند یا وادار به ازدواج شود، این ازدواج را عاقلانه و نشانه‌ی عقل می‌دانید یا نه؟ تقریباً همه گفتند که نشانه‌ی بی‌عقلی است. دلیل خواستم. چند نفر دلیل‌های خود را گفتند. پرسیدم: اگر دختر یا پسری، بدون این‌که هم‌دیگر را دیده باشند و با هم‌دیگر صحبتی کرده باشند یا از هم‌دیگر شناختی داشته باشند، صرفاً به خواست پدر و مادر یا برادر خود ازدواج کنند و تنها بعد از عروسی هم‌دیگر را ببیند و با هم آشنا شوند، کار عاقلانه‌ای صورت گرفته است یا نه. باز هم تقریباً بدون استثنا گفتند کار کاملاً غیر عقلانی است. کسانی که با هم ازدواج می‌کنند و زندگی مشترک تشکیل می‌دهند باید از هم‌دیگر شناخت داشته باشند و با توافق و رضایت خود شان ازدواج کنند.

گفتم: بگذارید من قصه‌ی خودم را بگویم. من وقتی نامزاد شدم، خودم هجده یا نوزده ساله بودم و همسرم، بلقیس، دوازده ساله بود. من در مکتب شهید نظامی قیاغ معلمی می‌کردم. معمولاً بعد از ۴۵ یا ۵۰ روز، بعد از ظهر پنج‌شنبه، بعد از تمام کردن برنامه‌های درسی، حرکت می‌کردم و ده‌ها کیلومتر راه را در ارتفاع کوهستانی قیاغ تا تلخک سراب بایسکل‌رانی می‌کردم تا شام تاریک به خانه برسم. روز جمعه با خانواده بودم و صبح روز شنبه، پیش از شروع شدن برنامه‌های درسی مکتب، دوباره در کلاس درس در سه‌قلعه‌ی قیاغ حاضر می‌شدم. اهل مطالعه بودم و خود را از روشن‌فکران انقلابی تصور می‌کردم که با کتاب‌های شریعتی و صدها انقلابی دیگر از سراسر جهان آشنایی دارم و برای رشد و پیش‌رفت جامعه تلاش و مبارزه می‌کنم و سنت‌های دست‌وپاگیر اجتماعی را خلاف شأن آدمی می‌دانم و برای محو و نابودی آن‌ها نیز کار می‌کنم.

یک بار بعد از ۴۵ روز برای دیدار خانواده آمدم. نزدیک شام بود که به خانه رسیدم. به محضی این‌که بایسکلم را جایی نزدیک خانه پارک کردم، اعضای خانواده شروع کردند به پاشیدن نقل و شیرینی بالای سرم. غافل‌گیر شده بودم. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است. وقتی دو سه بار با تعجب پرسیدم، گفتند: خوب خبر داری که چه شده است! برای تو دختر شیرینی کرده‌ایم!

تمام ماجرا همین بود. خوشی و خنده و رضایت و سرور. شب، کنار سفره نشسته بودیم. خانواده‌ی ما و کاکایم با دو سه نفر از هم‌سایه‌ها دوازده – سیزده نفر می‌شدیم. دو سه چراغ الیکین کلان روسی خانه را روشن می‌کرد. وقتی غذا تمام شد، من که کنار پدرم نشسته بودم، راحت و آرام، صورتم را به سمت او چرخاندم و گفتم: آغای تبریک باشه! پرسید: چه؟ گفتم: ازدواج تو با شیخ یوسف!

همه ساکت ماندند. پدرم به صورتی آشکار ناراحت شد. باز پرسید: منظورت چیست؟ گفتم: من دختر را نمی‌شناسم و دختر مرا نمی‌شناسد. تو شیخ یوسف را می‌شناسی و شیخ یوسف تو را می‌شناسد. شما با هم رفیق و دوست هستید. شما با هم دوستی کرده‌اید، اما فرزندان خود را به عقد هم درآورده‌اید! در واقع، این ازدواج شماست نه ازدواج ما.

لحنم شوخی‌گونه بود. همه خندیدند. پدرم هم خندید و در وصف دختر و خانواده‌اش سخن گفت. من هم هیچ اعتراضی نکردم. دو سال بعد که عروسی کردیم، من نوزده یا بیست ساله بودم و همسرم چهارده سال داشت. در این دو سال باز هم هم‌دیگر را ندیدیم. من در یک فرصتی خاص با جمع کثیری از مجاهدین منطقه به خانه‌ی خسرم رفتم. شب را مهمان شان بودیم. باز هم نامزادم را ندیدم. از آن پس، اغلب اوقات در مسیر رفت و آمد خود به قیاغ به خانه‌ی خسرم می‌رفتم. برایم آب و چای و غذا می‌دادند؛ اما اجازه نداشتم همسرم را ببینم. اولین دیدار ما شب عروسی بود.

از دانش‌آموزان پرسیدم: به نظر شما، آیا این ازدواج کاری عاقلانه بود یا غیر عاقلانه؟ آیا وقتی من با خواست و انتخاب پدر و خانواده‌ام مخالفت نکردم، کاری عاقلانه انجام دادم یا خلاف عقل؟ آیا این پیوند و ازدواج در نظر عموم جامعه عاقلانه بود یا غیر عاقلانه؟

دانش‌آموزان درمانده بودند که چه پاسخ دهند. قصه‌ی زندگی مرا اولین بار بود که می‌شنیدند. دخترم، فریده سه سال می‌شود که از صنف دوازده‌ی معرفت فارغ شده است. پسرم ابوذر صنف دهم است. دخترم، سیمین صنف پنجم است. دو دختر دیگرم نیز حسیبا و شهلا تا دو سه سال بعد شامل مکتب می‌شوند. گفتم: عقلانیت بیست یا سی سال قبل، عقلانیت مردم و جامعه‌ای بود که اصلاً سواد نداشتند یا از سواد کم‌تری بهره داشتند. فرزند داشتن سرمایه حساب می‌شد. ازدواج فرزندان، بزرگ‌ترین خوشی و افتخار خانواده بود و رسیدگی هر چه زودتر و سریع‌تر به این امر نشانه‌ی عقلانیت بود نه بی‌عقلی.

اما حالا جامعه و مردم باسواد شده‌اند. عقل شان به ارزش‌های متفاوتی راه یافته است. نفوس زیاد در خانواده نشانه‌ی عقلانیت نیست. برعکس، نشانه‌ی عدم تدبیر و خرد است. گفتم: پدرم حالا هفتاد و پنج ساله و مادرم شصت و پنج ساله است. تعداد فرزندان و نوه‌های پسری و دختری آن‌ها به بیست نفر رسیده است. هفتاد و پنج سال قبل، وقتی پدرم به دنیا آمده است، پدر و مادرش دو نفر بوده‌اند. حالا از ثمره‌ی این ازدواج مجموعاً حدود چهل نفر است. هشت نفر دیگر از ازدواج دوم پدربزرگم وجود دارند. یعنی تعداد هر کدام شان در حدود یک و نیم سال دو برابر شده است. تا سی – چهل سال قبل، اکثر خانواده‌ها به همین‌گونه رشد می‌کردند. رشد جمعیت عقل هیچ کسی را تکان نمی‌داد و نگرانی‌هایی را که انسان عاقل امروز از رشد جمعیت دارد، نداشتند. کسی به آموزش و پرورش فرزندان خود توجه نداشت و هزینه‌ای برای آن در نظر نمی‌گرفت.

از دانش‌آموزان نظرسنجی کردم که خود شان می‌خواهند در چند سالگی ازدواج کنند. کم‌تر کسی از آنان سنی پایین‌تر از ۲۴ و ۲۵ را بر زبان آورد؛ یعنی وقتی از دانشگاه حداقل با مدرک ماستری فارغ شوند. پرسیدم: اگر بخواهید صاحب فرزند شوید، ترجیح می‌دهید چند فرزند داشته باشید؟ هیچ کسی بیشتر از دو یا سه فرزند را ضرورت و نشانه‌ی تصمیم عاقلانه یاد نکردند. پرسیدم: نیاز اساسی فرزندان تان را چه می‌دانید؟ از هر چیزی که لازمه‌ی زندگی مدنی در جهان امروز است، یاد کردند. از جمله آموزش و پرورش و بهداشت و شادی.

با این سوال و جواب‌ها زبان دانش‌آموزان باز شد. هر کسی قصه‌ای داشت از این‌که مادرش یا خواهرش در چه سنی ازدواج کرده‌است. از این‌که تعداد نفوس خانواده‌ی شان در ده سال یا بیست سال چقدر افزایش یافته است. از این‌که نگرانی پیدا کردن نان و غذا و لباس و خانه به عنوان یک مسأله‌ی مهم زندگی چرا باید مهم باشد. از این‌که چرا آموزش و پرورش کلیدی‌ترین مسأله‌ی انسان امروز است.

در ختم درس، برای این‌که فضای ذهنی دانش‌آموزان را به حالت مثبت برگردانم، از آن‌ها خواستم در ذهن خود وضعیتی را تصور کنند که همه‌ی آن‌ها مکتب را تمام کرده و از بهترین دانش‌گاه‌های جهان در رشته‌های مختلف فارغ‌التحصیل شده‌اند، به کشور برگشته‌اند، مقامات حساس حکومت و اداره و نهادها را رهبری می‌کنند، ازدواج کرده و صاحب دو یا سه فرزند‌اند که در مکتب و جامعه‌ی مطلوب شان درس می‌خوانند. فرزندان‌شان را تصور کنند که به صنف نهم رسیده‌اند و با هم بحث و گفت‌وگو دارند؛ در حالی که از پنجره‌‌ی صنف فضای سرشار از زیبایی و آرامش و ترقی و رفاه را نظاره می‌کنند. آن‌گاه از خود بپرسند که اگر دختر باسواد و تحصیل‌کرده شود، مهم‌ترین تغییری که در زندگی و در جامعه‌ی آن‌ها پیش می‌آید، چیست؟ گفتند: عقل و هوش همه زیاد می‌شود. نفوس کم می‌شود. شادی و رفاه همگانی می‌شود، تصمیم و اقداماتی عاقلانه‌تر و با محاسبه و سنجشی‌ بهتر صورت می‌گیرد و….

جمله‌ی آخر را من روی تخته نوشتم: … و بالاخره، هیچ کسی نمی‌گوید که «زن‌ها ناقص‌العقل‌اند»!

عزیز رویش

Share via
Copy link